آدرس ...

دوستای که رمز رو فراموش کردن اطلاع بدن واسشون رمز رو بدم...

دوستای که وب دارن و خواننده خاموش بودن هم حتما ادرس وب رو بذارن...

خواننده های نیمه خاموشی که قبلا این جا نظر گذاشتن خودشون رو معرفی کنن واسه رمز...مثل ساناز جان...

ادامه نوشته

عروسانه خرید57+100وبلاگ برتر

سلام دوستای عزیزم...

میدونم که دیر به دیر میام ولی نزدیک عروسی سرم خیلی شلوغه...روزانه هامم درمورد عروسی میتونید دنبال کنین...

از بس رفتم بازار یک حالتی شدم دیگه! قبلنا چند جا میرفتم که چیزی مناسب پیدا کنم و بخرم و تا همه جا رو می گشتم نمیتونستم خرید کنم اصلا! ولی الان همین که از چیزی خوشم بیاد سریع میخرمش!اصلا فرصت فکر کردن ندارم...

کسی ایده ای واسه کارت عروسی نداره؟ و همچنین ماشین عروس! هرگونه ایده پذیرفته میشه ها!

دیگه یک دلم دلتنگیه یک دلم اشتیاق وبعد باید خوشحال باشم یا نگران!والا با این همه احساس واقعا محشرم گرچه خودم میدونم کاملا طبیعیم!

دیگه هیچی دیگه...در کنار خستگیش خرید این جینگولی جات ادم رو خوشحال میکنه...واسه هر لباسی که میخرم کلی ذوق دارم که وقتی بپوشمشون همسری هم ذوق کنه دیگه!مگه دست خودشه ذوق نکنه؟حالا گذشته از شوخی اصلا نمیدونم چطوری احساساتم رو توصیف کنم...

منتظر همراهی همتون هستم...

تابعد...

 

بالاخره منم پینوشت دار شدم!

این ۱۰۰ تا وبلاگ بر چه اساسی انتخاب میشند؟ تا کی مهلت داره...به هر حال من که قلبی نیستم ولی تا کی فرصت هست که بقیه رو قلب دار کنیم؟

مسابقه وبلاگ های برتر

 

یک خبر جدید! 56

 

دوست جونای گلم سلام...
چند وقتی دستم درد میکرد و نمیتونستم راحت تایپ کنم...منم که نمی تونم کوتاه بنویسم این شد که ننوشتم...چند روزی هم ناراحت دوست جونم بودم و اصلا نه دلش رو داشتم بهش زنگ بزنم نه دلم میشد چیزی بنویسم اینجا... انشالله روح پدریش شاد باشه...دخملی جونم انشالله دیگه غم نبینی.

خب میخواستم قسمت اخر سفرم رو بذارم و بعدم برم سراغ موضوعات جدید زندگیم.ولی هنوز دستم درد داره و نمی تونم زیاد تایپ کنم ولی برید ادامه مطلب رو حتما بخونید دوست جونیا!چون دیدم خیلی وقته ننوشتم و این مطلب کوتاه رو زودتر اطلاع دادم که دیگه خیلی قدیمی نشه واسم.

برید ادامه مطلب


این قسمت واسه درخواست کنندگان رمز:
(راستش دوستام که رمز رو دارن و کسایی هم که نمیشناسمشون از قبل: راستش من رو تو رو در بایسی نذارید...من خصوصی نویس نیستم ولی گاهی بعضی پستام خصوصی هست و حالت نیمه شخصی دارن و رمزی هست تا من خواننده اش رو انتخاب کنم وگرنه اگه قرار باشه هرکی میاد اینجا بخونه که رمزی نمیشد...
واسه دوستانی هست که میشناسمشون...من خیلی راحت اینجا حرف میزنم و به واسطه نوع ازدواجم خیلی ها تو دنیای واقعی شاید من رو بشناسن و حتی مواردی که تو خصوصی هست رو هم کامل بدونن ولی باز هم نمی خوام ریسک کنم و ترجیح میدم تو مطلب رمزی راحت تر بیان کنم...واسه این میگم میتونید دوست من باشید بدون شک ولی نه فقط واسه خوندن مطلب رمزی واسه همه مطالب و من هم باید دوستم رو بشناسم نه؟چون خواننده صرف نباید زندگی من چندان واسش اهمیت داشته باشه و دوستی هم رابطه متقابل هست و مسلما دوست رو میشه شناخت...

محیط عمومی وب یعنی من مینویسم واسه همه...خصوصی یعنی یک صفحه شخصی که به اشتراک میذارم با کسانی که با من در اشتراکند و من میشناسمشون چه اینترنتی چه تلفنی یا از قبل رمزی نوشتنم...راستش من چه طوری دوست جدیدی رو که وبلاگ نداره و تا حالا نه دیدمش و نه صداش رو شنیدم و فقط بهم یک ادرس میل میده رو بشناسم؟ شاید بتونم قبول کنم که میشه دوست جدید داشت ولی من هم باید زمانی واسه شناختش داشته باشم به علاوه راهی واسه شناخت!)

ادامه نوشته

سارا در خونه همسری (چهارم)55


اینبار دیگه خیلی دختر خوبی بودم و دارم سریع آپ می کنم...
صبح شنبه که از خواب بیدار شدیم قرار بود من ومامان واسه شام آشپزی کنیم...از اونجا که تو خونواده همسری اینا دست پخت عروس مسئله مهمی بود از چند روز قبل هی پدرشوهری می گفت کی عروسم آشپزی می کنه؟ خدارو هزار بار شکر آشپزی مهم بود نه ظرف شستن و گرنه من دق میکردم.

راستش چند روز قبل میخواستم واسشون غذا بپزم که گفتن اولین چیزی که عروس می پزه باید حتما شیرین باشه و واسه همین عقب افتاد تا شنبه...و چون پدرشوهری هم باید حتما سر سفره حضور میداشت ، شد واسه شام و مامانی هم قرار شد واسشون شله مشهدی بپزه و خونواده جاری جون هم دعوت شدن تا دستپخت عروس و شله مشهدی رو بخورن...

منم دیدم مهمونی شده دیگه واسه این غذای شیرین رو یک نوع دسر کارامل درست کردم و ته چین واسه غذا،سالاد شیرازی هم به عنوان سالاد ایرانی همراه دوغ خانگی...
خلاصه از صبح بلند شدم دسر پردردسر رو درست کردن و هی جاری و خواهرشوهری میرفتن میومدن که چه چیزای سختی درست میکنی! اخرش جاری اومد نشاسته ها رو واسم ریخت پودر کرد و کارم راحت شد! یعنی تا حالا من چند ساله این دسر رو درست میکنم به مغز خودم نرسیده بود به جای هلاک کردنم نشاسته رو پودر کنم! همین جا از جاری کمال تشکر رو دارم...

ولی اینقده آشپزی کیف داد! هرچی نبود یا میخواستم بلال بدوبدو میخرید میاورد،حتی وسایل کار آماده بود و ظرف ها رو همشو میذاشتی رو هم! سوتتتتتتتتتتتتتت

واسه دوغ هم چون سبزی خشک نبود مجبور شدم نعناع تازه رو له کنم تو یک پارچه توری تمیز بپیچم و بذارم چند ساعت تو دوغ بمونه!
نکته اساسی ته چین درست کردنم بود!
یعنی من خدای اعتماد به نفس،تا حالا درست نکرده بودم و اندازه هم نمی دونستم و اولین بار که قرار بود دست پختمو بخورن ، حالا داشتم رو خانواده همسری تست می کردم!
یعنی من این اخلاقم خیلی بده همیشه تو مهمونی ها یک غذای جدید درست میکنم!
بعد حالا نمی تونم چیزی رو تو دلم نگه دارم به اونا هم گفتم اولین بارمه دارم درست میکنم!
بعد به سبک ملا نصرالدینی هی تخم مرغ زدم هی برنج ریختم و چشمی تصور کردم آیا کافیه یا نه!


خب نتیجه اینکه شب مهمونا اومدن...دسر رو از تو قالب در آوردم و چون کف ظرف رو میوه چیندم موقع برگردوندن تزیین داشت که همشون ذوق کردن(تو بخش تزیین کلا زیاد تشریفات نداشتن)، و بعد ته چین خدارو شکر خوب برگشت و اونم واسشون جالب بود چون کلا برنجشون ته دیگی نداره(نصف عمرشون رفته فنا) و اگه کسی برنجش ته بگیره میگن آشپزی بلد نیست! که من همونجا تفهیم کردم هرکی ته دیگش بگیره و راحت برگرده یعنی خیلی هم آشپز ماهریه!

مامان هم شله رو کشید وآورد سر میز همراه قیمه روش...دوغ و سالاد شیرازی رو هم آوردم و همه رو دعوت کردیم واسه خوردن غذاهای ایرانی.

بعد اولین نکته هر چی بهشون میگفتیم قیمه رو قاطی شله کنید بخورید اینا سالاد شیرازی رو میرختن تو شله هم میزدن واسه خوردن! حالا من هی سر سفره حالم حالتی میشد که نگو اخه تقصیر منه که همراه شله سالاد شیرازی میارم! ولی خداییش چه حسی ادم داره سالاد رو تو شله هم بزنه بخوره! بعد قیمه رو با نون بخوره! کلی هم عاشق شله شدن...

بعد اینا ته چین رو امتحان کردن که خیلی استقبال نشد.راستش قیافه اش خوب بود ولی مزه تخم مرغ میداد من خودمم خیلی خوشم نیومد! حالا نمیدونم من بد درست کردم یا مزه اش همینجوری بده!

بعدم دسر من رو تست کردن و خیلی خوششون اومد...همه هی بهم گفتن ماشالله عروس جان(حالا! یک چیزایی تو همین مایه ها دیگه!)
پدرشوهری که هر دقیقه یکمی میریخت میخورد میگفت خیلی خوشمزه اس،عروس خودم دست پختش عالیه...صد میشه صد...(این صدش ار بیست هم بیشتره ها! هاهاهاها)
دوباره میخورد و خاطر نشان میکرد از صد ،صد کامل...
مادرشوهری هم هی ذوق کرده بود این عروسش آشپزیش خیلی خوبه...اخه راستش جاری جون آشپزی بلد نبوده و آمی جان یادش داده بود...
اخر سر هم نوبت دوغ بود که این داداشی بس خورد اخر دلش درد گرفته بود هی میگفت سارا چی ریختی توش اینقده مزه دار شده!

حالا من اینهمه گفتم نگین خودشیفته ام...اینا رو خونواده همسری گفتن...ولی راستش جلو جاری حس خیلی عالی نداشتم،گرچه می دونستم این تعریفا بیشتر واسه اینه که عروس بار اول هست غذا می پزه ولی خب بازم غیر ته چین بقیه رو واقعا دوست داشتن ولی بازم با اینکه جاری خیلی مهربون و خانم بود همش یک چیزی ته دلم بود نکنه ناراحت بشه...

بهر حال شله ها زیاد بود و نصفش رو دادم مامان جاری جون ببره خونه و بقیه رو هم خودشون بخورن ...

شب قشنگی بود خصوصا پدر مادر جاری جون خیلی ادمای صمیمی بودن و کلا خوش گذشت و آخر شبی هم رفتیم پیشاور گردی...
امشب زور داداش غلبه کرد واسمون نوشیدنی گرفت که نوشابه سون آپ بود توش یک پودرایی ریخته بودن همراه آبلیمو و یک آبمیوه! اسمش رو هم یادم نیست چی بود ولی خب واسم جدید بود...
بعد هم رفتیم بافت قدیمی شهر و داداشی بهم گفت میخوام برات یک چیز عجیب بخرم یک نوع برگ خوردنی...منم ذوق زده برگگگگگ چرا که نه...اسم این خوردنی پان بود، که داداش همراه 4 تا پان اومد تو ماشین همین که نشست بوی عطر گل محمدی پیچید...بعد دیدم 4 تا مخروط پیچیده تو کاعذ تو دستشه و به هرکی یک دونه داد و مال خودش رو باز کرد که یک برگ لوله شده بود که تاش رو باز کرد لاش یک سری مغز و ادویه و دونه های معطر بود همراه یک شیره قرمز رنگ ، بعد پیچید و گفت باید یکباره بذاری تو دهنت و بخوری و خودش همون کار رو کرد و بعدم جاری جون...


حالا من و مامان رو میگی اینو آوردیم نزدیک بینی یک بویی داره فکر میکنی ادکلن هست!
حالا فکر کن بوی این عطر فروشی های نزدیک حرم باشه بعد بهت بگن شیشه عطر رو بخور ،یک گاز از برگش زدم وای فکر کردم عطر خوردم بس معطر بود! دیدم نه اینطور نمیشه بازش کردم یکمی از توش خوردم که داداش میخنده میگه هنوز نخوردی میگم چرا میخورم و بعد کم کم سعی می کنم بخورم که می بینم نه این اصلا خوردنی نیست! همون عطر رو مگه میشه خورد که این رو بخورم! اخرش داداش دست به کار میشه که نه اونطوری بازش نکن بپیچ یک دفعه بذار دهنت! یعنی شیشه عطر رو یکدفعه همش رو قورت بده میخندم می گم نههههههههه می میرم!  اینقده جاری و داداش خندیدن! اخه من میگفتم این عطره نه پان خلاصه سوژه بودم تا خونه!

دیگه جاتون خالی از فردا صبح که بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود و ناهارم هیچی نخوردم فقط ماست و رفتم تو رختخواب که دیدم سرم گیج میره...مامان نگرانم شده که چته از صبح و حالام اینطوری هستی...همش حالت تهوع داشتم و منگ بودم خوابم میومد که دیگه مامان گفت شاید فشارت پایین هست و رفت فشار سنج بگیره که دیگه خواهرشوهری خودش اومد فشارمو اندازه گرفت و گفت فشارت خیلی پایینه غذا هم که نمی خوری، که من بهش گفتم نه راستش حالم بده واسه این نمیتونم بخورم...

بعد خواهر شوهری واسم قرص ضد تهوع داد و نمک آورد همراه آبمیوه و ازم پرسید وضع مزاجیت چه طوره که گفتم زیاد جالب نیست...اینو که فهمید کلی آب و میوه هم آورد گفت کم کم بخور بهتر میشی و یک قرص دیگه هم واسه اون وضعیتم بهم داد...دیگه تا شب همش خواب بودم و تو عالم هپروت و از همه ی خوردنیا متنفر بودم...حتی مهمون اومد واسشون اصلا نتونستم بیام بیرون حرف شام رو که زدن بدتر کلا حالم بد شد و دیگه بعدش یکم ارومتر شدم و بعد شام رفتم پیش بقیه که خواهر شوهری به زور واسم موز آورد بخورم ...

فرداش دوباره همون حالتی بودم، بیدار میشدم قرص می خوردم دوباره خواب...بیدارمم میکردن یکمی مینشستم بعد دوباره بی حال و خواب!
مامان منو به زور برد رو مبلای حیاط که هوای ازاد نذاره بخوابم ، که بعد نیم ساعت همونطور نشسته نیمه لالا بودم و بعد نماز رفتم خوابیدم و حالمم هنوز بد بود از همه چیز بدم میومد و...


دیگه عصری هم همین طور که مامان گفت بریم بازار شاید روحیه ات عوض شه...رفتیم مرکز خرید یکمی گشتیم و حال من بدتر شد که دیگه مامان نگران شد به داداشی گفت منو ببره دکترخوب که داداش گفت این وقت شب که دکتر متخصص نیست همه عمومی هستن و اینا ...حالا بنده خدا روش نمی شد بگه خواهرشوهری مگه بد بوده؟ ولی خب اخه خواهرشوهری رفته بود اسلام آباد واسه جلسه، که مامان گفت اخه از صبح نبوده و الان حال سارا خیلی بده که دیگه داداشی زنگ زد خونه و خواهرشوهری اومده بود که دیگه ما هم رفتیم خونه...خواهرشوهری اومد دقیق ازم شرح حال گرفت و همه چی پرسید(اخه خیلی ضایع هست ادم تو اولین دیدارش اینطور مریض بشه بعد هی یکسری چیزا رو با جزییات واسه خواهرشوهرش بگه ...ای خدا!) تازه شب اول هم تو راه حالم بد شده بود بماند!

خلاصه اخرش به خواهرشوهری گفتم راستش فکر کنم وضعیتم به خاطر نوع توالت بهم ریخته و اینقده خواهرشوهری ناراحت شد که چرا زودتر نگفتم!
 ببخشید این مسئله رو اینجا گفتم واسه اینکه بدونید اگه به توالت فرنگی عادت ندارین وقتی واسه چندین روز متوالی استفاده کنین شاید دچار مشکل بشید واسه این زودتر فکری به حال این قضیه کنین که مثل من به این روز نیفتین...

اخرش خواهرشوهری یک عالمه داروی بدمزه بهم داد و بعدم گرد او ار اس و موز همه رو مجبورم کرد بخورم و قرار شد از دستشویی اتاق سابق همسری استفاده کنم...
بعد دیگه بقیه بعد شام اومدن به من سر بزنن و آمی جان هی می گفت سارااااااا چرا مرا نگفتی!؟ چرا این طور کردی؟خلاصه سوژه ای شدم که نگو و نپرس ...
ابرویی از خودم بردم که نگو! فکر کن تو خونه مادرشوهر دوروز از مریضی بلند نشی ...بساطی بودا تو این 5 سال اخیر اینطوری حالم بد نشده بود هیچ وقت...
این جاری هم هی میوه می اورد بخور و گرنه همسریت مارو میکشه تو اومدی اینجا اینطوری شدی.

فرداش دیگه بهتر بودم ولی غذا رو بدم میومد هنوز و هی به جاری میخندیدم میگفتم مگه همسری اینقده جنم داره تو اینقده میترسی ازش و کلی خندیدیم با هم...

دیگه عصری حالم یکمی بهتر شد و جاری جون من رو برد طبقه بالا که لباسا و جواهراش رو نشون بده که من اگه از چیزی خوشم اومد انتخاب کنم.

این قسمت جزو سارا در سرزمین عجایب بود،اول بهم گفت سارا جان طلا و جواهرام تو بانک فقط چند تا تیکه کوچیک هست بهت نشون میدم اگه همشو بخوای ببینی بریم فردا بانک نشونت بدم که گفتم باشه...
بعد جاری رفت صندوق طلاهاش رو آورد و به جرئت بگم همونایی که تو خونه داشت از تمام طلاهای خونواده مادری من بیشتر بود!

دو تا سرویس النگو داشت...یکیش که چند تا مثل هم بود ولی هرکدوم مثل دستبند پهن بود و البته خیلی سنگین! و اون یکی دیگه چند سایز مختلف بود کنارهم میذاشتی تو دست و خیلی خیلی ناز بود واقعا! ولی خب خیلی هم سنگین بود...
بعد دو تا سرویس در آورد نشونم داد که کلی سنگین بود بعد میگفت این دو تا سبک ترین سرویسا هستن واسه این تو خونه هست که مهمونی های معمولی بپوشم هی نرم بانک! بعد من همین طور در تعجب که اگه این سبک هست پس سنگین یعنی چی؟

دیگه چند تا انگشتر و چند تا دستبند هم نشونم داد که با یاقوت کبود و قرمز و زمرد روش کار شده بود اونا هم خیلی قشنگ بود...دو سه تا هم گوشواره نشونم داد که من می گفتم بعد که اینو می پوشی گوشت کنده نمیشه!(حالا اینطوری پررویی نگفتما!)
بعدم دوست داشتم سرویس عروسیش رو ببینم چون تیکا داشت که اونم تو بانک بود!
10 تا سرویس طلا داشت که از این ها 4 تاش سنگین بودن،دو تاش که واسه دوروز عروسیش بوده و دو تای دیگه رو هم جدا مامانش داده بود به علاوه 6 تا سرویس سبک! البته اون میگفت سبک! سبکش مثل سرویسای سنگین ایران بود...
بعدم جواهرات دخترش! دختر که میگم یعنی نوزاد بود 4 ماهه! همون نی نی کوچولو اندازه زن عموش که من باشم طلا داشت ماشالله...

در این زمینه طلا خریدن خیلی فرهنگشون با ایران متفاوت هست...مامانش واسه عروسی همراه جهیزیه همه ی این طلاها رو داده بود که حدودا 100 میلیون میشد و این غیر از جهاز بود و البته غیر از لباس...لباس ها رو هم توصیف می کنم واستون...
البته از طرف آمی جان سرویس طلای عروسی رو گرفته بود و یک سرویس النگو...
اون طرف وقتی دختر عروسی میکنه خانواده دختر خیلی بهش طلا میدن! حالا این خیلی بستگی به توان مالی خونواده هم داره که خیلی شون چه قدر باشه...ولی خب واسه عروس زیاد طلا نمیگیرن! البته این زیاد هم با توجه به زیادی که خوانواده دختر میدن منظورمه و گرنه همون زیاد نمیدن هم کلی قیمتشه...آمی جان و داداش حدود 30 میلیون واسش طلا داده بودن!
خلاصه من که سرم سوت کشید!

البته خانواده پسر به پسر ملک یا زمین میدن واسه عروسیش...
ولی کلا خیلی به طلا اهمیت میدن و اصلا علاقه ای به فروش که ندارن هیچی همش دنبال زیاد کردنش هستن و بعد موقع عروسی بچه ها، طلاها رو به دخترا و عروسا میدن...مثل آمی جان که اون تاج رو واسه من داده...

خلاصه اینم از فرهنگ این مدلیشون...دقیقا عین تو فیلما...اصلا فکر نمی کردم واقعیتشون هم همین طوری باشه...
تازه جاری جون تو بازار دنبال یک ست دیگه بود و بعدم با من درد دل میکرد که شوهرم هی غر میزنه تو همه رنگ ست جواهر داری باز چرا دنبال سرویس هستی ! راستش والا منم همین نظر رو داشتم ولی به نظر جاری جون داداش غر میزده!خوب دیگه من چی می تونستم بگم!

البته اینم بگم خونواده جاری جون سطح مالیشون از خونواده همسری بالاتره...یعنی دیگه خیلی خیلی پولدارن...واسه این تقریبا طلاهایی که آمی جان بهش داده بود به نظرش خیلی کم بود! در کل تقریبا آمی جان 1/3 خونه که به نام داداش زده بود واسه اونا بود که اون خونه خیلی قیمت داشت ولی خب بازم اصولا چون خانواده پسر خیلی بیشتر میده ولی چون جاری اینا خیلی پولدار بودن زیاد به چشمش نمیومد!

والا من که به این چیزا عادت ندارم فقط همین طوری صم بکم گوش میدادم، خوب واقعا نظری نداشتم چه میدونم والا!

ولی همش به این فکر میکردم که پرت شدم تو یک دنیای جدید پر از رنگ و جواهر و خیلی متفاوت...

ادامه دارد...
تا بعد...

میز غذای ایرانی...البته هنوز همه چی نیومده

پان

سفره غذای جاری اینا...که البته ۶ نوع غذای دیگه بعد اضافه شد که خوشمزه ترینش مرغ بریون بود که تو عکس هم نیست

سفره دسر جاری اینا

فروشگاه لباس عروس 1

فروشگاه لباس عروس 2

سارا در خونه همسری (سوم) 54

 

سلام دوستای گلم...
خودم میدونم خیلی دیر اومدم ولی خب نه حس نوشتن بود و نه وقت نوشتن...
این مدتی که نبودم مهمترین اتفاقش مراسم عقد-عروسی عمویی بود که آخرشم نفهمیدیم کدومش بود!
بعدم من کلی درگیر بعضی کارا بودم که تو پستای بعدی میذارم چون الان ادامه سارا در خونه ی همسری رو بدهکارم!

خب بریم سراغ ماجراهایی که از بس تو ذهنم مونده نصفش قاطی پاطی شده...

والا با این همه فشاری که به ذهنم آوردم ماجراها یادم هست ولی این زماناش تو ذهنم رژه میرن،که اون روز بود نهههههه اون روز دیگه بود!خلاصه شما که میخونید زیاد به قبل و بعد بودن این اتفاقا فکر نکنین و کلا هرجور دوست دارین تاریخش رو واسه خودتون تجسم کنین!

روز اول که همش به آشنایی و تو خونه بودن گذشت و قرار شد فردا بریم واسه خرید...روز اولی که رفتیم واسه خرید من چنان با هیجان به شهرشون نگاه میکردم که نگو، با اینکه روز قبلی دنبال بچه ها رفته بودم ولی انگار دنبال هیجان بیشتری بودم که البته گیر نمیومد...

اخه من قبل رفتنم تصورم همونی بود که دیدم ولی خب یکی دو تا توریست خارجی خیلی تعریف کرده بودن و منم هی ذوق زده بودم هی تو شهرشون دنبال می گشتم! ولی غافل از اینکه مناطق توریستی کلا از مناطق مسکونی -شهری جداست! وحالا همسری باید دفعه دیگه منو ببره جاهای خوب خوبشون! بله دیگه ادم این همه راه بره جایی نبینه عقده ای میشه بعد...
شهرشون مثل شهرای جنوبی بود شبیه بندر عباس یا زاهدان...ولی مناطق توریستی خیلی قشنگ بود(حالا من از رو عکساش میگم...دفعه دیگه که از نزدیک دیدم میام تعریف اصلی رو انجام میدم)...

بگذریم بازار گردی تو شهر همسری اینا تابع قوانینی بود که فقط از همون پیروی می شد!
مثلا قاون اول این بود که باید فروشگاه برند می رفتی یا همون جاهای مشخص...
قانون دوم هر فروشگاهی میخواستی بری باید جلو در خودش پیاده میشدی و راننده باید جای پارک همون جلو پیدا میکرد و 50متر جلوتر رو اصولا جای پارک به حساب نمیاوردن!
حالا باز راننده میگی طفلی حقوق میگرفت...داداشی طفلک رو بگو بعد از خستگی سرکار اگه میومد بازار همین آش بود و همین کاسه!
بعد فکر کن من این آمی-ابو جان رو می بردم دور شهر میگردوندم سوغاتی بخرن! هاهاهاها

روز اول خرید فقط دیدن و آشنایی بود و رفتیم یک مرکز خرید بزرگ که به دلایل سیاسی بیشترش خالی بود و ما فقط پولمون رو تبدیل کردیم...بعدم یکمی گشتیم و رفتیم خونه...

خونه هم میومدیم ها کلی غذا میخوردیم! که باید اسمشون رو همراه عکس بذارم واسه این دیگه هی نمیگم چی خوردیم چی نخوردیم!

روزای بعدی یک روز به عروس بازی گذشت.
عروس بازی یعنی این که آمی جان به جاری جانمون گفتن برو سرویس سارا رو بیار...
این قده این سرویسم با مزه بودا! واسه سرویسم قبلا اینقده حرص خورده بودم که این خوب نیست همین که دیدمش پسندیدم...چه میدونم چرا عکسش اونقد بد بود...خلاصه با اینکه سبک طلاش از این زردای 22 عیار بود و عمرا اینجاها پیدا نمیشه ولی طرحش با مزه بود...یعنی متفاوت بود با مال ما...در ضمن این طلا زردایی که ایران به نام طلا هندی یا عربی می فروشن اصلا هندی نیست یعنی طرحشم هندی نیست! حالا عربی رو نمیدونم...طلا هندیا بیشتر شبیه همون طلاهای تو فیلم هندیاس...
خلاصه من تو ذوق بودم که تندی زنگ زدم دخی-خاله اطلاع رسانی کردم که سرویس قشنگه دیگه غصه اشو ندارم...


سرویس عروس عموما گردنبد و گوشواره و تیکا(پیشانی بند) هست که واسه من چون آمی جان ایرانی الاصل بوده تاج داشته و همون رو واسه من نگه داشته...پس من تیکا ندارم و واسه مهندی شاید بگم واسم تیکا درست کنن...
تاجمم بامزه اس...تو عکس کوچیک به نظر اومد ولی در واقعیت تازه از سر خودمم بزرگتر بود...تا حالا هیچ وقت تاج طلا ندیده بودم...وقتی میذاشتم سرم دیگه هی حس عروسی داشتم ...
بعد نوبت انتخاب رنگ لباس رسید و جاری جون چند رنگ دوپاتا واسم آورد و هی میذاشتم رو سرم و همه نظر میدادن کدوم بهتره و بیشتر بهم میاد...اخرش رنگ آبی فیروزه ای تصویب شد و آمی جانم اومد گوشواره ها رو بهم داد که بپوشم و بعد اماده شده بیام تو اتاق! این گوشواره ی کوچولو (تو عکس کوچولو بود)، کلی سنگین بود ...دیگه جاری جون اومد کمکم و دوپاتا و تاج رو واسم گذاشت!
خودم هی ذوق کردم چون قیافه ام شبیه اونا هم نبود چون تاج بود رو سرم و کلا اونا اصلا تاج ندارن...شبیه این ملکه ها شده بودم با اون دوپاتای بلند...وای خیلی ذوق انگیز بود ولی هیچ کسی یادش نبود ازم عکس بگیره! راستی چرا خواهرشوهری فیلم گرفت ...خودم هی حس شاهزاده داشتم...مدیونین اگه بخندین ها...خب صادقم حسای واقعیم رو میگم...


این بخش عروس بازی خیلی خوش گذشت خصوصا که بچه های خاله ذوق کرده بودن می گفتن عروس عروس!(سارا یک خودشیفته ی واقعی)

بعدم قرار شد با جاری جون بریم لباس عروس ببینم و طرحش رو انتخاب کنم...


