((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۳

سلام دوست جونیا....

یه عالمه ممنون بابت اینکه به یادم هستین...قلب

بعضی از دوستان خوبم برام کامنت گذاشتن که نگرانی خونشون رفته بالا ....خدمتتون عرض کنم به خاطر لطف شما دوستان مهربونم این پست صرفا جنبه اطلاع رسانی از اوضاع و احوال خوب من داره و ارزش دیگری نداره....خجالت

اندر احوالات اینجانب خیلی خوبم و شکر خدا نفسی میاد و میره....کلاسهام تموم شده و امروز مدارک رو بردیم دادیم تا  در صورت تایید بریم معاینه چشم...حالا باید شنبه ساعت 5 بعد از ظهر تماس بگیریم...

دادگاه رفتنم هم اصلا نمیاد...نمی دونم چرا بعد از قضیه قسم خوردنها دیگه خیالم به کلی راحت شده....حالا موقتیه یا نه نمی دونم...به هر حال الان خیلی خیلی خوبم و دلم نمی خواد به هیچ چیز دیگه ای جز خوب بودنم فکر کنم...

امروز برادرم بازم پیشنهاد داد بعد از ناهار بریم یه دوری بیرون شهر بزنیم ولی دیگه حیا کردم و گفتم بشینم لااقل یه نگاهی به ائین نامه بندازم...هر چند فکرم به شدت اونجاست...زبان

مخصوصا با این بارون پاییزی تهران و همینطور برفی که تا دامنه توچال پایین اومده....(راستی دوست جون اصفهانیام ، اصفهان برف اومده؟!تعجب)

یه عالمه کتاب هم دانلود کردم و دارم بال بال می زنم که بخونمشون...ولی یه چیزی (شاید همون وجدان باشهزبان) می گه اول بشین دو کلمه درس بخون واسه اون کتابها وقت زیاده...تا حالا که نه درس خوندم نه عذاب وجدانه می زاره برم سراغ اون کتابها...ولی الان دیگه با اجازه تون برم سراغ کتاب آئین نامه...لااقل اگر خواست رد بشم فقط شهر رو رد بشم...نیشخند

دعا کنین با خبرای خوب برگردم...چشمک

غیر از اینا خبر خاص دیگه ای نیست...(هر چند اینا هم خبر خاصی نبودزبان)

همه تون رو دوست دارم قلب

فعلا چون تصمیم نگرفتم این پست موقت باشه یا دائمی نظرات رو غیر فعال می کنم که اگر تصمیم گرفتم برش دارم نظرات دوستان گلم رو از دست ندم...اگر خواستین لطف کنین و برام کامنت بزارین تو همون پست قبل زحمت این کار رو بکشین لطفاً...

یا علیلبخند

۵۲

یک کاغذ سفید را...

هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد....

هیچ کس  قاب نمی گیرد...

برای ماندگاری....

باید حرفی برای گفتن داشت....

**************************************************

سلام سلام....

دلم می خواست هر جور شده از شهر بزنم بیرون...اینکه چقدر دور بشم مهم نبود فقط دلم می خواست از این همه شلوغی و دود دور بشم...

خدا هم انگار صدام رو شنید ...

امروز ساعت 10 که از خواب بیدار شدمساکت !!!،  بعد از خوردن صبحانه با یه درخواست عالی از جانب جناب برادر مواجه شدم که اگر پایه ام با بچه ها از تهران بزنیم بیرون و هم ناهار رو تو طبیعت  بخوریم و هم کایت بازی کنیم....منم که مسلمه....همیشه واسه جنگولک بازی پایه ام.. و بنابراین دعوت آقای برادر را فی الفور لبیک گفتم....هورا

دوست داشتم  جور می شد و با همه خانواده دستجمعی می رفتیم...ولی خوب مامان کمرش اذیتش می کرد و این بار نمی تونست بیاد...بابام هم گفت پیش مامان می مونه...ضمناً تصمیمون هم خیلی ناگهانی بود..اینه که  قرار شد یه بار دیگه انشالله همگی با هم بریم ....

رفتیم اینجا....هیچ کس نبود...

آسمون صاف صاف...بدون یه لکه ابر....

هر از گاهی از این روستا صدای پارس یه سگ یا چند تا بوقلمون میومد....

وای که چقدر دلفریبه هارمونی رنگها تو این طبیعت پاییزی...

خدای خوبم  چطور میشه شاکرت نبود؟!

بساط کردیم...

بعد من رفتم و یه گشتی اون اطراف زدم...

