((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۴

گاه زمانی میرسد که متوجه می شوی...

چه کسی به تو اهمیت می دهد...

چه کسی هرگز به تو اهمیت نداد....

چه کسی دیگر به تو اهمیت نمی دهد....

نگران آنها که در گذشته ات بودند و حالا  نیستند نباش...

حتما دلیلی وجود دارد که در آینده ات نقشی ندارند...

به کسانی بیندیش که نمی خواهی پس از این از دستشان بدهی...

از آنچه که لازم است مهربانتر باش...

چرا که تمامی کسانی که با آنها برخورد می کنی به نوعی درگیر مشکل هستند....

****************************************************

سلام دوست جونام....

عزادارای ها و طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق باشه انشالله.

خوب اندر احوالات این چند روز....

سه شنبه ١٧ شهریور با برادرم رفتیم کلانتری ١٣٣ و دستور رییس دایره قضایی رو برای جلب دودو گرفتیم و انشالله همین هفت جلبش رو می بریم در خونه شون(احتمال قوی دیگه تو اون خونه نیستن...ولی چون به دادگاه اعلام ادرس نکرده و دادگاه آدرس قبلی رو به عنوان محل اقامتش میشناسه ، به همین آدرس براش جلب نوشتن ...اگر اینجا نباشه جلب سیار می گیرم و خوب کور از خدا چی می خواد؟!)

چهارشنبه با خواهرم رفتیم دادگاه مفتح و روی پرونده نفقه تقاضای صدور اجرائیه کردم.بعدم  حکم تمکین رو خوندم که در کمال تعجب قاضی با اینکه می دونست یه پرونده دیگه با همین موضوع ( و البته بلا تکلیف) تو دادگاه ونک داره بازم دادخواست رو پذیرفته و تازه رای رو هم به نفع دودو داده(تعجبم به خاطر اینه که همه این حرفایی رو که الان من اینجا زدم قاضی خودش روز دادگاه به دودو زد و گفت نمیشه برای یه موضوع همزمان در دو جای مختلف دادخواست بدی...از نظر من تکلیف پرونده معلومه)اصلا طبق ماده 84 قانون آئین دادرسی مدنی قاضی اصلا نباید دادخواست رو می پذیرفت چه برسه به صدور رای!!!!حالا برم بدم تجدید نظر ببینم میشه رای قاضی رو شکوند یا نه...اگر نه مشکلی نیست می رم زندگی می کنم...اونه که باید وجود من رو تحمل کنه...تازه کلی هم برنامه دارم  واسه اش...وکیل هم می گیرم که باقی کارهام رو وکیل برام انجام بده.

البته هم کارمندای دادگاه مفتح و هم کارمندای دادگاه ونک گفتن قاضی اشتباه کرده و احتمالا لایحه ات رو نخونده...سعیم رو می کنم.. ولی نهایتاً هر چی قانون بگه و هر چی خدا بخواد من می گم چشم.

پنجشنبه ١٩ شهریور هم حکمی که روز قبل تو پرونده فقط خونده بودمش(تمکین) به دستم رسید و هم اینکه دودو برای نفقه تقاضای اعسار داده و سه تا شاهد هم معرفی کرده که یعنی نداره .حالا مهر دادگاه داریم.الان یک عدد آزی رو در نظر بگیرین که چشماش برق می زنه و یه فکری تو سرش جرقه زده.(اگر عملی شد بعدا واستون می گم )

همون روز (پنجشنبه ) خونه ی عمه جونم دعوت بودیم و خوش گذشت مرور خاطرات گذشته با یه دوست قدیمی و بچه ها. شب هم از همون جا با مامان رفتیم مسجد امام صادق و تا ٣ اونجا بودیم که خیلی حال داد و بعدم با یکی از همسایه ها ٣ تایی پیاده برگشتیم خونه.

جمعه مامانم آش نذری داشت که پخت و جای همه دوستان گلم هم هم زدم و دعا کردم به مراد دلتون (هر چی که هست ) برسین.(آش رشته های مامان من معروفه به خوشمزه بودن)

شنبه افطار با مامانم مرکز معلولین قطع نخاعی دعوت بودیم که چون دم افطار من تقریبا دیگه اصلا فشار ندارم نمی تونستم برم.ولی شبش  با مامان بازم رفتیم مسجد .

حالا سفرنامه

**********************************************************

 دوشنبه ٩ شهریور چون همگی خیلی خسته بودیم ساعت ٩:٣٠ از خواب بیدار شدیم....صبحانه رو خوردیم و مامان و خواهرم برای ناهار کباب تابه ای درست کردن و حمام رفتیم (شما بخونید استحمام با فروگلوبین)و اماده شدیم و رفتیم ساحل که خیلی خیلی مزده داد .تو ساحل بساط کردیم و پسر خواهرم تنی به اب زد.اونجا با گوش ماهی ها با کمک خواهرم آدرس وبلاگم رو نوشتیم .یه سری ماهی کوچولو هم بودن که تو یه گودال تو ساحل گیر افتاده بودن که براشون راه باز کردیم و فرستادیمشون به دل دریا.آخه معلوم نبود تا مد دریا بتونن زنده بمونن.

بعد به سمت جنگل الیمالات و دریاچه مصنوعی(سد مخزنی) اونجا حرکت کردیم.برای رفتن به این جنگل زیبا باید به نور و بعد جاده چمستان برین و اونجا فرعی های مختلف داره که یکیش به این جنگل می رسه.

اولین منظره ای که به محض پیاده شدن از ماشین از دریاچه دیدیم این منظره بود...

واقعاً منظره بکری داره دریاچه جنگل الیمالات...مخصوصا اون دست سد که به جنگل می رسه....

ناهار رو خوردیم و بعد از خوندن قرانهامون (که واقعاًَ واقعاً و باز هم واقعاًخوندنش تو طبیعت خیلی لذتبخشه )، بابا و شوهر خواهرم خوابیدن و من و مامان و خواهرم و خواهر زاده ام به کنار سد رفتیم....

تا اون موقع قایقها هم کنار سد بودن و کسی سراغشون نمی رفت...چون نظارت درست و حسابی هم روشون انجام نمی شد و حتی جلیقه ی نجات هم نمی دادن...ولی بعد یه خانواده رفتن اون وسط و یکی از قایقها خراب بود و به هر زحمتی بود اومدن و قایقشون رو تعویض کردن.

یه اقا پسری هم اونجا -کنار سد- در کمال آرامش مشغول ماهی گیری بود.

مامانم کنار سد یه بغل  نعنای تازه چید که بوش آدم رو مست می کرد.

تو مسیر پر از گلهای قشنگ و حیوونای مختلف بود...

این و این و این و این و این رو ببینین

اونجا دوچرخه هم کرایه می دادن و ما فکر کردیم دوچرخه رو تو محوطه اونجا (که خیلی هم هموار نبود) می تونیم استفاده کنیم و به همین خاطر نگرفتیم.ولی بعد که فهمیدیم با اون دوچرخه می شد تو خیابون منتهی به دریاچه که از دل جنگل رد میشه هم دوچرخه سواری کرد کلی تاسف خوردیم.در واق خیل یدیر فهمیدیم این موضوع رو.

بعد از خوردن چای و تنقلات به سمت خونه حرکت کردیم.

موقع برگشتن از این قارچها عکس انداختیم و البته تو جاده جنگلی هم یه روباه دیدیم که قشنگ اومده بود کنار جاده ولی تا ما دوربین رو آماده کنیم رفت.

سر راه بنزین زدیم و ساعت ۶:١۵ بود که رسیدیم به خونه.کمی شیر داغ کردیم که به همراه کیک خیلی چسبید.بعد از عصرانه و انجام کارهامون مامان و بابام خونه موندن و من و خواهر و شوهرخواهرم و پسرشون حرکت کردیم به سمت رویان و بازار روسها که البته چون این خروس رو اول بازر گذاشتن خواهر زاده ام فکر می کرد بازار خروسهاست!

اونجا بعضی جنسهاش رو بالای قیمت می دادن و بعضی جنسهاش رو زیر قیمت.

یعنی باید قیمت دستت باشه والا سرت کلاه می ره.فکر می کنم نظارتی روی قیمتها نیست و برای همین هر کس هر قیمتی دلش می خواست می داد...

یه کم خرید کردیم و یه کم قیمت کردیم تا از بازارهای دیگه هم قیمت بگیریم و جنسی رو گرون نخریم  و بعد برگشتیم خونه.شام رو خوردیم و بعد غش کردیم.

ادامه دارد....

**********************************************************

پ.ن.١: چقدر حرفای احسان علی خانی به دلم می شینه.اولا فکر می کردم آدم مغروری باشه ولی حرفایی که می زنه معلومه واقعا حرفای دلشه و شعار نیست چون به دل آدم میشینه.تو کل برنامه های تلویزیون شاید برنامه ماه عسل رو دوست داشته باشم هر شب ببینم.هم حرفاشون هم مهمونای خاصشون همه و همه تاثیر گذار و آموزنده ان.

پ.ن.٢: تازگیها متوجه شدم حس ششمم بدجوری قوی شده.اون روز که با خواهرم می رفتیم دادگاه مفتح به خواهرم گفتم یه حس غریبی به من می گه همین الان  آقای "ی" رو اینجا میبینم.(همون آقای وکیل که اون روز که کانون وکلا هم می رفتیم طبق همین حس پیش بینی کرده بودم که ایشون رو اونجا هم می بینیم و دیدیم ).

وقتی وارد سالن دادگاه شدیم اولین کسی که دیدیم آقای "ی " بود و خواهرم چقدر سعی کرد که فقط نخنده!!!

پ.ن.٣: خواهرم دیروز زنگ زد و گفت همسرش از طریق محل کارش رفته جمکران.گفت هر حاجتی دارم بگم تا اونجا از طرف من بگه.می دونین عجیب چیه؟!هر چی فکر کردم برای خودم حاجتی نداشتم...ولی ظهور خودشون و سلامتی پدر و مادرا و عزیزانمون و شفای مریضها و براورده شدن اونایی که التماس دعا داشتن از دلم گذشت.انشالله که همه مون عاقبت به خیر بشیم.