فرداش جاری جون من رو برد واسه انتخاب لباس عروس...لباس عروس فروشیا جالب بودن...یعنی ما کلا اون سبک فروشگاه نداریم...فروشگاهشون وارد که میشی مثل بانکای خصوصی دورتادور فروشنده ها جلو میز ایستادن و جلوش ردیف صندلی گذاشتن...چیزی شبیه بانک ها...بعد میری میشینی و دو تا فروشنده میان ازت می پرسن چه مدلی میخواید! که البته من در این بخش چندان نظری نداشتم، چون همش مثل هم بود دیگه! باز چه مدلی میخواین یعنی چی؟ حالا...


بعد دیگه میرن چندین رنگ و طرح میارن و دو نفری پایین دامنش رو باز میکنن...چون اصولا همش تمام کلوش و کار شده اس و بعد تو طرح رو میبینی که بگی خوبه یا نه! که در این بخش با اجازه تون من آقاهه رو دیوونه کردم بس گفتم نههههههه نهههه نه...خداییشش با خودش گفت این دیگه کیه! خودم رو خفه کردم بس به جاری توضیح دادم طرح تکرار نشه...

بعد اونجا که نشستی واست نوشابه میارن...حالا من تا اخر چشمم دنبال این بود که این نوشابه اش رو چه قدر حساب می کنن!
ولی اخرش جاری خیلی ریلکس اومد بیرون و اصلا حساب نکرد....یعنی اصلا کسی نبود حساب کنه ،منم خوشحال می پرسم پولشو حساب نمی کنیم؟؟؟ جاری خندیده میگه نه!
تازه مامان طفلی هی میگه ازشون نمی خریم الان! اینا خیلی لباس نشون دادن که ، بعد عصبانی نشدن؟تازه پذیرایی هم داشتن!


خلاصه فقط شماره رنگ انتخابی من رو جاری پرسید و طرح هم که نپسندیدم و اومدیم بیرون...
بقیه ی بازار گردی بیشتر جنبه دیدن داشت چون اول فصل زمستانی بود و جنسا ضخیم بود و فقط قرار بود من مدل ببینم بعدا یا بدوزن یا تابستونه اش رو واسم بخرن که خنک باشه...
دیگه مامانی خسته بود و برگشتیم خونه ...
چند روز آینده به خرید بازی گذشت و من و مامان واسه خودمون و خونواده لباس پاکستانی و کیف و صندل و اینا گرفتیم...
صندلاشون خیلی خوشگل بود و قیمتای خوب و از همه مهمتر همه رنگ پیدا میشد! کفش و کیف هم رنگی بود زیاد...مثل اینجا نبود خودت رو بکشی یک رنگ ست پیدا کنی...

 

پنج شنبه شب بود که خونواده جاری جون اومدن خونه همسری اینا واسه دعوت من و مامان...
چون اونجا رسم نیست عروس قبل عروسی بره خونه ی همسر واسه این اکثر فامیلشون خبر نداشتن که ما رو دعوت کنن،فقط فامیل نزدیکشون میدونستن و واسه همین ما همین یکبار دعوت شدیم و مهمون اومد خونشون...
پذیرایی از مهمونشون واسم جالب بود همیشه اول نوشیدنی سرد میاوردن و آخر چای سبز....بینش هم بستنی ،شیرینی یا اسنک یا سالاد میوه...زیاد رسم میوه نداشتن...
مادر-پدر جاری جون یکمی احوال پرسی فارسی بلد بودن ولی بعدش همه همدیگر رو نگاه کردیم ...و اخر شبی هم دوباره رسما دعوتمون کردن واسه شام فردا...

فرداش از بعد از ظهر جو مهمونی حاکم بود! اخه اینا شب قبل میخواستن بیان هیچ کسی به خودش زحمت نداد یک لیوان جابه جا کنه یا لباس عوض کنه ولی حالا که قرار بود بریم همه دنبال مهمونی بازی بودن و بهترین لباس و اینا! منم همین جور چشمام گرد شده بود که اینا که غریبه نبودن دیشب واسه چی امشب اینقده رسمی بازی شد...نگو اینکه قرار بود بریم مهمونی دعوتی عروس...جنبه عروس بود نه غریبه بودن میزبان.

تازه آمی جان اومد ازم پرسید سارا جون چی می پوشی واسه امشب که منم سه تا مانتو و تی شرت رنگیمو بردم نشونشون دادم و اونا هم صورتی رو انتخاب کردن...بماند که سر این مانتو چه قدر خندیدم اخه این جاری و خواهرشوهری فکر میکردن مانتو همون چادر هست! بعد این مانتو رنگیا رو دیده بودن می گفتن اااااا این که مثل کت زمستونی هست و خلاصه پشیمون بودن که چرا به آمی جان گفتن واسشون مانتو نیاره...


دیگه رفتیم خونه جاری اینا...یک ویلای خیلی بزرگ بود...پر از گل و درخت و با اینکه نور خیلی کم بود ولی بازم از بویی که تو هوا پیچیده بود میشد عمق زیبایی رو حس کرد..وارد خونه که شدیم یک ورودی مبله داشتن که مارو راهنمایی کردن سمت اتاق مهمان...
اتاق مهمان رو به سبک سنتی چیده بودن یک نوع پشتی و تشک خاص...اونجا نشستیم و بعد سرو نوشابه بقیه هم رسیدن...جاری اومد یک سفره کوچولو پهن کرد و بعد هم کاسه های سوپ خوری بامزه...دیگه مامانش اومد همراه کاسه بزرگ و تعارف کرد همه بیان جلوتر و به هر کسی یک کاسه سوپ دادن...اخرش این خواهر شوهری میگفت اگه از سوپ خوشتون اومده باید آخرین قاشق رو صدادار بخورید که من مرده بودم از خنده و اخرشم نتونستم این کارو کنم....ولی فکر کنم شوخی کرد چون هیچ کسی  این کار رو انجام نداد...


بعد خوردن سوپ ، سفره رو جمع کردن و دوباره یک سفره بزرگ پهن کردن ...
سفره خیلی ساده بود ولی همین طور غذا آوردن سر سفره گذاشتن و منم به سبک یک عروس کاملا سبک هی ذوق میکردم اسم این چیه؟ وای چه جالب اون چیه؟ اااااااا چه قشنگه اسمش چیه؟ و اصلا هم فکر آبرو داری نبودم و داداشی هم خنده اش گرفته بود از کارای من...
دوربین هم درآوردم هی عکس گرفتم! لابد آمی جان فکر کرد خوبه کلی به این عروس غذا دادیم تا حالا وگرنه چی کار میکرد! هاهاهاها


خلاصه اینقده غذا اوردن سر سفره من مونده بودم مگه چند نفر دیگه قرار هست بیان...فکر میکنم نزدیک 14-15 نوع غذا گذاشتن تو سفره...حالا نوبت خوردن که میشد...دو قاشق آب غذا رو میریختن با نون میخوردن یا یک تیکه گوشت اندازه قیمه و هی به من و مامان می گفتن بخورید،که بعضی غذاها از تندی و یا چرب بودن رد میشدن ولی بقیه رو باید میخوردیم دیگه!
اخرش که سفره جمع شد چندان تفاوتی با اولش نداشت...نمیدونم چرا اونهمه غذا پخته بودن...
کلا زیاد اهل تزیینات و تشریفات نبودن ولی تنوع غذایی و احترام مهمانشون خیلی زیاد بود..خونه همسری هم اینطور بود...کل این دو هفته همیشه چند جور غذا بود ولی خب تزیین و تشریفات نه زیاد...

تازه سفره رو جمع کردن که دوباره یک سفره کوچیک دیگه آوردن و من دیگه این بار شوکه شدم! بعد دیگه  4 نوع دسر آوردن همراه کاسه های کوچیک و دوباره تعارف که تشریف بیارید...اینبار فقط محض مزه کردن خوردم،آخه مگه معده ادم چه قدر جا داره!
بعد از سفره هم چای اوردن که من دیگه این یکی رو نخوردم دیدم می ترکم اگه بخورم!
به جاش با جاری جون رفتیم خونشون رو بازدید کردیم...اتاق قدیمشو...حیاط پشتی رو چون ویلا کاملا وسط باغ بود...اشپزخونه...تراس آشپزی...بعد ااااا شمروز و راننده شون رو هم دیدم که سلام کردم و اونا سرشون رو انداختن پایین و جواب دادن و ناپدید شدن...

بعدم اومدیم حاضر شدیم که بریم...موقع اومدنی یک دست سرویس کاردست سرو نوشیدنی دادن بهم...مثل این کارای سنتی اصفهان که کنده کاری روی فلز هست(کسی میدونه قیمتشون چه قدره؟ یک آب ریز همراه 6 تا جام و یک سینی؟)...خودشون گفتن هنر قدیمی شهر خودشونه...دیگه کلی با مامان خجالت زده شدیم بابت کادو و بعد هم راه افتادیم سمت خونه....که تو راه داداشی در راستای کشتن ما پیشنهاد میده بریم نوشیدنی! و من دیگه گفتم بریم خونههههههه من میترکم واقعنی!
دیگه شب هم خونه و اتاق و بساط خنده با مامان و بعد هم لالا...

خیلی طولانی شددددددددددد بقیه اش رو اینبار زودی میام میگم...
تا بعد...

*جواب کامنتای ژست قبل رو هم میذارم واستون دوست جونیا

سارا در خونه همسری(دوم) 53

 

سلام
دوست جونیا الان که این مطالب رو می خونین من باید ارومیه باشم، واسه مراسم عقدی عمو جونی...هنوز حال و هوام از مسافرت قبلی درست نشده که داریم میریم...همسری هم الان کویت هست واسه ماموریت...بعد دیگه نمیدونم باز دوران دق کنی داریم یا نه...من که نیستم...همسری هم یک هفته رو معلوم نیست چی کار کنه تو کویت...شاید هم بیاد نت ولی من شاید نتونم...خلاصه سارا دچار مشکلات شدید تغییرات آب و هوایی و مهم تر از اون شوک های عاطفی شده...خب شما ادامه خونه ی همسری اینا رو بخونین دلتون باز بشه!
بعدم چشمم به حرفای دوستام هست که منم کمتر غصه بخورم...


خب ادامه ی سارا در خونه ی همسری اینا:

 فردا صبح ساعت 9 یا 10 بیدار شدیم واسه نماز فکر کن!!! اخه ما 1:30 ساعت از ایران جلو بودیم بعد من اومدم ساعت تنظیم کنم 1:30 برعکس انجام دادم و 1:30 ساعت هم واسه اختلاف اذان و این شدش که سه ساعت بعد طلوع خورشید خوشحال بیدار شدیم واسه نماز صبح!

بنابراین اماده شدیم واسه صبحانه که تا رفتیم تو هال دیدم صدای چه همه ادم میاد و با خودم گفتم کی اومده آیا؟ که دیدم یک خانمی از آشپزخونه اومده بیرون میگه السلام علیکم...و قیافش شبیه خونواده همسری نیست ومنم خوشحال به انگلیسی میگم من اردو بلد نیستم که خواهرشوهری میگه سارا جان این کارگر خونه اس انگلیسی بلد نیست میگم آهان و میریم اتاق پذیرایی واسه صبحانه...سر میز که نشستیم امی جان صدا میزنه بیلالللللللل(تلفظ اسم بلال به لهجه ی اونا) و بعد یک پسر نوجون میاد تو و نمیدونم میره چی چی میاره...بعد من فکر میکنم اون که کارگربود پس این پسره اینجا چی کار میکنه....دیگه صبحانه میخوریم و با مامان میریم تو حیاط میشینیم و میوه میخوریم و حرف میزنیم و وقت میگذرونیم که کم کم خاله رو به حرف میاریم...موقع نماز میریم نماز بخونیم و بعد خاله دم اتاق در میزنه میگه عروس جان میای بریم دنبال بچه ها مدرسه؟ منم ذوق زده میگم اره حاضر بشم که میگه همینطوری خوبه بیا....بعد من میگم باشه ولی نزدیکه پیاده میریم؟ که خاله می خنده میگه نه با راننده! بعد من میگم باشه اگه پیاده نمیریم با همین لباس بیام خوبه...

فقط میرم کفشمو میارم بندش رو بکشم میبینم یک دختره اومد زودی ازم گرفت بدین من انجام بدم!ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد...

بعد تو حیاط خاله صدا میزنه کاکاااااا...این کاکای راننده میاد که اگه دست من بود گواهینامه ش رو باطل میکردم چون تمام راه تا مدرسه دستش رو بوق بود! اونقده که من فکر کردم اینجا فقط باید بوق زد رفت! ولی بعد دیدم هیچ کسی غیر این کاکا همچین عملی رو انجام نمیده...
چند روز بعدش داشتم حرفش رو میزدم پیش داداش...گفتم این کاکا تا ادم رو ببره بیاره سرسام میگیریم ، راننده پدر خانمتون اینا خیلی بهتر میرونه! حالا همینجوری تو حرفام گفتم که داداش بهم گفت چرا زودتر نگفتی تا بهش تذکر بدم...بعد گفتم نه داداش چیز مهمی نبود ، که بهم گفت نه خیلی هم مهمه باید یاد بگیره شما رو اذیت نکنه باید زودتر میگفتی تا اینجوری نباشه...فردا درستش میکنم...
بعد منم دل نازک ، دلم سوخت که نکنه داداش باهاش دعوا کنه! ولی خب حالا هر چی گفتن ولی خب بعدش کمتر بوق میزد!

رفتیم مدرسه و خاله به نگهبان مدرسه گفت اجازه بده من برم داخل مدرسه رو ببینم...مدرسه جالبی بود...دور تادور کامل کلاسا بود و وسط حیاط...اینقده هم بزرگ بود که نگو...بعد یکی دم در اسم بچه هایی که دنبالشون اومده بودن روتو بلندگو اعلام میکرد که بیان بیرون...دیگه یکدفعه دیدم یک دختر پسر کوچولو پریدن بغلم میگن هلو،ها ار یو....و منم بوسشون کردم و رفتیم مدرسه رو دیدیم ، برگشتیم دیدم یکی دیگه سلام کرد که خاله گفت این دختر دایی میشه و کلاس پنجمی بود و کامل میشد باهاش حرف زد و دختر بانمکی بود و منو برد پیش معلمشون و اونام مثل ما تند تند می پرسیدن نظرتون راجع به ما و کشورمون چیه و منم گفتم راستش زیاد نمیدونم چون هنوز جایی رو ندیدم و بعدم برگشتم پیش خاله...

رفتیم سمت ماشین که چشمم به بلال افتاد(بلال خوردنی با اون بیلاااااااااااال قاطی نشه)! و دیگه عروس بی عروس! مثه خودشیرینا به خاله میگم این همون بلال معروفی هست که تو شن میپزن؟ خاله هم میگه اره میخوای امتحان کنی؟ و منم که هدفم از سوال همین بود میگم چرا که نه و بعد منو خاله میریم بلال میخریم با فلفل کم و من مثه بچه دبستانی ها بلال میخورم با ذوق!...تازه خاله همراه بستنی بچه ها به زور واسه منم بستنی قیفی میخره..(فکر کنم ماهیتم رو کامل لو دادم)...

میریم خونه و بعد میبینم یک خانمی میاد تو تالار استقبالم و روبوسی منم میگم هلو ها ار یو که می بینم امی جان و خاله کلی میخندن...بعد فهمیدم اینم کارگره! خب شما بودین همین فکر رو می کردین من چه میدونم هر شخصیت جدیدی که با هاش مواجه میشم کارگر خونه اس خبببببب...اخه نه اینکه اومد جلو و روبوسی خب منم فکر کردم از اقوامه و اینقده زود پرید جلو که من خوب ندیدمش از رو لباساش متوجه بشم...

دیگه رفتیم ناهار خوردیم که من بازم کم خوردم...چون خاله قبلش منو حسابی داده بود بخورم...رفتیم با مامان یکمی استراحت کنیم که شروع کردیم تجزیه تحلیل که این همه کارگر واسه چی هست...بعد واسه عصری اومدیم بیرون تو حیاط که دیدیم یکی در زد کاکا در رو باز کرد و یک آقایی اومد و رفت تو اتاق کاکا و بعدا فهمیدیم این آشپزه!!!

یعنی شب به خواهری زنگ زدم و ریسه رفتم از خنده که اینا از تعداد خودشون بیشتر کارگر دارن...
تازه یک دختره دیگه رو هم روز بعد ملاقات کردیم که خوشگل هم بود و فکر کردم این دیگه از فامیلاشون هست که متوجه شدم نهههههههههه اینم کارگره!

من از همه ی اونا فقط اسم بیلال و کاکا رو یاد گرفتم بقیه رو صدا نمیکردن چون کارشون مشخص بود...البته کاکا هم لقب بود اسم نبود واسه احترام میگفتن چون سنش یکمی بالاتر بود...

یعنی بعدا فهمیدیم کارگرا تخصصی کار میکنن به این شرح :

کاکا: راننده که از صبح تا غروب بود که اگه امی جان یا جاری برن جایی ببردشون و یا اگه خواهرشوهری بخواد بره اسلام آباد...چون خواهرشوهری داخل شهر خودش میرفت...داداش هم که همیشه بدون راننده خودش می رفت...درصورت کمبود ماشین و راننده جاری زنگ میزد از خونه باباش راننده بیاد!

بیلال:شخصیت اصلی خونه،کارگر خرده پا یا به عبارتی تو دست و پا....مدام اسم بیلال رو میشنیدی...چون هیچ کی هیچی بردار بگذار نمیکرد تا وقتی بیلال بود...همه ی کارای نظافت و تمیزکاری با بلال بود.که از صبح زود تا ساعتای 5 یا 6 اونجا بود...تقریبا 10 تا 12 ساعت کاری داشت.

شمروز: آشپز بود...که البته آشپز خونه ی بابای جاریم بود که مامانش شاغل بود و وقت آشپزی نداشت! این روزا چون ما مهمون بودیم اومده بود خونه ی اینا...در حالت عادی ظاهرا خودشون آشپزی می کردن که صد البته بیلال کارد و کمچه رو اماده میکرد و اینا مواد رو قاطی می کردن...ظرفاشم که میموند واسه کارگر بیاد بشوره! بعد تازه همون آشپزی کلی هنر بود ها!

کارگر شستشوی ظرف: روزی سه بارمیومد و ظرفا رو میشست...حالا ماشین ظرفشویی رو چرا استفاده نمی کردن! شاید لابد برق گرونتر بوده چه میدونم! چون ماشین ظرفشویی جاری رو از تو کارتنش هم در نیاورده بودن!

کارگرشستن لباس: روزی یکبار میومد واسه لباسا....فقط لباسای دختر جاریم که نوزاد بود رو با ماشین میشستن یا خود جاریم...بقیه رو این خانمه می شست.

کارگر اتو کشی: هر دوروزی میومد لباسا رو از رو بند جمع میکرد و چند تا اتو میکرد میرفت...اخه اونقده هم اینا لباس عوض میکردن صبح تا شب که این یکی کارگر واقعا لازم به نظر می رسید.


بچه های کارگرا یا کارگرای خرده پا: حالت نیمه رسمی داشتن و وقتی بودن کارای ریز رو انجام میدادن...مثل نگه داشتن نوزاد جاریم یا چه میدونم کارای الکی...اخه اینا همراه کارگرا میومدن و وظیفه شون نبود ولی خب اگه کار دم دستی بود انجام میدادن...یا دختری که کفشام رو اون روز بنداشو بست...

خب حالا که با نقش های ادمای خونه ی همسری اینا آشنا شدین بعد میشه اسونتر در موردشون نوشت...
ولی من راه میرفتم به مامان میگفتم بخور بخواب کار منه ، خدا نگه دار منه! مامان کلی خندش میگرفت...

خب باز دستم دردید...بعد میام ادامه ش رو خلاصه تر میگم...فقط خواستم با حال و هوای اونجا آشنا بشید تا ادامه بدم...خداییش این وضعیت خونه همسری اینا رو هم تو فیلم هندیا ببینین متوجه میشید!

تا بعد...

سارا در خونه همسری(اول) 52

 

خب می رسیم به سارانامه در سرزمین همسری...

روز اول پروازمون از مشهد واسه لاهور بود که هواپیمامون فقط 3 نفر ایرانی غیر از ما داشت...و چون هواپیمایی کشور پاکستان بود اولین غذای پاکستانی رو اونجا خوردیم...و البته یک دوست مهمون نواز پاکستانی هم پیدا کرده بودیم...من و مامان با هم بودیم و خانمه دوست مامان شد.


فرودگاه لاهور تو صف چک گذزنامه مسئول خروجی بهمون فرم مخصوص ورود رو داد و توش اطلاعات محل اقامتمون رو میخواست که ما نمیدونستیم کجاست! بعد این خانم دوستمون زحمت کشید  با برادرشوهری تماس گرفت واسه ادرس...بعدم واسمون باربر گرفت تا بارمون رو ببره سالن پروازهای داخلی و پول باربر رو هم به زور گذاشت تو دستمون...اخه ما هنوز روپیه نداشتیم! و این شد که اولین برخوردمون خیلی خوشایند بود...تو فرودگاه لاهور کم کم نوع لباس پوشیدنا متفاوت شد چون مسافرای هواپیما همه واسه زیارت ایران بودن و پوششون تا حدی اسلامی بود ولی تو فرودگاه شد فیلم هندی تازه مطابق مدهای جدید!..


پروازمون تا اسلام آباد همش 50 دقیقه بود که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم ! چون من همش مشغول کارهای عروسانه بودم که میرسم اسلام اباد و خونواده همسری میان دنبالم عین جنازه به نظر نرسم!...بعد تازه خیر سرم یکمی استرس داشتم و خوشحال بودم بلکه بالاخره میتونم یکمی خجالت بکشم و آبروی همسری رو یکجا به باد ندم...

تو فرودگاه اسلام آباد به دلیل نداشتن روپیه باربر نگرفتیم و منم مثل این ادمایی که عقده کم قدرت بینی دارن موقعی که چمدونمون رسید همچین شیرجه زدم که بگیرمش که دستم موند لای اهرم چمدون 30 کیلویی و بعد هی دستم فشار میخورد و منم از درد داد و بیداد راه انداختم! که ای یکی منو نجات بده! بعد حالا به فارسی ! دیگه چند نفر از مردا اومده بودن کمک من و کلا خارجی سوژه بودیم...حالا منم درد دارم انگلیسیم نمیاد!

اخرش سعی کردم به اوضاع مسلط بشم و توضیح بدم یک چیزی بذارین لای اهرم که من دستم در بیاد که یک مرده بنده خدا کلی زور زد تا اهرم فاصله گرفت و دستم جدا شد! دست که نه دستام!...خب این تجربه ناخوشایند بود و در بدو ورود خانواده همسر با یک عروس دست پا چلفتی روبه رو بودن که زده بود دستاشو داغون کرده بود! باز خوبه اونجا کسی به فکر محرم نامحرم و اسلامیات نیفتاد! حالا بس من داد بیداد(البته با تم اروم) میکردم ایران هم بود اسلام از یاد میرفت!

 

از سالن که خارج شدیم منتظر بودیم همچین یکی بپره تو بغلمون! ولی زهی خیال باطل رفتیم مثه دو تا ادم متمدن نشستیم حالا بشین کی نشین!(همش چند دقیقه ها) که من رفتم یک دختره رو پیدا کردم گفتم گوشیتو بده و زنگ زدم برادرشوهری(ازین به بعد میگم داداش شما خودتون بگیرید دیگه)...که کجایی که منو تو شهر غریب ول کردین به امان خدا! اصلا هم فکر نکنید من خجالت کشیدم ها! حالا نه به این تندی ولی خب منظورم رو رسوندم...که گفت ما ده دقیقه دیگه می رسیم .

منم بعد جستجوی بی نتیجه واسه آب اومدم پیش مامانی...بعد همین طور که مامان تحلیل میکرد که آیا ما یا اونا قادر به شناسایی همدیگه هستیم یا نه دیدم مامان ذوق زده میگه اااااااااا اونور رو نگاه کن ...که در اینجا من می پرم بغل خواهر شوهری و ماچ و بوس ذوق و اینا و می پرسم داداشی کجاس که میگه داره میاد و ما راه میافتیم که میبینم داداش اومد و سلام کرد و من راستش اگه مسلمون نبودم واقعا دلم میخواست بپرم وسط دست بدم بگم آیییییی دلم واست تنگ شده! البته لازم به ذکره همه ی اینا بر اثر دلتنگی واسه داداش نبود! راستیتش این داداش من رو یاد همسری انداخت شدید از اون لحاظ ... بعد دیگه من غصه ناک شدم که همسری کجایییییییییییییییی.

بعدم داداشی چمدون و ساکارو آورد و نذاشت من و مامان دست بزنیم به هیچی،این اخلاقش شبیه همسری بود و باز من غصه ام شد...

هنوز پامون به ماشین نرسیده این داداش هی اصرار میکنه چی بگیرم بخوریم و ما هم سیر سیر بودیم اصلا میل نداشتیم اخرش من گفتم فقط تشنه م آب میخوام و برام آب خرید و دیگه راه افتادیم بریم سمت شهر همسری اینا که دو ساعت فاصله داشت...بعد رسیدیم یک سوپر مارکت بزرگ و باز داداش اصرار چی میخورید! ما هم که از 20 دقیقه قبل گرسنه نشده بودیم بازم گفتیم فقط آبمیوه و داداش با کلی تنقلات و آبمیوه برگشت و منم همون آب انبه رو خوردم و مامانی آب لیچی...حیف که لیچی یکی بود ولی بس همسری همیشه تعریفشو کرده بود منم لیچی میخواستم ولی روم نشد بگم برین واسه من هم لیچی بگیرین،یعنی دیگه روز اولی ضایع بود!

تو راه بزرگراه خیلی تمیز بود و داداشی هم با سرعت 140 می رفت اصلا حس نمیکردی...ولی خب من همش سرم گیج میرفت که اینا چرا عوضکی رانندگی می کنن! تا روز اخرهم حسم خوب نشد همش فکر میکردم الانه تصادف بشه! بد حسیه ها...

دیگه گلاب به روتون بس آب و ابمیوه خوردم و سرمم تو ماشین گیج می خورد حالم بد شد...حالا روم نمیشد بگم واستید چون طفلی خواهرشوهری خیلی تو فرودگاه گفت اگه استراحت میخوای یکمی صبر کنیم ولی منم عروس هول هی گفتم نه بریم بریم...حالا قبل اینکه حالم بد شه بازم گفتن استراحتگاه هست می خواید توقف کنیم چون باز تا ایستگاه بعدی کلی راهه که منم گفتم نه...ولی بعدش حالم بد شد...هیچی دیگه رومم نمیشد هیچی بگم...

الکی هی گفتم نیاز به فضای باز دارم تا ایستگاه بعدی چه قدر راهه که گفتن نزدیکه و منم حالم بد هی  با خودم میگم کجاست دیگه...حالا نمیشه خودمم بزنم به مریضی چون خواهرشوهری دکتر هست و منم روم نمیشه جلو داداش من رو سین جین کنه...اخرش دلمو زدم دریا گفتم چه قدر دیگه مونده گفتن 20 دقیقه دیگه! دیدم من تا اون وقت هلاک میشم که خواهش کردم کنار بزرگراه واستن...با اینکه خیلی خطرناک بود ولی مجبور شدیم...دیگه من رفتم پایین و حالم بهتر شد... و بعد به زندگی برگشتم..خوشبختانه خواهر شوهری گذاشت من و مامان راحت باشیم اخر اومد پایین که حالم خوب شد...
و به قول مامان از همون روز اول خودم رو نشون دادم! و نشون دادم که هی فرت و فرت بی حال ومریض تلپ میشم!

دیگه وقتی رسیدیم خونه همسری اینا،آمی جان و ابو جان و خاله جون همسری و جاریم بودن که اومدن تو تالار واسه خوشامد گویی . منم پریدم بغل همه و از اونجا که کل روز در سفر بودیم به جای اتاق پذیرایی گفتم اتاقمون کجاست که اول لباسمو عوض کنم...

بعدم با مامان اومدیم سر میز شام که کلی زحمت کشیده بودن و غذاهارو هم کم ادویه و بی فلفل واسه ما درست کرده بودن ولی خب ما همچنان سیر بودیم و کم خوردیم...چی خوردیم یادم نیست...
بعد شام هم همسری زنگ زد و احوال پرسی ،بعدم گفت خاله فارسی بلده ولی خجالت میکشه حرف بزنه...این بعدا ثابت شد...چون روزای بعد این خاله به حرف اومد!

دیگه بعد شام همه صم بکم الا عروس خانم که منبر رفته بود...نمیدونم اینا چرا همشون مثل همسری خجالت می کشیدن...از این جاری و خاله که صدا در نمیومد...داداش و خواهری هم که گاهی حرف میزدن اگه من سوال میکردم...ابوجان هم که نمی تونستم باهاش زیاد حرف بزنم فقط آمی جان خجالت نمی کشید.

وهی مامان بهم یاد آوری کرد که تو پاک آبروی ما رو می بری این دختره دو ساله عروس شده از تو بیشتر خجالت میکشه! ولی خب چه کنیم دیگه سارایی گفتن! قدرتی می خواد همه رو به خجالت واداری بعد خودت ریلکس باشی...
خب من چی کار کنم خودشون حرف نمی زدن من که نمیتونستم ساکت باشم...تازه همش به خاله میگفتم همسری گفته شما فارسی بلدی ولی خجالت میکشید آره؟ و بعد بنده خدا بیشتر سرخ میشد! حالا که فکرش رو میکنم عجب موجودی بیدم من!