همه چیز واقعاً قشنگ بود.....حتی این یه قسمت زمین که جنسش با زمینهای اطراف متفاوت بود...

وسعت این زمین بی آب و علف که بی شباهت به زمینهای کویری نبود خیلی زیاد نبود...ولی اولین چیزی که به ذهن من خطور کرد این بود که آدمهایی هم که انعطاف ندارن مثل همین یه تیکه زمین کوچیک خودشون رو از دیگران جدا می کنن....اونا انقدر در محبت کردن خساست به خرج می دن که برای اینکه اجازه رویش هیچ گیاهی رو در وجود خودشون ندن حاضرن بی آبی بکشن و در اثر عدم انعطاف ، وجودشون اینطور به هزار قسمت تکه تکه بشه....

راستی مهربون بودن و خشک نموندن انقدر سخته؟!سوال

خوب اینجا بود که از عرفان و فلسفه وجودی اومدم بیرون...چون جوابی براش پیدا نکردم....لبخند

هوا اصلا سرد نبود ولی باد خوبی می وزید که شرایط رو برای پرواز کایتها فراهم کرده بود....

بعد از ناهار اول کایت کوچیکه رو برداشتیم  تا اگر شرایط مساعد بود دراگون رو بفرستیم اون بالا(اندازه دارگون ۴-٣ برابر که کایت معمولیه)

خوب وقتی دیدیم کایت کوچیکه انقدر بی محابا و عالی داره اون بالا برای خودش می رقصه و اینور و اونور می ره ...جناب دراگون رو هم آماده کردیم و فرستادیمش بالا....

واقعا هم بالا فرستادن دراگون انرژی بالایی لازم داره.....مژه

سنگینه ....یعنی باد خیلی سنگینش می کنه....نخش تمام دست آدم رو داغون می کنه....ولــــــــــــــــــــــــی.....به قول خانم برادرم انقدر حس خوبی بهت دست می ده که انگار خودت هم با این کایتها داری اون بالا پرواز می کنی....

این حس اجازه نمی ده حتی به درد دستت فکر کنی....

تازه موقع برگشت به خونه است که رد نخ رو رو دستت می بینی و همون موقع است که یادت میاد دستت درد هم گرفته بود....

ولی واقعا لذت می بردم وقتی دراگون با اون هیکل بزرگش ولی با اعتماد به نفس کامل ، اینطوری  می خواست حتی با پرنده ها هم مسابقه بزاره...

بعد از کایت بازی هم دو تا دخترای برادرم ازم خواستن کمی با هم بدوییم ...

راستش رو بخواین شدم قد یه دختر 12 ساله و اگر به کسی نگید حتی قد یه دختر 4 سالهزبان....تا تونستم باهاشون دویدم و خندیدم ....

چسبید...مژه

غروب بود که هوا کمی سرد شد و تصمیم گرفتیم برگردیم تهران...

یه کوچولو به خاطر تصادفی که جلوتر از ما شده بود تو این ترافیک منتظر موندیم که البته خیلی هم طول نکشید و خدا رو شکر تصادف هم خطر جانی نداشت....

شب بود که رسیدیم خونه....

شام رو خوردیم....الان حس می کنم برای هفته جدید انشالله انرژی مضاعفی خواهم داشت....

دیشب هم خوش گذشت....

از عمو اینا خواستیم برای شام و شب نشینی بیان پیشمون...البته مادام موسیو تنها اومدن...پسرعموم رو که دیگه عمرا بشه تهران پیداش کرد...دختر عموم هم کسالت داشت و خوابیده بود و نتونسته بود بیاد...

بعد از شام عمو کلی بازی فکری و غیر فکری(آتیش بازی با کبریت ) ترتیب داد....و خلاصه همه رو حسابی سر کار گذاشته بود....

اصلا مگه میشه عمو جان ما تو جمعی باشه و به اون جمع خوش نگذره؟!

اینه که چون دیشب دیر خوابیدم امروزم خواب موندم....

خلاصه شکر خدا خیلی سر حالم....

**********************************************************

پ.ن.1: دلم برای آسمون بالای سرم تنگ شده بود...خیلی وقته زندگی شهری سر به زیرمون کرده....ولی امروز یه دل سیر به آسمون نگاه کردم...

پ.ن.2:چند تا عکس دیگه از طبیعت پاییزی امروز رو تو ادامه مطلب می زارم...