پ.ن.۴: دوست جونایی که در مورد گوگل ریدر پرسیده بودن...شهرزاد جون خیلی قشنگ گوگل ریدر رو تو وبلاگش آموزش داده.منم از وبلاگ ایشون یاد گرفتم...با اجازه اش لینک آموزشش رو اینجا براتون می زارم...(بوووووووس واسه شهرزاد جونم و یه عالمه دعا برای برگزاری مراسم ازدواجشون به بهترین شکل ممکن)

پ.ن.۵ :اگر دیر شد معذرت می خوام...پستم یکشنبه که نه ولی دوشنبه حاضر بود و حتی برای چند دقیقه قبل از افطار هم منتشر شد ولی دیدم یادم رفته لینک یکی از عکسها رو بزارم و دوباره پیش نویس کردم که بعد از افطار برگردم و درستش کنم که پرشین دقیقا از بعد از افطار فیلتر شد...تا الان که درست شد

پ.ن.۶:مناجات نامه استاد حسن زاده آملی:

الهی، قاسم که تویی ، کسی محروم و مغبون نیست...

الهی، آمدم ردم مکن، آتشینم کرده ای سردم مکن...

الهی،یقینم را زیاد گردان و اضطرابم را به اطمینان مبدل کن و آنی را که در آخر خواهی کنی در اول کن ، که شفاعت آخرین از آن ارحم الراحمین است.

الهی، همه ، ددان را در کوه و جنگل می بینند و حسن در شهر و ده

۴۳

دختران روستا به شهر فکر می کنند!

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند!

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند!

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند!

کدامین پل درکجای جهان شکسته است

که هیچ کس به خانه اش نمی رسد!

***************************************************

سلام سلام سلام...

من برگشتم....

الان یک عدد آزی آفتاب سوخته....حساسیت زده (به خاطر استشمام بوی یه گیاه به اسم هَلَرگ) ...سرماخورده ( ناشی از شیطنت کودک درون) ولــــــــــــــــــــــــــی سرشار از انرژی مضاعف در خدمت شماست...هورا

اگه بدونین چقدر دلم تنگیده بود؟!

از صبح داشتم کامنتهاتون رو اینجا جواب می دادم(تازه هنوز فرصت سر زدن به وبلاگهای خودتون دست نداده و به شدت مشتاقم بیام و به تک تکتون سر بزنم)

یه عالمه لباس نشسته داشتم که البته الان نصفش مونده...

جاتون خیلی خیلی خالی بود ....

واقعاً دوپینگ خوبی بود و حالمون حسابی جا اومد....

سفر ما از یکشنبه شروع شد و تا دیروز یکشنبه طول کشید...

قرار بود دوشنبه برگردیم که یه دفعه یادمون اومد مدرسه پسر خواهرم برای دوشنبه جلسه گذاشته و باید برگردیم...با این حال خواهرم و شوهرخواهرم بدشون نمیومد بیخیال جلسه بشن و بمونیم....

راستی اون عده از دوست جونام که در مورد روزه سوال کرده بودین...

تو خانواده ما الان کسی نمی تونه روزه بگیره(نه اینکه نخواد...نمی تونه)

من به خاطر معده ام و بقیه هم هر کدوم به یه علتی...

البته من چند روز اول رو گرفتم ولی دیدم یواش یواش داره بوی خطر میاد گفتم چند روزی به معده جان استراحت بدم و دوباره روزه رو بگیرم...چون من اهل بیدار شدن برای سحری هم نیستم و اگر بخوام سحری بخورم انقدر حالم بد میشه که ترجیح می دم اصلا چیزی نخورم...الانم روزا طولانیه و یه کم داشتم اذیت می شدم...

ولی انشالله باز باقیش رو سعی می کنم(اگر خدا بخواد و بتونم) بگیرم...

به این علت همه می تونستیم مسافرت رو بریم...

حالا انشالله شروع می کنم به نوشتن خاطرات این چند روز....

__________________________________________________________________

سفر ما روز یکشنبه ٨ شهریور ساعت ۶ صبح با حرکت ما و خواهرم اینا که شب قبل اومده بودن خونه ما تا با هم حرکت کنیم شروع شد...

سر راه نزدیک خونه ی عمه جان نگه داشتیم و شوهرخواهرم رفت که نون سنگک بگیره....منم رفتم به خواهرم بگم اگر احیاناً قبل از ما رسیدن به آسارا لواشک یادشون نره....(آخه ما سالهاست مشتری ثابت لواشکهای محلی و ترش و نمک زده و البته تمیز  مغازه آقای نوری هستیم  و نمیشه جاده چالوس بریم و لواشک نخریم ..حالا در موردش بیشتر می گم)

خواهرم رو صندلی جلوی ماشین نشسته بود و منم داشتم باهاش صحبت می کردم که یه دفعه دیدیم یه بنده خدای روانشاد (شما بخونین دیوانه) داره میاد سمتمون....استرس

من که داشتم سکته می کردم ناخودآگاه در جلوی ماشین رو باز کردم و کم مونده بود تو بغل خواهرم بشینم که دیدم طفلک می خواد نون تعارف کنه....انقدر مهربون بود....ولی خوب ترسیده بودم و نمی دونم چطور یهو بهش گفتم دستت درد نکنه...ما روزه ایم....اونم قبول کرد و رفت....بعد از حرکت یه دفعه ای من ، دو تایی زدیم زیر خنده...خواهرم گفت  حالا چرا هول شدی تو بغل من می خواستی بشینی ؟!خنده

وای که قلبم داشت می زد از دهنم بیرون....ترسیدم برگرده و بدو بدو رفتم تو ماشین بابام مثل دخترای خوب نشستم...

حرکت کردیم..

سر راه کمی خرید کردیم و بابا و شوهرخواهرم ماشینهاش رو بردن برای تنظیم باد(که البته ظاهرا بدتر خرابکاری کرده بود )

دلم برای سد کرج هم تنگ شده بود...

بار آخری که دیده بودمش سطح آب خیلی پایین بود ولی امسال شکر خدا خیلی پایین نبود...

سوپر مارکت  اقای نوری که گفتم ما لواشکهامون رو از ایشون می خریم و واقعا هم معرکه است قبل از جاده شهرستانک و تو منطقه آسارا قرار داره...

وقتی رفتیم مغازه اش گفت لواشکهای مخصوص رو برای مشتریهای ثابت نگه داشتم و خونه است ...اگر منتظر می مونید برم از خونه براتون بیارم اگر نه موقع برگشتن براتون آماده می کنم بیاین سر راه ببرین....

یه عالمه هم از ترشیجات مختلفش مثل یه نوع  لواشک دیگه و رب آلو  داد که تست کنیم و ما هم که همیشه پایه هله هوله و ترشیجات این مدلی هستیم خوشمزه،  ناشتا تستش کردیم و دیدیم این لواشکش هم خوشمزه است خریدیم تا برگشتنی لواشک اصلیش رو بیاره...(لواشک ترش و نمک زده اش مخصوص شهریور ماهه ...البته ماههای دیگه سال هم لواشکهای خوشمزه ای  داره ولی چون میوه هاش ترش نیست لواشکهاش شیرینه )

اگر رفتین جاده چالوس  سعی کنین این مغازه رو از دست ندین...

ساعت ٨:١۵ دقیقه بود که برای صبحانه تصمیم گرفتیم بریم به جاده شهرستانک که قبلاً هم چند باری رفته بودیم و جای با صفایی هستش...

نزدیک رودخانه بساط کردیم و نشستیم و صبحانه رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت جاده اصلی...

از گچسر رد شدیم ...

سیاه بیشه و هزار چم مناظر بی نظیری داشت که قدرت توصیفش در یک عکس چند عکس و یا  حتی فیلم نمی گنجه...

انگار انسان قدرت هضم این همه زیبایی رو نداره....

کوههای سرسبز و مه گرفته ، کوهستان رنگ به رنگ و هوای خنک و دلچسب ....

مگه میشه این همه زیبایی رو به زبون آورد؟!خیال باطل

فقط باید دید و دید و دید تا اشباع شد از این همه زیبایی..چی دارم می گم...مگه اصلاً میشه انسان از دیدن این همه زیبایی اشباع بشه؟!

خدایا مرسی که انقدر خدای با سلیقه ای هستی و هر چیزی رو به بهترین شکلش آفریدی..ماچ

به مرزن آباد که رسیدیم چشممون خورد به تابلوی امامزاده خلیل (ع).

البته خواهرم می گفت قبلا من یک بار رفتم .

تصمیم گرفتیم بریم زیارت امامزاده خلیل (ع)....

امامزاده جالبی  بود....خلوت ...دنج و در عین حال ساده....محوطه بیرونش هم خیلی با صفا بود...

پشت امامزاده هم قبرستانی بود که نوع قبرهای تازه درگذشته ها خیلی جلب توجه می کرد...

اونا روی قبرهاشون یه پارچه سیاه می ندازن که حس می کنی طرف زیرش زنده است و داره نفس می کشه...خلاصه اینکه یه کمی آدم می ترسه...اوه

بابام اونجا یه سوسک درختی پیدا کرد ( که ظاهرش مثل سوسکهای تهران چندش نبود)ولی به هر حال سوسک سوسکه دیگه...

به کمربندی چالوس -نور بارون قشنگی شروع به باریدن کرد...

وای که این بوی بارون و بوی جنگل نمدار و حتی بوی هیزم سوخته چقدر مستم می کنه....چه مناظری..به نظر من کسی که همچین جایی زندگی می کنه خیلی دیر تر از حالت عادی باید پیر بشه...

چون از کمربندی رفتیم ،تا سی سنگان دریا رو ندیده بودیم....

اونجا دریا رو که دیدم دیگه رسماً غش کردم...(اگر عکس خوب نیست ببخشید ..چون در حال حرکت گرفتم ...می خواستم دقیقا عکس اول از دریا رو بزارم و الا عکسهای واضح تر رو بعدا می زارم)

من هنوز نفهمیدم چطور دودو و خانواده اش نسبت به طبیعت احساسی نداشتن...