بعد واسمون میوه آوردن که تو دیس میوه ای به اسم گوا بود و منم مثه این خردسالان کودکستان لاله ذوق زده میشم که ااااااااا ما از اینا نداریم! و بعدم انواع روش ها واسه خوردنش رو امتحان می کنم...تازه اینا همش مربوط به شب اول بود که مثلا یکمی رودربایسی داشتم باهاشون! دیگه خلاصه به قول دختر خاله ای اینا هرچی کار تو می کنی به حساب ایرانی بودن می نویسن نمیدونن دخترای ایرانیم والا اینجور نیستن!

دیگه بعدم چای سبز اخر شب رو آوردن(از اول هم که اومدیم اخر شب بودش!) و دیگه شب بخیر لالا...

بقیه اش رو بازم مینویسم...

چند تا عکس هم اینجا میذارم

بلالایی که تو شن می پختن

ریکشا

گاری های فروش نیشکر

غذافروش خیابانی

یک غذا فروش دیگه

یکی دیگه

 

تا بعد..

سفر نوشته های من 51

 

سلام بعد یک سفر طولانی
حالتون چطوره دوست جونا خوبید؟؟؟ چه خبرا؟ من نبودم خوش میگذشت؟
منم بالاخره از سفر عروسانه برگشتم،دو هفته اونجا بودم که مردم از خنده بس که هر شب با مامان قبل خواب غش غش می خندیدیم! جاتون خالی...
اخه سیستم زندگیشون کلی با ما فرق داشت بعد دیگه ما خیلی تر و فرزیم اونا کلی واسه یک تصمیم مقدمه چینی داشتن...ولی خب تجربه بامزه ای بود عین این پادشاها زندگی کردن ولی حیف بعد چند روز حوصله ام از بیکاری سر میرفت...

خب اول از همه بگم کشورشون از لحاظ فرهنگی خیلی شبیه فرهنگ هندی ها داشت و از لحاظ ظاهری هم همینطور...یعنی اصلا خودشون حس نمیکردن ها ولی من مدام یادآوری میکردم این کاراتون اسلامی نیست...اینا فرهنگ هندوهاس...شهراشون رو هم من زیاد از نزدیک ندیدم یکی شهر همسری اینا و یکی هم پایتخت...تنها شهر تمیز پایتخت بود...بقیه شهرا رو میگفتن زیاد تمیز نیستن....شهر همسری اینا هم که بیشتر از مردم محلی افغانی داشت و نژاد "پتان"...افغانی ها که تازگی موقع حکومت طالبان فرار کرده بودن اینجا....پتان ها هم افعانی الاصل هایی بودن که از قدیم مهاجرت کرده بودن و فرهنگشون تفاوت داشت و حتی گاهی برکا سرشون داشتن ! تا این حد ها!

سیمای شهری هرجا مجتمع تجاری و جدید داشت قشنگ بود و مردم در حال خریدش هم از طبقه بالاتر بودن ولی بازارای محلیشون خیلی کثیف و شلوغ پلوغ بود ولی کلا چون سطل آشغال به ندرت پیدا میکردی هر کی هرچی میخورد میریخت! بعد شب میرفتی بیرون خوب بود دیگه تمیز بود(چون شهرداریشون شب به شب تمیز میکرد)...
قسمتای ثروتمند نشین همه ویلا بودن و اکثرا هم ویلاها یا تک طبقه بود و یا اگه دو طبقه اینا بود از بیرون قابل رویت نبود چون ویلا وسط اون همه باغ و درخت تو اون عمق دیده نمی شد...قسمتایی از شهر هم که مربوط به ارتش میشد خیلی مرتب بود...چون اونجا هرچیزی مربوط به ارتش بهترین چیزا بود.

اسلام اباد هم دقیقا قسمتای بالاییش همین سبک رو داشت ولی خب ویلاهای جدیدش بیشتر بود....میگم ویلا اصلا تصور نکنید چطور ویلایی...اخه سبک معماریشون کلا با مال ما تفاوت داشت...یکمی شبیه شمال ایران ولی بازم مثل اونا نبود. تمام اتاقا مستر روم بودن و آشپزخونه ها درای متعددی داشت که یکیش رو به تالار آشپزی باز میشد که اونجا سرخ کردنی رو انجام میدادن تو فضای باز یا نون می پختن...سبک ساخت بر مبنای تفکیک کامل فضاها بود واسه این هال و پذیرایی کاملا جدا بود و هر اتاق هم سرویس بهداشتی خودش رو داشت...تو خونه هاشون زیاد از فرش واسه چیدمان استفاده نداشتن و سیستمشون مثل غربی ها ورود با کفش بود مگه جایی فرش شده بود که مخصوص بدون کفش رفتن بود که اونجا کفش رو در می آوردن...بعد اینقده ویلاهاشون حیاطای قشنگ داشت...و اکثرا کف حیاطا به غیر قسمت پارکینگی همش پوشیده از سبزه بود. و دورتادور درخت کاری بود...

خارج از شهر هم بزرگراهها کاملا طبق قوانین بین المللی بود و جاده خیلی راحت بود...هم باغات و مزارع خیلی مدرن و شیک به نظر میرسید! یعنی تمام باغات ردیف کاری شده و منظم و تمام دروها طبق نظم و تمام مرز بندیها با درختای بادگیر....یعنی اینجا مهندس کشاورزی خودش رو هلاک کنه بتونه چند تا مزرعه اونطوری آباد کنه!
من رسما هنوز در کفم که اون ادمایی (مردم عوامشون) که میگفتن بیسواد هم شاید باشن تو شهر اونطوری هستن اون وقت چطور ادمای روستایی این همه مرتب و طبق اصول کشاورزی دارن! اگه یکی فهمید به منم بگه هااااااااااا

مردم اونجا دو طبقه بودن یا فقیر که عموما کارگر بودن و بی سواد و یا پولدار و با سواد...حالا ثروتشون کم و یا زیادتر بود ولی خب دیگه وضعشون خوب بود و قشر تحصیلکرده شون عموما پولدار بودن...چون سواد آموزی رایگان کمتر بود فقرا اصولا بی سواد بودن...نظامشون به شدت طبقاتی بود و فقیرا اکثرا تابع فتواهای مولوی منطقه خودشون بودن...که این مولوی ها اصولا ازعربستان پول میگرفتن که مردم مناطق روستایی و قبایلی رو عقب نگه دارن...چون این مردم سواد که نداشتن و چشمشون به دهن این مولوی های پول پرست بود که از اسلام عقب نمونن!

یعنی خدایی اخر جهالت ولی خب به قول خواهرشوهری وقتی دولت میخواد یک برنامه بهداشتی اجرا کنه و واکسیناسیون عمومی  انجام بشه این مولاناهای اجیر شده پول میگیرن تو مناطق قبایلی  فتوا میدن حرامه! بعد تمام برنامه ها کشک میشه چون دیگه هیچکسی نمیاد! چون قبیله نشین ها فقط تابع همون مولوی هستن و بس و اصلا عقل ندارن ببینن اینی که به هوای سنت رسول سوار اسب میشه که ماشین امروزی حرامه اون وقت اسلحه روز دستشه و خورجینش پر از شرابه! ( اینا درد دلای خواهرشوهری بود که پزشک سرپرست جمعیت حلال احمر هست و به اکثر مناطق قبایلی واسه برنامه های بهداشتی سفر کرده)...

 

شهرای توریستی شون رو من خودم از نزدیک نرفتم ولی تعریفشو شنیدم ...هم از توریست ژاپنی که مشهد اومده بود و هم از خونواده همسری ...مناطق شمالی کشورشون  خیلی زیباست و تماما کوهستانی و پوشیده از جنگل...مناطق کلاش و گیل گیت و موری و ...(البته املای صحیحش رو نمی دونم) که اکثر اروپایی ها واسه دیدن پاکستان این قسمتا میان...به علاوه روزای خاصی که فستیوال بادبادک ها دارن که روز خیلی معروفی هست و از همه جای دنیا واسه دیدن این فستیوال میان! کی هست شرمنده من نمیدونم .

عید قربان اونجا حال و هوای دیگه ای داره...یعنی من اونقده گاو و گوسفند میدیدم روزای اول که خنده ام میگرفت بعد برادرشوهری گفت خب تعجب نداره خرید و فروش دم عیدی زیاده! برادرشوهری میگفت اینجا هرکی دستش به دهنش برسه حتما حتما قربانی رو انجام میده واسه این دیگه گاو و گوسفند به وفور بود! بعد قیمت این گوسفندا کلی گرونتر از گوشت در میومد، یعنی بازار سیاه میشه واسه عید!

وضعیت پوششون عموما لباس محلی خودشون بود.همون پیراهن و شلواری که تو فیلم هندی ها هست همراه با شال...که بهش میگن شلوار کامز به همراه دوپاتا(همون شال)...مردا شال ندارن و همون ساده ش هست و رنگ بندی های سرد رو استفاده می کنن...ولی خانوما جینگیل بینگیل و رنگ وارنگ دیگه عین فیلما من هی خودمو خفه نکنم توضیح بدم...البته واسه خانما مدهای مختلف هم وجود داشت که نوع شلوار و پیراهن متفاوت میشد ولی واسه مردا دیگه تنوع زیادی نبود...فقط ساری زیاد عمومیت نداشت...ساری رو واسه مهمونی ها استفاده می کردن نه واسه پوشش معمول. وعده ی خیلی کمی هم که محجبه بودن لباسی به نام غبا می پوشیدن که شبیه لباس عربا بود...کلا چون جمعیت اصلی سنی هستن مذهبی هاشون از فرهنگ عربستان استقبال دارن...

واسه حمل ونقلشون هم تاکسی بود که هزینه اش بالا بود و البته تاکسی های خیلی جالبی هم نبود چون عموما کسی از تاکسی سواری استقبال نمیکرد...اخه قشر پولدار یا ماشین داشتن و یا راننده شخصی و قشرای پایین تر هم هزینه تاکسی زیادشون بود واسه این تاکسی خیلی کم میدیدی...وسیله نقلیه دیگه شون ریکشا بود،همون موتور سه چرخه هایی که عقبش پوشیده اس، واسه دیدن ریکشا هم ارجاعتون میدم به فیلم هندی! چون این وسیله رو فقط و فقط تو هند و پاکستان میشه پیدا کرد...این ریکشا قیمتش ارزونتر از تاکسی بود ولی خدایی بازم نسبت به تاکسی های مشهد گرونتر بود!...


فقرا هم وسیله نقلیه شون اتوبوس بود که من تا روز آخر به این اتوبوسا میخندیدم...تمام در و دیوار اتوبوس نقاشی شده بود و داخلش اندازه گل فروشی گل آویزون بود...بعدم این اتوبوسا عادت به توقف نداشتن....همیشه جای جمعیت که می رسید کمک راننده دم پنجره اویزون بود و مسیر رو میگفت و مسافرا هم در حالی که سرعت اتوبوس کم بود می پریدن تو... بیشتر مردا مسافر بودن و اگه خانمی مسافر بود اوتوبوس توقف می کرد....این اتوبوس مورد استفاده پتان ها بود ...اونجا به هرچیز بی سلیقه و زلم زیمبویی می گفتن پتان... از اینا هم گاهی تو خیابونای فیلمای هندی میشه دید!

 

فرهنگ خانوادگی شبیه قدیم های ایران بود تو فضای مدرن تر(چون از ما سنتی تر هستن) ولی با این تفاوت که زن سالاری بود به جای مردسالاری ، حالا من اینو از رو تجربه ام با خانواده همسری و اشناهاشون میگم ولی فکر کنم عمومیت داشت...
تحصیلات خانما و اقایون زیاد فرقی نداشت اگه خانواده اهل تحصیل بودن...حتی از زمان های قدیمشون همینطور بوده...
فرهنگ دو زنی به شدت منفور بود و تک همسری مبنا بود چه شیعه و چه سنی...
کلا احترام به خانما زیاد بود...هیچ مردی جلوتراز خانما بیرون نمیرفت یا تو نمیومد...حتی تو خیابون اگه جایی راه باریک بود مردا واسه خانما راه باز میکردن...اگه تو اتوبوس صندلی کم بود مردا نمینشستن و تعارف خانما میکردن(اتوبوسای فرودگاه کم صندلی داشت و همیشه خانما نشسته بودن)...
بعدم اصولا هرکاری رو به مادر نسبت میدادن تا به پدر...

مردمش زیاد به ادمای غریبه نگاه نمی کردن...یعنی من با لباس ایرانی زیاد تو چشم نبودم نسبت به موقعی که تو یک پارک ایران لباس اونارو پوشیده بودم و ایرانی ها نگاه می کردن...


اموزش هم از سن 4 سالگی بود که سه سال پیش دبستانی و بعد دبستان...البته این پیش دبستانی ها توهمون دبستان درس میخوندن و ساعت درسیشون مثل دبستان بود و همه چی کاملا روند رسمی داشت.

دست فروشاشون هم همیشه در حال فروختن نیشکر بودن! اخرشم من عقده ای شدم ازونا نخوردم چون همش میگفتن اینا کثیفه و هیچ کسی هم از جای تمیز واسم نخرید!(الان یک عدد سارای عقده ای هستم!)...دسته بعدی گاری فروشا موز میفروختن گاهی هم انگور...


بعد گاری های غذا فروش که همیشه مرغ و ماهی و گوشت و یک عالمه بوی روغن قاطی بود...من که جرئت نداشتم نزدیکشون بشم...ازینا که تو جنوب سمبوسه میفروشن مثه اونا بود...وبازم میتونین شبیه ترش رو تو فیلم هندی ببینین یکم با دید جدید فیلماشون رو ببینین همه ی اینایی که من گفتم رو میبینید!

 

غذاها هم که دیگه نگم همه تند و پر ادویه...برنج هم زیاد نمی خورن و عادت غذاییشون بر اساس نون هست و همون مدل هندی ها غذا میخورن...شبکه می چف غذا هندی که اموزش میداد نحوه خوردن با نون رو یاد میداد...که نون رو با دو انگشت تکه می کنن و یک لقمه کوچیک میشه تو غذا میزنن و میخورن...البته اینو همسری همیشه انجام میده و من هرچی سعی کردم انجام بدم نمیشه!خلاصه از لحاظ من : مگه ادم خودازاری داره اونقده سخت غذا بخوره(هاهاهاها) ولی خب چون لقمه کوچیکه واسه جویدن و هضم و از لحاظ اداب غذا خیلی بهتره...

دیگه خیلی شد...این رو داشته باشید تا پست بعدی در مورد تجربیات خودم به عنوان عروس بنویسم.

تا بعد...

در سفر 50

salam bacheha

man pakistanam...font farsi nadaram goftam faghat yek post gozashte basham

zendegi inja khone madarshoharam kheyli bamazas....kolan ba ma koli fargh dare...

hame chiz inja mese hend hast...nahve zendegi adab va rosom va kheyli chiza albate bazi chizashon shabihe mast be sabke eslami...


khob beram dige chon kor mishid ke bekhonid

ta bad

در راه سفر 49

دوباره سلام ...
خب چی کار کنم هی نگم سلام؟ سلامم ندم فکرمی کنم خب با چی شروع کنم دیگه!

نه به بعضی روزا که هی حرفام قلنبه میشه و نصفش فراموشم میشه و بعدم که میام بنویسم میمونم از چی بگم و اخرشم دست درد میشم همشو نمی گم!
نه این مدت هم همش حرفم نمیومد دیگه...

عمویی جونمم مراسم نامزدی و عقدش رو در غیبت سارای عزیز برگزار کردن... ای من سوختم که نبودم اخه این اجی کوچولوم امسال کنکوری و نمیشد بیاد و منم دلسوز خواهر...ولی جدی جدی دلم نیومد منم برم اون تنها باشه خصوصا که 4 آذر دوباره مراسم هست...حالا مراسم عقدیشون شده واسه 4 آذر...

همه خیلی بهشون خوش گذشته بود و مادرجونم بالاخره از عروسشون خوشش اومد...اینقده که مادرجونی نگران بود بقیه نگران نبودن...خواهری میگفت تو راه خواستگاری همش دلشوره داشتن که اگه من از عروس خوشم نیاد تا اخرشم دلم صاف نمیشه(خدا به خیر گذروند) و مادرجونم خوشش اومد از عروسمون(دیگه عروس ما هم میشه دیگه!).

خطبه عقدشون رو هم آن کال گوش دادیم! یعنی در هر شرایطی باید از تکنولوژی استفاده کرد...تازه صدا رو هم ضبط کردیم کیفیت عالی از صدایی که فیلم بردار گرفته هم کلی واضح تر!

 

 

دیروزی رفته بودم حرم و دلم خواست برم سر عقد دعا کنم بعدم برم زیارت.
تو رواق امید همیشه کلی زوج جوون پیدا میشه که من بنا به اینکه اومدم واسه دعا زودی میرم ببینم کدومشون عاقدش داره میشینه که برم بشینم واسه دعا کردن...
بعد از دور دیدم یک عاقد داره همراه یک آقایی می شینه و منم رفتم همون سمت و سریع نشستم بعد دیدم یک لشگرآدم اومدن و اضافه شدن! لشگر میگم واقعا لشگر بودا! حدود 50 نفر بودن! کلی با سر و صدا و هیس و پیس کردن عاقد نشستن که دیدم یکی از دختراشون از عقب با حالتی شبیه جیغ میگه "علی ها علی! استرس دری؟" بعد دیدم این علی نامبرده همان آقای داماده که ریلکس یک ادامس به سبک لاتای پایین خیابون تو دهنشه و بدجوری مشغول عملیات خطیر ادامس جویدنه و برگشته عقب با یک خنده مضحک میگه "هاااا استرس درم ادامس مخورم" بعدم خودش مثه دقیقا یک ادم احمق پقی زد زیر خنده!

حالا اینجا بود عاقد برگشته میگه حواسا اینجا باشه(مثه حالتی که معلم به بچه دبستانیا میگه اونجوری!) بعدم کنار داماد 4 تا مرد بودن که دو تا جوون و دو تا میانسال بودن40 و 50 ساله...حالا عاقد داره میگه وکیلم و دخترای کناری میگن عروس رفته گل بچینه! بعد این پسر جوونه کنار داماد اروم میگه عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش! بعد این 4 نفر و البته به انضمام آقای داماد هرهر میخندن(البته مثلا قهقه نیستا!) من چشام گرد میشه اینا دیگه چرا اینطورین میگم واستا خطبه رو بگن شاید حرمتش رو حفظ کنن!...بعد داماده هم میگه بله و خودش مثه احمقا میخنده! از این نوع خنده هایی که این پسر لاتا متلک میندازن و خودشون میخندن از اون نوع خنده ها!...

بعد عاقد میگه موقع عقد دستاتون باز باشه و دعا کنین(لحظاتی که من به خاطرش اومده بودم نشسته بودم کنار اینا)...حالا از بس اینا بی ادب بودن هی گفتم پاشم برم باز گفتم عقد عقد دیگه!...حالا خطبه رو عاقد داره میخونه که یکدفعه داماد از عقب برگشته و خودش رو نیمه دراز کش کرده تا بزنه پشت اون آقا 40 ساله که دو نفر اون طرفتر نشسته که چی ؟ دوباره مثه احمقا بخنده و بگه "هو دستاتو باز کن گره نندازی تو کار مو!!!!" بعدم اون خنده های بیمار گونه اش! اه اه حالم بد شد به حدی که هرچی دعا داشتم یادم رفت و گفتم پاشم دیدم تا اخر خطبه حرمت عقد رو نگه دارم و حداقل برای شفای این داماد دعا بکنم!...

بعد حالا از پشت سرم دختره به بغل دستیش میگه "هی نرگس او ورو نگا ببین اون داماده چه خوشگله عروسش کدوم یکی مره؟" بعدم تند تند در مورد اینکه عروس کدومه بحث می کنن مثلا قشون اوردن واسه فیض بردن از مراسم معنوی عقد!...

از اون طرف داماده هم هی سرش بر میگرده عقب و میخنده و یک تیکه ای گیر میاره که نیشش رو باز کنه همراه اون 4 تا ادم بیخود کناریش...اینقده هم قیافش بد بود حالت بد میشد...ابروهاش رو تیغ زده بود بالاشو بعد سبز شده بود موهاش وای نمی دونید دقیقا چندشت میشد اگه بهش نگاه می کردی!
بعدم اصلا انگار نه انگار عاقد 4 بار برگشت وسط خطبه بهشون نگاه عاقل اندر سفیهی کرد! بعد این مرد 40 ساله کنار داماد نمیدونم چی بینشون بالا گرفته بود بلند بلند میگه " مو که دیگه یکبار داماد رفتم...هه هه هه" بعدم با اون اقا 50 ساله و دو تا جوونا و داماد احمق خندیدن!

اینجا بود که واقعا دیدم تنها داماده احمق نیست اینا خانوادگی کم دارن! تا عقد تموم شد اصلا صبر نکردم دعا تموم بشه چون اصلا حس معنویت نداشتم و حس نمیکردم دعای ادم تو همچین جمعی بالا بره! ادمایی که تمام اون لحظات قشنگ رو به مسخره بازی تلف کردن! فقط واسه عروسه دعا کردم این شوهره سر به راه بشه!...عروسه یک بچه  بود همش شاید 15 سال هم نداشت ، داماده ولی بهش 23 یا 24 میخورد...

واقعا نمیدونم بعضی ادما چه طورین! من سر عقد کلی ادم نشستم از روستایی و پایین شهری تا بیسواد و کم سواد ولی هیچ کسی هر قدر هم لوده و بی فرهنگ بوده (قبل و بعد خطبه) موقع خطبه خودش رو حفظ کرده ولی اینا! وای یادم میاد چندشم میشه!

 

 

دارم میرم پیش قوم شوهر این هفته...وای کلی استرس دارم مثه این دخترایی که قراره واسشون خواستگار بیاد! غیر آمی جان هیچ کس منو از نزدیک ندیده...واسه این هی فکر میکنم اونجا همش همه بخوان بیان منو ببینن استرسم میاد که چی میشه و چه جوری فکر می کنن! بدیش اینه بعد همه منو با جاریا مقایسه میکنن ، اخه تقریبا از عروسیشون بیشتر از 3 سال نمیگذره، تقریبا بعد عروسی اونا من عقد کردم و عروسی اونا عقدشونم همون موقع است...اینجوری میشه گفت که تو یک سال سه تا برادرا عقد کردن ، بعد همین استرسمو زیادتر می کنه که مقایسه بشم...بعدم همه باز میان منو ببینن که بفهمن همسری چرا اومده از ایران زن گرفته!

حالا تو این شرایط صورتمم کلی جوش زده(یکسال بود دیگه این طوری نشده بود)...حالا ادم حساس میشه اینطوری میشه و الان کلی غصه ام شده که حالا چه وقت جوش زدنه! کسی راه حل سریعی نداره واسه جوش و لکه های پوستی تا بیرنگ بشن؟  ای غصه دارم در این زمینه و روزی شونصد تا چیز میز میذارم رو صورتم و برنامه های ماسک فشرده!(یعنی هی پشت سر هم رو صورتم ابمیوه و پوست میوه و گلاب و شیر و... میذارم)

حالا همسری هم اونجا نیست که دلم خوش باشه...اه نمیدونم چه حسایی من دارم اصلا قابل توصیف نیست...شما اولین برخوردتون چه طوری بود بعد زیر نظر بودین چه طوری رفتار کردین؟ اخه همه تو مراسم اولین برخوردشون رسمیه ولی من خودم دارم میرم...
حالا باز خواهرش اینا مشکلی نیست با هم زیاد حرف زدیم ولی خاله هاش و زن عموهاش میان دیگه...و احتمالا سر تا بالای من رو بررسی میکنن که کشف کنن من کی هستم دقیقا ...

حالا بدتر اینا خانوادگی به تحصیلات خیلی اهمیت میدن بعد همسری بهم گفته کتابای درسیت رو خوب بلد باشی که سوال تخصصی پرسیدن درست جواب بدی! یا خدا! دیگه فکر نکنم هیچ عروسی رفته باشه سر جلسه امتحان!
منم اصلا یکسالی میشه لای هیچ کتابی رو باز نکردم و اگه یکیشون تو زمینه خاک و عمران و زمین شناسی ازم سوال کنه من کلا فاتحه ابروی خاندان رو میبرم چون یادم میره تو همچین موقعیتی! همسری گفته می تونی خودت رو بزنی به اینکه نمیفهمی اونا چی میگن...چه میدونم والا....

نمیدونم کمک روحی روانی لطفا...

تا بعد...

ایده ها 48

 

خب دوست جونای گلم خوب و خوش و سلامت باشید...نیستین هم سعی کنین باشین!
خب این هفته هم تموم شد با کلی اتفاقای ریز و درشت...کلا از موقعی که سر این کاره میرم کلی موضوع خنده دار دارم.

در ادامه ی موضوعات عروسانه خواستگاری و عقد رسمی عمویی جونم شده واسه تولد امام رضا(ع) و مراسمشون واسه عید غدیر.
واسه رفتن به پاکستان هیچ پیش زمینه ذهنی ندارم که چطوری میتونه باشه...از همسری هم نپرسیدم  و دلم می خواد خودم ببینم از نزدیک...تا اینکه دیروز توریست ژاپنی که داشتیم قبل ایران رفته بود پاکستان وکلی واسم تعریف کرد و می گفت دلش می خواد دوباره بره! بعد من بهش گفتم میدونی منم دارم میرم اونجا تو این ماه و اونم خاطرات سفرش رو واسم گفت و جاهایی که حتما باید برم ببینم!...حالا من اینبار که فکر نکنم وقت گشت و گذار داشته باشم ولی بار دیگه میرم واسه گشتن(حالا نه که بار دیگه بعد عروسی همچین زیادم وقت دارم!!!!)
بهم گفت حتما گیل گیت رو برم ببینم...
بعدم بهم کلی تبریک گفت که با پاکستانی ازدواج کردم همش می گفت خیلی شانس داری چون اینا خیلی مهربونن و از این حرفا و هی هندونه میداد زیر بغل همسری!!! حالا!

اینقده این دختره با نمک تعریف می کرد که دوست انگلیسیش با یک ارتشی پاکستانی ازدواج کرده و پسره مجبور شده از ارتش فرار کنه! من اینقده خندیدم به طرز حرف زدنش که نگو!
بعد این فامیل ژاپنیشون که رفته بوده پاکستان به عنوان توریست و همونجا زن گرفته فکر کن اگه پسرای ما برن یک جایی بعد همونجا زن بگیرن دیگه برنگردن!!! آی مادرجاننننننن از همین الان باید تو فکر اینده ی پسرم باشم که دخترای مردم گولش نزنن! هاهاهاها

بعدم خاطره دوستش که با همسر نروژیش تو چت آشنا میشن و بعد دختره(دقت کنین دختره) میره دیدن پسره تو نروژ و بعد میان ژاپن عروسی می کنن و این آشنایی اینترنتی رو هم به عنوان راز نگه میدارن و به خونواده میگن رفته نروژ گردی که همدیگرو دیدن! بعد دیدم ای ول بابا اینام از این سکرت بازیا بلدن ما خبر نداشتیم!

خب هر کی هم می خواد اینجانب رو ببینه بره ادامه مطلب!(چه تو ذوق بزنم من ، نهههههههه؟)

راستی دوست جونیا ایده ها رو هم میذارم ادامه مطلب همراه ایده های خودم و بازم اگه کسی ایده مازاد داره بفرسته خجالت و رودربایسی رو بذاره کنار...

تا بعد...

ادامه نوشته

عروسانه  47

 

خب سلام دوباره به دوست جونیا...

می بینم که دوز تنبلیم بالا رفته یک عالمه زیاددددددد....خیلی دیر دیر آپ می کنم و حالا خبرهای عروسانه!!!
البته همین الان از اشتباه درتون بیارم که دلتون رو صابون نزنین...در موردم خودم نیست! طفلی سارا....

چند روز پیش ها همین طور خوش و خرم داشتیم با همسری می حرفیدیم که ناگاه تلفنمون شروع به آواز خونی کرد....شماره کی افتاده بود! عمویی گلم...

ذوق کردم با خودم که یعنی الان چه اتفاق مهمی پیش اومده که عمویی داره زنگ میزنه...فکر کردم پس داره میاد به زودی...تو افکارم بودم که داشتم با عمویی احوال پرسی می کردم و منتظر بودم ببینم کی قراره بیاد...که دیدم عمویی میگه ستاره جون دلش برات تنگ شده میخواد باهاتون صحبت کنه(همون دوست دختر میلیاردرعمویی که قبلنا ذکرش رو کرده بودم)...همین طور که گفت گوشی ، خندید و گفت راستی عمویی ما تصمیمون رو گرفتیم و قراره دیگه با هم باشیم !!!!

منو میگی شوک سورپرایزانه بهم وارد شد و بعدم داشتم با ستاره صحبت می کردم و بهش تبریک گفتم و انشالله قراره واسه عروسی ما باهم باشن....درسش هم تموم شده و احتمالا مراسم نامزدی و عقدشون رو قبل از ماه محرم بگیرن!!! حالا همه ی اینا در صورتی هست که هنوز مادرجون ما خبر نداره! و عمویی میخواد بهشون خبر بده که زنگ بزنن واسه خواستگاری رسمی!

یعنی ما کلا فامیلی ازدواجای عجیب غریب داریم ها! هنوز که هنوزه هر ادم شناس و ناشناسی ازدواج منو میشنوه کمش دوساعت هنگ می کنه...حالا هم نوبت عمویی هست...