پ.ن.3 :اندر احوالات تمرین رانندگی دیروز: تصور کنین من رو با یه رانندگی ابتدایی....در یه کوچه سر بالایی باریک که یه طرفش سه تا کامیون (میکسر) ایستادن..یه خاور هم داره دنده عقب از یه کوچه دیگه خارج میشه و ما رو هم ندیده ...مدرسه های اطراف هم تعطیل شدن و غیر از بچه هایی که از مدرسه اومدن بیرون و بی پروا دنبال هم می دون...یه سری از والدین هم اومدن دنبال بچه هاشون...اینه که از روبرو هم داره ماشین میاد ....بعد همون موقع مربیت هم چون به قول خودش قهوه و انگور و خربزه زیاد می خوره یه سرفه شدید میافته به سرش و اون زیر تو کیفش دنبال ماسکش می گرده و بنابراین نمی تونه هوات رو داشته باشه....بعد یهو سرش رو بیاره بالا و بر خلاف همیشه که می گه گاز رو کم کن می گه گاااااااااز بده...خاور ما رو ندیده....شما باشین دنده رو گم نمی کنین؟!من یه آن با یه دنده خیالی رانندگی نمودم ...یعنی سمت چپ دنده داشتم دنبال دنده می گشتم....سر این قضیه کلی با مربی جان خندیدیمخنده(البته بعد از رد کردن اون اوضاع خفن)...سر چهار راه هم ترافیک به هم گره خورده ...یه رنو با یه راننده جوون نصف ماشین ما رو که رد کرده و هم راه ما رو بسته و هم راه خودش ، یادش میافته حق تقدم با ما بوده و تازه بفرما می زنهزبان....می خندم می گم پدر آمرزیده الان دیگه چه جوری بفرمام آخه؟مایکل شوماخر هم که باشم بازم نمی تونم رد شم از اینجا....بعد از رد شدن از این اوضاع قمر در عقرب تازه یادم میافته باید نفس هم بکشماوه...یعنی آیا من تا اون موقع نفسم حبس بوده؟!آخه یادم نمیاد نفس کشیده باشم.نیشخند

پ.ن.4:  مناجات نامه استاد آملی...

الهی، نور برهانم داده ای ، نار وجدانم هم بده....

الهی ، در خواب سنگین بودم و دیر بیدار شدم، باز شکرت که بیدار شدم...

الهی شکرت که از دوستان دشمنانت و از دشمنان دوستانت نیستم...

ادامه مطلب ...

۵۱

یادت باشد....

تاریکترین نقطه شب....

نزدیکترین زمان به طلوع خورشید است....

********************************************************

الان دارم آلبوم جدید  حمید عسگری رو گوش می دم....

قشنگه... ولی آلبوم قبلیش (کما) رو بیشتر دوست داشتم....شاید چون تو سفر عیدمون باهاش خیلی خاطره داریم...

می خواستم ٢١ آبان کنسرتش رو هم با شوهرخواهرم برم ولی به قیمتش نمی ارزید....بلیط ورودیش 35000 تومان!!!خنثی

اینه که به خرید یک عدد CD آلبوم جدیدش (کما2 ) رضایت دادم  نیشخند

سازم گوشه اتاقم داره بهم چشمک می زنه....داره قلقلکم می ده که برم سراغش...شاید برای برنامه توسعه دوم -بعد از گواهینامه- دوباره برم آموزشگاه و ثبت نام کنم(از بعد از ازدواجم دیگه نشد که برم)....افسوس که دیگه استاد خوبم نیست که برای یادگیری برم پیشش...لطفا اگر براتون مقدوره برای سلامتیش دعا کنین...

دلم یه کنسرت معرکه از ارکستر ملی با رهبری فرهاد فخرالدینی با اجرای افتخاری ای ایران  آخرش با صدای سالار عقیلی همراه با تشویق بی پایان مردم می خواد..........هی هی هی ...یادش به خیر...چقدر خوش می گذشت...افسوس که اونم نمی شه....فعلا برنامه های ارکستر ملی تا اطلاع ثانوی تعطیله...خیال باطل

**********************************************************

سلام دوست جونام...

ممنون که به یادم بودین و معذرت از اینکه نگرانتون کردم...قلب

دلم برای خودتون و نوشته هاتون خیلی تنگ شده....لطف شما که همیشه شامل حال من هست....منم قول می دم تو همین 3-2 روزه به همه تون سر بزنم....

یکی از علتهای دیر آپ کردنم هم اینترنت بسیار کم سرعت و چه بسا بی سرعتی بود که داشتم چشم...ولی  امروز بعد از مدتها انتظار و در صف پورت خالی ماندن ، pc  بنده بالاخره مجهز به ADSL  شد...هورا

هفته ای که گذشت خبر خیلی خاصی نبود  و کماکان دوران استراحت بود و از دادگاه رفتن خبری نبود...