وقتی می گفتی گل انگار فقط خار گل رو می دیدن....

وقتی می گفتی درخت انگار فقط خاکستر هیزمهای خشک درخت براشون تداعی می شد...

وقتی می گفتی دریا انگار از یه برکه آب راکد و بد بود داری براشون حرف می زنی....

نمی دونم والله ...

من که هنوز نتونستم این مساله رو هضم کنم...متفکر

بالاخره به منطقه وازیوار رسیدیم...

وازیوار اسم منطقه ای نزدیک رویان (علمده) هستش  و منطقه بسیار زیبایی هستش....جنگل و دریا هر دو در دسترس هستن و به چشم زدنی می تونی بهشون برسی...

قرار بود یکهفته مهمون شهرک ویلا سرا باشیم ...

شهرک محوطه و ویلاهای زیبایی داشت...

یه بلوار اصلی داشت پر از گل و گیاه و اطرافش هم انواع و اقسام درختان مثل کاج و  کیوی و ویلاهای مختلف...یکی از ویلاها متعلق به یکی از شهرداران بود.

ویلای همسایه ما( دو تا ویلا قبل از ما) مال یه عرب بود (نمی دونم عرب امارات بود یا عربستان..به هر حال ایرانی نبود)..این آقا 64 سالش بود و تا اون سن ازدواج نکرده بود و بعد با یه دختر 30 ساله که دختر کارگرش بوده ازدواج می کنه و الان یه نوزاد دارن....شوهر خواهرم موقع خرید پمپرز دیده بودش!!!!

ویلای مورد نظر ما یه ویلای سه خوابه با همه امکانات بود با یه حیاط زیبا پر از گلهای رنگارنگ و درختان پرتقال(شایدم نارنگی یا لیمو)و درخت کامکوات .داخل ویلا هم تمیز و مرتب بود .

شکر خدا همه چیزش عالی بود...البته به غیر از آبش که افتضاح بود ....

من روز اول نمی دونستم و روز اول هر چی دستم رو می شستم می دیدم هم نوچم و هم بوی اهن می دم....باز می شستم...فکر می کردم شاید مشکل از مایع دستشویی هستش و گفتم شاید تاریخش گذشته و فاسد شده...نگاه کردیم دیدیم نه مشکل از اون نیست...اب رو بو کردیم دیدم انگار تو شیر اب شربت فروگلوبین جریان داره و دقیقا بوی آهن می ده...اونجا هر چقدر حموم می رفتم اصلا انگار تمیز نمی شدم و به خواهرم می گفتم فکر کنم از بس اینجا بهمون آهن چسبیده احتمالا وقتی بخوایم برگردیم تهران کلی وزنمون زیاد شده ...

من نمی دونم اونجا خودشون چه کار می کنن...خوب این همه آب معدنی که صرف نمی کنه برای کسی که اونجا ساکن باشه....

من روز اول مسواکم رو هم با این آب زدم و بعد دیدم دندونامم رنگش عوض شد....سکته کردم والله ...

این شد که رفتیم و یه عالمه آب معدنی خریدیم و  دیگه حتی مسواکمون رو هم با آب معدنی می زدیم( در اینجا جا داره شرکت پلور از ما تشکر ویژه ای به عمل بیاره)

ناهار خوردیم و بعد از چای من و بابام و مامانم غش کردیم و خواهرم و شوهر خواهرم و پسرشون هم تا شهر نور رفتن تا خریداهای لازم رو انجام بدن و ساعت 5 برگشتن و ما هم بیدار شدیم ...چای و میوه رو برداشتیم و بردیم تو تراس که واقعاً جاتون خالی ...خیلی مزه داد. 

بعد از انجام دادن کارهامون برای خرید و گشت به شهر نور رفتیم که شاید تا وازیوار15-10 دقیقه فاصله داشته باشه (دوست قدیمی جون اونجا همه اش به یادت بودما...از جلوی دانشگاهتون هم رد شدم...البته دارن یه ساختمون جدید براش می سازن تو جاده چمستان..یادته  جلوی خوابگاهتون ماشینمون افتاد تو چاله؟!) ...

کمی خرید کردیم و دوباره برگشتیم و برای شام عجیب همه مون گرسنه شده بودیم (فکر کنم مال آب و هوای خوب اونجا باشه ...من که اگر چند روز دیگه بیشتر مونده بودم مطمئناً وقتی بر می گشتم از بس چاق شده بودم دیگه کسی من رو نمی شناخت)

 اونجا اکثر رستورانها باز بودن و تابلو زده بودن آماده پذیرایی از مسافران در ماه مبارک رمضان هستن...

برادرم هم که 2 روز بعد از ما رفته بود مشهد می گفت اونجا هم همینطور بود...

جالب بود برام چون سالهای قبل خیلی سخت می گرفتن....

بعد از شام چای خوردیم و با خواهرم قرآنهامون رو خوندیم و بعد هم خوابیدیم...

آخر خاطرات روز اول سفر تو سر رسیدم نوشتم..

خدا جون دستت درد نکنه...خیلی باحالی

فکر کنم آخر احساسم بوده

ادامه دارد...

**********************************************

پ.ن.1: من امسال برای رشته حقوق دانشگاه آزاد شرکت کرده بودم...ولی اگر شما لای کتاب رو باز کرده بودین منم باز کردم...از دروس دبیرستانی رشته علوم انسانی هم هیچی هیچی نمی دونستم(بازم روانشناسی و ادبیات و زبان قابل تحمل بود) ..مخصوصا فلسفه و منطق (که هنوز فرقشون رو نمی دونم)و عربی!!!!

حقوق رو قبول نشدم(یعنی انتظار داشتم درس نخونده قبول بشم؟!)....ولی رشته زبان شناسی تهران مرکز قبول شدم...دانشگاهش هم خیلی نزدیکه و تو بلوار فرحزادی شهرک غربه...

حالا مامان و بابام و خواهر و مخصوصاً برادرم اصرار دارن برم ثبت نام کنم و یکسال برم تا سال آینده که انشالله حقوق شرکت کنم ...ولی خودم می گم چون هیچ شناختی از رشته اش ندارم نمی رم و اگر خدا بخواد بخونم برای سال آینده...از طرفی می گم سرگرمم می کنه و باز می رم تو حال و هوای درس...حالا نمی دونم چی پیش بیاد....

پ.ن.2: بالاخره طرز کار با google reader  رو یاد گرفتم و آدرس وبلاگاتون رو زدم اونجا و دوستان به روزم رو می بینم ...حالا 141 پست نخونده دارم...باید بهم فرصت بدین تا به تک تکتون سر بزنم...ولی قول شرف که زود برای عرض ادب خدمت همه دوست جونای گلم برسم(البته این وسط کارهای دادگاهم رو هم مد نظر داشته باشین)...

پ.ن.3: عکسهای متفرقه رو (که ربطی به مطالب وبلاگ نداره ولی دلم نمیاد نزارمشون) بعدا تو یه پست جداگانه یا صفحه جدیدی خواهم گذاشت...

پ.ن.4: بابت همراهیتون تو ختم قران یک دنیا ممنون...هر بار موقع خوندن قران اسم تک تک دوستای گلم مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشن...به یاد همه تون هستم و تو شبهای عزیز قدر ازتون التماس دعا دارم.

پ.ن.5: مناجات نامه استاد حسن زاده ی آملی

الهی ، عقل گوید «الحَذَر، الحَذَر!» و عشق گوید «العَجَل، العَجَل!»، آن گوید دور باش و این گوید زود باش!

الهی ، عقل و عشق سنگ و شیشه اند، عاشقان از عاقلان می نالند نه از جاهلان...

الهی، وای بر آن که در شب قدر فرشته بر او فرود نیامده ، با دیو همدم و همنشین گردد..

الهی ، امشب که شب قدر است همه قران به سر می کنند، حسن را توفیق ده که قران را به دل کند!

۴۲

خداوندا !

تقدیرم را زیبا بنویس...

کمکم کن آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم...

و آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم....

***************************************************

صبح ساعت 6:30 از خواب بیدار شدیم...

همچنان بارون شدیدی می بارید...

بنده خدا اونایی که شب رو تو چادر خوابیده بودن...

بازم آش عبدل خریدیم و صبحانه رو خوردیم و وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم....

خیابونها به حدی آبگرفته شده بود که کارمندایی که می خواستن برن سر کار کنار خیابون شلواراشون رو بالا زده بودن و سامسونت به دست منتظر ماشین و یا سرویسشون بودن....

سر راه بالاخره یه کم سوغاتی تونستیم از بوشهر بخریم ...

از یه راننده کامیون وضع راه رو پرسیدیم گفت از جاده یاسوج نرین خطرناکه...

ما هم که حتما متوجه شدین چقدر حرف گوش کنیم...گفتیم باشه !!!!

تا قائمیه اومدیم و به جای شیراز در یک حرکت انتحاری به سمت یاسوج پیچیدیم...نیشخند

آخه می خواستیم جاهای ندیده بیشتری رو ببینیم و تا حد امکان مسیر تکراری نباشه(حالا می گم این حرف گوش نکردن چقدر به نفعمون بود)...

بارون  کم شده بود...

بین قائمیه و نورآباد هم عشایر زیادی زندگی می کنن و یه عروسی عشایری بود و همه دستمال به دست داشتن می رقصیدن...هر چی گشتیم ببینیم مسیری که بشه با ماشین رفت اونجا کجاست پیدا نکردیم...ظاهراً  جاده فرعیش رو رد کرده بودیم ...حیف شد..

وای که هر چقدر از زیبایی جاده قائمیه به یاسوج بگم کم گفتم...

واقعا انگار اینجا یه تکه از بهشته....

هر کس تا به حال نرفته حتماً حتماً تو یه فصل قشنگ ( مثل همون فروردین) سعی کنه بره....

به نظرم جاده چالوس رو از زیبایی می زاره تو جیبش...

(البته من جاده چالوس رو خیلی دوست دارم...)