ظاهرا ستاره جون که الان من بهش میگم پری-زن عمو(واسه همسری دیگه ترجمه ش این میشه!!!) شرایط رو پذیرفته...اخه پسر عمه ای و خانمش ده روزی پیش عمو بودن و حسابی همه ی شرایط رو واسش توضیح دادن و عمو جونی هم با اینکه کلی با تجربه س ولی دفعه قبلی که اومد وقتی همسری اینجا بود کلی با من صحبت کرد که اختلاف طبقاتی و فرهنگی و اعتقادی دو خانواده رو چطوری سامان دهی می کنم و منم براش توضیح دادم و یکمی خیالش رو راحت کردم...

راستش خیلی واسه عمویی استرس ندارم...دوست دارم ستاره جون از انتخابش راضی باشه...خدا کنه بعدا احساس کمبود نداشته باشه...ولی خب به قول همسری اگه عشق باشه و دو طرف هم همدیگه رو قبول داشته باشن و تفاوت های خونواده هم رو بپذیرن اونوقت خیلی تفاوت ها آزار دهنده نیست...

من شرایطم این طوری بوده ولی در مورد ستاره و عمو بر عکس من و همسری هست و صد البته اختلافات دو خانواده شدت بیشتری داره...ولی اخر اخرش همه چی دست خودشون هست و من همش ارزوی خوشبختی رو دارم...ستاره تا حالا که از بودن با ما خوشحال بوده انشالله بعد این هم بتونه واسه همیشه خوشحال باشه...

تا دوروزاز خوشحالی رو ابرا بودیم...حالا کی میشه بریم نامزدی!!! آقا من نامزدی میخوامممممممممم زودی زودددددددد...

 


راستی یادتون میاد بچه بودیم از این شعرا می خوندیم سفید سفید 100 تومن، سرخ و سفید 300 تومن حالا که رسید به سبزه هزار هزار می ارزه!
من از بچگی تا همین پنج شنبه دنبال مصداق واسه کلمه ی ایهام گونه سرخ و سفید بودم!!! نه که اصلا سرخ و سفیدی ندیده بودم فکر میکردم لابد ایهام داره دیگه! و گرنه شاعرش مریض که نبوده گفته سرخ و سفید!
ولی خب روز پنج شنبه مورخه 8-7-1389 چشممون به جمال سی عدد نه ببخشید 28 عدد مصداق عینی سرخ و سفید روشن شد!

اونجا می خواستم یقه ی این شاعررو بگیرم بگم جای سبزه و سرخ سفید رو تو شعر عوض کنه ! مگه چشون هست سبزه ها! خیلی هم خوشگلتر و با نمکتر از سرخ وسفیدا هستن!

راستش توریستای اون روزی از آلمان اومده بودن بعد هم همگی سن بالا و ریش و سبیلا سفید با صورتای سرخ! وای به قول دوستم میترسیدیم از بعضیاشون که ماشالله هیکلای بزرگ و تپلی هم داشتن!
یعنی من نمیدونم تو کشورشون هم همه این طوری هستن یا این نژادشون به تور ما خورده بود! اخه تو فیلماشون که این شکلی نیستن ها!

بعضیاشون خیلی مهربون بودن و بعضیاشون رو هم نمیشد با یک من عسل خورد! و حس می کردن الان تو حیات وحش هستن و هر لحظه خطر تهدیدشون میکنه! خدایا والا منو ببخش اگه اینا از این حسا نداشتن ولی من اینطوری حس کردم!

تازه هم اطلاعاتم در حد باقالی پخته اس! من نمیدونم من چطور راهنمایی هستم که خودم از بیخ عربم و فرت فرت از ادمای دور و برم می پرسم و خیلی خیلی بهتره که اینا فارسی نمی فهمیدن و گرنه پاک ابروم رفته بود! و بدتر ازهمه چون تاریخ رو خوب بلد نبودم همه چی رو می گفتم واسه دوره ی صفویه(اخه اینطوری تو ذهنم بود دیگه!)....خلاصه که تا منو ننداختن بیرون باید یک فکری به حال خودم بکنم!!!

باز خوبه مثه اون توریست آمریکایی سوالای فنی نپرسیدن مثه اینکه چرا مسلمونا تو دستشویی آب حروم می کنن که خودشون رو بشورن حالا نشورین نمیشه!!!...یعنی ما عملا باید در هر رشته ای دستی از دور بر آتش داشته باشیم...از تاریخ دونی و کارشناس مسائل مذهبی بگیر تا جامعه شناس و آشنایی به سبک ها ی معماری ... چیزی مثل آش شله قلمکار!!!

اووووو تازه باید نقاشی هم تفسیر کنی...مثلا واقعه عاشورا رو شرح بدی واسه کسی که اصلا نفهمیدم اخرش گفت با ایمان هست یا بی ایمان! آخه اول فکر کردم گفت با ایمان هست و بعد اضافه کرد باباش کاتولیک بوده و مامانش کمونیست از شوروی سابق واسه این دینش خنثی هست...بعد دیگه من شک کردم که گفته بود با یا بی ایمان! حالا به این چی میگن؟؟؟

همسری نیستی ببینی ما اصلا اصلا اصلا با هم اختلاف فرهنگی نداریم!

 


خب در ادامه اخبار عروسانه...کم کم داریم بار و بندیلمون رو جمع می کنیم بریم دیدار قوم همسر بلکه این سارا چشمش به جمال خواهر شوهر و جاری  اینا روشن بشه! اول بهم بگین غیر جاری کلمه ی دیگه ای هم هست؟ والا این تو دهن من نمی چرخه و به جاریام هم میگم خواهر شوهر! نیست که از اول اینا هم بودن و منم هیچ کدوم رو ندیدم دست خودم نیست...

اینقده گفتم خواهر شوهر که از دهنم نمیفته و بعد که طرف می پرسه مگه 4 تا خواهر شوهر داری یادم میاد چه گندی زدم!
باز ازون بدتر عکس عروسی جاری رو نشون میدم میگم داماد برادر شوهرمه و عروس خواهر شوهر! استغفرالله!!!!!
خب از اون روز که همچین حرفی زدم دیدم ای بابا چه قدر گاهی زشت میشه عوضکی حرف زدن....

حالا در راستای همون خانواده شوهر شناسی داریم میریم اونورا...البته واسه تعیین تاریخ عروسی و الان اگه شما فکر می کنید خانواده داماد معمولا میاد ، خب دیگه من مسئول نیستم همینه که هست این بار ما داریم میریم...

بعدم قراره لباس عروس و لباس مهندی و لباسای سر خریدم رو انتخاب کنم ...دیدن هتل و اتلیه هم میرم تا قطعی کنم و بعد با دست پر بر می گردم....سرویسم هم در عمل انجام شده درست شده و قراره بعضی جاهاش رو به میل خودم تغییر بدم...

خب غیر همه ی اینا به شدت دنبال ایده های جدید واسه مراسم هستم...از هر طرح و برنامه برای سرگرمی مهمونا بگیرین تا ایده های متفاوتی واسه تزیین سالن...می خوام قبل رفتنم تصمیم های کلی برنامه ی مراسمم رو بگیرم که وقتی میرم با خواهر شوهری قطعی کنم...البته شما واسه عروسی اینجا پیشنهاد بدین...من خودم کلی مورد نوشتم که باید ببینم چه قدرش قابل اجرا هست...

ولی بازم دنبال ایده های نو و جدیدتر هستم خصوصا برنامه های مربوط به مهمونا ...هر چیزی که عروسیم کاملا متفاوت باشه و قابل پیش بینی نباشه .... واسه کارت و تزیین ماشین هم دنبال چیز خاصی هستم...منظورم طرح رو کارت یا گل ماشین نیست...یک چیزی کاملا متفاوت نه طرح متفاوت...نظراتتون رو پست بعدی همراه ایده های خودم میذارم...هر رسم و رسوم یا چیز خاصی به نظرتون میاد واسم بگین مهم نیست واسه کجا باشه...چون شاید به نظر من قشنگ اومد...از عروسی های تکراری که از اول تا اخر فقط توش رقص باشه و کادو دادن خوشم نمیاد.

ایده واسه کارت عروسی
ایده واسه تزیین ماشین عروس
ایده واسه تزیین جایگاه عروس و داماد
ایده واسه تزیین میزهای مهمان و چینششون
ایده واسه تزیین سالن
ایده واسه عکس و فیلم عروسی
ایده واسه لحظه ورود عروس و داماد
ایده واسه رقص دو نفره
ایده واسه برنامه های سرگرم کننده ی مهمونا
ایده واسه سرگرمی بچه ها
ایده واسه مراسم کادو دادن مهمونا
ایده واسه لحظه ی خروج
ایده واسه عروس کشونی
ایده واسه بعد مراسم تو خونه(البته در این زمینه خونه ی بابام ، چون من بعد عروسی میرم دوباره خونه ی بابام!)

هرچی بگید شاید واسه من جالب بیاد و شاید هم الهام بخش ایده ای باشه....ولی هرکسی بالاخره یک چیزی به ذهنش میرسه...بعدم تو پست بعدی جمع بندی میذارم که عروسای گل دیگه هم استفاده کنن از این اطلاعات...منتظر نظرای قشنگتون هستم...

تا بعد...

 

جاهلیت مدرن 46

چند روزی هست هی می خوام بنویسم هی نمیشه...یعنی اینجانبی که سارا باشم هر موقع کمتر کار دارم بیشتر وقت کم میارم! ولی تا سرم شلوغ نشه دنبال صد تا کار دیگه هم میرم انگار الان الافی داره شاخم میزنه!

 

وای مثلا من شدم مترجم انگلیسی ولی بس عرب زیادن دارم کم کم عربی بلد میشم ... تازه بدتر اینکه بیچاره عربا میان از من سوال می کنن بعد من میدونم اینا فارسی نمی فهمن به انگلیسی بهشون میگم من عربی بلد نیستم! و اوج شاهکارم اون روزی به هر کی سوال پرسید گفتم لا عربیک!!! یعنی جمله ساختم مشعشع و بعد نسخه اصلاح یافته اش رو به نفرات بعدی گفتم لا عربی!!! یعنی کلا ذخیره عربیم تا این حد نم کشیده بود که یک خانم عربه بهم گفت : آهان ما فی عربی؟ نعم!؟؟؟


بعد حالا من تا جایی که یادم میاد این یعنی من عربی نمی دونم؟؟ نه دیگه؟؟
چون از دیروز با افتخار به همشون میگم ما فی عربی!!!
تازه خالم اومده بهم یاد داده که بگو انا لا استطیع بتکلم العربیه! منم برگشتم به خاله گفتم من همچین جمله قشنگی به طرف بگم بعد انتظار داری اون باورش بشه من عربی بلد نیستم واقعا؟؟؟؟
خلاصه هر چی می پرسن میگم خلاص تمام یا همین ما فی...بعدش هم در شرایط جبری همچین مکالمه کلمه به کلمه ای می کنم واسشون تا حرفم بره تو گوششون ولی خب برعکس که میشه ما فی عربی و خلاصصصصص...

امروزی داشتم تو راه اومدن به خونه سینما رو دید میزدم  که دیدم هنوز این فیلمه " دختر ادم و پسر حوا " رو پرده اس یاد روزی افتادم که با همسری رفتیم سینما!
خب مگه چیه مگه ما دل نداریم ! یعنی این دخی خاله ها پیشنهاد دادن گفتم نه ولی گفتن حالا بیاین و منم گفتم باشه به همسری بگم اخه دوست نداشتم ما همه محو فیلمیم و اون هیچی نفهمه ولی اونم گفت دور هم خوبه و رفتیم ولی قرار شد بریم فیلم خنده دار که اگه همسری نفهمید لااقل از رو حرکات خندش بگیره خیلی حوصله اش سر نره...


من اونجا نقش یک مترجم همزمان داشتم وکلا نصف فیلم رو جا زدیم دیگه و سر افراد بالا سرمون رو هم خوردیم!!!
ولی دوجا همسری غش کرده بود ...
اولیش که یادم نیست ...خب یادم نیست دیگه!
دومیش هم جایی بود که اون خانم پیره اومده بود دفتر، وقتی دختره رو دید گفت توبه توبه!!!
که دیدم همسری از کل ادمای تو سالن بیشتر می خنده و کاشف به عمل اومد که اینام همون تیکه رو تو زبونشون دارن ولی به جای ه کمی رو به آ تلفظ می کنن...
بعد دیدم همسری نصف بیشتر خنده اش این بوده که ااااااااااا یک جمله آشنا ...و اونجا دیدم مثه اینکه مترجم هم مترجمای قدیم!

 

 

شبای قدر همش یک موضوعی تو ذهنم بود که اینقد دست دست کردم تا ازون فضا در اومدم و دیگه نشد چیزی بنویسم...
دیشب قبل خواب فکرایی اومد سراغم که تنبلیم شد یادداشتشون کنم و الان با اینکه حسام خیلی کمرنگتر شده ولی بازم دوست دارم ازشون بگم...

 

هرروز که میگذره بیشتر تو دور برم می بینم که مردم خیلی راحت بهم برچسب امل و بی دین میزنن ... خیلی دلم میگیره از این که هرروز تفکر" اخلاق بدون دین " و " دینداری بی اخلاق " رواج بیشتر و بیشتری میگیره...
ادمای زیادی به خیال اینکه دین دارند پس اخرش بهشت میرن ، اینجا هر کاری دوست دارن انجام میدن و ادمای زیادی به خیال اینکه دین واسه عرب جاهلی اومده ، افکار خودشون رو خیلی برتر از همه میدونن و میگن هرچی ما میفهمیم همونه....

از این مرز بندیای جدید یک طوری میشم...از اینکه تا میگی مذهبی همه میگن برو بابا نماز و روزه  و حجاب که مهم نیست وقتی کلی غیبت و دروغ همراهشه....و تا میگی بی حجاب میگن استغرالله اخر الزمون شده همینا فساد رو اوردن تو جامعه...
از اینهمه سطحی بودن ادما تو هر دو قشر که یک طرف به اسم دین و یک طرف به اسم روشنفکری توش غرق شدن حالم بد میشه...

این افکار داره روز به روز تو هممون رشد میکنه...تا چند تا جمله و مسئله مذهبی می نویسیم سریع بعدش اضافه می کنیم که مثلا ما خیلی با حجاب نیستیم و خیلی رو مد هستیم و یا روزه رو قبول نداریم و چنین و چنان انگار کسر شانمون بوده...یا اگه بخوایم کمی در مذمت بعضی چیزا بنویسیم سریع یاد اوری می کنیم که ما خیلی مذهبی نیستیم چراااااااا؟؟؟ چون مذهبی بودن رو املی می دونیم یا می ترسیم بهمون برچسب امل بخوره و حرفای درستمون نفی بشه!

اینا به اونا میگن پیف پیف و اونا به اینا میگن اه اه...

ما به عرب 1400 سال پیش میگیم جاهل ولی خودمون جاهل مدرن هستیم...از خیلیا میشنوم میگن من حجاب ندارم و نماز و روزه مهم نیست...مهم قلب ادم هست و من خیلی بهتر از اونی هستم که اینارو انجام میده و دروغ هم میگه و ال و بل...
ولی مگه مسلمونی دو بخش داره یکی همون نماز روزه و حجاب و دیگریش اخلاقیات؟؟؟
یعنی واقعا عمل کردن به دستورای اسلام یعنی ببینی کیا چی کار می کنن بعد من تصمیم بگیرم که عمل کنم یا نه؟؟؟

من نمی خوام عمل کنم،عمل نکنم ، دیگه چرا هرروز این جمله رو میگم که من بهترم یا اونی که نمازش سرجاشه و دروغم میگه؟؟؟ یعنی واقعا همه ی ادمای نماز خون همینن؟؟؟ اگه نباشن این یعنی دروغ و تهمت...

یا اون کسایی که زیاد از دین نمیدونن غیر ظاهر ...وقتی می بینن یکی نمازش سروقت نیست یا حجابش کامل نیست به خودشون اجازه میدن هر انگی بهش بزنن...یعنی واقعا اون چیزایی رو که میگن تو همه نماز نخونا دیدن؟؟؟ اگه ندیدن این یعنی دروغ و تهمت...

حرفم اینه که چرا ما بدون فکر هر حرفی رو می زنیم و از بس تکرار می کنیم میشه جزیی از باورمون و بعد هم تو ذهنمون و دنیای اطرافمون تبدیل میشه به قانون ...این یعنی فاجعه برای ادمایی که نسل 1400 سال پیش اعراب  رو جاهل میدونن و نمی فهمند جهالت به نداشتن سواد و تکنولوژی نیست ، جهالت فقط  فکر نکردن هست... جهالت یعنی من هرچی میشنوم رو بر اساس خوشایند قلبم قضاوت کنم...قضاوتی عجولانه بر اساس موجی موسوم به روشنفکری یا ظاهربینی(کسایی که ظواهر اسلام رو همه چیز میدونن)

اینارو نوشتم هم واسه شما و هم واسه خودم که یادم نره و تحت تاثیر این موجا قرار بگیرم .وقتی میدونم اگه من مسلمونم و اگه خدایی رو به خدایی می پرستم که می دونم اون بهتر از من میدونه نباید عنادی داشته باشم که چرا اینجوری و اونجوری و نباید یادم بره همین خدای عزیز به من بارها و بارها تاکید کرده که حق مردم که حق خدا که حق نفس...

که من یادم نره اگه دختر همسایمون روزه نمی گیره معنیش این نیست که ادم بدی هست معنیش اینه که روزه رو درک نکرده...ادمی نیست که حکمت خدا رو واسه روزه قبول کنه و بگه لبیک و لابد از لحاظ علمی رو هنوز نمی دونه ولی ادم بدی نیست...

که من یادم نره خانم همسایمون که چادر می پوشه و روش رو می گیره حتما نمیره مسجد که غیبت این و اون رو بکنه و اگه داره غیبت می کنه من میدونم دلیل برتری من نسبت به اون نیست!
اون واسه حجابش ثواب می گیره و واسه غیبتش عذاب و برتری من به اون  یا  اون به من رو خدا تو روز قیامت واسمون روشن می کنه و اینکه من اگه اخلاق خوبی دارم حتما دلیل بر برتری من نیست!...

روی صحبتم با خودم بود نه کسی که به خدا و عدالتش و اخرت شک داره...
فقط و فقط منظورم این بود که فکر کنیم به همه ی حقایی که به گردنمون هست...نه تمام ریشه فکرمون خشکیده باشه و تمام ذهنمون رو افکار پوسیده و از پیش تعیین شده ای پر کرده باشه...

نمیدونم اصلا منظورم رسید یا نرسید...خودم میخونم می بینم نرسید ولی خب الان نمی تونم بهتر بگم...شاید بعد حرفای شما دوستای گلم اگه جایی ابهامی بود برطرف کنم...

کاش خدارو به همون نزدیکی که هست ببینیم ...یادمون نره از حق خدا و حق مردم و حق نفسمون...و از همه ی شما دوستای گلم می خوام واسمون دعا کنین که خدا تو لحظه لحظه ی ما جاری باشه(ما= هممون)...

کلی حرف قلمبه شده 45

سلام سلام خانمای گل....چه خبر؟؟؟
بعد عید فطر یک اتفاق عجیب افتاد ... مرگ یکی از دوستام ، مرگی کاملا ناگهانی و منو برد تو یک شوک عجیب که فرصتای ما از یک چشم بهم زدن کمتره و اینکه بالاخره میریم ولی چه جوری میریم؟؟؟ اونقد ذهنم درگیرش شد که نتونستم واسه مراسم تشییعش برم چون همش میومد تو ذهنم که کجا رفتیم و کجا دیدمش و تحمل دیدن مادرش رو نداشتم واز شوهرش هم خبر ندارم یعنی اونقده شوک زده بودم که نتونستم بپرسم شوهرش هم...یا نه...

میدونید احساسات متفاوتی داشتم از غم و خوشحالی ولی ناراحت این بودم که روزی که من برم چه طوری هست؟؟؟
من سریال ملکوت رو گاهی دنبال میکردم و قسمت اخر رو صحنه اخرش تلنگر عمیقی داشت واسم اینکه میری و همه ی فرصتا تموم شده ولی خب چه طوری ؟؟؟ خوشحالی از این تموم شدن فرصت یا تازه شروع رنج هات هست...

کاش هرطور زندگی می کنیم و هر طور فکر می کنیم و هر طور میمیریم  مهم نباشه ولی اونطرف خوشحال باشیم از کوچمون...
وای اصلا نمی تونم حسم رو بگم...انشالله اون دنیا خوشبخت باشه...


این روزا تو اوج بیکاری یک فرصت کاری واسم پیش اومد که خیلی خیلی عاشقشم و قراره هفته ای دو شیفت کار کنم.
روز اولش که امروز بود خیلی واسم قشنگ بود تا ببینم خدا چی می خواد و بقیش چه جوری پیش میره...
امروزش که یک گروه 26 نفره توریست بودن که از لبنان اومده بودن و من تازه کشف کردم لبنانیها فرانسه رو خیلی بهتر از انگلیسی میدونن جالب بود ها!!!! دیگه اینکه بقیه روز رو مگس می پروندم و تقریبا مثلا اماده باش بودم ولی هیچ کی منو دوس نداشت هیچ کی نیومدش دیگه از ظهر به بعد...

سیل پاکستان هم اکثر زمینهای کشاورزی رو نابود کرد ازونجا که درامد کشورشون از کشاورزی هست و روستایی ها کشاورزن و زمین ها واسه روستایی هاس و سیل هم همه ی رو ستاها رو خراب کرده اوضاع مالی شون خیلی وخیم میشه...دلم یک طوری میشه نه ازینکه کسی خونش خراب شده چون خونه رو میشه ساخت ولی زمین رو دوباره اباد کردن...
کلی حرف داشتم در این مورد ولی الان حرفم نمیاد!

کلی ذوق عروسیمو دارم که هنوز تاریخش معین نشده! ولی در راستای ذوق فراوون سرویس عروسی م رو سفارش دادم یعنی هر دوتا سرویسم تا یک ماه دیگه اماده میشه انشالله...
خب ازونجا که من جهیزیه خریدن ندارم کلی با فراغ بال واسه خودم هی لباس و سرویس انتخاب می کنم...

سرویس عروسی همسری اینا خیلی خفن شده بود! یعنی وقتی اماده ش رو فرستادن کپ کردم این هوا! بعد همین طور سیلاب اشک و اه که من اینهمه عکس اماده داشتم هیشکی منو دوست نداره(اینو الکی می گم همچین حسی ندارم اصلا) و هیشکی نظر منو نپرسیده و اینا که دیگه کشف کردیم که سرویس ما از اولش هم حق دخل و تصرف نداشته!
به این قرار که تاج خانوادگی همسری اینا واسه من بوده و همون رو بردن و سفارش یک ست مناسب با اون را واسم دادن....حالا این طلاسازه جاهایی که از رو تاج الهام گرفته خوبه ولی ای گند زده به قسمتای ابتکاری خودش که بیا و ببین!
حالا سارا مونده و حوضش و شونصد تا نظر در راستای بهبود اون گردنبد و گوشواره...حالا ببینیم در مرحله ی اجرایی چی پیش میاد...

بعد کلی از محاسبات من در مورد اینکه لباسم اونجا چه جوری باشه و دوپاتام رو چه طوری ببندم به هم خورده و دقیقا من موندم و حوضم!
اخه سبک پاکستانی سرویسشون یک تیکا داره که رو پیشونی میاد و من چون تاج دارم اینو ندارم(دوسش دارم ولییییییییییییییی) بعد هم کلی فسفر مغزی صرف کرده بودم که چه طوری با حجاب دوپاتا رو ببندم وحالا با دیدن یک تاج که یک دایره کامل هست در شوکم! مامان جان!


حالا کی میتونه از خودش نظری بده مبنی بر اینکه ادم چه طوری تاج بذاره سرش بعد با حجاب! کلا مضحکه میشم میره دنبال کارش و بعدم کی می خواد به آمی جانم بفهمونه که من نمی خوام بی حجاب باشم!  تازه بدتر اینه که ارثیه خانوادگی هست یعنی واسه مادربزرگ پدر شوهرم بوده و عروس به عروس رسیده به من و از اونجا که من عروس سومی هستم و این داره به من میرسه کلی زیر ذره بینم که من چه موجودی هستم بعد دیگه کلی الان تو ذهنم استرس هست! اخه قبلا تصورم نیم تاج بود و الان دیدم تاجم کامل هست وبسی بسیار رنگارنگ! فک کنم جد بزرگمون هرچی سنگ قیمتی بوده خوشش اومده تو این تاج به کار برده ...


اخرش اگه بی ربطه خیلی به این دلیله که مخم هنگ کرده اخه شما جای من نیستید که بدونید چند هفته مراسم فسفر سوزان داشتم که چه طوری تاج بذارم با حجاب که آمی جان هم حس نکنه مثلا من حجاب داشتم! فهمیدین چی شد؟؟؟

حالا هیچ عروسی اعم از هندی و پاکستانی تاج نمیذاره که بعد با حجاب باشه یا بی حجاب و من موندم و ذهنی عاری از ایده...کسی میتونه یاری بده!

سرویس عروسی ایرانمم رو خیلی خیلی دوسش دارم.کاش تا اون موقع چیز دیگه ای چشمم رو نگیره که دیگه نه من نه اون مغازه که چیزای جدید میاره....
در راستای علم اموزی وبلاگم اگه طلایی انتخاب می کنین که قالبش ایرانیه(یعنی 80% سرویس های طلا) حتما سفارش بدین واستون بسازن اگه خارجی نیست چون خیلی به صرفه تر هستش همین دیگه این اوج اموزنده بودن وب من هستش!

به شدت هم دوست دارم تمام دخترای دوست و آشنا و فامیل رو مزدوج کنم! ارزوی دیگه گفتم رو دلم نمونه! بعد تازه خود شیفته هم هستم وسطش هی واسه خداجون میگم چند تا کپی از همسری بگیر بفرست این طرفا دیگه...

ادامه مطلب هم جمع بندی پست قبلی هست...ولی بگم نصف بیشترتون دارای صفت فراموشی هستید هی منو خودم رو کشتم جواب بدین واسه پست قبل و اگه نمیتونین علنی بگین حتما با اسم مستعار بگید و ممنون از این همه یاری! البته دست گل دوستای گلم که جواب دادن هم درد نکنه ممنونم

 تا بعد...

ادامه نوشته

جواب و سوال 44

سلام
پیرو پست قبل دستورهاشو واستون میذارم...جند تا سوال هم دارم که دوست دارم حتما جواب بدین...اگرم خواننده خاموش اینجا هست اونام لطف کنن اینبار جوابمو بدن ممنون...

چای سبز واسه راحتی اعصاب و بیماری های فشار خون و ناراحتی های قلبی خیلی خوبه...امتحان کنید به این روش شاید بتونین مثه چای سیاه همیشگی ازش استفاده کنین...

http://www.pezeshkan.org/?p=12496


چای سبز رو درست آماده کنین و گرنه میگن دختره هنوز عروسی نشده...یعنی من مردم از خنده همسری اینارو میگفت...اخه میگه اگه بری جایی خواستگاری دختره چای سبزش میل به قرمزی بزنه میگن این بلد نیست چای درست کنه! یعنی من رسما از خنده ترکیدم که اااااااا مگه جای شما هم چای می بره عروس؟؟؟


حالا خوبه من چایی سبز نبردم (حالا نه که سیاهش رو بردم حالا!!!) وگرنه رسما کل خاندانمون از جد مادری تا خودم زیر سوال بودیم وعروسی نشده بودیم!!!!!

 


چای سبز:
اول به اندازه ای که مورد نظرمون هست آب تو کتری میریزیم ...دقت کنید چای سبز نیاز به قوری نداره واسه همین از کتری استفاده کنین که بعدا هم واسه همین استفاده بشه(حالا اول یکبار با همون کتری که دارین امتحان کنین بعدا مخصوص بخرید....


آب رو میذاریم جوش بیاد...وقتی به جوش رسید میذاریم 5-10 دقیقه بجوشه بعد تو دستور اصلی هل کوبیده شده هست(سابیده نه کوبیده باشه؟) ولی بدون هلش هم بد نیست به ذائقه شما بستگی داره...هل رو میریزیم و 30 ثانیه که جوشید چای سبز رو اضافه می کنیم...مقدار چای سبز تقریبا یک قاشق غذاخوری واسه هر لیتر آب هست یعنی یک کتری متوسط 2 قاشق لازم داره ولی سرخالی باشه...


چای سبز رو که داخل اب ریختیم میذاریم فقط 30 تا 40 ثانیه بجوشه(این زمان هرگز نباید بیشتر از یک دقیقه بشه) و تو این زمان چای سبز میره پایین و آماده س ...شعله رو خاموش می کنیم و همونجا سریع سرو میکنیم...رنگش کاملا سبز هست...سبز کمرنگ مایل به زرد...چای سبز نباید رنگش قرمز بشه اصلا...اگه همین چای اضافه باشه استکان دوم رنگش تیره میشه و بعد چند دقیقه قرمز...بیشتر هم نباید بجوشه...در حقیقت چون نیاز به دم نداره ابش باید جوش باشه و تو لحظه سرو چای سبز 30 ثانیه بجوشه و بعدم سرو بشه...نباید اونو واسه 10-15 دقیقه بعد از قبل آماده کرد...


موقع پذیرایی هم بهتره از چند قطره لیمو یا آب لیمو واسه طعم بهتر استفاده کرد که من خودم طعم لیمو رو خیلی دوست داشتم...(لیمو نباید تو استکان ریخته بشه...باید پهلوش گذاشته بشه هرکی خواست اضافه بکنه)

 

 

شیر بلال واقعی:
نوشتم واقعی چون همسری معتقد بود شما همه ی شیره بلال رو هدر میدین تو اون آب نمک بره حیف!!!
برگای لایه اخر بلال رو نکنید...یعنی یک لایه کامل از پوست بلال روش باشه...و بعد همونطوری بذارید رو آتیش...این کار باعث میشه شیره ی بلال بیشتر توش بمونه و از طرفی هم همسری میگفت یک ماده ای هست تو برگش که طعمش رو به بلال میده و اون رو نرم تر میکنه...

بعد اینکه تقریبا کباب بشه پوستا می سوزه و می ریزه و بعدش هم یک چند دقیقه کباب می کنیم وقتی آماده شد...لیموی تازه رو برش می زنیم و تو یک کاسه نمک و فلفل قرمز رو فاطی می کنیم و لیمو رو تو نمک و فلفل می زنیم و روی بلال می کشیم همراه با فشار...طعم این ذرت خوشمزه اس ...یکمی با ذرتای ما تفاوت داره ولی نه خیلی زیاد بهرحال یک روش جدیده...امتحان کنین ضرر نمی کنین...

 

 

این روزا خبر خاصی نیست فقط دوست داشتم چند تا سوال بپرسم ازتون که :

۱ـ  شماهایی که ازدواج کردید یا نامزد دارین همسرتون چه قدر به ایده ال تون نزدیک بوده و بعد از ازدواج چه قدر به ایده ال تون نزدیک شده یا دور شده ودلیلش چی بوده؟؟؟ و شمایی که هنوز مجردید دنبال چند درصد از ایده ال تون هستید؟؟؟


۲ـ یک سوال خصوصی هم دارم که میشه بگید مهریه تون چه قدر بوده و بر چه اساس و معیاری مهریه تون رو تصمیم گرفتید و چه شروط ضمن عقدی داشتید؟ و شما که مجردید تصمیتون چه قدر و بر چه اساسی هست؟؟؟


۳ـ سوال آخرم هم اینه که عروسیتون رو حدودا چه قدری هزینه کردید و چه سبکی بود و اگه قرار باشه دوباره عروسی بگیرید همونطور ساده یا همونطور مجلل میگیرین؟
و شماهایی که هنوز عروسی نگرفتین نظرتون چیه عروسی ساده و یا مجلل؟؟؟
در کل دوست دارین یا داشتین که عروسی مجلل باشه یا ساده باشه و پولش رو خرج زندگیتون کنین؟؟؟

اول نظرات رو تاییدی می کنم اگه می تونید با اسم خودتون بذارید(چون من بتونم متوجه بشم چه دوستی با چه سطحی به این سوال جواب داده) چون خیلی بیشتر بهم کمک میکنه...
بعد نظرات رو تو یک پست میذارم  اگه نخواستید با اسم خودتون باشه بگید قبل تو پست گذاشتن وعمومی کردنش اسم ناشناس بزنم...و اگه حس کردین نمیشه اسمتون رو بگید و خصوصیه براتون ممنون میشم با اسمای ناشناس واسم جواب بدید و سطح کلی فرهنگی و مالیتون رو هم بهش اضافه کنین ولی حتما بهم لطف کنید و جواب بدین و اگه به دوستاتون هم لطف کنید بگید تا اگه واسشون امکان داره جواب بدن...واسه جواب هم بنویسید ۱ ۲ ۳ و جواب هر سوالو واسم بدید...خیلی ممنون میشم جوابتون رو داشته باشم.

تا بعد

من عشق همسری 43

 سلام دوست جونای گلم
خوبید و خوشید؟؟؟ اول از همه غیر حضور همسری نتمم قطع بود و کسی هم حال نداشت بره پول بریزه وقتی همسری پخش زنده اینجا بود ...بعد رفتنش هم اینجانب حالت کما و افسردگی شدید داشتم که اصلا کل روز رو میخوابیدم و نت بی نت ...خب حالا غیبتام رو موجه کنین تا حضور فعال خودمو شروع کنم.

توجه: این پست طولانیه هرکی وقت نداره فقط دیدار و خداحافظی رو بخونه چشماش درد نیاد!

 

دیدار:
از اول هفته ذوق روز سه شنبه رو داشتم ساعت 17:45 به وقت امارات...
سه شنبه میخواستم همه ی میز شام رو خودم آماده کنم . از صبح مشغول پخت و پز بودم واسه همسری چون وقتی بیاد دیگه من از بیخش تکون نمی خورم که بخوام هنر مندی کنم پس تمام هنرامو یکجا بروز میدم و سالاد و دسر و غذاها رو آماده میکنم... ساعت 6:30 بابا میگه کم کم حاضر شو که دیر نشه ها!
منم از جلو آینه کنده نمیشم ...کم کم وقت رفتن میشه و من هنوز نتونستم کشف کنم این روسری جدیده رو چطوری ببندم!...یکبار عصری بستم بدون مانتو ولی هر کاریش کردم دوباره درست نشد!مامان از اون ور میگه سارا بدو دیگه رسید تو هنوز جلو آینه ای! و به زور منو میبره میگه بقیه اش تو ماشین!
اخه کی تا حالا تو ماشین تونسته شال روسری جدید رو ببنده اونم وقتی جلو آینه بزرگه نتونسته؟؟؟
تو مسیر می پرم دسته گل بخرم نه اینکه بچم تو خواستگاری دسته گل آورده بود این هوا گفتم جبران کنم!(همسری جونم شوخی کردم ...حالا بعدنا فارسیت خوب شد فکر نکنی من عقده دسته گل خواستگاری دارم هنوز)...
تو ماشین مامان مدام تذکر میده این چه وضعشه ساعت 8 پرواز رسیده الان 8:30 از خروجی هم اومده بیرون هنوز ما نرسیدیم از دست شماها من چی کار کنم...بچم غریب اونجا تنها واستاده تو اون آینه رو ول نمی کنی!
از پارکینگ تا سالن خروجی میدووم و پرسون پرسون میبینم که پرواز همین الان نشسته با نیم ساعت تاخیر...با مامان میریم نمازمون رو میخونیم و برمیگردیم که کم کم مسافرا وارد سالن میشن...از همسری خبری نیست تا اینکه میبینم دنبال ساکشه ولی اون منو نمیبینه...میاد به طرف صف چک کردن بار که دقیقا کنار سالن هست و جایی که ما واستادیم و من هرچی جیغ میزنم(جیغ که نه اصوات مفرح!)همسری نمیفهمه بس که تکنولوژی شیشه عایق صدا اونجا نصبه! و منم به شیشه میکوبم تا همسری منو ببینه! دستامون به شیشه میچسبونیم و همو بوس میکنیم! دلم میخواست شیشه هه رو میشکستمش!...میرم سمت در خروجی تا همسری از صف کنترل میاد بیرون هنوز خارج نشده میپرم تو بغلش که تا ماموره بیاد تذکر بده با همسری کامل خارج شدیم و مامانی بابایی بغلش میکنن...اصلا نمیدونم چی بگم چند قطره اشک خوشحالی و فقط نگاش میکنم و میریم سمت ماشین و بهش میگم خیلی خیلی دلم واست تنگه دوست دارم و اونم با همون لبخند خاص خودش جوابمو میده.

 

تولد:
روز تولدش همسری پیشم بود و شبش خونه خالم دعوت بودیم واسه شام...منم از قبل هماهنگ کرده بودم اونجا واسش شب تولدش مراسم بگیریم و مهمون هم همونجا دعوت کردم و خواهریا رفتن اونجا واسه تدارکات و من و همسری و مامان دیرتر رفتیم تا همسری سورپریز بشه...چراغا نیمه خاموش و اول از همه پسرخاله ای پریده سلام ماچ ماچ وسط سورپریز! که بعد چند ثانیه همسری میفهمه ااااااااا جریاناتی هست و با ورودش فشفشه ها میچرخند و تولدت مبارک خونده میشه و هیچ کی هم یادش نمیاد محض ایجاد احساسات بیشتر کمی هم happy birthday to u خونده بشه ...نه که همه احساساتی و قربون احساسات پاک بشم همه به زبان مادری تبلور پیدا میکنه دیگه هیچ کی غیر فارسی نمی خونه!...
ماجرایی داشتیم سر این بمب کاغذ شادی که مثلا من قرار بود بزنم هوا و همسری کیک رو ببره....همه ژست گرفتن و همسری آماده  حالا مگه این ضامنش باز میشه هرچی میچرخونیم ...با کلی زور و زحمت اخرش همسری در حال زور زدنه که تققققققققق کاغذا پخش میشن و منم با خنده جیغ میزنم کیک کیک و همسری با دست دیگه اش هنوز که تموم کاغذا پایین نیومده کیک رو میبره و ملت خوشحال میشند بعد سه ساعت بالاخره بهشون کیک میدیم بخورن!
و بعد مراسم کیک خورون و کادو بازکنون میبینیم که پذیرایی خونه خاله عین سبزه زار پر گل رنگی رنگی شده و این کاغذا تو همه جا پخش شدن و با همسری دست به کار میشیم جاروکشی و هی من به همسری میگم اینجوری نه دقت کن همه جا تمیز بشه و هی اون از من میگیره میگی تو زور نداری دختربده خودم همینجوری خوبه! این وسط هم خاله ها هی از همسری میگیرن تا بالاخره شونصد نفری تموم کردیم ...
توجه توجه : ازین بلاها واسه تولد نگیرین از ما گفتن!

 

شهربازی:
مثه بچه ها از رفتن به شهر بازی ذوق میکنم و همسری بهم میخنده میگه اااااااووووو سارا خوشحال کردن تو خیلی راحت خانمی...سوار یک وسیله میشیم که هم عمودی و هم افقی میچرخه و وقتی سر و ته میشیم جیغ میزنم مامان نووووو...مای گاد!
بعد که میام پایین میگم همسری چرا من هنگام ترس به جای زبون مادریم انگلیسی هم گفتم؟ میخنده میگه چون به قدر کافی نترسیدی و گرنه همشو فارسی می گفتی! مردم از خنده...

 

پخت و پز:
همسری یک نوع بلال ذغالی واسمون درست کرد که با نسخه ایرانیش فرق داشت خیلی خیلی خوشمزه بود...میدونم که نمی پرسین ولی خب اگه کسی خواست دستورش رو میذارم!
واسمون یک نوع خورش هم درست کرد که محشر شد...
یک غذای ساده هم واسه صبحانه که اونقده فلفل زد که من به زور کمی خوردم و خودش دلش به حالم سوخت گفت دیگه اینقده فلفل نمیزنه! خدا رو شکر...
واسه افطاری مامانم هم یک سالادی درست کرد طعمش خوب بود البته یکمی با طعمای ما متفاوت بود شاید بعضیا دوست داشته باشن بعضیا نه...

 

ماجراها:
کل این مدت همش مهون بازی و گشت و گذاربودیم به قول خواهری کوچیکه اخ جون همش تفریح!

عمویی هم از ارومیه اومد و همسری و عمویی هم همدیگرو دیدن بالاخره و همسری هم بعد دیدن عکسای دوست دختر عمویی سر به سر عمو میذاشت که تو چند ماهی ازم بزرگتری کی زن عمو میاری واسمون و ازین حرفا و عمو گیر کرده بود چی بگه! میگه خودمم نمیدونم و ما هم اخمش کردیم اینقده دست دست نکن ...دوست عمویی هم با دوست دختر ترکش عروسی(اصلاح شود عقد کرده بودن!!!) کرده بودن و عروس خانم رو هم اینجا دیدیم  و هی عمویی سر به سرشون میذاشت که مثلا شماها اومدین درس بخونین اگه من باور کنم!  انشالله که قبول بشن...


یک شب قشنگ هم با همسری رفتیم بیرون فقط واسه ترکیدن! از رستوران داخل شهر تا آش طرقبه و دوغ مخصوص و شیر بلال تا ختمش که فالوده بستنی باشه همگی در عرض سه ساعت! فکر کنین چی بشه به عمرم اینهمه نخورده بودم و رسما جای آش استعفا دادم و همسری هم گیر داده اگه نخوری منم ناراحت میشم نمیخورم که منم کم نیاوردم انگشتامو بهم نزدیک کردم و علامت کوچولو بهش نشون دادم و اونم غش کرد از خنده و دیگه بهم گیر نداد اخه همش بهش میگم من کوکچولویم نیتونم اینهمه بخورم  که دیگه بی خیال من شد و آش رو خودش خورد!  تو هوای سرد بلرزی و بستنی بخوری و اخرش هم شیره فالوده رو چپه کنی رو مانتوت و مجبور بشی همونجا بشوری و یخ بزنی و همسری هم هی بخنده بهت و تو بهش اخم کنی... از اون شبایی بود که تا همیشه واسمون خاطره اس...

 

بازارگردیامون کلی خنده دار بود...همسری میگفت ابوجان هیچ وقت این اشتباه رو تو زندگیش مرتکب نشد که با آمی جان بره بازار و هی به شانس خودش در این زمینه درود میفرستاد! باور میکنین سوغاتیاش همه نیم دست بود یعنی سه تا از یک چیز در رنگهای مختلف حالا واسه چی؟؟؟ خب آقا حوصله بازار رو نداشته دیگه از هرچی خوشش اومده یکجا خرید کرده...و حالا از حالات من هنگام خرید یک عدد لباس غافلگیر شده  بود و راه میرفت میگفت خدایا من چه گناهی به درگاه خدا کردم که سارا من رو سه بار آورده این خیابون هنوز چیزی نخریده! تقصیر خودش بود هیچ وقت نذاشت یک دور کامل بزنم! ولی بالاخره یک پیراهن مهمونی از پروما گرفتم ...و شبی که رفتیم الماس شرق واسه اکواریوم اونجا هم یک مانتو گرفتم بالاخره روحش باز بشه بچم!

 

ماه عسلک:
یک سفر چند روزه کاری داشتیم واسه تهران بماند که اداره اتباع خون به جیگرمون کردن تا مارو بفرستن تهران اونم همش از رو اهمال کاری خودشون بود و بازم میخواستن ادا در بیارن که بابا آشناش زنگ زد...یعنی این بشرها خیلی رو دارند...بعد کلی خبط تو پرونده ما باید هی بدوی دنبال حقت و کاری که پلیس گذرنامه میگفت برامون انجام بدن رو نمیدادن و میگفتن اونا نمیفهمن همچین چیزی نیست تا بالاخره نامه دادن و پلیس گذرنامه هم طبق قولش همون لحظه بهمون نامه داد واسه کارمون بریم تهران...بنده خدا با اینکه اصلا مارو نمیشناخت بهش گفتم همسرم نمیتونه بیاد سریع مارو فرستاد کارمون لنگ نمونه اونوقت این اداره اتباعیا بعد یکسال دوندگی و کلی اشتباهی که تو پروندمون انجام دادن و کلی پادرمیونی مقامات بالاتر هنوز نمیفهمیدن همسری نمیتونه هر روز اونجا واسشون حی و حاضر باشه!

خلاصه با شروع سفر تهران ماه عسلک ما شروع شد...اول بگم که ساعت دو ظهرروز قبل ماه رمضون نامه اماده شد ...یعنی همون روز مشخص شد و ما باید سریع میرفتیم تهران و قطار و هواپیمایی نبود و با اتوبوس اومدیم با اینکه 4 تا صندلی داشتیم ولی من تا سه روز پاهام درد میکرد...ای منو بکشن دیگه با اتوبوس نمیرم(حالا اگه بخوان بکشن میرم ها! اگه بازم مثه ایندفعه بلیط نباشه بازم مجبور بشم هم میرم ها!)...

پنج شنبه اول صبح رفتیم ناجا واسه اینکه مراحلش رو واسه شنبه بدونیم و ازونجا هم رفتیم تجریش و سعد آباد ...صبحانه که مثه دزدا گوشه یک سوپر خوردیم...ناهار هم هیچ جا نبود وای مرده بودیم از گرسنگی که تو بازار تجریش ازین پیراشکی بیخودا گرفتیم! حالا مگه میشد خورد...رفتیم کاخ سعد آباد اونجا لااقل خوردن ممنوع نبود...اونجا تو باغش کلی رمانتیک بازی در آوردیم و این همسری هم هی گیر داده بود این شاهتون همین جا معشوقه بازی میکرده! هی منم میگفتم نه اون زمان کلی نگهبان بوده و اونم میگفت خب شاهه به همه میگفته برن دورتر و اخرش من میگم خب همسری جان در اینکه شاهه فضا داشته واسه این کار حرفی نیست ولی این باغه دقیقا روبروی پنجره های کاخ هست جا که قحط نداشته شاه جلو ملکه هرکاری کنه! که دیگه راضی شد که نه شاه جای دیگه مشغول بوده !

کلی عکس و فیلم خصوصی گرفتیم اونجا که خیلی قشنگ شد...من که کاخا رو دیده بودم همسری هم باغ رو بیشتر از کاخ دوست داشت دیگه بعد کاخ ملتش جاهای دیگه نیومد...
ازونجا هم رفتیم خونه فامیلمون و بعد یک روز مشقت بار شام خوردیم شام! (حالا میدونم شما نمیفهمین عمق این شام رو مگه موقع خوندن روزه باشین)!
جمعه صبحی بعد صبحانه رفتیم قم واسه زیارت...حرم حضرت معصومه نماز جمعه خوندیم و همون اطراف دنبال رستوران چون گفته بودن قم زیارتیه رستوران باز داره...حالا همسری هی نیشش باز میگه بپرس رستوران کجاست منم هی میخندم میگم از کجا معلوم باز باشه! میگه زیارتیه دیگه منم میخندم میگم اخه همین الان امام جمعه تو نمازش گفت چه معنی داره رستوران به اسم واسه  زوار باز باشه؟ زوار طوریش نمیشه ناهار حاضری بخوره! همسری هم میخنده میگه معلومه امام جمعه هی مجبور نبوده به جای غذا کیک و ابمیوه بخوره که این حرفو زده...بدو بریم رستوران پیدا کنیم!
فقط یک رستوران معمولی باز بود ولی ادم گرسنه فقط غذا میخواد واسه این همونجا خودمون رو سیر کردیم رفتیم جمکران که خیلی صفای خاصی داشت...همسری که محو اونجا شده بود و همش می پرسید آمی ابو جان هم اینجا اومدن؟؟؟
بیرون جمکران آش نذری میدادن که اونم خیلی مزه داد...غذا رو نمیگم ها...حال اون غذا رو میگم...
بعد اونم اومدیم تهران شب خونه فامیلمون واسه شام و خواب...

شنبه هم خروس خون رفتیم ناجا بست(بسط؟) نشستیم نفر اول که خدای نکرده اینجا تو کارمون اشتباه نشه...اونقده همسری ده بار یک چیز رو می پرسید که خانم افسر منو صدا زد که خانم تروخدا به همسرت بگو نیاد بپرسه دوباره...بهش گفتم بس که همه خرابکاری میکنن ده بار میپرسه که مطمئن بشه ...چون تو تهران نه آشنا داریم نه وقتشو که دوباره بیایم...خانمه خندش گرفت و اکی گفت مارو فرستاد...اونجا کلی خارجی بودن و منو همسری هم منتظر تا افسر بیاد هی سوژه داشتیم...دو تا خانم ایتالیایی بودن وای با حجاب خیلی خنده دار بودن اخه یکیشون خیلی تپلی بود فکر میکردی مایو پوشیده...چند تا لبنانی که مترجم هم نداشتن و اونجا خنده بازاری بود که چی میخوان...یک آقای افغانی چشم هیز هم بود که از همسری خجالت نمی کشید ها! اخرش من به همسری خیلی اروم گفتم جامون رو عوض کنیم چون جو سنگینه مستقیم نگفتم که همسری ناراحت بشه...
خلاصه بعد ناجا رفتیم واسه من مانتو بخریم...که هی همسری اذیتم میکرد  که وای ملکه من 100 تا مغازه رو دیده هرکدوم صد مدل..هنوز بین 10 هزار مانتو چیزی باب میلش نیست!...که دیگه گرسنگی و تشنگی فشار آورد بهمون رفتیم یک ساندویچ سرد گرفتیم تو شیرینی فروشی یک بنده خدایی خوردیم...
همسری هم عهد بست که تا عمر داره دیگه ماه رمضون مسافرت نیاد!

بعد بازار گردی و خرید یک عدد مانتوی صورتی رفتیم پارک ملت و تا افطار اون دور بر بودیم..شکر خدا تو پارک باز میشد چیزی خورد ولی تو خیابون این مغازه دارا میگفتن تهران خیلی بگیر بگیره با بطری آب راه میرین!(والا مشهد ما که کلی رستوران بازه یعنی کل رستورانای اطراف حرم بازن)
افطار جاتون خالی حلیم خوردیم همسری به روش خودش شیرین و با نیمرو منم به روش خودم شور ولی ما قیمه میریزیم روش که تو تهران نبود!...
بعدشم رفتیم واسه لالا خونه فامیلمون که دیدیم اوووو دختراش و نوه هاش اومدن دیدن ما و تا نصفه شب گپ و گفت و همسری هم واسشون چای سبز درست کرد و منم ذوق زده کلی خوردم...کسی خواست دستورش رو میگم...خیلی خوبه من اصلا دهن به چای سبز نمیزدم حس می کردم مزه دارو گیاهی داره ولی عیبش این بوده که ماها بلد نبودیم درست کنیم!  دخترشون هم مارو واسه فردا شب دعوت کرد چون بلیطمون واسه 10:30 شب بود.

فرداش کلی خوابیدیم و سر ظهری خداحافظی کردیم و رفتیم بازار گردی واسه کفش و بعد سه ساعت همسری ذوق زد که سارا کفش خرید...ازونجا رفتیم نیاوران که کاخش تعطیل بود واسه همین قدم زدیم و برگشتیم رفتیم خونه دختر فامیلمون ...همسری خیلی ازشون خوشش اومد و بعد افطاری و شام مارو رسوندن ایستگاه قطار...
قطارمون سوژه بود بازم به دلیل نبود بلیط ازین قطار کهنه ها بود و همسری هی میگفت این قطاره که نمیذاره آدم بخوابه هی میگه چدخ چدخ(این چدخ رو عمویی بهش یاد داده بود یعنی بریم بریم به زبون ترکی) همسفرامون هم کلی سوژه بودن...خانمه از راه رفتیم کلی واسمون دعا کرد بعد شروع کرد به گریه بعدم بقیه رفتن بیرون بهمون گفت به من کمک کنید و ما خشکمون زد و همسری تا صبح از بس مشکوک بود میگفت تو بخواب من باید مواظبت باشم! داستانی بود ها! من تو قطار همه جا تنها رفتم سحری هم تنهایی رفتم خوردم چون جرئت نمی کردیم وسایلامون رو بذاریم اونجا...
اخرش همسری میگه همون اتوبوس بهتر ازین قطاره ولی من میگم قطار درب و داغون بهتره از اتوبوسه...بماند که کلی خندیدیم ولی من دیگه باشم با اتوبوس یا قطار کهنه برم همون بیشتر صبر کنی با قطار درجه یک یا هواپیما بری بهتره!
این بود ماه عسلک ما!

 


خداحافظی:
از سه روز قبل گاه و بیگاه به همسری خیره میشم و بی اختیار اشکم میاد و همسری هم هی میگه گلم من هنوز اینجام از همین لحظه ها استفاده کن...
روز قبل رفتنش میریم حرم واسه خداحافظی تا دفعه بعدی...شبش اخر شبی میخوایم دوباره بریم طرقبه ولی دیر وقت که خلوت و سرد باشه...تصمیم بود آش بخوریم ولی من هوس کباب میکنم یکدفعه میرسم به رستوران تالار نامزدیمون و میگم همسری اینجا از نامزدی به بعد دیگه نیومدیم ها! و اونم میگی چی بهتر از این...میریم کلی عکس و فیلم تو باغش میگیریم خیلی خلوته و بعد کباب سفارش میدیم...قبل خوردن غذا اشکم میاد که تو اینجا دستمو گرفتی واسه همیشه...دستشو میگیرم و گریه میکنم که چرا اینهمه جدایی...چرا میری و منو میذاری و اشک همسری هم در میاد و بهم میگه سارا قوی باش زودی میام باهم میریم دعا کن کارامون جور بشه زودتر و دوباره میخندیم و کلی ادا در میاریم تا غذامون تموم بشه و من بهش سماق خوردن همراه کباب رو یاد میدم...ازونجا هم میایم خونه و تا سحر باهم حرف میزنیم نمیخوایم خواب این لحظه هارو بگیره ...من میرم واسه سحری وقتی میام همسری خوابش برده منم میرم تو بغلش تا 8-9 صبح همسری صدام میکنه سارا پاشو ببینمت...بلند میشم میرم تو بغلش میشینم و فقط میذارم همینجوری زمان بره...شروع میکنم لباسشو میچینم و بهش میگم هیچ کاری سخت تر ازین نیست و اون بحث رو عوض میکنه که تو خسته ای بده خودم می چینم میگم همسری نه کارش سخت نیست ولی قلب من کوچیکه واسه جمع کردن لباسای عشقم که راهیش کنم بره این خیلی سخته و اشکم میاد که همسری میگه لحظه های آخر فقط بخند...

سرراه میریم حلقه اش رو میگیریم و میایم خونه تا ناهارش رو بخوره و بریم فرودگاه تا غذاش گرم بشه چند دقیقه خلوت هم غنیمته ...تو بغلم می گیرمش و تا میتونم غرق بوسه اش می کنم و لبخند میزنم بهش و اونم میگه همین درسته سارایی که لبخندت رو بهم میدی...
دیر شده مامان غذاشو میده که تو راه بخوره...تو ماشین هم غذا می خوره هم تلفنای خداحافظی...بابا رسیده فرودگاه زنگ میزنه چرا نمیرسین یک ربع مونده دارن میبندن که ما رسیدیم دیگه و بعد منت کشی قبول کردن...رفتیم تو قسمت چک کردن گذرنامه که کلی معطل شدیم و اونجا همسری بهم میگه سارا دستت ببر تو جیبم چشمات رو ببند...دستم چیزی رو لمس می کنه و برش میدارم و چشامو که باز میکنم... بهم میگه اینا عیدیات هست و یکیش هم واسه عید غدیر و عید قربان که میاد...
نمیدونم چی بگم خیلی سورپریز شدم...اخه همسری اینا اصلا همچین رسمایی ندارن همون پارسال هم که واسم انجام داد خیلی ممنونشم ولی فکر نمی کردم واسه امسال هم برنامه ریزی کرده باشه...خیلی واسم ارزش داره چون تو عمرش همچین رسمایی ندیده ولی خودش اینهمه اهمیت و ارزش قائله...هنوز تو صفیم که کادوش رو به مامان نشون میدم و میگم باید یک طرح ناناز پیدا کنم واسش

نوبت همسری میرسه گذرنامه اش رو چک میکنن و منو هم با خودش داره میبره که میگم همسری ازینجا به بعد دیگه نمیشه من بیام میگه حالا تو بیا...که سربازه میگه ازینجا به بعد نیاین تا اینجاش هم افسره گذاشت بیاید چون ایشون فارسی بلد نیست...تا لحظه ی اخر پشت شیشه بهم نگاه کرد و رفت...نه اشکی نه گریه ای...یعنی اونقدر استرس رسیدن به پرواز بود که فرصت نشد گریه کنم...

اومدیم خونه و منم یکراست رفتم خوابیدم رو رختخواب دو نفره مون...بعد نیم ساعت گیج و منگ بیدار شدم می بینم همسری نیست ...به ذهنم فشار میارم کجا رفته؟دستشویی؟ بعد میگم شاید رفته تو آشپزخونه غذا درست کنه بعد فکر میکنم اطلاع داد که بره یا یکدفعه رفته؟ بعدش ساعت رو دیدم و قلبم درد گرفت که نه سارا دستشویی و آشپزخونه کجاست...همسری رفته دور دور دوباره..............
اشکم میاد و سرمو میذارم تا نفهمم زمان میگذره تا همسری برسه...

واسه مامان پ پ:عزیزم نبودم الان دیدم داری مامان میشه خیلی ذوق زدم مبارک باشه مامان خانمییییییییییی.
پ پ جون اگه هنوز اینجا رو میخونی سایتی میشناسی طرح طلا و جواهر داشته باشه؟؟؟

تا بعد...

چند جرعه عشق زندگی 42

 

واسه همسری یک نامه با پست عادی فرستادم و از بس عجله داشتم واسه فرستادن اون کاغذها که یادم نیومد واسش کارتی یا نوشته ای بذارم ولی همونجا توی پست یک تیکه کاغذ یادداشت پیدا میکنم و شروع می کنم به نوشتن واسه همسری جون و سریع پستش می کنم و میام خونه که همسری زنگ میزنه کاغذا رو فرستادی میگم آره بعد میگه واسه منم چیزی همراهشه با خجالت میگم نشد چیزی بذارم بس عجله داشتم فقط یک نوشته کوچولو  و می خنده میگه واسه من همون تیکه کاغذ از چند تا کارت رنگی قشنگتره و میگه چرا با ناراحتی میگی نمی خواستم ناراحت بشی ولی هرچیزی از طرف تو واسم ارزش داره خیلی زیاد و من بهش میگم واسه منم خودت خیلی ارزش داری .خیلی طول کشید تا این بسته به همسری رسید و روزی که اونجا رسید با کلی ذوق بهم زنگ زد که اون نامه رو خیلی دوست داره و نمیشه بازم براش بفرستم؟؟؟

 

قراره بعد امضای اون کاغذا اونا رو پست کنه واسم و با عجله زنگ میزنه آدرس همونی هست که من واسش نوشتم؟ و منم میگم آره از رو خط من تقلید بکن خوبه...منم اذیتش میکنم میگم چی واسم فرستادی و اونم با صدایی سرشار از خستگی میگه گلم همه جا بسته اس و من میگم نه نوشته منظورمه و اونم با لبخندش میگه اونو مگه میشه ننویسم؟و منم کلی ذوق میزنم...