آبشارهای زیادی تو این جاده هست که البته  ما چون هوا بارونی بود و احتمال سیل بود نرفتیم ....

ساعت 13:30 بود که رسیدیم یه یه منطقه زیبا...

اونجا سیب سمیرم (که خیلی خوش عطر و خوشمزه است ) خریدیم و در ضمن چون خواهر زاده ام خواب بود مامان و باباش تصمیم گرفتن سورپرایزش کنن و براش یه اسلحه دوربین دار خریدن که عشقشه..

اونجا از یه پسر جوون که  تو یه مغازه بود  پرسیدم اسم این منطقه چیه؟!

گفت بابا میدون...متوجه نشدم ...

گفتم بابا میگون؟!

دیدم انگار بهش برخورد و رفت....به خواهرم گفتم مگه چی گفتم انقدر ناراحت شد؟!

(خوب چه کار کنم متوجه لهجه اش نمی شدم)

بعد خواهرم که رفته بود اسلحه رو ازش بخره گفته بود حالا دیگه اینجا بابا میمونه؟!!!

خواهرم:جانم؟!

آقاهه: اون خانم گفت اینجا بابا میمونه!!!!(خود درگیری داشت طفلک)

خواهرم گفت ما واقعا اسم اینجا رو نفهمیدیم..چیزی نشده که انقدر بهتون برخورده...حالا هم خیلی اهمیتی نداره...نگین...

صاحب مغازه فهمید ما واقعاً متوجه نشدیم خندید و اسم اونجا رو هجی کرد و گفت اسم اینجا بابا میدونه...این آقا  فکر کرد شما می گی بابا میمون!!!خدا شفا بده....بعد که فهمید اشتباه فکر کرده حالش خوب شد...متفکر

استغفرالله...

بعد از بابا میدون یه دشت پر از شقایق بود....که چند تا قهوه خونه و مغازه هم اونجا بود..

شقایق ها طراوت اونجا رو صد برابر کرده بودن...

از یه مغازه بستنی و رانی و غاغا (قاقا )خریدیم ....

بازم می گم جاده یاسوج واقعا استثنائیه....

این و این و این رو ببینین...

من عاشق این روستا و این منظره زیباش شدم  .

هنوزم که هنوزه دلم می خواد برم اونجا زندگی کنم و به هیچ چیز هم فکر نکنم...

نمی دونم چرا جاهای به این زیبایی رو ترک می کنن  و میان تهران....هنوزم نمی دونم تهران چه خبره...من که هر شهری رفتم لذت بردم..

کنار جاده چند تا پسر جوون ایستاده بودن و سبزی های کوهی (مثل والک ) می فروختن...

ما هم ایستادیم و یه عالمه خریدیم....چون پلوش خیلی خوشمزه میشه...زبان

ساعت 4 به شهر زیبای یاسوج رسیدیم...بازم بارون شروع شده بود و حیف که نشد بریم ابشارهای زیبای این شهر رو ببینیم...

تو این شهر هم با پلیسها خیلی خندیدیم....

آخه یه مسیر و 50 بار رفتیم (دنبال پمپ بنزین بودیم ) و انقدر تابلو شدیم تا اومدیم رد بشیم و از سه تا پلیس که اونجا بودن سوال کنیم همه ناخودآگاه با هم زدیم زیر خنده...

خوب نمی شد یه سره بیایم تا تهران...

قرار شد شب رو در سمیرم بمونیم....از یاسوج تا سمیرم جاده فوق العاده سرد بود...

نزدیکیای سمیرم بود که دیدیم داره برف می باره...

فکر کن ...تو این سفر از گرمترین آب و هوا تا سردترینش رو تجربه کردیم....

یه روزایی آفتابِ آفتاب و یه روز هم مثل اون روز سرد و برفی!!!!

روی تابلوی ورودی شهر نوشته شده  بود به بام ایران شهر سمیرم خوش آمدین....ارتفاع از سطح دریا 2500 متر.

از شهر سمیرم هم خیلی خوشم اومد....این شهر در دامنه کوه دنا قرار گرفته و منطقه ی سردسیری هستش...

سیبهای سمیرم خیلی معروف و خوش عطره و صادر میشه....

اونجا به ستاد اسکان رفتیم و این بار مهمون  خانه فرهنگیان شهر سمیرم شدیم...

تختهای اتاق رو به هم چسبوندیم و چای خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم و غش کردیم....

تا صبح برف سنگینی بارید....

طوری که صبح وقتی می خواستیم در ماشین رو باز کنیم نمی شد و بالاخره با آبجوش تونستیم بازش کنیم...

خانه فرهنگیان سمیرم نزدیک آبشاره و گفتیم بریم اگر بتونیم آبشار رو ببینیم که تا نزدیکیاش رفتیم ولی از بس جاده لغزنده بود ترسیدیم همونجا بمونیم و برگشتیم...

تو سمیرم هم یه عالمه سوغاتی خریدیم و بازم یه نوع دیگه قره قوروت هم خریدیم که این بار رنگش کرم بود و خودشون بهش (قارا ) می گفتن....

بعد از سمیرم به طرف شهرضا حرکت کردیم و بعد از شهرضا هم به اصفهان اومدیم....

چون وقتی می رفتیم سوغاتی نخریده بودیم و گذاشته بودیم برای برگشت یه کم سوغاتی هم از اصفهان خریدیم و همه غیر از شوهر خواهرم که رانندگی می کرد خوابیدیم تا کاشان ....

کاشان ناهارمون رو تو پیتزا فروشی شهرتاش خوردیم که خیلی خوشمزه بود...

بعدم حرکت کردیم به سمت تهران....

قم هم ایستادیم و کمی سوغات خریدیم و بازم حرکت کردیم...

اتوبان قم بسته بود و ظاهرا سیل چند نفر رو هم با خودش برده بود ( اگر ما از جاده یاسوج نمیومدیم و شب سمیرم نمی موندیم شاید ما هم جزء اون چند نفر بودیم..هر چند اون چند نفر هم مطمئنا دلشون نمی خواسته از دنیا برن و خیلی ناراحت شدیم..)..کنار جاده پر از گِلهایی بود که سیل زده بود...

به هرحال از یه مسیر دیگه با راهنمایی پلیس مسافرا به سمت تهران اومدن...

تو راه یه چیز جالب دیدیم....قله دماوند از اون فاصله بالای دریاچه دیده می شد...

این عکس رو ببینین..(اگر واضح نیست ببخشید چون در حال حرکت گرفتم ...قسمت پایین دریاچه قم هستش و بالای عکس هم کوه دماوند که اصلا فکر نمی کردم از این فاصله قابل دیدن باشه)

ساعت 20:30 بود که رسیدیم تهران....

البته مامان اینا نبودن و رفته بودن باغ ....

خواهرم اینا هم هر چی اصرار کردن که برم خونه شون دیگه تشکر کردم و از اینکه کلی بهشون زحمت دادم عذر خواهی کردم و خواستم اگر همسفر بدی براشون بودم من رو ببخشن...

اون شب خونه تنها بودم و کاراهام رو که انجام دادم و لباسها رو تو ماشین ریختم از خستگی غش کردم....

ولی اگر فکر کردین ما از رو رفتیم اشتباه کردین...

چون صبح روز 12 فروردین دوباره بعد از انجام کارهام برادرزاده ام اومد دنبالم و رفتم پیش مامان و بابام که دلم براشون یه ذره شده بود...

قرار بود همه بچه ها 13 به در دور هم جمع بشیم و بریم باغ....

غروب  برادرهام و خانواده هاشون و مادر خانم برادرم و خواهرم اینا هم اومدن ...

شام دایی هم اومد و خلاصه خیلی عالی بود...

صبح روز 13 به در هم بعد از جمع کردن وسایل بار و بندیل رو جمع کردیم و به اتفاق بقیه به باغ رفتیم...

یه عالمه سیگارت ترکوندیم و بابا و برادرم هم یه کمی تیراندازی کردن نیشخند

شب دو تا برادرهام برگشتن تهران ولی بقیه موندیم و فردا غروب یعنی جمعه 14 فروردین بالاخره رضایت دادیم که برگردیم تهران...

خدا رو شکر می کنم که پدر و مادر نازنین و خانواده بی نظیری دارم...

خدا رو بابت این نعمت بزرگ همیشه شاکرم...

بالاخره این سفرنامه هم به پایان رسید...

اگر سرتون رو درد آورم معذرت می خوام...قلب

***************************************************

پ.ن.١: کسی می دونه چرا تو همه ی سریال های ایرانی حتماً حتماً حتماً باید یه دیوانه حضور داشته باشه؟!یعنی سریال بدون اون دیوونه برگزار نمیشه؟!البته خدا رو شکر من زیاد اهل نگاه کردن اینجور سریالها نیستم ...ولی واقعاً دقت کنین هر سریال ایرانی توش یه دیوانه داره...جالبه تو این سریالی که  داشت نشون می داد ( و اسمش رو هم نمی دونم) این دیوانه در حال آتاری بازی کردن بود!!!!!!!!

پ.ن.٢: در ادامه پ.ن.1 سوال دیگه ای دارم...فیلم "دلشکسته" رو دیدین؟!موضوعش جالبه...انکار نمی کنم..من بدم نیومد...ولی کسی می دونه اونجایی که "شهاب حسینی" داره رو چمنهای دانشگاهشون نماز می خونه چرا به جای دو بار سه بار سجده می ره؟!یه بار مثلا تو آینه ماشین  "نفس" دیده میشه و دو بار در حالت عادی نشون می دن...یعنی واقعاً توجه به مسائل به این سادگی انقدر سخته؟!من که هیچی از فیلم و سریال و این حرفا نمی دونم سریع فهمیدم. چطور کارگردانش متوجه نشده؟!

پ.ن.٣ : این لینک رو هم ببینیناسترس

پ.ن.۴:مناجات نامه:

الهی ،عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیدادکردم،گفتی و فرمان نکردم ، درماندم و درمان نکردم...

الهی ، اگر تو مرا خواستی ، من آن خواستم که تو خواستی...