عصرش میشه و میاد خونه و داریم باهم حرف میزنیم که یهو میخنده و با حالت شیطونی میگه سارا من یک عادت بدی دارم و باز میخنده! میگم چه عادت بدی ؟ من که تا حالا عادت بد ازت ندیدم...بعد میگه راستش من نمی تونم هیچی تو دلم نگه دارم! میگم خوب این که عادت خوبیه همه چی رو به من میگی ...این کجاش بده؟ غش می کنه از خنده و میگه خب بعضی وقتا بده دیگه من نمی تونم خودمو کنترل کنم دیگه! مثه الان! منم با تعجب میگم خب مگه چی شده همسری جان؟

میگه راستش من واست دو تا روسری خریدم فرستادم همراه اون کاغذا ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم تا وقتی رسید ببینی و ذوق بکنی...دیگه از ظهر تا حالا تحمل کردم الان دیگه گفتم...

منو میگی غش کرده بودم از خنده دلم میخواست بخورمش درسته اینقده که بانمک اینا رو میگفت...

سه روز بعد از پست بهم خبر دادن که یک بسته واستون رسیده تشریف بیارین پست مرکزی و تحویل بگیرین...

 

تو پست آقاهه بسته رو باز میکنه ولی قبلش سعی میکنه بدون باز کردن بفهمه و بهش میگم اقا چند تا کاغذ هست همراه روسری ولی بازم بازش میکنن و بعد بهم تحویل میدند و منم ازشون میپرسم نمازخونه کجاست تا برم نماز بخونم...

تو نماز خونه می شینم و نامه همسری رو می خونم اونم به بدبختی...از اونجا که من انگلیسی سر هم رو نمیتونم راحت بخونم پنج دقیقه طول کشید همون چند خط رو خوندم ولی حس کردم چند صفحه بود از بس طولش دادم(اخرش این ازدواجمم منو به سمت یادگیری خوندن و نوشتن سر هم سوق نداد...موجودی عجیبم در این زمینه و حتی نمیدونم بعضی از حروف رو و از رو بقیه حروف و جملات کلمه ها رو حدس میزدم محشرم در نوع خود!!!).

 

بعد خوندن نامه پر میشم از حسای ناب و روسریا رو باز میکنم...نخی و خنکن و چیزی هستن بین شال و روسری ...یعنی مثه شال بلندن ولی عرضشونم مثه روسری زیاده و یک طرفشون هم دو تا بند داره...رنگای شادی دارن...سرم میندازم و میرم تو رویا و حس عروس بودن بهم دست میده...اون یکی رو تو دستام لمس میکنم و به صورتم میکشم... که...

که یک اقایی داد میزنه حاج خانم میخوام در نمازخونه رو ببندم و من بلند میشم نماز بخونم ...

 

بیرون اداره پست بهم زنگ میزنه که خانمی کجایی میگم کادوهات تو دستمه یک دنیا ممنون کلی بوشون کشیدم بوی تو رو میداد بازم ازین کارا بکن و اونم ذوق زده واسم میگه کلی تو دستم گرفتمشون و بوسشون کردم واسه تو و بعد فرستادمشون واست...گفتم تک تک اون بوسه ها رو قلبم حس کرده همسری گلم...

بعد میزنم تو فاز خنده که ای همسری این چه طرز نامه نوشتن بود که من کور شدم! مگه بهت نگفته بودم من خط سرهم بلد نیستم و اونم غش کرده بهم میگه من خیلی عجله داشتم معلوم نیست چی نوشتم اصلا! میگم نه خطت که خوبه من مشکل ای کیو دارم در این زمینه و کلی میخندیم...

 

شبش تو خونه روسری رو سرم میذارم و میرم پیشش و اونم میگه اووووووووووووووووووووووووو  و بعد میگه واسه من حجاب می پوشی حالا؟؟؟و می خندیم و منم بهش میگم همسری این روسری مال کجاست میگه این دوپاتای و من بهش میگم اخه این کجاش دوپاتاس ! دوپاتا که خیلی بلنده مثه این کوچیک نیست در ضمن هیچ دوپاتایی بندک نداره! ببین من دیگه از تو بهتر در مورد دوپاتا میدونم و اونم میخنده من چه میدونم در مورد مسایل زنانه!(اخه دوپاتا شال مخصوص کشور خودشونه)...

بعد بهش میگم همسری اینو چه جوری سرم کنم...این بندکاش رو چه جوری ببندم و اونم با خنده میگه من تو این مسایل اصلا سر رشته ای ندارم فقط چون تو سرت میکنی و دوست داری واست خریدم و گرنه من اصلا نمی فهمم روسری چیه که بعد انواعش رو بفهمم و منم ذوق زده میگم الهی همسری جونم ممنونتم یک دنیا و باز همسری ازم می پرسه که خوشم اومده یا نه ؟به درد ایران میخوره یا نه؟

همسری جونم ممنوتم که اینقدر تو ریزترین چیزا واست عقاید من مهمه...این واسم جزو با ارزشترین هاست که تو فقط چون من بهش اعتقاد دارم حرمت رو نگه میداری حتی تو کادوهای کوچیک و عشقولیت بهم یاد آوری میکنی که واست مهمه...

 

اینا احساسای چند روز از زندگیم بود...الان که نوشتمشون دوباره اون حسا رو دلم خواست...

خدایا شکرت شکرت و هزار بار شکرت واسه داشتن عشق ...

و خدایا به همه بندگانت از رحمتت عطا کن ...

و خدایا عشق و زندگی برای همه آمین یا رب العالمین...

تا بعد...

آب زنید راه را هین که نگار می رسد 41

سلام دوست جونیا ...

چی کار می کنین با گرمای هوا؟؟؟

اول از همه من ذوق مرگ شدم چون همسری انشالله این یکشنبه یا سه شنبه داره میاد به مدت یک هفته تا چهار هفته...یعنی چی؟ یعنی از یک هفته تا چهار هفته بسته به شرایط ایران می مونه...

زنگ زدم به عمویی اگه میشه اونم بیاد(اخه عمویی هم راه دوره و تا حالا همسری رو ندیده) اگه اونم بیاد که عالی میشه...

خب دیگه همش به فکر برنامه ریزی کارای قبل عروسی هستم که ببینم چه قدر وقت لازم داره که بتونیم حساب کتابامون و کارامون رو انجام بدیم واسه عروسی تا محدوده ی تاریخشو معین کنیم تا بعدا با آمی و ابو جان تاریخ رو قطعی کنیم انشالله.

ذوق دارممممممممممممم....

تولد همسری هم تو هفته دیگه اس و تدارک یک برنامه سورپریزانه دارم...واسه کادو نظرم رو ادکلن هست میشه پیشنهاد بدید؟ چون من به عمرم ادکلن مردانه نخریدم...

دوست دارم بوش خیلی تند نباشه چون خودم سردرد میگیرم...بوی ملایم و موندگار مردانه قیمتشم خیلی گرون نباشه چون کادوی دیگه هم دارم...کمک بدید لطفا...

 

خب دیگه دیگه امروزم روزی بود پر از بوی دود منقل جوجه کبابی واییییییییییی چه حالی داره بعدشم سیب زمینی اتیشی! تازه کلی چای کاکوتی با طعم واقعی کوهیش نوشیده باشی به علاوه دوغ تلمی محلی و نون روغنی تازه که همون موقع رو اتیش پختنش؟؟؟فقط جای همسری جونم خالی...

امروز مامان تو ماشین میگه این همسریت بیاد بریم شمارو نسبت دار کنیم گ.ش.ت. ن.س.ب.ت شمارو نگیره! یعنی من رسما مردم از خنده ازین حرف مامانم! نیست مارو تا حالا صد بار گرفتن...اخه مامانم من به این مثبتی! همسری به این آقایی چه مون هست به ما گیر بدن!

ولی بین خودمون باشه یکبار تو حرم بهمون گیر دادن! گ.ش.ت. ن.س.ب.ت نبود انتظامات حرم بودن! قربونشون نه به ما به همه ملت گیر میدن! یعنی رو کنی به هرکی یک خاطره داره ازشون! فکر کن به خاله من و همسرش هم گیر داده بودن اونوقت خاله من از حیث مذهبی بودن یک فردی هست ورای کل فامیل ما(مذهبی واقعی نه فقط ظاهر طوری که همه قبولش دارن) اونوقت دیگه من چی بگم !

ولی محض خنده واستون بگم در موارد گیر دادن گ.ش.ت. ن.س.ب.ت ریلکس باشین و قبلش حتما نسبت به یادگیری زبانی غیر فارسی حتی شده زرگری اقدام فرمایید و سپس به حکایت زیرین توجه فرمایید:

من و همسری تو زیرزمین حرم نشسته بودیم و از اونجا که همسری خیلی به اونجا ارادت داره اول از همه کلی احساسی شدیم و منم حساس دلم گرفته بود و زده بودم زیر گریه...حالا گریه نکن کی گریه بکن و باز همسری از من حساس تر دلش گرفت من اونطوری اشک میریختم هی می پرسه سارا خوبی؟چت شد؟ و از این صحبتا و بعد واسه این که من آروم بشم سرمو گرفت تو بغلش و منم ازش خواستم بذاره گریه کنم تا سبک بشم و منم در موقعیت سر به زیر چادر و نیمه نشسته های های میکردم که صداهایی می شنیدم مبنی بر اینکه ااااا این چه وضعشه و...صداها نزدیکتر شدن دو تا خانم همراه یک آقای خ.ا.د.م که با نزدیک شدنشون نصایحی از قبیل وای زشته وای فبیحه و وای چنین و چنان می نمودند مارا که چرا یک سر چادر سیاه در دست یک مرد است!

من از زیر چادر در عوالم خودم پی بردم که ای یک خبرایی هست و مظنون ما هستیم فکر کنم! که شنیدم همسری هاج و واج به انگلیسی میگه حالش خوب نیست نگران نباشید! و من اون زیر مردم از خنده وسط گریه! که اینا نیومدن احوال منو بپرسن که!

سرمو بالا آوردم و همسری همچنان توضیح میده مشکلی نیست خانمم حالش خوبه  که با صدای متعجب خ.د.ا.م کمی میفهمه ظاهرا موضوع چیز دیگه ای هست و بعد ازم میپرسه اینا چی میگن؟ بهشون بگو حالت خوب نبوده داشتم آرومت میکردم که من بهش گفتم هی هی لو ندی من ایرانیم !هیچی نگی ها و گرنه دو ساعت الافیم حداقلش اینه که دو ساعت نصیحت میشیم که در انظار عمومی همچین کار زشتی نکنیم! پس اینجا همون فارسی بلد نباشم بهتره !

و اینجا بود که بعد صحبتای من و همسری خ.د.ا.م مربوطه به توافق رسیدن که اینا فارسی حالیشون نیست چه جوری نصیحتشون کنیم که از در عربی نتونستن چون ما که بلد نبودیم بعد به همون فارسی همراه مثلا اشاره گفتن اینجا خانواده میاد میره و یعنی شما این حرکتا رو تو خونتون انجام بدین و اینا دیگه! (همون سر در دست شوهر رو میگم ها...)بعد خوش خوشان رفتن سراغ سوژه بعدی!

شما هم از این دست خاطرات چیزی دارین؟؟؟

 

راستش واسه رفع سو تفاهم ها من خودم خیلی سعی میکنم رفتارم طوری نباشه که کسی حس کمبود محبت کنه به واسطه دیدن من و همسرم ولی خدایی اون روز با اون حال من همسری هم رعایت محیط عمومی رو داشت فقط سرم رو گرفته بود باهام اروم حرف میزد همین!

دلم خیلی هواشو داره چون چند روزه زیاد صحبت نکردیم منتظرم بیاد تلافی کنیم...راستی من ویندوزم کماکان مشکل داره و نت بعد چند دقیقه اتومات قطع میشه فقط میرسم بیام اینجا جواب بدم یا قبل قطعیش چند تا وب باز کنم و سایتا رو سر بزنم واسه این تا اومدن همسری کامپیوترم بیماره اخه همسری قراره همه چیشو بازبینی کنه...

تا بعد...

بله 40


سلام سلام با کلي تاخير ادامه خبر پست قبلي...
دوشنبه هفته قبل دوست جونيم بهم زنگ زد گفت از سفر اومدن(هموني که من در راستاي همسر هواداري و همسر خوبي نرفتمو ميگما!).قربون خودم برم نمي رفتما ولي همسري جونم محض دل خوش کنک يک تعارف مشهدي هم نزد(والا بچه از پررويي من مي ترسيد ها!)ولي خب گذشته از شوخي کي ميتونه يک هفته دوري چشماي قشنگ همسري جون رو تحمل کنه؟؟؟

خب حالا ادامه ماجرا هي حاشيه ميگم اصل مي مونه! دوست جونم زنگ زد بهم گفت ديشب يازده شب برگشتن و واسه عصر قراره بريم شيريني خورون!


بادا بادا مبارک بادا ...انشالله مبارک بادا
شولولولولووووووووووووووووووووووووووووووووو
اينا عکس العملاي بنده بود در راستاي اينکه پسر شيرازي کلاسمون بله دوست جوني رو گرفته بود و حالا از ذوقش قرار بود ملتو شيريني بده(الان ديگه حتما پشت دستش رو داغ ميکنه از اين کارا نکنه!)
خلاصه منم زنگ زدم همسري واسه اطلاعات و گفتم شب هم ساعت نه تا نه و نيم مثه اون شب ديگه که با بچه ها رفتيم بر مي گردم چون يکسري بچه ها خوابگاهي هستن و زود ميام...کاش نميگفتم ها!

وقتي رفتم خوابگاه ديدم بساطاي امور خوشگلي پهنه و اتو ميکشن ، صاف ميکنن(اين عروس ما اگه يک چروک جايي باشه رضايت به خروج نميده!)...بعدش ديگه اومديم بيرون ما دخترا با عروس 5 تا بوديم و پسرا با داماد 3 تا!(خب مگه چيه شيريني خورون بود ديگه)!


تو راه من ارومتر از پسرا ميرفتم اومدن گير ميدن چرا يواش ميايد منم گفتم مگه نشنيديد عروس ميبرن!والا!


قرار بود بريم طرقبه بستني بخوريم و بعدم تو يک باغ بساط پهن کنيم واسه اين رفتيم جايي که من عاشق فالوده بستني هاشم و اونجا مراسم خواستگاري برگزار کرديم و من يکبار ديگه به عنوان خواهر عروس اعلام کردم که خواهرمو به شيراز نميدم!وگرنه تو خونمون راهتون نميدم!...اونقده اونجا مراسم طول کشيد ديگه نميشد بريم باغ واسه اين رفتيم سد چاليدره در ادامه شريني خورون داماد طفلي 4 تا قايق پدالي کرايه کرد واسه نيم ساعت بعدش ما شکر خدا يک ساعت و نيم مونديم تا من به زور از آب بيرونشون آوردم!چون اين دخترا در يک اقدام ناگهاني تصميم گرفتن شب برن خونه ي خاله ي عروس خانم که شام هم با هم باشيم فقط اين وسط من نقش شلغم فداکار رو داشتم!

ديگه آوردمشون بيرون و از اونجا که محيط کاملا دو نفره بود و منم عشقولانه زنگ زدم همسري درد دل که اينا منو نگه داشتن الان ساعت نه من نميرسم بيام و اينا که همسري کلي بهم خنديد که اين اداها چيه برو خوش باش که دوستت يکبار عروس ميشه و منم جام راحته نگران نباش(الهي دلم واسش يک ذره شده بود اون لحظه ها...) بعدش به خواهري زنگ زدم که دير ميام ...


پيش اومديم به سمت شهر تا شام رو مهمون داماد تو 2*1 باشيم به پيشنهاد من(داريد منو همه چي به سليقه خواهر عروس بود ديگه!). که اونم ماشالله طول کشيد تا 11 و بعدش اومديم بيرون حالا مگه عروس -داماد دل ميکندن! هي زنگ کشي به خونه که من الان اينجام و اونجام ...بعد پسرا بهم ميگن خانم سارا شما ديرتون نشه ميخندم ميگم نه که الان 10:30 اصلا دير نشده اصلا! بعدم غر زدم اين دوره عقد چي بوده آدم بايد به دو نفر جواب بده هي روزگار!بيرون هم منتظر دو تا کبوتر عاشق حالا نيا کي بيا! نشون به اون نشون که من ساعت 11:45 رسيدم خونمون!


مامان که يکمي نگران بود ولي همسري جونم الهي کلي پرسيد خوش گذشت و اينا و عکسارو بهش دادم کلي ذوق کرد و قول داد باهم بريم اون سد واسه قايق سواري.......
اووووووووووووووووو
دوست داشتم خاطره اش ثبت بشه واسه اين با جزئيات نوشتم...


کلي برنامه هاي قشنگ قشنگ واسه تابستون دارم که داره با يک خبر خوب همراه ميشه بگيد انشالله تا بشه و بيام بگم...

کم کم به فکر کاراي عروسي هستم و بايد منتظر نظراتتون باشم چون دارم به حالت نيمه آماده باش در ميام انشالله...پس شماها هم اماده باش ديگه باشه؟؟؟

تا بعد...


بابای من 39


واسه بابایی که نه تنها بابای منه بابای خیلی ادمای دیگه اس...

صحنه یک:
تو یک شهر دوریم من هنوز مدرسه نمیرم ولی خب میفهمم چه ذوقی داره با دوچرخه بابایی دانشگاه رفتن وقتی منو سر راهش میذاره تو مهد کودک دانشگاه و ظهرا باهم بر میگردیم و همون غذای دانشگاه رو میبریم تا با مامانی بخوریم اخه بابا سعی می کنه با مامانی تا جایی که میشه صرفه جویی کنن چون با یک حقوق بورسیه دانشجویی بهتر اینه که ساده تر باشی تا بهت فشار نیاد...غذای ساده تو یک زندگی دانشجویی و سخت همراه عشق بابایی


صحنه دو:
من کوچیکم...سوم دبستان شایدم چهارم این بار تو یک شهر نیمه دور دیگه...دو تا آقای روستایی شالدار میان خونمون...ما تو اتاقیم و بعد که میخوان برن میدوییم پشت پنجره ببینیم رفتنشون رو و اینکه چی آوردن واسمون...بابا داره هدیه اون آقاهه رو پس میده و میگه نمیشه قبول کنم و بعد اصرار و انکار اون آقا ها ناراحت میرن...
من میرم سمت مامان میگم چرا بابا هدیه شون رو نگرفت اونا ناراحت شدن؟ مامانی بهم گفت اون هدیه نبود،اونا می خواستن بابات واسشون کاری بکنه و اونو واسه کاره آورده بودن که بابا گفته بود کار رو همینجوری که واسه همه انجام میده واسه اونام میده...گفتم خب چرا هدیه شون رو نگرفت ما که همیشه چیزای خوشمزه بقیه رو میگیریم...مامانی بهم گفت چون اونا از رو محبت و تشکر از باغ و زمینشون هدیه میارن ولی اینی که اینا آورده بودن واسه تشکر نبود و از بازار خریده بودن...
هنوز که هنوزه از موقعی که بزرگتر شدم و معنی اون کارو فهمیدم نمیتونم احساسمو از کار بابایی توصیف کنم حتی واسه خودم...

صحنه سه:
خیلی از اون سالا گذشته و من بزرگ شدم و دانشجویم درست مثه بابا ...با این تفاوت که من فقط دانشجویم و بابایی علاوه بر اینکه دوباره دانشجو شده کلی کار دیگه داره...یک کار تمام وقت علاوه بر اون مسئولیت یک پروژه تو جنوب و به اینا اضافه کنید کار نظارت از طرف نظام مهندسی و یک کار نیمه وقت آزاد...من حس میکنم موهای بابایی داره یکی یکی سفید میشه!

صحنه چهارم:
دختر خاله میگه از موقعی که بابات اومده همه غر میزنن گله دارن که اگه می خواد خودشو سکته بده ما هنوز آرزو داریم و ازین حرفا...شب تو خونه یکی زنگ میزنه بعد احوال پرسی بابا کلی عصبانی و ناراحته که چرا میگین 70 مورد وقتی میرم می بینم 350 مورده!چرا؟؟؟ کی این وسط کار نمی کنه کی داره دروغ می گه یا از سرش وا میکنه؟؟؟
به قول دخترخاله از بس باد هوا خوردن حالا که می خوان همون وظیفه شون رو انجام بدن فکر میکنن دارن اضافه کاری میرن...


صحنه پنجم :
تو ماشین داریم میریم مسافرت سر راه میره جایی تو یک خونه روستایی میره داخل و مثه همیشه که هر جایی میریم می پرسه فشار آب چطوره...بر میگرده نیم ساعت تو راه در حال پیدا کردن یک آقایی هست تا پیداش میکنه ، میگه چرا کاری نمیکنین؟ اینا چرا آب ندارن ؟مگه فرقی با شهریا دارن؟...بعد قطع میشه و اون آقاهه زنگ میزنه ظاهرا داره بهونه میاره که بابا بهش میگه 5-6 خوانوار هم آب نداشته باشن مثه اینه که همه ندارن چه فرقی داره و کلی واسه رد بهانه های اون آقا بهش راهکار میده و میگه فوقش شب تا صبح آب رو قطع کنین تا روز همه آب داشته باشن...

صحنه ششم:
روز پدره همه جمعیم واسه کادو دادن به باباهای گل...بابایی من مدام تلفنش زنگ میخوره یا اینجا آب نداره یا اونجا سیل اومده...یا کسی شکایت داره یا فرمانداری میگه کی برمی گردین...اینا به علاوه اینکه از صبح تا 7-8 شب خونه نیستش...

صحنه هفتم:
دارم پشت کامپیوتر اینارو تو ذهنم مرور میکنم و اینجا تایپ میکنم که اشکام دست خودم نیست...میرم پایین چهره معصوم بابایی رو ببینم که میبینم از خستگی خوابه خوابه...
فقط تو این صحنه دوباره تو دلم میگم بابایی قربونت برممممممممممممممممم

روزت مبارک

ادامه مطلب هم از روزانه هاست...

ادامه نوشته

اردو 38


سلام به دوستاي گلم...

تا یادم نرفته بگم واسه همتون دعا کردم...امیدوارم خدا به همه خوشبختی دو دنیا رو بده...آمین

شبای اسم و رسم دار کم هستند ولی خدامون ،خدای همه ی شب های بی نام و نشون هست...خدایا توفیق بودن با خودت رو و لذت شب های گمنام رو بهمون بده مهربونم...

خدایا کمکمون کن که انسان باشیم و بس...بهمون لطفی کن که از زندگی چیزایی که تو می خوای رو با خودمون ببریم...خدایا فقط می تونم بهت بگم که ما همه محتاجتیم.


واي يک لحظه حس نوشتنم اومد گفتم تا حس دارم تنبلي رو فراموش کنم...
از اول شب مشغول صحبت کردنيم با همسري بي وقفه!
قراره امشب زودتر بخوابه واسه اينکه فردا بايد بره جايي...با همه ي سعي و تلاشمون و بعد  ده بار خداحافظي بالاخره ساعت 12 همسري ميره لالا...


قراره امشب من رو کامپيوترش آن باشم تا چيزايي که ميخوام دانلود کنم واسه اين لپ تاپشو ميذاره يک گوشه امن(چون همخونه داره) و به من هم ميگه يادت نره خاموشش کني منم ميگم چشمممم آقاي همسر و همسري ميره وبهم ياد آوري ميکنه من اگه اومدم قبلش اول بهت پيام ميدم که شک نکني کس ديگه باشه و منم ميگم باشه گلم اونم ميگه رمزو يادت نره...


يکساعت ميشه و همسري ميگه هيي سارا سلامممممممممم 


و من شوکه ...ااااااااااا مگه نميخواستي بخوابي اينهمه کار داري الان ساعت 1 گذشته ها!
ميگه دلم واست تنگ شده اومدم ببينمت برم دوباره و بعد اومدن همانا و باز حرف زدن بي وقفه همان...
موضوع ميرسه به جايي که ميگه شاه جهان استعاره از تنبل هست ... ميگه آمي جان هميشه تو دعوا هايي به همين مناسبت ميگفته شاه جهان...بعدم از من ميپرسه داستان تنبل شاه جهان رو شنيدي ؟؟؟ منم مشتاقانه نههههههههههههههههه! بگو واسم !


ميگه يک روزي پادشاهي بود که ملتش تنبل بودن،يک روز کنجکاو ميشه بدونه کي از همه تنبل تره...هاهاهاها خودم بقيشو بلدم همسر جان(اينو بهش ميگم) و اونم ميگه نه بلد نيستي ...ميگم نه اين که داستان شاه عباسه ميگه نه گوش بده شاه جهانه...و ادامه ميده واسه همين کار تو يک حموم رو داغ ميکنن و همه تنبلا شروع ميکنن واي داغه کمک کمک...دراين حين يکي داد می زنه ميگه...من ادامه ميدم و ميگم يکي ميگه از طرف منم کمک بگين!!!
بعدم دوباره خاطر نشان ميکنم که اين داستان تنبل خونه شاه عباسه!

هي هي من چه ميدونم  همسري چرا اينقدر تقلب ميکنه تازه ميگه تو ازرو ما تقلب کردي!!! بيا همسر بزرگ کن اين ميشه ديگه آخرش!

اين ماجرا در راستاي کلي حکايتاي مشابه بود والا نميدونم کي از رو کي کپي گرفته! نشد يک حکايت آموزنده اردو واسم بگه لااقل حالا تکراري هم باشه من نشنيده باشم...فکر کنم آمي جان با روح من در ارتباط بوده و عينا همه رو واسه همسري گفته!


تازه بماند کتاب هزار و يکشب بچه گياش رو آورده بود واسم ...
اون باري که با آمي و ابوجان اينجا بودن بهم داد جلو اونا گفت بخونم و منم اردوهاي اونا رو خوندم واي آمي غش کرده بود و همسري هي ميگفت واي چه بامزه ميگي!
حالا گفتم بدونين نوستالوژي هاي بچگيمون همش کپي برداري شده و خوب خاطره داريم خيلي خوببببببببببب...حالا ديگه کي از رو کي کش رفته چه ميدونم اخه ته بعضياش هم به عربا ميرسه...حالا واسه کي بود چي بود آخرش من هميشه ميگم : dont cheat...جا خاليش هم اسم همسري با کلي کشش!!!!

بابا به دادم برسيد يک کاري ياد گرفتم..راه به راه از رو لپتاپ همسري کليپ عروسي پاکستاني ميبينم و ذخيره ميکنم و واسه خودم ميفرستم صد بار هم هر کدوم رو نگاه ميکنم! فکر کنم مخم داره تاب بر ميداره ميدونين چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دارم دق ميکنم نمي فهمم اينا چي ميگن! اين همسري اومده اينجا دق نکرده حرفاي بقيه رو نمي فهميد؟؟؟؟!!!خداييش زبون نفهمي نکشيدين ببينين چي ميگم! لااقل ازونا هم نبوديم که فيلم هنديمون به راه بوده باشه  چهار تا کلمه پيشرفت سريعتر ميداشتيم!!!


هي بايد به همسري بگم ترجمه کنه تازه بايد کلي زحمت بکشم آخرشم ياد نمي گيرم!!! من اگه برم اونجا اردو حرف بزنن قاطي ميکنمااااااااااااااا ...واي طفلي همسري چي ميکشيده!!!شايدم مي فهميده به روي خودش نياورده(ايکون ساراي بدجنس)خب من که همين ديل که ميشه دل رو بلدم نه بيشتر!!!
يکي به من زبون ياد بدههههههههههههههههههههههههههههه

والا از الان بهتون نصيحت دنيا شده دهکده جهاني فکري واسه نسل آينده تون برداريد همه ي زبوناي دنيا رو ياد داشته باشن آدم از آينده خبر نداره که!
يک شعري هست همش ميگه ليزي لمحه ميدونم يعني لحظات کند ولي آي بقيه اش رو نميفهمم همسري هم نيست معنيشو بگه دارم از فضولي خودمو دق ميدم!

خب دیگه من برم قبل این که باز چشماتون قاطی پاطی ببینه...
تا بعد..
.

باغ + آشنایی ششم 37


نميدونم ميدونيد يا نه که چه حس قشنگيه تو يک باغ خصوصي از نوع طبيعيش بچرخي و بگردي و هرچي دوست داشتي بچيني،مزه کني،بو کني...

واي دو روز پيشم کلي ازين قشنگيا داشت بعد ديدن دوستاي قديمي خانوادگي مون...فکر کنيد شبش هم تو يک جشنواره طبخ غذاهاي دريايي تو يک شهرستان شرکت کرده باشي و شام بهت ماهي قزل آلا بدن و تو هم همشو خورده باشي و کلي آدم دور برت نتونن کامل بخورنش و از ديدن سر ماهي هم چندششون بشه و تو ازشون بگيري و مغز سر ماهي رو بخوري و اونا بيشتر بدشون بياد و هي چشماشون گرد بشه که اصلا چه کاريه ماهي رو با سرش بپزوني!و تو ايراد بگيري ماهي بي سر و ماهي فيله اصلا حس دريا رو منتقل نميکنه...خب راست گفتم ديگه بي ذوق و احساسا...


شبش هم تا صبح با دوست جون قديميت حرف بزنين و نذاري خواهريا و عروس اونا بخوابن و هي بگي ميخواستين نياين پيش ما بخوابين!!!
تا صبح از اين ور از اون ور، از زندگي نيمه متاهلي گفتيم و دو ساعت هم اختصاص داديم به اينکه دوستم پرسيد جان ما چي شد اين مدلي ازدواج کردين و منم کوک شدم دو ساعت تمام با جزييات گفتم فقط کاشکي از اين کاتبا بودن که حرفاي پادشاه رو مينوشتن..کاشکي ميبود مينوشت تا من هي نخوام از رو تنبلي زورم بياد تايپ نکنم تا ثبت نوشتاري بشه...

ديگه ميرسم به اون صبحي که اول نوشته ام با اون شروع شد...همون باغ قشنگ...کنار یک ابشار کوچولو رسیدم به همسری جون زنگ زدم و این صدای قشنگو باهاش شریک شدم ، وای چه حسیییییییییییی!!!

اينقده چيديم و خورديم و چيديم و آورديم که نگو...ولي ميوه خوردن رو درخت يک مزه ديگه داره...حالا هم با آلبالوهاش ميخوام کلي چيز ميز خوشمزه درست کنم...شما غذايي غير آلبالو پلو و خورشت آلبالو بلدين بهم ياد بدين؟؟؟

دیگه همینا

تا بعد....

ادامه نوشته

مامانم 36


اول از همه مامانیای گلم
امی جانم و مامان منی...روزتون مبارک فرشته های آسمونی...
هیچی جبران ذره ای از عشق بی دریغ شما نمیشه،فقط بدونین از ته قلبم خیلی دوستون دارمممممممممممممممممممممممم
مادرجونای عزیز من روز جفتایی شما هم مبارک...
خدای شکرت هزار باررررررررررر...همشون رو میبوسم

دوستای خانمی گلم روز همتون مبارک...


فرودگاه دبي  ساعت 10:20 شب:
موبايل من زنگ ميخوره...تو دلم حس ميکنم همسريه...سخنگوي تماس گيرنده بهم اعلام ميکنه جاينم...با سرعت ميرم سمتش انگار ميکني قراره بپرم تو بغلش...
همسري با صداي قشنگش احوالمو ميپرسه و منم ميگم مثه هميشه حس ميکنم عزيزم زنگ زده و دويدم تا به موبايل برسم...بهش ميگم چي تو قلبم گذاشتي که قبل هر زنگي بهم خبر ميده بوي تو نزديکه؟


بهم ميگه سارا همونجام همون مکان...بي اينکه بپرسم کدوم همونجا ميرم تو روياي روزي که همسري ميخواست بياد ، همون فرودگاه...ميگه لحظه به لحظه انتظار ديدنت تو ذهنم مرور ميشه...من بي اختيار اشکم مياد که آره همونجايي که تو الان ايستادي و اون روز واسه ايران اومدن ايستاده بودي ،منم اينجا منتظرت بودم،کاش دوباره اون روز بياد......
دوباره همسري ميگه ازينکه دعا کنم واسه باهم بودنمون...دعا ميکنم که جور بشه کارامون و اگه بشه همسري شغل بهتري داشته باشه که اينقد واسه ديدن همديگه مشکل نباشه...دعا ميکنم .....

يک ساعت بعد من زنگ ميزنم به همسري تا با خواهرشوهري خداحافظي کنم...خواهرشوهري تو دعاهاش واسم آرزو ميکنه که همسري به زودي به جاي چمدوناي اون،چمدوناي منو تو اين فرودگاه اين ور،اون ور ببره... همسري اونور از خنده و خجالت غش کرده صداش مياد بلند بلند...هرچي از خوبي خواهرشوهري بگم کم گفتم...

از حالت احساسي که خارج بشيم ميرسيم به اينکه ، من نت نداشتم و افلاين مطلب مينوشتم تا نت دار که بشم  آپ شون کنم...پس چشم و چالتون اگه موقع خوندن در اومد خب نخونيد ديگه!...من ضامن نيستم ها گفته باشم!!!

خواهرشوهري داره ميره هاروارد درس بخونه اونم بورس تخصص!آقا منم ميخوام...به خواهري ميگم نميشه من قاچاقي برم بگم منم عروسشونم راهم بدن؟ خب چي کار کنم راه ديگه اي به نظرم نميرسه که سريع به هاروارد ختم بشه!...بعد خواهري غش غش ميخنده ميگه حالا اينو ولش کن ،دعا کن بچه ات به عمه اش بره...

من اضافه ميکنم به عمه اش يا باباش بره ولي خواهشا تو اين زمينه به من نره که همه ي استعدادشو تو تنبلي حروم کنه...خواهري با خنده ميگه آره آره به باباش يا عمه اش بره يک چيزي ميشه ...بعد من ميگم ما که شانس نداريم ،همون قدري که ما به عمه و بابامون رفتيم اين بچمم ميره!!!!!

پاي تلفن به خواهرشوهري ميگم ميري اونجا درس بخوني يادي از ما هم بکن بلکه شايد بتونيم درسمون رو ادامه بديم يک چيزي بشيم...خواهرشوهري ميگه باشه حتما اول عروسيتون بعدم واسه درست دعا ميکنم سارا جون...

اون يکي خواهرشوهري هم داره دوروز بعد ميره همونجا واسه تفريح...پس من چي؟؟؟ من نه درسي هست که برم بخونم ...نه کاري ...نه تفريحي...هي بايد اينجا پوست بندازم دنبال کاراي بيخود!!! هي هي هي...خب دعا کنيد من عروسي بشم ديگه اينقده اوضاعم بده الان! نه بد به معناي بد ها...بد نه بد...به خواهرشوهري ميگم دعا کن کارامون جور بشه چون من اينجا ، همسري اونجا ، تکليف درسم و زندگيم نا مشخص ، دعا کن عروسيمون جور بشه زودتر که بتونيم واسه کاراي ديگمون برنامه ريزي کنيم...با خوشحالي ميخنده ميگه انشالله زودتر به داداشيم ميرسي!

 

دوست جونا منم واسه خواهر شوهريم دعا ميکنم يک همسر گل گيرش بياد...اينقده من و همسري آرزوي عروسيشو داريم...شما هم واسش دعا کنيد...هر کي باهاش ازدواج کنه خيلي خوشبخت ميشه بس که اين دختر ماهه...

منم همچنان بدون هرگونه اينترنت ذغالي و غير ذغالي فقط صفحه نت پد سياه ميکردم باشد که نت کم بياورد و وصل بشود...به نت ميگفتم که تلفن بشنوه سيماش درست بشه!!!خب از بس گفتم،حالا دیگه درست شده... هوراااااااااا

باشه باشه ميرم فقط يادتون نره دعا کنيد بچم به عمه اش يا باباش بره ها!...هاهاهاها

تا بعد...

خونه جدید 35

خونه جديد همراه حساي جديد...

نبودم چون نت و تلفن تو خونه جديد کار نمي کردند...هفته اي که واسم خيلي سخت گذشت و دل تنگياي زياد ...کاش زودتر اين خطمون درست ميشد...پست قبلی رو هم نتونستم جواب دوست جونامو بدم معذرت...ولی اون کلیپ رمز نمیخواد می می جون فقط باید نرم افزارش همونی باشه که زیر گذاشتم...با اکثر نرم افزارای معمول باز نمیشه دوستای گلم...شقایقی هم ممنون جواب همه ی سوالام رو داده بودی برات معنی شو دفعه بعد میذارم...مریم جون دوپاتا رو همه ی لباساشون داره ...اصلا مفهوم لباس هندی -پاکستانی همون دوپاتا داشتنه حتی اگه لباس دکلته و نیم تنه باشه بازم دوپاتا جزوشه...ولی عروس دوپاتا رو رو سرش میذاره البته قدیما همه اونطوری بودن الان بقیه رو سر نمیذارن ولی عروس به طور سنتی رو سرش میذاره...بقیه دوستای گلی هم که نظر گذاشته بودن خیلی ممنون ...



خونه جديد رو دوسش دارم با مزه اس و از همه مهمتر کلي جا واسه خرت و پرتاي من داره که نميدونم چه جوري ميخوام با خودم ببرمشون...
دارم آهنگ کودکيام رو گوش ميدم...بابالنگ دراز ،جودي ميخونه!تا حالا اهنگ اصلي ژاپنيش رو شنيدين؟؟؟ دلم هواي کودکي رو ميکنه...
ميرم سراغ کليپ دل ائه(هموني که تو پست قبلي گذاشتمش)،اسم رو خودم روش گذاشتم چون عاشق اون جمله شم که ميگه :دل آئه دل پي تو واپس نا جا پائه
اشک شوق،عشق،دلتنگي يا شايد ذوق يادآوري يک خاطره قشنگ...

دارم ميرم از داروخانه چيزي بگيرم،تو راه برگشت با اينکه خيابونمون يک طرفه اس و من نزديک ميشم...ميرم از کوچه بغلي دور ميزنم تا از اولش بيام...عاشق اين خيابونم ،برم ميگردونه به شايد هشت سال قبل که ارزوي زندگي تو اين خيابونو داشتم...و حالا وقتي برم از خونه اي ميرم که تو خيابون ارزوهام  بوده...همينطوري که رانندگي ميکنم غرق ميشم تو اين همه سرسبزي عجيب وسط اين شهر شلوغ...غرق عشق به طبيعت...يادي از ارزوي کودکي...يادي از دانشگاه و رشته ام...صداي بوق ممتد مياد يعني پشت سرم بوقه که اين چه وضعشه آروم ميري...همينطور غرق افکارم بودم اروم ميرفتم که به خودم اومدم ديدم سر کوچمونم و پيچيدم تا بقيه رد بشن و دوباره خيابونمون...ازش سير نميشم چه حسيه؟؟؟

دخترخاله اي گلم فوق رتبه عالي آورده و واسه انتخاب رشته خودشو گيج کرده...بساطي داريم باهاش بهش ميگيم  مشهد-تهران بعد هي ميخنديم...اخه هفته پيش اين خواهرش که بشه دختر خاله ديگم جايي کار ميکنه که پايين شهره اونجا ميگن يک بنده خدايي تهران .مشهده  بعدم اين ميگه يعني چي؟؟؟همشون با چشماي گرد شده ميگن يعني تو نميدوني يعني چي؟؟؟؟؟؟؟

حالا اون روز اومده به ماها و خاله ها ميگه همه ميگيم واااااااا يعني چي ما هم نميدونيم که! بعدش دختر خاله اي ميگه يعني از همه نوع موادي تا حالا مصرف کرده! جل الخالق همچين چيزي شنيده بودين؟؟؟ 


حالا اومدم خونه از بابا ميپرسم ميگه نميدونم بعد ميگم اينو دخترخاله گفته...بعد پسر عمه زنگ ميزنه ازونم ميپرسم(اخه اونم همونجا کار ميکنه)اونم ميگه نه يعني چي و خلاصه تهران.مشهده رو ياد گرفتيم خانوادگي...حالا اين دخترخاله مونده کجا رو واسه فوق انتخاب کنه چون رتبه اش خوبه انتخاب اولش قبول ميشه حالا گيج شده ما هم ميبينيمش ميخنديم ميگيم مشهد-تهران ،تهران-مشهد!!!!

تو عروسي هي ميگيم تهران-مشهد مامان و خاله ميگن هيس هيس! ما هرهر ميخنديم ...خواهري ميگه خب مامان ما واسه دخترخاله ميگيم که نميدونه کدومو ميخواد انتخاب کنه که مامان ميگه هيس اينا واسه اين طرف شهرن يک چيز ديگه برداشت ميکنن(عروسي همون دختر همکار بود که تو روستا زندگي ميکنن)

عروسي خنده داري بود...ما و خاله و عمه دسته جمعي هلک وهلک رفته بوديم روستاشون...حالا عمه و خاله من چه ربطي دارن؟؟؟
دختر خاله و پسر عمه تو شرکت آقاي همکار کار ميکنن و ما هم که قبلا گفتم اين شرکت واسه اداره بابا اينا پيمانکاره و ما مرده بوديم از خنده که حالا چرا ما همگي داريم ميريم اين عروسي...يعني اصلش واسه خودمون رفتيم دور هم باشيم و گفتيم بريم ببينيم عروسي ادماي ميلياردر روستايي چه طوريه!

بماند که لباسامون حروم شد...بماند که کفشامون تو پامون نموند و بماند که از گرسنگي مرديم تا 12 شب(اخه اصلا پذيرايي درکار نبود !)...ولي آي مرديم از خنده يک بنده خدايي خودشو کشت تا ماها برقصيم ما يعني نزديک هشت تا دختر(هاهاها خب زياديم و عروس عمه و دختر اون خاله ديگمم بودن چون به بابا 3 تا کارت داده بود...!) بعد ما هي ناز کرديم تا اين دختر خاله ميگه دي جي صداش خوب نيست منم ميگم چي چي جي؟؟ اينو از کجات آوردي گفتي!...اون بنده خدا دوباره اومد اين دخي خاله کوچيک رو کشون کشون برد وسط ما مرديم از خنده...ودختر خاله تا رفت اومد نشست بعدش اون دخي خاله ديگه ميگه اگه اينبار اومد ميرين ميرقصين که دستم رسما کنده ميشه...

اينبار ديگه اصرار ميکنن ميريم...با اهنگ نامزدي من ميرقصيم يک اهنگ تند ، هي اين دخي خاله ها به من غر ميزنن که واي چرا اينو گفتي! خواهري و دخي خاله ميشينن از نيمه ...من و دخي خاله گلم(مثه خواهرمه)ميرقصيم مي چرخيم...ميخندم ميگم تو همسري باش  حيف که با تو نميشه رها بچرخم و سرم گيج بره...محکم پاهامو ميکوبم...ضرب ميگيرم همراه اهنگ وسعي ميکنم با دخي خاله هماهنگ باشم...حس نميکنم اينجا خونه روستاييه و ادما غريبه...ميچرخم با همون حساي عاشقانه به دخي خاله لبخند ميزنم و شايد همه فکر ميکنن ذوق رقصه ولي اينو من و اون ميدونيم که ذوق همسريه و ذوق دختر خاله جونمممممممم...

خسته ميشم ،منتظرم تموم بشه به دخترخاله جون ميگم تو نامزدي اين اهنگ زود تموم ميشد حالا چرا طولانيه...لبخند ميزنه...واسه دور اخر ميچرخم بدون توجه به اينکه همه مارو نگاه ميکنن بپر بپر ميکنم...تموم ميشه کف، دست ...ميشينيم و هممون به حرفم ميخنديم که چرا اهنگ اينجا کش اومده بود!!!


ولي اخرش اين جهيزيه بامزه رو نديديم اخه ما از کنجکاويمون ميخواستيم بيايم اين عروسي ...ولي خيلي بي مزه بود فقط خودمون بوديم که هي بخنديم به هر چيزي و هر حرفي...يکي داد ميزد دست دست دست...عروس عمه ميگه خب يک چيزي بدين انرژي بگيريم دست بزنيم و بعد همه غش ميکنيم ...يکي از دختر خاله اي (هموني که تنها اومده بود و اصلا حتي عروسو نميشناخت)پرسيده بود شما چه کاره عروسيد!!! اخه اينا مراسم عروس و دومادشون جدا بود و نميشد بگي ما از فاميل داماديم!!! حالا دختر خاله اي ميخنده ما يک عالمه ادميم راست اومده از من که نه سر پيازم نه ته پياز ميپرسه چه کارشون ميشيم!!!

خلاصه سوژه خنده بود...ماشين عروسي هم نبود...جهازي هم نديديم تا شايد يکمي عروسيشون هيجان ميداشت...گفتن تازه ساعت 3 فاميل داماد ميان عروسو ببرن عروس کشون و ما ديگه به خودمون وعده نداديم ...ديديم هيجان خواب بعد رسيدن به شهر و خونه خيلي خيلي بيشتره!

ديگه ديگه اوضاع در امن و امان است اسوده بخوابيد فقط من طفلي چون نت ندارم هزينه تلفنم بالا ميره...دلم بسي بسيار گرفته و مجبور ميشم به همسري زنگ بزنم وهمين عدم تعادل احساسمو به اونم منتقل ميکنم...اول ازهمه بهش ميگم :دل آئه دل پي تو واپس نا جا پائه...ميخنده و ميخندم...بعد رمانتيک ميشيم بعدش من ميرم تو فاز گريه ،گام بعدي همراه گريه ميخندم و اخر همه با خنده ميگم:مجه تومسه پيار هه...و همسري دوباره ذوق ميکنه...

شما فکر ميکنين ابراز احساسات به زبون غير فارسي سخته؟؟؟اخه همه با تعجب اينو ازم ميپرسن!


دل آئه دل پي تو واپس نا جا پائه =اگر قلبي روي قلب بياد ديگه راه برگشتي نداره
مجه تومسه پيار هه= همون اي لاو يو، دوست دارم خودمون...

تا بعد...

عروسی همسری اینا 34


سلام دوستای گل...

به همسری جونم گفتم من اهنگو این کلیپو خیلی دوست دارم و فیلمبرداری ساده اش رو ، دوست دارم دوستام هم ببینن ولی یو.تیو.ب قابل اجرا نیست کجا آپ کنم اونم بهم گفت ولی من گفتم همسری اینترنت من ذغالیه واسه این چند روز تا دی اس  ال رو تغییر خط بدیم ...فردا شب بعد احوال پرسی بهم لینک داد...گفت واست اپلود کردم خانمی بذاری تو وبت واسه دوستات...اینقده ذوق زدم !!!

دوست جونای گلم ببخشید معذرت دوباره ازینکه بهتون سری نزدم واقعا اینترنتم سرعتش به شدت پایینه انشالله قراره یکشنبه وصل بشه میام جواب لطفتون رو میدم.

این کلیپ مربوط به مراسم ولیما عروسی هست که میزبان خونواده پسر هستن و رنگ لباس انتخابیه...یعنی اون قرمزی  که شما همیشه میبینید نیست...لباس قرمز واسه مراسم برات هست از طرف خانواده عروسه و قبل این مراسم ولیما برگزار میشه...عکس نیمه سیاه سفیدی که تو مجلسشون هست مربوط به براتشون بوده که نیمه رنگی کردن به صورت قاب یادگاری کنار جایگاه گذاشتن...جایگاه عروس رو هم ببینید با پارچه سبز کار شده که همیشه رسمشون اینه متناسب با رنگ لباس ، جایگاه و گل ارایی همراهش ست میشه...خیلی چیزا مربوط به رسماشون هست که اگه خواستید بعدا پست میذارم ...

توضیح جانبی شال رو سر عروس دوپاتا اسمشه و نشونه عروس بودنه ، بقیه دوپاتا رو بسته به سن و مد ، مدل دیگه ای میذارن(البته رو سر نمیذارن اصلا) و اینکه من لباس این عروس رو اصلا دوست ندارم مثل این پارچه گیپورا همشو کار کرده ...خیلی لباساشون قشنگتر ازین هست این خیلی ساده است و کار دستش تیکه ای و قشنگ نیست...و لباسش هم تاپ و دامن ساده است و طراحی خاصی نداره...

خب دوستای گلم که این فیلم رو میبینید حتما نظرتون رو هم بگید حتما !

واسم مهمه چه برداشت و نظری راجع بهش دارین...خودم عاشق اهنگشم...


واسه اینکه ببینین چی میخونه و کلماتش نامفهوم نباشه همسری واسم اردو رو به صورت انگلیسی تایپ کرده منم اینجا میذارم وقتی میشنوید حداقل بفهمید چه طوری تلفظ میشه :

کلمه اول رو نذاشتم میخوام هرچی شنیدین واسم بنویسین...هرچی تو بار اول و دوم به گوشتون می خوره...


ishq ka hai kaam porana ... chain ban k chain chorana

nazrain kahan soti hain ... neend dhoowan hoti hain

jab din ye dhale palko k talay koe sansain lay ojaala
khamosh rahe kabhee chupke say koe baat kere ho ojala

ishq ka hai kaam porana ... chain ban k chain churana

os kee he yadon k , lamho kee yaahat hai
khabo khayalo kee rahon me
mil k wo jae tu , rang ous kee khoshboo k
bikhray he rehtay hain bahon me

dil aye , dil pe tu wapas na ja pae

jab din ye dhale palko k talay koe sansain lay ojaala
khamosh rahe kabhee chupke say koe baat kere ho ojala

ishq ka hai kaam porana ... chain ban k chain churana
اینم ادرس دانلود کلیپ...
http://lexitechno.com/song.flv

 با نرم افزارapplian  flv player   اجرا میشه

واسه دانلود این نرم افزار اینجا برید : 

http://download.cnet.com/FLV-Player/3000-13632_4-10467081.htm


اگه flash player هم داشته باشید فکر کنم باز بشه

اگه چیزی ندارید این نرم افزارو دانلود کنید:

http://www.p30download.com/archives/graphic/flash_tool/download_get_flv_full/

و اینم لینک دانلود مستقیمش : 

http://www.p30share.net/users/531/soft/flash_tool/Get_FLV_Pro_8.1_incl_patch-%5Bp30download.com%5D.zip

تا بعد....

صفا و سادگی 33


سلام دوست جونا...خوبيد؟؟؟ من خيلي شارژم يک عالمههههههههه...شما هم اگه همين الان لبخند نزنين واي به حالتون!!!

جمعه جاي همتون خالي بود يک ضيافت شاهانه ي ساده تو خونه اي کنج يک روستاي زيبا مهمان دو خانواده ي روستايي و عصرش هم طبيعت گردي!!! اين خلاصه اش بود ولي کاملش اين ميشه :

پنج شنبه شب بابا ميگه صبح زود ميريم پيک نيک و بعد ميگيم مثه هميشه خوب غذا چي باشه؟؟ که بابا ميگه مهمون همکارميم  فقط صبح زود بريم که قرارشو واسه بين راه برا صبحانه گذاشتم...

صبح ميشه و 7:30 راه ميافتيم و من از بابا مي پرسم به چه مناسبت؟؟؟ بابايي ميگه هيچي بنده خدا چند وقته ميگه بريم بيرون نشده ديروز گفتم فردا بريم اونم گفته باشه هماهنگ ميکنم بريم...اين همکار بابا در اصل صاحب شرکت پيمانکاري اداره بابا اينا هست که خودش تو يک روستا زندگي ميکنه ولي اونجايي که قرارمون بود يک روستاي ديگه بود...خلاصه رفتيم تا بهشون رسيديم اولين چيزي که خودنمايي کرد ماشين آخرين مدل اين آقاي همکار بود که وقتي افراد داخل ماشين اومدن بيرون اين تضاد بيشتر خودنمايي ميکرد...صبحونه رو همونجا خورديم تو يک باغ قشنگ که مال يکي از آشناهاشون بود و فضا تا اينجا سنگين بود و ما بيشتر با عمه خودمون حرف ميزديم تا اونا(عمه و شوهرش و دختر کوچولوش مهمون ما و در نتيجه اونا بودن).

رفتيم رفتيم تا رسيديم به روستاي موردنظر ماشينا رو تو حياطشون گذاشتيم و باباها و خواهريا رفتن سراغ گله گوسفند که تو کوهپايه بود يک مسيري درست مثل جاده روستايي شمال...رفتن و بعد 2 ساعت با يک عدد بره برگشتن...لازم به ذکر هست اين گله متعلق به همين آقاي همکار بود با پونصد تا بره و گوسفند و اونا رفته بودن يکيشو انتخاب کنن و بيارن...بعد اومدنشون همونجا صاحب اون خونه روستايي (که ظاهرا دوست اين آقاي همکار و يک جورايي واسش کار ميکرد)گوسفند رو ذبح کرد...همونجا پوست کند و مرحله بعدي خانماي صاحب خونه مشغول تيکه کردنش شدن و اجاق هيزمي رو اماده کردن و ديگ رو اوردن تا غذا رو بپزونن...بعدم  برنج رو، رو اتيش زغال و ديگ مسي دم کردن...


من هم مشغول حرف زدن با دختر کوچولوشون شدم ...ميگم کوچولو چون از خواهر کوچيک من کوچيکتر بود...15 سالش بود و خيلي زود با من صميمي شد اخه با من حرف بيشتر داشت بزنه تا خواهري کوچيکم...اخه ميدونين دختره عقد کرده بود و دو هفته ديگه هم عروسيشه اول از همه کلي اصرار که يادتون نره واسه عروسيم مثه عقديم نياين!!!بعدم صحبت جهيزيه و همسرت کيه کجاست و حرفاي خانمانه...اول که نميدونستم چندسالشه وقتي فهميدم کپ کردم!خیلی کوچولو بود تو رفتار هم، مثلا مامانش ميگفت جهيزيه ش تا حالا شده 15 ميليون تازه نصفش مونده!!!!!!!!!!!!!

اخه اين همش ميگه کمه کمه من يکي دخترم بايد همه رو واسم خرج کنين...بعد منم پرسيدم واي مگه چي ميخواين بگيرين که باز 15 تومن ديگه بشه گفت پرده 3 تومن ميشه بقيه اش هم سرويس نهارخوري و مبلمانش!!! يعني من هنوز در شوکم! نه از قيمتا ها ، ازينکه اون 15 تومن قبلي رو پس چي خريدن فقط ظرف و وسايل برقي !(و قابل ذکره که گاز و يخچال وفريزر و لباسشويي و تلويزيون وفرش و سرويس چوب اتاق خواب با داماد بوده)خوب حالا شما بگيد اين چي خريده يعني من رسما از فضولي ميخوام برم عروسي اين دختر...


خيلي واسم عجيب بودن اخه باباهه خيلي پولداره و من هنوز در کفم يک چيزي ميگم يک چيزي ميشونيد ولي اصلا معلوم نميشد همون روستاشون رو دوست داشتن و حاضر نبودن تو خونه شون تو شهر زندگي کنن(البته تصحیح بشه خونه هاشون!!!)...

من خيلي ادماي ميلياردر ديدم هيچکسي مثل اينا نبود واسم خيلي جالب بود که ادمايي در اون حد و با اين روحيات و سادگي ببينم...يک حس قشنگ داشتم پاکي و صاف ساده بودن و شاد بودن و خنديدن تو جمع خونواده اي که تا اون صبح نديده بودمشون و به قول خودشون خاکي بودنشون...

ساعت حدوداي سه بود که اهالي خونه به تکاپو افتادن و سفره رو انداختن و غذا کشيده بودن تو هر بشقابي واسه هرکس...اينقده غذا گذاشته بودن ، ما مونده بوديم يعني اينا واسه خوردن هرکس جداست!!!اخه اينا تقريبا يک بره رو پخته بودن واسه نهايت 15 تا ادم و لابد قرار بود همشو بخوريم!!!!ما هم وقتي ديس سرريز اوردن  اضافه غذاهامون رو ريختيم تو ديس تا دست نخوره و تميز باشه بعدش غذامون رو خورديم منظره ديسا بامزه شده بود ولي اگه نميشد معده ماها چنين وضعيتي ميگرفت...

بعدم خيلي جالب تند تند اوردن گذاشتن و خودشون رفتن و مارو با خونواده ي آقاي همکار تنها گذاشتن و تو اشپزخونه غذاشون رو خوردن...واسم جالبه اکثر روستاييا اينطورين طرف ما...کلي زحمت ميکشن واسه مهمون و همه چي رو واسه اون ميذارن و خودشون ميرن جدا ميخورن نهايتش پدر يا مادر بياد کنار مهمون ، بچه ها اصلا سر سفره نميشينن(اينو عمه ام ميگفت که واسه کاراش گاهي روستاهايي رو ميره)...در اين مورد ميزبان ما آقاي همکار بود ولي زحمتاش پاي خونواده پر صفاي او خونه که دخترشون با وجود داشتن بچه بازم حس ميکردم ازم خجالت ميکشه و طرفم نمياد...

بعد ناهار رفتيم پيش به سوي آبشار قشنگ روستا چيزي حدود 5 کيلومتر پياده روي تو مسير رود...خيلي باصفا بود ولي ما نصفه جا زديم چون بقيشو نميشد بريم و تو آبشار اول ترجيح داديم کلي عکس بگيريم ولي بابايي ها رفتن ...


جمعه قشنگي بود تو اون خونه باصفا که مرغ و اردک و جوجه و بوقلمون و بره و گاو و گوساله و الاغ و سگ با هم بودن...کلي به جوجه ها غذا داديم نون تيکه کرديم و همچين قد قد و جيک جيکي بود و دعوا سر غذا که کار به گنجشکاي اسمون رسيد و هر ازگاهي پارس سگي از دور و گاهي عر عر الاغي که به قول دختر عمه کوچولوم مامان مگه اين الاغ نيست ؟؟ پس چرا اين پسره بهش ميگه خر و ما  ميمرديم از خنده که اون نميدونست خر و الاغ يک حيوونه نه دو تا...گاهي ما ما گاوا ميمود و گاهي يک دسته پرنده آواز خون بالا سرت بال بال ميزدن ،  پاتو از در که نه از دروازه ميذاشتي بيرون صداي شر شر آب ميومد و سبز بود  و سبز و سبز و سبزززززززز

خیلی رویایی بود...ولی مهمتر از این طبیعت...تجربه دیدن ادمایی متفاوت بود که نمیدونم چه جوری توصیفش کنم...