الهی ، در دلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کِشته های ما جز باران رحمت خود مبار .ما را دست گیر و به کََرَم پای دار

الهی ، حجابها را از راه بردار و ما را به ما مگذار

۴۱

کوله بارت بربند!

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!

که به مقصد برسیم ...

بشناسیم خدا...

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم...

می شود آسان رفت...

می شود کاری کرد ...

که رضا باشد او....

ای سبکبال، در این راه شگرف...

در دعای سحرت..

در مناجات خدایی شدنت...

هرگز از یاد مبر...

من جا مانده بسی محتاجم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

قبول باشه طاعات و عباداتتون....

یکشنبه  اول شهریور با خواهرم رفتیم کانون وکلا که از خانم "ف" وکیل دودو شکایت کنم...

تو راهرو با خواهرم داشتیم می رفتیم که استعلام نام رو بکنیم که ببینیم ایشون اصلا کانون وکلا تشریف دارن یا خیر که دیدیم یه نفر از پشت سر صدام میزنه خانم"آ" ...

جل الخالق اینجا دیگه به خدا اولین بارمه که اومده بودم...یعنی کی بود؟!

برگشتم دیدم آقای "ی" همون وکیل محترمی که یه مدت کوتاه پیشش کار کرده بودم هستن...

خلاصه حال و احوال کردیم و پرسید شما کجا و اینجا کجا...موضوع رو براش گفتم...برگه ها رو نگاه کرد و گفت تخلف ایشون محرزه...به نظرم شکایت کیفری هم از ایشون بکنین...

خلاصه یه مقدار با هم صحبت کردیم و بعد تشکر و خداحافظی و اومدیم دفتر دادسرای کانون...

خواهرم می گه تو هم شدی مثل شوهر من...دیگه هر جا می ریم یه  آشنا می بینی...

بالاخره از خانم محترم وکیل در داسرای انتظامی وکلا شکایت کردیم و  ثبت کردیم و شماره ثبت رو گرفتیم و اومدیم سمت میدان آرژانتین......

حالا ترتیب اثر بدن یا ندن خدا می دونه....خانمی که کارمند اونجا بود هم نظر آقای " ی" رو داشت و می گفت شکایت کیفری هم بکنین بهتره....

البته به قول برادرم ترتیب اثر هم ندن خیلی مهم نیست...مهم اینه که پرونده این وکیله یه کم اونجا خراب بشه...

داشتیم میومدیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت از مرکز معلولین ضایعات نخاعی (که تو یکی از پستهام راجع بهشون نوشته بودم )2 بار تماس گرفتن و برای جشن دعوتت کردن و خواستن باهاشون تماس بگیری...تو جشنشون حدود 20-10 نفر از بازیگرهای معروف هم میان...

راستش داشتم از نا می رفتم از بس گرم بود...گفتم اومدم خونه بهشون زنگ می زنم...

من با این مرکز خیلی خیلی اتفاقی آشنا شدم ولی چند وقتیه فرصت نکردم بهشون سر بزنم و پرم از عذاب وجدان...

غروب به خانم کاظمی زنگ زدم و گفت می خواد برام کارت دعوت بفرسته و دیروز یه خانمی برام این کارت رو آورد...ولی گمان نمی کنم برم..چون اولاً من رو تنها دعوت کردن و محل جشن خیابون فاطمیه...هر چند خیلی دور نیست ولی چون ساعت جشن از 9 تا 11:30 شبه تنها رفتن زیاد جالب نیست...

امروز با خواهرم رفتیم دادسرای ناحیه 3 ونک...میگن این کار اسمش جعل نیست...چون کپی نامه رو برابر با اصل کرده و تو اصل نامه دست نبرده!!!!!!!!اونوقت وقتی اصل با کپی فرق داره چی رو برابر با اصل کرده؟!گفتم یعنی اگر من الان یه کپی رنگی از یه اسکناس بگیرم و بعد تو اون کپیه هر بلایی خواستم سر اون اسکناس بیارم کارم جرم نیست دیگه؟!قاضی آدم خوبی بود...خنده اش گرفت

(احتمالا کانون هم همین رو خواهد گفت ...واسه همینم اینا روشون انقدر زیاده که قرارداد صوری میارن و تو نامه دست می برن و ...چون می دونن کسی به کسی نیست)

آخر نتیجه این شد که بی خیال شکایت کیفری بشم ...وقتی نظرشون اینه که قانون این رو می گه خوب منم تمکین می کنم...

قرار شد هر چی قانون و قانونگذار گفت منم مثل دخترای خوب بگم چشم..مژه

این تا اینجا.....

**********************************************************

روز 8 فروردین از خواب بیدار شدیم و صبحانه رو خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم و وسایل رو تو ماشین چیدیم و حرکت کردیم...

طبق آخرین برنامه قرار بود بریم سمت یاسوج و برگردیم تهران...

تو ماشین فقط صدای حمید عسگری میومد...چقدر دلمون می خواست این سفر هرگز تموم نشه...داشتیم روزهای سفر رو مرور می کردیم ....

خوب راه یاسوج کجا بود؟!

نمی دونستیم ...

اومدیم سمت میدون کوزه گری....

اونجا پشت چراغ قرمز بودیم و یه لندرور که دو تا آقا سوارش بودن کنارمون ایستاده بودن...

شوهر خواهرم ازشون پرسید آقا راه یاسوج از کدوم طرفه؟!

گفت ما هم داریم یاسوج ...دنبالمون بیاین...شوهر خواهرم گفت پس خیلی تند نرین که گمتون نکنیم...

یعنی الان فکر کردین شوهر خواهرم دنبال اون لندرور تا یاسوج رفت؟!

نه دیگه ...اشتباه فکر کردین...

تا یه مسیری باهاشون هم مسیر بودیم....بعد رسیدیم به یه جا که مستقیم رو به یاسوج بود و یه بریدگی داشت به سمت بوشهر...

شوهر خواهر بنده هم در یه عمل بسیار سورپرایزانه و ضربتی پیچید سمت بوشهر....

و به این ترتیب یخ و نیش ما تواماً با هم  باز شد و شروع کردیم به ابراز احساسات و خوشحالی!!!!

شوهر خواهرم گفت می خواستم برم سمت یاسوج بعد دیدم انگار شما دو تا یه کم افسرده شدین و گناه دارین...اینه که گفتم سورپرایز کنم و بریم بوشهر...

هورااااااااااااااااهورا

یعنی اون لندور فهمید که ما پیچیدیم ؟!

سوالی بود که هرگز پاسخش رو پیدا نکردیم...آخه اونا همچین آروم هم نمی رفتن که بخوایم لااقل ازشون تشکر کنیم ...

سر راه از دشت ارژن رد شدیم...بوی گوگرد همه جا پیچیده بود...یه جاده مارپیچ که می پیچید و به دامنه کوه می رسید...

جاده شیراز به بوشهر جاده ی زیباییه...کوههای صخره ای زیبایی که درختهایی تک تک توش سبز شدن منحصر به فردش کرده... 

سر راه از شهرهای زیادی گذشتیم...

قائمیه که شهدای زیادی داشت....خانمها با لباس محلی بلند تو خیابونها راه می رفتن(حیف اون موقع دوربینم شارژ نداشت تا عکس بگیرم)

تو قائمیه چند تا بستنی قیفی پاستوریزه  نامعروف خریدیم و اشهدمون رو خوندیم و خوردیم و الحق که خیلی هم چسبید....

از کُنار تخته هم عبور کردیم....

سر راه عشایر زیادی دیدیم...البته بعضیاشون رو فقط از سیاه چادر می شد تشخیص داد که عشایر هستن...والا اگر این سیاه چادرها نبود آدم با دیدن ماشینهای وانت تویوتا و پرشیا و سمندی که پارک بود ممکن بود به عشایر بودنشون شک کنه....متفکر

راستش رو بخواین من تا به حال نه جنوب رفته بودم و نه یه نخل و نخلستان واقعی رو از نزدیک دیده بودم ..اینه که از این به بعد سفر یه جورایی برام استثنایی تر شده بود...مخصوصا که با یه سورپرایز عالی می رفتیم که مهمون بوشهریهای خونگرم بشیم...واقعا زیبا بود...هر جای ایران زیبایی منحصر به فرد خودش رو داره...شمال یه جور زیباست...جنوب زیباییش از نوع دیگه ای هستش..

بیشتر احشامی که سر راه می دیدیم بز بودن که تو یه فضای مدور که دورش رو فنس کشیده بودن نگه می داشتن...نکته وحشتناکش اینجا بود که بز بیچاره و بینوایی که قرار بود به قتل برسه جلوی چشم بقیه بزها کشته می شد!!!

راستش تصمیم گرفتیم از اینجا به بعد دیگه کباب نخوریم...چون احتمال دادیم که با گوشت بز تهیه شده باشه و شواهد هم این رو تایید می کرد و اینجای قضیه یه کم برامون غیر جذاب بود ...

چون حتی تصور خوردن گوشت بز هم برامون سخت بود....

به شهر دالکی رسیدیم . ناهار ماکاررونی درست کرده بودیم و تو یکی از پارکهای این شهر خوردیم و جاتون خالی با سلاد شیرازی خیلی چسبید...

توی این پارک گلهای زیبایی بود...مثل گل شیشه شور و این گل که اسمش رو نمی دونم...

به مامان و بابام زنگ زدیم...گفتیم برنامه مون عوض شده و داریم می ریم سمت بوشهر...

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا دیدیم یه تابلو زده بوشهر 5 کیلومتر....

انقدر همه مون خوشحال بودیم که شوهر خواهرم متناسب با نزدیک شدن به بندر یه آهنگ بندری هم گذاشت و.....

ساعت 3:15 بود که رسیدیم به بوشهر....

اولین چیزی که تو این شهر توجهمون رو جلب کرد این میدون زیبا بود...

البته یه میدون دیگه هم تو بوشهر هست که به شکل دیگه ای طراحی شده....

می خواستیم به دلوار که همه جا پلاکارد زده بودن جشن نوروزی درش اجرا میشه بریم ولی ترسیدیم برای برگشت وقت کم بیاریم...اینه که خیلی از جاها موند برای سفر بعد انشالله ...

تصمیم گرفتیم بیشتر از خود بوشهر و علی الخصوص از خلیج زیبای فارس لذت ببریم...

اول رفتیم ستاد اسکان و به مدت دو شب مهمون دبیرستان نجابت شدیم...

کارهامون رو کردیم و وسایل رو جابجا کردیم و بعد رفتیم خانه معلم و غذا رزرو کردیم و بعد از میدان رئیسعلی دلواری گذشتیم و رفتیم کنار اسکله....

وای که چقدر زیباست آبی خلیج...

اونجا پسر خواهرم کایت اسپایدرمنش رو که از شمال خریده بود آورد و فرستادنش به آسمون....

چقدر زیباست دم دمای غروب  وقتی  ماهیگیرای خسته  دارن کم کم بر می گردن...

چقدر گیراست ابهت خلیج همیشه فارس....

من که آثار به جا مانده از رشادتهای امیر کبیر و تصوف شاه عباس و شهامت کوروش و اقتدار داریوش رو دیده و پشت سر گذاشته بودم و از دیدن اون همه تمدن به خودم بالیده بودم حالا با غرور در غروب ،  کنار خلیج فارس  ایستاده بودم و با افتخار به فرهنگ غنی کشورم فکر می کردم...

یه لنج تازه از ماهیگیری برگشته بود...

شوهر خواهرم از یه تخته چوب باریک که در واقع پل بین لنج و اسکله بود رد شد و رفت داخل لنج تا اگر ماهیاش خوب بود بگیره...

بعد برگشت و به ما هم اصرار که بیاین با هم بریم داخل لنج...

من که گفتم شرمنده....چون حتی بوی ماهی بهم بخوره بنفش میشم...ضمن اینکه جرات رد شدن از روی اون پل لرزان رو هم ندارم...

خواهرم هم گفت منم می ترسم و نمیام...ولی من و شوهر خواهرم اصرار که تو می تونی...تو باید بتونی و خلاصه کلی بهش اعتماد به نفس دادیم (یکی نبود به خودم بگه اگه راست می گی چرا خودت نمی ری)

خواهر بنده خدای من هم باورش شد...از اون ور شوهر خواهرم تو لنج بود و می گفت بپر بیا !!!!!!!!!!!از این ور من با بدجنسی تمام از ژانگولر بازی خواهر جان فیلم می گرفتم...

خواهرم رفت روی پل و وسط پل که رسید ترسش دو برابر شد...حالا دیگه نه جرات داشت بره جلو و نه می تونست برگرده....

اون وسط وایستاده بود و پشت سر هم می گفت واااای....وای ی ینیشخند

رفتار خواهرم  همه رو به خنده انداخته بود...شوهر خواهرم از اون ور می خندید و می گفت دستت رو بده و بیا و از این ور من می گفتم دستت رو بده ...و مردم هم می خندیدن...

خلاصه با هر زور و زحمتی بود خواهر جان رضایت دادن کل شجاعت چندین و چند ساله شون رو جمع کنن و برگردن به اسکله...

خوب حق هم داشت...لنج تکون می خورد...پل هم باریک بود...زیر پا هم یه عالمه آب ...

خلاصه عطای خرید ماهی به لقاش بخشیده شد و کمی قدم زدیم و چون باید ساعت 7 در خانه معلم می بودیم رفتیم اونجا...

البته چون اون شب یه جشن عروسی در خانه معلم قرار بود برگزار بشه ما غذا ها رو گرفتیم و دیگه اونجا نموندیم و برگشتیم ...

بعد از شام چای رو خوردیم و دوباره راه افتادیم قدم زنان به سمت خلیج...چون محل اقامتمون فاصله زیادی با خلیج نداشت....

تا دلتون بخواد چادری بود که مسافرا گوشه  و کنار زده بودن...

شب خلیج هم یه کم ابهتش آدم رو می گیره...چون خلیج سیاه مطلق بود و فقط نور چند تا چراغ اطراف رو روشن کرده بود...یه کم قدم زدیم و بستنی خوردیم و تو یه پارک خلوت کلی تاب و سرسره بازی کردیم و بعد برگشتیم و بعد از انجام کارهای شخصیمون رفتیم که غش کنیم...

روز 9 فروردین ساعت 8:30 از خواب بیدار شدیم....اونجا شوهر خواهرم تا صبحانه آماده بشه رفت نون بگیره و وقتی برگشت یه ظرف هم آش محلی خوشمزه گرفته بود.

البته اسم اصلی آش رو متوجه نشدیم چیه ولی اونجا به آش عبدل معروف بود...

شوهر خواهرم و خواهرزاده ام بعد از صبحانه برای کایت بازی به خلیج رفتن و ما هم  به حمام رفتیم و الحق والانصاف هم حمام خیلی مرتب و تمیزی بود...

 بعد شوهر خواهرم و پسرش هم برگشتن و با هم راه افتادیم به سمت بنادر صیادی بوشهر رفتیم تا ببینیم میگوی خوب گیرمون میاد یا نه.....

از میدان شیلات  رد شدیم و رفتیم سمت اسکله..

متوجه شدیم که میگو ندارن !!! نمی دونم فصل خاصی داره یا اینکه اون روز هنوز براشون میگو نرسیده بود....به هر حال نداشتن و فقط ماهی بود...اونم چون من اصلا لب به ماهی نمی زنم خواهرم اینا هم نگرفتن و هر چی اصرار کردم به خاطر من نباشه ...خوب من چیز دیگه می خورم قبول نکردن که نکردن...

داشتیم بر می گشتیم که دیدیم یه کشتی کوچیک اونجا هست که برای یه سفر کوتاه دریایی یک ساعته بلیط می فروشه و صندلی چیدن و قرار بود اجرای زنده موسیقی هم داشته باشن...

ما هم چون دیدیم چیزی به حرکت کشتی نمونده و ساعت 14:30 حرکت داره وسوسه شدیم و بلیط خریدیم و یه سفر دریایی کوتاه ولی عالی شروع شد...

نی انبان رو اولین بار بود که از نزدیک می دیدم....

خواننده یه پسر خیلی جوون بود که متاسفانه معلولیت جسمی شدیدی داشت(دست و پاش خیلی خیلی کوتاه بود و حتی به سختی نشسته بود )...ولی صداش خیلی خوب بود و خیلی هم با مزه بود و من به روحیه ی بالاش خیلی غبطه خوردم و برای خودم متاسف شدم که با وجود اینکه تنم سلامته باز این همه ناشکرم و به خدا غر می زنم..

برنامه مفرح و جالبی بود...

کشتی آروم آروم شروع به حرکت کرد و قرار بود تا 6 کیلومتر بره جلو....

خدمه کشتی های ایرانی و اندونزیایی و... که در حال بارگیری بودن با مسافرا از دور خوش و بش می کردن... 

یکی از خدمه یه کشتی ایرانی هم یه ذره زیادی جو گیر شد و از اون ارتفاع بالا به افتخار مسافرای کشتی کوچیک ما شیرجه زد تو خلیج!!!تعجب

تا وقتی نزدیک اسکله بودیم صلوات و خوش آمدگویی بود...

یه کم که دور شدیم ساز و دهل شروع شد و حرکات موزون بندری آقایوننیشخند

اینجا هم کابین ناخدا ست ..

ناخدا به شوهر خواهرم گفته بود امشب بارون شدیدی می باره...

ولی هوا که خیلی آفتابی بود!!!سوال

خلاصه سفر بدی نبود و برای تجربه اول کشتی سواری خیلی خوش گذشت...

فقط برای رفت و امد به داخل و خارج کشتی همون مشکل قبلی (تکون خوردن کشتی رو داشتیم) ...البته این بار یه کم بهتر بود ..چون یه پلکان داشت...

غروب رفتیم یه دوری تو بازار بزنیم و یه کم سوغاتی و صنایع دستی بخریم که همه ی مغازه ها بسته بودن...آخه صبحم که که میومدیم بسته بودن...پس کاسبی چی میشه.؟!گفتن اینجا شب باز میشه....

بعد دوباره رفتیم کنار ساحل و من از یه پسر بچه یه ماهی بادکنکی  و اینا رو خریدم ...

اینجا بچه هاشون رو با سن کم می فرستن سر کار که هم کمکی باشن برای خرج خانواده و هم اینکه تنبل بار نیان...واقعا هم بچه ها با اینکه خیلی زرنگ و کاسبن ولی در عین حال خیلی مودب هستن....

من با این بچه ها از دیروز دوست شده بودم و ازشون یه تخفیف حسابی گرفتم...هر چند در حالت عادی هم قیمتش گرون نبود...

تا ساعت 8 شب کنار ساحل بودیم...یه طوطیا هم دیدیم که البته من فکر کردم مرده است و بهش دست زدم ( ظاهرا طوطیا سَمیّه )...به خواهرم گفتم اگر دیدین مردم ،تو اعلامیه ام بزنین علت مرگ فضولی و دست زدن به طوطیا...نیشخند

برای شام رفتیم از گوشتیران خرید کنیم که از بس شیشه اش تمیز بود یه اقاهه با شدت هر چه تمامتر خورد به شیشه....شیطاننیشخند

اول خود آقاهه خندید ...بعد کارگرا و بعدم بقیه....کارگرا می گفتن صاحب مغازه خیلی وسواس داره و حتی نمی زاره یه برچسب هم روی در شیشه ای بزنیم...این بنده خدا اولین نفر نیست که این بلا سرش میاد...بیچاره اصلا یادش رفت برای چی اومده بود تو مغازه و خرید نکرده رفت... 

اومدیم از یه سوپر آب معدنی یخ زده بگیریم که نداشت....ولی از بس مهمون نواز بود دیگه نمی زاشت بیایم بیرون...هرچی می گفتیم دستتون درد نکنه راضی به زحمت نیستیم می گفت نه شما مسافرین یخ لازمتون میشه...بعد رو به خانمش می کرد و می گفت خانم برو اون فلاسکی که به مادرت دادیم و بگیر بیار و بدیم به این مهمونامون!!!!گفتیم نه آقا نمی خواد زحمت بکشن(حالا یه فلاسک به مادرش داده اونم بره به خاطر ما پس بگیره ) خلاصه هر جور بود راضیش کردیم که شوخی کردیم و نمی خواد...