به شدت معتاد یک کلیپ عروسی شدم و صبح تا شب گوش میدم خیلی اهنگ رمانتیکی داره و بعد همسری رو پیدا کردم نشوندم تا آخرش ترجمه کنه برام...بعد یک جا رو جا انداخت بهش میگم جا بزنی منی که 50 بار گوش دادم میفهمم ها!!!!غش کرده بود از خنده...در تدارکم همسری واسم آپلود کنه بذارم اینجا بس که واسش غش و ریسه رفتم من این کلیپو میخوام به دوستام نشون بدم تا اونام ذوق کنن(حالا اگه شما ذوق نکنید میخوره تو ذوق من ها...)
لازم به ذکره کلیپ عروسی کشور اوناست نه ما...
خیلی حرف دارم ولی پستم طولانی شده موندم کی بگم...دعوام کنید زودتر آپ کنم!

راستی اگه اینو نگم سر دلم میمونه...همسری دیر اومده بود و بعدش میخواست چیزی رو تو رایانه من درست کنه...بعد نیم ساعت خمیازه کشان بهش میگم:ولش میکنی با من حرف بزنی و همسری میگه دو دقیقه فقط و بعد بیست دقیقه من میگم:همسری دو دقیقه تموم شده ها...میگه گلم وقت بده تمومش کنم منم میگم نه نمیخوام !اونم ناراحت میشه میگه نمیخوای ؟؟؟ منم میگم نه که نمیخوام من تورو میخوام با من حرف بزن فقط من...اونم میگه خب حالا مگه چی شده ؟؟؟ منم میگم خب به چه زبونی بگم بهت احتیاج دارم با من حرف بزنی(اخه بچم واسه کاری که من گفتم زحمت می کشید!)...
همسری :اردو!
من:تو مری واجب هو تو تالک می!(اوج استعداد من! ، از خودم فارسی اردو انگلیسی در کردم،حالا از کجام آوردم خودمم نمیدونم)

که دیدم همسری اونور غش کرده حالا نخند کی بخند،خب مگه چیه خودش گفت اردو بگو!
اینم از سوتی های من که یادم بمونه وای چه سخته یاد نمیگیرم...همسری خیلی پیشرفتش از من بهتره ...من تنبلم آیا؟؟؟

اینترنتم به دلیل تغییر خط به حالت دایل آپه شما نگرانم نشید اگه دیر بیام(حالا اصلا نگران میشید؟؟؟)

تا بعد...

برای تو 32

سلام

فقط و فقط میخوام از احساسم بگم حتی اگه نوشته هام اونقدی که باید احساسی نباشه و نتونم پیاممو انتقال بدم ولی میخوام بنویسم چون من و تو و او هممون میفهیم یعنی نیازی به نوشتن نیست ولی خواستم باشه اینجا واسه دلم که تا بخونم پرت بشه به این شب 21/2/1388

مینویسم برات عشقم...معجزه ی زندگی من...ممنونتم خدای من که معجزه رو تو زندگیم حس میکنم با تک تک سلول های بدنم...تو تک تک کلمه هایی که به زبونت میاد...تو تک تک کلمه های زبان مادریم و زبونی که واسم غریبه بود و حالا شده همدم عاشقانه هام...خدای من شکر بابت داشته هام و نداشته هام...شکر بابت بهترین همسر دنیا که بی اغراق بهترینه ، واسه تمام لحظات خوشبختیم وقتی میگی "اگه تورو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش "و من میگم "من چه قدر خوشبختم"...رویای دیروزمون امروز شده حقیقت...هنوزم بهت زل میزنم و میگم یعنی تو الان همسر منی؟با منی؟ اون ور این مرز بوم؟؟؟
هیچ وقت فکر نمیکردم عشق بره اون سوی این مرز...فکر نمیکردم عاشقانه هام بخواد انگلیسی باشه...فکر نمیکردم روزی کسی اسممو یک جور دیگه تلفظ کنه ...نمیدونستم همسرم تمام وجودمو با اینهمه تفاوت تسخیر کنه...خدایا فقط میدونم معجزه اس و قدرت تو...خدایا تو چشماش چیه که منو پرت میکنه به سمت بهترینا...خدایا این چه قدرتیه که قبل زبونمون تو نگاهمون حرف میزنه...چه قدرتیه که تو خواب عین بیداری حس میشه...خوابتو میبینم مثه واقعیته با همون حسا و عاشقانه ها همون گرما و شوق و همون بوسه ها...نمیدونم چه جوری خدارو شکر کنم وقتی میگی "تو مره دل که جان"."تو مره زندگی هو"."مجه تو مسه پیار هه"...
خدای من زبون عشق چه قدرتیه که بهمون دادی...خدای من پرودگارم فقط میتونم بگم شکرتتتتتتتتتتتت شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت و هزار بار شکرت...خدای من توفیق سپاسگذاری رو ازمون نگیر ...الهی آمین


just wanna tell you jan...love youuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu...forgive me if my heart feeling came in persian right now but u dont need to read even...im there in ur heart as u live here in mine ...just want to scream in front of world that i love u my all

از همه جا 31

سلام سلام سلام...
فکر کنم از تنبل خونه ی شاه عباس بهم مدال طلا بدن!!!والا وقتی سرم شلوغ بود بیشتر به همه کارام میرسیدم حتی وبلاگم...حالا نه اینکه از بیکاری سرم حسابییییییی شلوغه،از همون لحاظ وقت نمیکنم آپ کنم!!!!
این مدت اونهمه اتفاق افتاده که نگفتم...البته نه اینکه اتفاق خاصی باشه...کلا روند معمول زندگی رو میگم...

اول از همه اینکه تولدم بود و پیر شدم رفت!شب خوبی بود یک جشن تولد ناگهانی هم راه انداختیم...البته ما خانوادگی همین طوری هستیم مثلا چه جوری؟؟؟من از دوروز قبل به دختر خاله جونم گفتم بیاد واسه تولدم که همسری هم احوالشو میپرسه میخواد ببینتش...بعد همون روز تولدم دخترخاله جون که اومد ظهری به طور ناگهانی تصمیم گرفتیم واسه شلوغ کاری زنگ بزنیم بقیه دخترخاله ها هم بیان...بعد مامان گفت زنگ بزن عروس عمه هم بیاد...بعد خواهری گفت به عمو هم بگو بیاد و یک اکیپ جوانان راه بندازیم....این شد که ساعت 3 عصر ما تصمیم گرفتیم تولد بگیریم...و بعد مامان رو فرستادیم خرید...خودمون هم رفتیک کیک و ژله گرفتیم و مشغول دسر وغذا درست کردن!!!

این بین هم هی تلفن تبریک داشتم...آمی جان که ساعت 1 ظهر زنگ زد و بعد سلام کلی happy birthday to u واسم خوند...بعد وقتی داشتم صورتم رو میشستم خواهرشوهری زنگ زده بود و دخترخاله موبایلم برداشته بود که بگه دستم بنده که اونم کلی شعرای تولد میخونده پشت تلفن که دیگه تو همون حالت گوشی رو آورد گوش بدم...برادرشوهری و جاری جونم و ابوجان هم سر شب در حال آشپزی بودم زنگ زدن وکلی تبریک...خیلی روز رویایی بود خصوصا تبریک آمی جانم...چه قده با احساس بود...بعد منم شب به همسری میگم آمی جان واسه همه میخونه؟؟؟خندش گرفته بود بچم از سوالم!!!جدی جدی مادرشوهرای شما تا حالا واستون اینجوری آواز خوندن؟؟؟ ما که چون ازین مدل مادرشوهر ندیده بودیم کلی ذوق زده شدیم!شمارو...نمیدونم!


فکر کنین مهمونامون قبل مامان جونمون رسیدن...خلاصه دور هم خیلی خوش گذشت...یعنی دارین برنامه ریزی مارو یکهویی تصمیم میگیریم...بعضی جاها خیلی خوبه کلی ادم انرژِی مثبت میگیره...دیگه اینکه تا ساعت 11 هی قطع وصل میشد همسری!(در راستای اینکه هر موقع مراسمه هم نت هی  قطع میشه و هم این کامپیوتر حسودمون هنگ میکنه تا نهایت همکاری رو اعلام کنه)و بعدم مراسم کیک و شام و کادو و ماچ و بوسه و ...

دوم دیگه اتفاق خاصی نبوده غیر اینکه به سرمون زده بود بریم چند ماهی جایی کار کنیم (با دخترخاله جون)...یا حقوقشون در حد تیم ملی زیادههههههه ادم میمونه قبول کنه!یا رسما میگن دو-سه ماه بیگاری ما بهتون کار یاد بدیم بعدش ببینیم چی میشه!!!و ازونجا که من واسه چند ماه کار میخوام نمیصرفه!!!اخرش این دخترخاله بهم میگه خنده داره راه افتادی دنبال کار خب به بابات بگو سه سوت میری سرکار با رشته ای که خوندی به دردشون میخوری...خب راست میگه ولی همه ی همکارای بابا میدونن من میخوام برم و شاید کسی نخواد با من که چند ماه بیشتر نیستم کار بکنه!!!ازون طرف هم هی دنبال رویا و اینطور چیزام که یک کار شاد داشته باشم...خلاصه که از پروسه کار پیدا کردن منصرف شدم...حالا ببینم چی میشه به بابام بگم یا نه؟؟؟نمیدونم خیلی عجیبه من با بابام خیلی صمیمیم و کل فامیل چشمشون به باباست که واسشون کار جور کنه ولی من حس میکنم خجالت میکشم بهش بگم عجیبه نه؟؟؟اخه رشته من بی ارتباط هم با  کارای بابا اینا نیست...به نظرتون حالم خوبه راه افتادم دنبال این مشاغل الکی؟؟؟نمیدونم حس میکنم اونجوری دوست ندارم رابطه ام با بابام تعریفی غیر پدر دختری داشته باشه!!!چه میدونم والا چم شده شما میدونین؟؟؟خلاصه که دختر خاله پسرخاله کلی بهم خندیدن همه دنبال آشنا هستن اونوقت تو بابات آشناته دنبال کاری؟؟؟به نظرتون عقلم سرجاشه؟؟؟

در راستای اقدامات عروسیانه دیدم یک آرشیو 8000تایی عکس لباس عروس و کیک وگل آرایی جمع کردم و هنوز نتونسم صددرصد چیزی رو قطعی کنم...حالا سه تا لباس هم هستن واسه عروسی همسری اینا که واسه دوتا مراسم لباس میخوام!!! خب چیه سه تا انتخاب شده ولی باید دوتا باشه تازه تو اونام تغییرات میخوام بعدم نمیتونم بگم کدوم واسه کدوم مراسم!!!تازه هیچ کدومشون رو قطعی نپسندیدم!!!

آمی جانم که کلی ذوق داره از الان رفته هتل رزرو کرده! بعد من به همسری میگم خب ما که هنوز تاریخ نداریم چه جوری؟؟؟خب مهم نیست لابد سیستم اونا فرق داره با مال ما بعدم همسری میگه بوکت(همچین چیزی)دوست داری؟؟؟ آمی جان گفته هتلش این امکان رو هم داره و رسم سنتیشونه که جدیدا داره به حالت مدرن احیا میشه و از خونه تا هتل میارنت بعدم من میگم چی؟؟؟ یادم میاد همین دیشبش تو فروم دیدم بعد میگم جدی خب من که پایه ام...بوکت هم همون وسیله حمل و نقل اشراف قدیمیه...ازونا که تو فیلم یوسف(ع)زلیخا سوار میشد 4 تا مرد برش میداشتند...حالا من فکر میکنم از خونه 4 نفر بیان دنبالم اونجوری ببرنم خندم میگیره!!!تو نت سرچ کنین کلی گل و بلبل هم آویزونشه...من فکر کنم برم همش خندم بگیره ها...تو عمرم هم فکر نمیکردم روزی بخوام سوار همچین چیزی بشم!!!

خیلی دوست دارم جایگاه عروسیمون رو استخر آب باشه...ولی نمیدونم میشه یا نه...قبلا هم گفتم تو یک عکسی دیدم جایگاه عروس داماد رو روی استخر آب درست کرده بودن بعد عروس با قایق اومده بود...خیلی رویایی بود...چند شب پیش به خواهرشوهری گفتم اونم گفتش اون عکس مال هند هست تو یکسری معابدشون همچین چیزی دارن نمیدونم اینجا میشه همچین چیزی درست کرد هیچ هتلی اجازه میده یا نه!!!خب اجازه بدن دیگه من آرزو به دل نشم!!!
بعدم تند تند همسری آمار میگیره اطلاع میده که سارا جون عکاس خانم گیر نمیاد گفتم بهش پیدا کنین میخوام عکاسی اتلیه رو عکسای بدون دوپاتا بگیرم باید حتما خانم باشه سر مجلس ایرادی نداره...بعد میخنده میگه دی جی دیگه  خانم نداریم ساراجان....میگم خب چه فرقی داره مجلس که مختلطه عکاس که مرده خب دی جی هم مرد باشه نباشه فرقی داره؟؟؟ اونم میخنده و دوباره حرف ازینکه بالاخره کی عروسی میشه...


دیگه اینکه واسمون دعا کنین زودتر کارامون درست بشه انشالله...

دیروز رفتم حرم واسه همتون دعا کردم...داستان آشنایی رو هم به زودی میذارم چون الان جایی باید برم نشد بیشتر بنویسم...یک سوالی هم ادامه مطلب گذاشتم اگه تونستید اطلاعاتی بدین حوشحال میشم

تا بعد...

ادامه نوشته

احساسات مشترک + آشنایی پنجم 30


سلام دوستاي گلممممم
خوبيد همتون....نباشيد هم به زور بايد خوب بشيد تا واقعا خوب بشيد ديگه!!!چي گفتم!!!
ولي مهم نکته ي اخلاقيش بود که خوب باشيد تا خوب بشيد!!!حالا جمله اش بهتر هم شد....

احوالات من و همسري هم خوبببببببببببببب...اوضاع دروني من هم خوببببببببببببب تا قسمتي ابري که در حال آفتابي کردن قسمتاي ابري هستيم(موضوعات مربوط به اين دانشگاهي که دلم ميخواد ديگه رنگشو نبينم!!! دانشگاه رو نميگم...موضوعاتشو ميگم...)

من و همسري هي حساب کتاب ميکنيم واسه عروسي و هنوز نتايج در هاله اي از ابهام قرار داره...بماند که هنوز من در شناسنامه مجرد به سر ميبرم!!!هه هه هه....ولي خواستگار نفرستين واسم تروخدا!!!شوخي نميکنم ها...

ديدين بعضيا بدون خوندن پست ميان ميگن چه قده ناز و قشنگ و خوب و فلان فلان نوشتي پيش منم بيا...اينارو که همه ديدين تو وباتون ولي جون من اين مورد نادر منو هيچ کدومتون داشتين؟؟؟؟ درخواست دوستي واسه نويسنده وبلاگي که از خودش و همسرش مينويسه...نه جون من داشتين؟؟؟

اونم همچين خصوصي واستون بذاره کف کنين از کارش...بعد ببينين طرف چه همت زيادي در خوندن شما و شناخت شما داشته که به شما احساسي داشته که واسش افاضات در کرده بيا باهم دوست بشيم...من مردم از خنده اخه همه مدل نخوندن و نظر دادن ديده بودم الا اين يکي مورد!!!حالا نميدونم از کجا منو ميخونده که شهرمون رو بلد بوده و اگه ميخونده از کجا به همچين نکته اي پي برده که ميتونه به من پيشنهاد دوستي بده ...خدا عالمه...گفتم نظرش رو بذارم با هم بخنديم...


سه شنبه 10 فروردين1389 ساعت: 16:16      توسط:سامان
سلام از خوندن وبلاگتون خيلي خوشحالم اميدوارم سال خوبي رو شروع كرده باشين من سامان 28 ساله از مشهد خيلي خوشحال ميشم بيشتر ازتون بدونم و بتونم احساس دوستي رو با شما تجربه كنم مواظب خودتون باشين باي باي باي

اه ها حالم بک جورایی بد شد ...یک جور حس چندش...الان یکمی دلم خنک شد!!!! حقشه!!!



خب اتفاق خاصي اينجا جريان نداره ...ديروز رفتم واسه ثبت نام کلاس تنيس...دلم سوختتتتتتتت يک عالمه زمين طفلي همينطور بي کس و کار مونده بود...جانننننن....اقاي گلي رو ديدم بنده خدا درد و دل ميکرد قديما اينجا بروبيايي داشت حالا ديگه هيچ کسي به اينجا محل نميده...راست ميگفت...قبلنا من ميرفتم شلوغ بود هفته اي چند تا کلاس داشت...حتی زمستونا هم واسمون تو سالن کلاس مي ذاشتند......آقاي گلي ميگفت حالا همه مي رن زمينهاي هتل هما و پارس وزمين سجاد...مردم اينجا هم که پول 30 تومن کلاس عموميش هم واسشون زياده واسه اين ديگه کسي نيست بياد اينجا......کسي محل اينجا نميده!!!چه ميدونم ملت پولشون اضافه اومده مگه!! من خيلي از اين زمينا رو رفتم با پول زيادي که ميگيرن هيچي بيشتر از اينجا ندارن ...خيلي دلم سوخت....مربيم رو هم پيدا کردم...ميرم بهش زنگ ميزنم برم کلاساش....يعني من دستم که به راکت بره...توپ رو که ميبينم دلم قيلي ويلي ميره...حيف که هيچ کسي نيست با من بازي کنه!!!

ولي اينقده بازي کردن آدم رو به وجد مياره...واسه من که تنيس مثه يک نفس عميق تو يک باغ خوش رايحه است...نميدونم شما تا حالا ازين حسا به ورزش خاصي داشتيد يا نه...بايد يک فکري هم واسه ويولن خريدن و استاد پيدا کردن انجام بدم...حالا منو دعوا کنيد زودي اين کارا رو انجام بدم...


همسري جونمم به شدت دنبال کاره و فارسيش هم خيلي خوب شده...هي از خودش جمله فارسي ميسازه قربونش برم...شب سالگردمون...جلو مهمونا تبريک عرض کرد به زبان فارسي :

تولد يکسالگي نکاح من و سارا مبارک...

همه دست زديم براش يک عالمهههههههههههه...حالا اون وسط من هي ميخواستم بگم اين تولد نيست سالگرده ماماني ميگفت بچم فارسي گفته درستم گفته تو چي کارش داري!!!

حالا من به همسري حسوديم نشه مامانم اينقده دوسش داره!!!؟؟؟
تازه امروز میگم مامانننننننننن دلم واسش تنگ شده میگه نه هیچکی دلش بیشتر از من واسش تنگ نشده من اونو بیشتر دوسش دارم تا تو اونو!!!مادرزن در این حد دیده بودید رسما به من میگه تو همسری رو کمتر دوسش داری نسبت به عشقی که من بهش دارم....ای جاننننننننن...

بچه ها مامانای شما هم اینفده همسریاتون رو دوست دارن ؟؟؟؟ جدی جوابمو بدین دوست دارم بدونم...


اين روزا تو وب اکثر بچه ها ميبينم همه از کار کردن زيادي خسته ان...من هميشه فکر ميکردم من خيلي تنبلم که دوست ندارم برم سرکار و صبح ساعت 7-8 اونجا باشم...ميبينم که موروثيه بين خانما...
ميدونينن بچه ها من هميشه آرزوم بوده کار پاره وقت داشته باشم يا کاري که خودم همه کارشم که وقتش دست خودم باشه...حالا ديدم اين به تنبلي من نيست ....اين يک خصلت زنانه اس که دوست نداريم مثه مردا صبح تا عصرمون مال کار باشه...چون روحيه ما خيلي حساس تره و همين که احساسي تر هستيم دوست داريم کاري مطابق دلمون انجام بديم و اکثرن به خاطر پول کار مي کنيم نه واسه چيزاي ديگه و گرنه خداييش کسي که همسرش وضعش خوب باشه و تو خرج کردن منتي سر خانمش نذاره کدوم همسري فقط واسه استقلال مالي ميره صبح تا شب خودشو هلاک بکنه؟؟؟

نهايتش دنبال کاري ميره که دوست داره حتي اگه بشه ماهي 100 تومن بازم ميره دنبالش....چون روحيه واسه خانما اصله وقتي پول از اهميت خارج بشه...خيلي خيلي بده ما خانما ذهنمون از مسايلي که بايد بهش بپردازيم بره سمت کسب درامد....اميدوارم من بتونم تعادلي بين پول و احساسم بوجود بيارم...


یک چیز دیگه هم هست که خيلي دوست دارم تو زندگيم ذخيره پول و خرج کردنش واسه تفريح رو به تعادل برسونم...از تفکر پول جمع کردن صرف واسه خونه و ماشين بدم مياد و از تفکر غربي فقط دلو عشقه و خرج کردن در لحظه هم خوشم نمياد...کاش بتونم تو زندگيم از همين اول به اين تعادل برسم که هم از لحظه هاي جوونيم لذت ببرم هم آينده ام بهتر از ديروزم باشه...دارم سعي ميکنم اين مدت تا عروسي خيلي رو يادگيري اين مهارتها واسه زندگي کار کنم که بتونم برنامه 5 ساله و 10 ساله بريزم واسه روياهام...اين که با روياهامون خيلي سرمست ميشيم دليلش اينه که اون سبک رو واسه زندگي ميخوايم پس واقعا چرا نميريم دنبالش و چسبيديم يه همين عادت کردنمون؟؟؟


خداي من....عزيز من...پروردگارم...
شکرت واسه تمام نعمتهايي که خواستيم و نخواستيم و تو به ما ارزاني کردي...
خدايا توفيق درست زندگي کردن رو به ما عطا کن...
خدايا خيلي خيلي به تو محتاجيم و شاکر نعمتهات...
..............از طرف سارا و دوستاش و همه ي بنده هايي که رو به درگاهت ايستادن

ادامه نوشته

سلام بعد سیزده به در + آشنایی چهارم 29


سلامممممممممممممممممممممممممم بعد سیزده به دررررررررررررررررررررررر....

سلامممممممممممممممممممممممممم سال نو....

سلامممممممممممممممممممممممممم 89....

سلامممممممممممممممممممممممممم یک سال قشنگ دیگه............


اول از همه سانیا جون کجایی خانمی؟؟؟؟؟ وبت چی شده تو وب دیگه ات هم که خبری ازت نیست....


خب همه که خوبند...میدونم که خوبند چون خوندم که خوبید ولی با عجله رفتم الان اومدم دوباره با 100 تا سلام 1000 تا سلام....
اصلا ماه قشنگتر از فروردین هم هست ...یالا بگید هست؟؟؟؟

خب از کدوم قشنگیا بگم واستون...اول از همه خدا رو هزار بار شکر واسه این همه نعمت...خدایا ممنونتممممممممممممممممممممم
و خدایا بازم شکر واسه خوشبختی همه ی دوستام و عزیزام...از طرف هممون شکرت خداجون...

خب اول بریم سراغ سال تحویلمون که رفتیم حرم لرزیدیم و سال عزیز و پربرکت اغاز شد ماشالله با نقاره و دعا و مناجات...
اونقده هم خندیدیم اخه بابایی شال گردنش فراموش شد و هوا بی نهایت سرد واسه این خواهری شالشو داد بابا دور سرش ببنده و کلا همه ی راه ما میگفتیم بابا شبیه طالبانی...بعدا دیدیم اووووووووووو کلی طالبان ریخته تو خیابون و از سرما کلی ادم تند تند پتو مسافرتی میخرن دورشون میپیچن واسه گرم شدن و همینطوری راه میرند بعد دیگه زیاد نخندیدیم...چون سوژه زیاد بود و وقت نمیشد بخندیم...البته ها خودمون هم کم نمیاوردیم همچین چادر پیچیده بودیم و رو گرفته بودیم هر کی نمیدونست!!!!.......
خب بسه دیگه بریم سراغ بعد سال تحویل که شبش سبزی پلو خوردیم و کلی با اهل و خانواده جدیدمون عید تبریک بگون داشتیم...و با همسر جون تا صبح عشقولانه...صبحم رفتیم خونه مادرجونام...بعدم خنچه برون دختر خاله ای دوم عید...نامزدی هم سوم عید....که این خنچه برون به قول ماها قوز بالاقوز بود...

خنچه برون هم بنا به درخواست دوستان مراسمی هست که طی اون خریدهای عروس و داماد رو تزیین می کنن و خونواده داماد واسه عروسو میارن و بعد پذیرایی عصرانه و عازم شدن خریدای داماد رو میدن همراه خونوادش ببرن...وخب دیگه رقص و ساز و آواز هم جز جدانشدنی این مراسمه و یا قبل نامزدی و یا قبل عروسی انجام میشه و در حضور فقط فامیل درجه یک خواهر برادرا یا اگه خونواده کوچیک باشه با خاله ، دایی ، عمه ، عمو و...

خب مراسم دختر خاله ای کلی خوش خوشان بود تا دهم هم که دید و بازدید و دید و دوباره بازدید تا جایی که سرگیج بشه همینطور ادامه داشت...
دهم ترکوندیممممممممممممممممممممممممم وای منو انگار تا حالا جلومو گرفته باشند و عقده ای باشم اونقده رقصیدم و وسط بودم که به هیچکس مهلت نمیدادم و اصلا هم فامیل داماد رو به هیچ حساب نمیکردم و به زور دوبار رفتم کنار اخه خیلی واسه عروسی دختر عمه جونی ذوق داشتم ونظرم این بود هر کی دوست داره بیاد وسط چی کار من داره!!!!

ولی خب ملت شاخ درآوردن ازون همه فعالیت من ...اخه من تا قبل نامزدی خودم هیج جا بلند نمیشدم مگه تو جمع خصوصی واسه نشوندن قهقهه به روی لبهای مبارک مهمونا به اداهام!!!!

تازه شام که تموم شده بود و موسیقی قطع شد بازم کم نیاوردیم و با ضرب خواهری روی تیمپو و خوندن شعرای قدیمی و رقصیدن دسته جمعیمون جمعیت رو محو خودمون کردیم!(البته شما اصلا فکر نکنید که ما خانوادگی خودشیفته تشریف داریم!!!)تازه عروس عمه رو هم همه جا به خودم وصل میکردم تا تنها نباشم و اونم پایهههههههههه!!!!


خب خاطرات عروسی بس....
میریم سیزده رو به در کنیم که کلی خوش گذشت با خونواده دو تا مادرجون رفتیم یک جای قشنگی بود یک امامزاده هم داشت...مادرجون بابایی رفته بودن تو بالکن امامزداه و مادرجون مامانی پایین تو چمن وایییییییی بعد ناهار بالایی ها اومدن بخوابند ما تیمپو آوردیم داد میزدیم حیا کنین امام زاده رو رها کنین...اونام از بالا شعار مثلا مذهبی میدادن...مرده بودیم از خنده واسه خاطر عمو جون که نشسته بود لبه بالکن یک دست شعار میداد یک دست واسه ما میرقصید...کلی خوش گذشت بعدم باز ماها رفتیم جناح بالا...

خلاصه ما هر موقع اینطوری 50 نفری میریم خیلی خوش میگذرهههههههههههههه...هی ما از هر دو طرف غذا میگیریم و پزش رو میدیم اخه اینا هردو مادرجونای ما هستن نه بقیه...بابا همیشه غذاهای مادرجون مامان رو میبره و دنبال مادر خودش میره وهمیشه اینا هم با ما میان ...
البته برای رفع سوتفاهم ها مادرجونای من با هم خاله هستن رو این اساس همه فامیلیم ولی خب ما از هردو طرف آب و نون میگیریم وخلاصه سیزده ما همیشه وسطی  هستیم وپایه هر نوع سوت دست آوازی که تا بقیه از خجالت و تعارف بیان بیرون همه رو پیوند بدیم...

واسه همسری جون

واسه بهترینممممممممممم...که تمام سیزده های عمرم با وجودش از همیشه سبزتر میشه و هر سال سبزیش بیشتر و بیشتر زیبا میشه...

واسه بهترینم که سالگرد انلاینمون اونقده زیبا شد...واسه عزیزم که یادم نرفته به قول خودش به همه ی ایران زنگ زده بود تا ببینه بالاخره کیک کوچیک باشه یا شکل قلب چون کیک کوچیک شکل قلب نبوده...

واسه بهترینم  که سالگرد انلاینمون رو مجبور شد تو لحظه ی مهمش با فیلم افلاین شریک بشه(ای بسوزه پدر اینترنت مثلا پر سرعتمون....اینجاش خیلی با حرص گفتم مدیونین اگه بخندین!)

واسه بهترینم که بهترینارو واسم میخوای و من تنها من میدونم که تو هر لحظه با هر چی که داری فقط واست مهمه من خوشحال باشم ، مامان خوشحال باشه بابا راضی باشه و همه اینجا از همسر سارا راضی باشن...

واسه بهترینم که اولین سالگردمون رو با اون بادکنکای قلب رو تختخوابش پر از قلب کرد...

واسه بهترینم که گاهی شاید خیلی خیلی کمتر از فرشته بودنش اینجا نوشتم ...فرشته واقعی دنیای سارا نمیدونم اصلا نمیدونم جواب محبت خدا رو چی بدم واسه دوباره بهترین هدیه دادنش...

واسه بهترینم که بدون اون کمترینم...خدا رو شکر میگم واسه داشتنت و تمام عشقت بعد بهترین سال زندگیم...


my life was beautiful, u made it more nice
my life was a dream , u made it out of dream
my life was wonderful , u made it more nice
my life was great , u made it greater with ur love

my love happy first nikkah anniversary from my every cell in each second for ur every cell in each second

love u alot

 تا بعد...


آشنایی چهارم در ادامه مطلب
ادامه نوشته