شام و چای رو که خوردیم وسایل رو جمع کردیم و کارهامون رو انجام دادیم....شوهرخواهرم و خواهر زاده ام رفتن خوابیدن و ما هم رفتیم که مسواک بزنیم...

پیش بینی ناخدا درست از آب دراومد و بارون گرفت چه بارونی...

رعد و برق می زد چه رعد و برقی...

نمی دونم اونجا چرا انقدر رعد و برقاش نزدیک زمین بود...

حس می کردی هر آن مثل این کارتونها رعد و برق بهت می خوره و مسواک به دست با موهای سیخ سیخی وسط حیاط خشکت می زنه.....

راستش رو بخواین یه کم وحشتناک بود....

 ادامه دارد....

****************************************************

پ.ن.1: دو سه شب پیش با خواهرم نصفه شبی داشتیم تو اتاق من صحبت می کردیم..خواهرم گفت به نظرت من چکار کنم که تو دلم کینه ای نباشه؟!گفت نمی دونم...ولی اگه راهش رو پیدا کردی به منم بگو...می خوام دلم رو یه خونه تکونی اساسی بکنم...زباله هاش رو بریزم دور و هر روز نگم پیف پیف بو می ده و بازیافتی هاشم بازیافت کنم...

پ.ن 2: این لینک رو ببینین...موضوع خیلی جالبی داره..بهم بگین چه احساسی بهتون دست داد وقتی خوندینش؟!!!!!!به نظرتون خانمه چه فکری راجع به خودش کرده که این کار رو کرده؟!متفکر

پ.ن.3:کاش می شد آدمهای بی معرفت رو ریخت دور...

پ.ن.4: چقدر زود چهار روزش گذشت...

پ.ن.5 : چطوری یه نفر با search((جوراب شلواری)) به وبلاگ من رسیده؟! اصلاQ من کجای وبلاگم از جوراب شلواری صحبت کردم که google محترم ایشون رو به اینجا هدایت کرده؟! جل الخالق!!!آخه جوراب شلواری هم search کردن داره؟!خنده

پ.ن.6: عکسهای بیشتر از بندر بوشهر در ادامه مطلب

پ.ن.7:مناجات نامه:

الهی، لذت ترک لذت را در کامم لذیذتر گردان.

الهی، آن که دنبال درک مقام است غافل است که مقام در ترک مقام است.

الهی نماینده ات فرمود ((القلب حَرَم الله)) ، حرمت را حفظ بفرما.

ادامه مطلب ...

۴۰

زندگی دفتری از خاطره هاست...

یک نفر در شب گم...

یک نفر در دل خاک...

یک نفر همدم خوشبختی هاست...

یک نفر همسفر سختی هاست...

چشم تا باز کنیم...

عمرمان می گذرد...

ما همه همسفریم...

****************************************************

اول امروز رو بگم...

از صبح رفته بودم دادگاه...حکم جلب دودو رو دوباره گرفتم... تا ببینیم چی پیش میاد...

وای یه پسر بچه ٧ ساله دل همه مون رو خون کرد...طفلک ٧ سال با مادرش زندگی کرده بود و حالا دادگاه حکم داده بود که حالا که از آب و گل در اومده و حسابی به مادره وابسته شده باید بره با پدرش زندگی کنه...بچه داد می زد و گریه می کرد که مامانم رو از من نگیرین...تا وکیل باباش هم میومد حرفی بزنه و اعتراضی به خانمه بکنه بچه باز داد می زد حق نداری به مامان من فحش بدی...خلاصه جیگرمون خون شد تا رفتیم و برگشتیم...انشالله خدا کارشون رو درست کنه...واقعا جدا شدن با وجود بچه خیلی بیش از یه کم احتیاط لازم داره...چون دیگه پای شخص سوم رو هم کشیدن وسط...

شب هم مهمون داریم....بنابراین این پست رو که قبلا نوشتم رو  آپ می کنم و با اجازه تون تو فرصت باقی مونده برم سر برنامه دستجمعیمون..باز بگین آزی تنبلهقلب

***************************************************

روز 6 فروردین ساعت 7:30 از خواب بیدار شدیم....صبحانه خوردیم و بعد از انجام کارها و جمع کردن وسایل به سمت شیراز حرکت کردیم...

سر راه به متل دنا هم رفتیم که گفتند اجاره هر ویلا 200/41 تومان هستش ولی جا نداشتند..(منم نفهمیدم اون ٢٠٠ تومانش چقدر می تونه مهم باشه و چرا مثلا ۵٠٠ تومان نیست)

ساعت 11 بود که از این خیابون گذشتیم و  با دیدن دروازه قرآن بود که  باورمون شد که بالاخره وارد شیراز زیبا  شدیم....

در شیراز به مدت 2 شب قرار شد مهمون آموزشگاه "بانو عذرا بازرگانی" باشیم...

واقعا هر چقدر از تمیزی و مهمون نوازی خانم سرایدار بگم کم گفتم....خیلی ماه بود...

همه جا برق می زد ....

چهار تا بچه هم داشت که ما فقط 2 تاشون رو دیدیم و ماشالله بچه 5 ساله اش خیلی  زبر و زرنگ بود و یه زنبیل به چه بزرگی می برد و همه ی خریدای مامانش رو اون انجام می داد...

بعد از حمام و ناهار و یه کم چرت زدن وضو گرفتیم که وقتی خواستیم به شاهچراغ بریم دیگه سختمون نباشه و بعد حرکت کردیم به سمت امکان سیاحتی و زیارتی...

اول  به سمت سعدیه رفتیم...من سعدیه رو بار قبل تو روز رفته بودم ولی به جرات می تون بگم شب سعدیه بی نظیره...

غروب شده بود و هوا هم حسابی ملس...صدای آهنگهای زیبای شیرازی از نوار فروشیهای اطراف میومد و  فضا رو حسابی دلنشین کرده بود...

چقدر لذتبخش بود حضور در کنار آرامگاه بزرگان ادب ایران....

در کنار آرامگاه سعدی فاتحه ای به روح بزرگ سعدی فرستادیم....

آرامگاه شوریده رو هم دیدیم و فاتحه ای فرستادیم و بعد هم رفتیم حوض ماهی رو دیدیم...البته انقدر شلوغ بود که جرکت دست خودمون نبود و با هول دادن جمعیت رفتیم یه دوری زدیم و بعدم برگشتیم...اینه که نشد عکس بندازم...ولی اگر می خواین بدونین یه چیزی تو مایه های این حوض و چشمه تو باغ فین کاشان بود ....

بعد اومدیم بیرون و رفتیم از نوار فروشیها چند تا نوار دیگه هم خریدم و بعد رفتیم به سمت دروازه قران ....

دروازه قران هم مثل سعدیه شب بی نظیری داره....و نورپردازیهای اطرافش خیلی زیباتر و رویایی ترش کردن...

اونجا از مجسمه خواجوی کرمانی هم عکس انداختیم...(کسی می دونه این مجسمه رو چرا اینجا قرار دادن؟!)

بعد از دروازه قران حرکت کردیم به سمت حافظیه....ماشین رو یه خیابون دورتر پارک کردیم(چون جای پارک نبود) و پیاده  حرکت کردیم به سمت اونجا...واییی که خیلی بی نظیره این شهر شیراز...بوی بهار نارنجهایی که بعضی شکوفه هاش باز شده بود و عطرشون آدم رو مست می کرد...و بعضیاش هنوز باز نشده بود و بعضی درختا هم هنوز نارنجهای سال قبل رو شاخه هاشون باقی مونده بود...همه شون به آدم حسی می بخشن که قابل توصیف نیست...

اتوبوسهایی رو دیدیم که مکانهای دیدنی شهر شیراز روشون نقاشی شده بود که به نظرم طرح خیلی خوبی بود...نمی دونم این اتوبوسها در تمام طول سال این شکلی هستن یا فقط برای زملانی که توریستهای بیشتری به این شهر سفر می کنن این شکلی هستن...

از زیبایی حافظیه در شب هر چی بگم کم گفتم...یه فضای خنک رو در نظر بگیرین...در کنار لسان الغیب ایران....صدای استاد شجریان که چه چه می زنه و می خونه...

راستش رو بخواین دلم می خواست ساعتها اونجا میشستم ....کنار حافظ...و به هیچ چیز جز اون فضا فکر نمی کردم...

ولی طبق برنامه ریزی باید پیش می رفتیم...

لوح زندگینامه حافظ رو خوندیم(می دونم که تا حالا هزار بار تو کتابهای درسی خوندیم ولی اونجا یه کیف دیگه داره)..بالا سر آرامگاه هم فاتحه ای فرستادیم و من هر چی دنبال یکی از فالفروشها گشتم کسی رو ندیدم و اون مکان زیبا رو ترک کردیم و رفتیم به سمت حرم حضرت شاهچراغ....چادر مشکی که نداشتم ولی یه چادر نماز با خودم برده بودم و سر کردم و رفتیم داخل حرم...

وقتی وارد حرم برادر امام رضا شدم حس نزدیک بودن به امام رضا بهم دست داد.....

بعد از زیارت و کلی درد و دل از حرم اومدیم بیرون...

یکی از چیزهایی که تو شیراز برامون خیلی عجیب بود قیمت خیلی خیلی پایین اجناس بود...مثلا روسری ها اونجا 6-5 تومان زیر قیمت بود یا پیراهنها و شلواراش هم همینطور...من چند تا روسری خریدم و شوهر خواهرم هم چند تا شلوار ....

اینی که می گم ارزون فروش هستن واقعاً اینطورین...

چون حتی قیمت روی اجناس خوراکی رو هم کم می کردن...برعکس تهران که مثلا دوغ 950 تومان رو می دن 1000 تومان ولی اونجا مثلا 950 رو می گفتن 150 تومانش که مهمون مایین میشه 800 تومن!!!اینجوری بود که شاخامون داشت می زد بیرون...2-1 بار هم این اتفاق نیافتاد که بگیم یه نفر اینطوری بوده....خیلی جاها اینطوری بود...

 اینه که غیر از زیبایی شهر از اخلاق و مرام و مهمون نوازی مردم شیراز هم خیلی خیلی خوشم اومد...

ساعت 12 شب برگشتیم خونه و شام و چای خوردیم و غش کردیم...

فردا صبح یعنی جمعه 7 فروردین از خواب بیدار شدیم و بعد از انجام دادن کارهامون و خوردن صبحانه به سمت ارگ کریم خانی حرکت کردیم...

ارگ کریم خانی همونطور که از اسمش هم پیداست در واقع منزل کریم خان زند بوده وترکیبی از دو طرح نظامی و مسکونی هستش..فضای داخلی ارگ با آب نماها ، باغچه ها ، پنجره ها ، حوض ها و ایوانها زیبایی خاصی پیدا کرده...

این ارگ چهار برج داره و در اطراف این ارگ خندقی کنده بودن که این خندق با اضافه برج و باروی مستحکم اون نقش دفاعی ارگ رو بر عهده داشتن...موقعیت ارگ رو می تونین در این ماکت ببینین..

بعد از مرگ کریمخان این ارگ دارالحکومه قاجارها شد و از سال 1311 تا سال 1350 هم ازش به عنوان زندان استفاده شد که صدمات زیادی هم بهش وارد کرد...

الان قسمتی از ارگ تبدیل به موزه ی مردم شناسی شده....

در داخل این موزه تابلوهای نقاشی و عکس های قدیمی به  چشم می خوره...همینطور در بخش دیگه ای از موزه فضای بارگاه کریم خان رو با استفاده از مجسمه های زیبایی بازسازی کردن....

در خارج از ارگ وقتی داشتیم به سمت حمام وکیل حرکت  می کردیم یه پلاکارد دیدیم که نوشته بود اگر بلوتوث گوشیتون رو باز کنین می تونین نقشه راهنمای شهر شیراز رو روی گوشیتون نصب کنین که ما هم این کار رو کردیم...

با اینکه حمام وکیل هم در حال بازسازی و مرمت بود ولی باز سقف و طاقها  و کنده کاریها زیباییهای خاص خودش رو بهمون نشون می داد...یه حوض آب در وسط  و نیمکتهایی که در اطراف این حوض چیده بودن فضای جالبی رو بوجود آورده بود...

دورتادور حمام رو هم موزه ی فرش های قیمتی کردن...

بعد از حمام وکیل به سمت مسجد وکیل رفتیم که بنده چون بدون چادر بودم و مانتوم یه کم کوتاه بود نمی زاشتن برم داخل به همون عکس از دور اکتفا کردیم....(البته کسی به من تذکری نداد و شاید میزاشتن ولی چون به نفر قبل زا ما این تذکر رو دادن  و من هم اصلا دوست ندارم از این تذکرها بهم بدن عطای مسجد وکیل رو به لقاش بخشیدیم)

بعد به سمت بازار وکیل رفتیم و به عنوان سوغاتی صنایع دستی و پیراهن و نان یوخه(که تقریبا مثل کاک کرمانشاهه و با چای خیلی خوشمزه است) خریدیم...

داخل بازار تو یه جای خیلی خلوت که هیچ کس نبود یه سماور خیلی بزرگ بود که بازم چون کسی نبود نفهمیدم این سماور قدمتش چقدره...اصلا نفهمیدیم قدمتی داره یا فقط به خاطر دکور بودنش اونجا قرار داده شده...

ناهار رو در بوستان آزادی خوردیم و بعد به سمت باغ زیبای ارم حرکت کردیم...

این باغ در نزدیکی میدان ارم شیراز قرار داره که از محل های بسیار زیبای شیرازه...

هر چقدر از گیاهان زیبایی این باغ بگم کم گفتم....

مثلاً این و این و این و این رو ببینین...

اینجا علاوه بر زیبا بودنش ..یه مرکز گیاهشناسی خیلی مهم هم هست....

تو باغ ،فیلم و عکسهامون رو روی CD  ریختیم که باز بر اثر یه اشتباه فرمتش نکنیم...

بعد چون قضیه بابا بستنی رو همه می دونستن کنجکاو شدن که بریم اونجا که البته خیلی هم از باغ ارم دور نیست....

ولی صف داشت به چه درازی...ضمناً من به اسم این بابا بستنی هم آلرژی پیدا کردم...

به همین خاطر یه بستنی فالوده توپ از رقیب بابا بستنی یعنی بابا ابر خریدیم و جاتون خالی خوردیم ....

به آموزشگاه برگشتیم و کارهامون رو انجام دادیم و شوهر خواهر و خواهرزاده ام خوابیدن و من و خواهرم هم نصفه شبی پا شدیم برای قدم زنی رفتیم تو کوچه های اونجا که پر از بوی بهار نارنج بود...

همین جوری که داشتیم نفسهای  عمیق می کشیدیم و کیف می کردیم و بعدش با مامانم صحبت می کردیم بین چند تا جوون دعوا شد چه دعوایی...البته یه سریشون سوار ماشین بودن و در حال در رفتن بودن که اونی که پیاده بود با یه سنگ بزرگ محکم زد رو شیشه جلو و خردش کرد و ماشینه هم نایستاد و گازش و گرفت و رفت..بعد اونی سریع به دوستاش که تو کوچه دیگه بودن گفت دارن میان سمت شما جلوشون رو بگیرین....

ما هم اصلاً نترسیدیم !!!!!!!!!!!!استرساوه

ولی خوب با ما کاری نداشتن که....اونایی که سواره بودن ظاهرا خلافکار بودن...

بعد رفتیم از مغازه دوغ مورد علاقه من یعنی دوغ عالیس رو خریدیم( من فقط این دوغ رو می خورم...شانسم از مغازه های اطرافمون هم فقط یکیشون این دوغ رو دارن که البته هر وقت بیاره برای من قایم می کنهنیشخند ولی خیلی خوشمزه است)...اونجا هم وقتی دیدم دوغ نایاب من رو داره هول شدم و چند تا خریدم....اونم چی به جای 1000 تومان 800 تومان داد بهمون...

بعد برگشتیم و بچه ها هم بیدار شدن و شام سوسیس بندری درست کردیم و خوردیم ....بعدم حیفمون اومد بخوابیم و بساط چای و تخمه رو برداشتیم اومدیم تو حیاط و کلی حرف زدیم و از هوای اونجا لذت بردیم...

هنوز نمی دونستیم که مقصد بعدی کجاست...اهواز....بندر ....یا شایدم تهران...شوهر خواهرم نظرمون رو پرسید و راهها رو از رو نقشه نگاه می کردیم....ولی بازم قطعی نشد...شوهر خواهرم می گفت بریم و از یاسوج برگردیم تهران....راستش رو بخواین من و خواهرم دلمون نمی خواست این سفر تموم بشه ولی مخالفتی هم نکردیم...چون قرار بود هر چه پیش آید خوش آید باشه....ولی احتمال اینکه برگردیم تهران بیشتر بود...

شب بارهامون رو بستیم و کارهامون رو انجام دادیم و خوابیدیم...

ادامه دارد......

**********************************************************

پ.ن .١ : بسم الله الرحمن الرحیم...فوووووووووت...فکر کنم وبلاگم جنی شده....آخه یه بار عکسها رو نگاه می کنی درسته ...بعد بار دیگه نگاه می کنی به جای عکس سرستونهای تخت جمشید  عکس یه آقا و چند تا خانمن که تو یه اتاق افسرده و غمگین نشستن....فکر می کنی شاید خشایارشا و خانم بچه ها باشن که برگشتن و از دیدن اون اوضاع اسفبار نگهداری آثار باستانی انقدر غمگین شدن...بعد میای ادامه مطلب میبینی عکسها درستن ...بعد یکی از دوستای گلت میاد میگه بازم یه اقا و خانم تو ادامه مطلب هستن....بعد میری می بینی اینبارم باز همون اقا و خانمن ولی تو یه عکس دیگه....جانم؟!یعنی چی اونوقت؟!!!!!!اگر عکسی رو دیدین که بی ربطه به خدا ایراد از فرستنده نیست...تا بگردم ببینم ایراد کار از کجاست....رمز وبلاگم رو هم عوض کردم که اجنه دست پیدا نکنن ولی باز امروز عکسها عوض شده بودن...حالا اگر عکس خودیها هم بود عیب نداشت ...معلوم نیست طرف کیه آخه...سوال

پ.ن.٢برای یه آشنای خیلی خیلی مهربون (دختردایی زنداداشم) که دختر خیلی خوب و نازیه و سنی هم نداره( 33 سالشه) و چند سال قبل مبتلا به سرطان س.ی.ن.ه شد و الان بعد از سه سال مریضیش بازم عود کرده اگه میشه سر نمازاتون دعا کنین....طفلک 10 ساله بچه دار هم نشده...ولی همسرش فوق العاده انسانه و پا به پای همسرش همراهشه....این دختر مهربون پدر و مادرش رو هم در عرض چند سال به خاطر سرطان از دست داد ...بار اول روحیه اش عالی بود...ولی الان چون همه ی سختی های مراحل شیمی درمانی و ...رو می دونه روحیه اش خیلی خراب شده....

در ضمن یکی دیگه از دوستان هم توی کامنتهاش التماس دعا داشت.

پ.ن.٣ :این لینک رو هم دوست داشتین ببینین...من که دلم نمیومد این صفحه رو ببندمشخیال باطل

پ.ن.۴: مناجات نامه:

الهی ، این روزگار طوفانی تر از طوفان نوح است و قرآن کشتی نجات، خوشا به حال اصحاب السفینه....

الهی، شکرت که به بلای شهرت مبتلا نشدم..

الهی، مجاز ما را تبدیل به حقیقت فرما...

الهی ، جز تو از انسان بزرگتر کیست و در پیشگاهت از من کوچکتر کیست؟!