رانندگی همچنان ادامه داره....البته یکشنبه جلسه دهم بود و خانم "ش" مربی خوش اخلاقم هم تاییدم کرد....راستش رو بخواین اگر قرار بود خودم خودم رو تایید کنم هرگز این کار رو نمی کردم....مخصوصا که جمعه که با شوهر خواهرم و خواهرم رفتیم تمرین ،ماشین شوهرخواهرم بنده خدا رو فرستادم تو باقالی ها !!!!خسارت در حد لاستیک بود....بازم شکر که از این بدتر نشد...ساکت

شنبه هم برای مربیم یه کیک کوچیک بردم....غروب با مربیهای دیگه خورده بودن...امروز می خندید می گفت همکارام فکر کردن تولدمه ...منم گفتم خوب بود که...کادو هم ازشون می گرفتین....گفت هر وقت ماشین خریدی باید یه کیک بزرگ برام درست کنی بیاری...اگر نیاری و من تو خیابون پشت رل ببینمت میام سراغت و کاری هم ندارم ترافیکه یا نه...پیاده ات می کنم تا کیک ندی هم ولت نمی کنم...بعدم گفت من حافظه ام خیلی خوبه و حرفی که زدم و یادم نمی ره!!!خنثی

کلا مربی باحالیه....مثلا داریم تو خیابون می ریم...یه دفعه می گه فرمون و یه کم بگیر سمت من...می خوام اون پاکت خالی آبمیوه رو بترکونیم...بعد که می ترکه کلی ذوق می کنهنیشخند

جمعه شب هم همگی خونه برادر وسطیم که شهریور ماه خونه خریده بود و تا اونروز فرصت نشده بود بریم خونه شون دعوت داشتیم....البته یکی از علتهایی که نمی شد بریم کمردرد مامان گلم بود که نمی تونست تو ماشین بشینه...ولی اون شب هر طور بود رفتیم و خوش گذشت....قلب

دست راستم به شدت درد گرفته و یه خط قرمز هم روش افتاده....برادرم همون جمعه شب نگاه کرد و گفت به غدد لنفاوی مربوط میشه و باید آنتی بیوتیک مصرف کنم....

خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین...نیشخند

1-2 روز هم هست که بر خلاف گذشته به شدت خواب آلوده ام...یعنی من که شب هم خیلی بخوابم 3-2 ساعت می خوابم دیروز از بعد از ظهر خوابیدم تا شب...البته وسطش یه کم هم استراحت به بالشم دادم و یه نیم ساعتی بیدار شدم و شب بازم دوباره خوابیدم تا صبح...

بچه که بودم یه کارتون نشون می داد که شخصیت اصلی کارتون خیلی می خوابید ..بعد که تو خونه اش عصاره ی تنبلی رو پیدا کردن فهمیدن خواب آلودگیش مربوط به همونه....حالا منم باید دنبال کیسه ی عصاره ی تنبلی بگردم...احتمالا یه جایی همین اطراف باید باشهنیشخند

دیروز هم باید برای تعیین گروه خونی می رفتیم  آزمایشگاه که رفتیم...

الان یک عدد آزی با گروه خونی B منفی در خدمت شماستچشمک

با دادگاه ونک هم دیروز تماس گرفتم ...آقای "آ" گفت که دودو یه نامه مبنی بر توقف عملیات اجرایی گذاشته روی پرونده تا دادگاه آذرماه که می گه سکه رو کم کنین....مهم نیست....گذاشتم تو حماقت خودش دست و پا بزنه....خوشحالم که انقدر ذهنش درگیره که نمی تونه با خیال راحت زندگی کنه....برای من همونطور که قبلا هم گفتم دیگه پول و سکه و مادیات اهمیتی نداره...اصلا بکنه ماهی یه ربع سکه...دیگه اهمیتی نداره...برای من چیزی که مهم بود اون سوگندشون بود که مدتها بود منتظرش بودم....انقدر مادیات برام بی ارزش شده که حتی برای اعسار نفقه هم اعتراضی نزدم...چشمکمن فقط همون سوگند رو می خواستم و الان خیالم راحته راحتهمژه

اینم این اتفاقات این چند روزه...

****************************************************

پ.ن.1:این سریال شبکه 3 اسمش "دلنوازان" یا "دلخراشان" ؟والله من تو این چند جلسه ای که نگاه کردم هیچ نوازش دلی توش ندیدم....همه با هم یه جورایی درگیرن و اختلاف دارن...سوال

پ.ن.2:بعضی از وبلاگهای دوست جونام برام باز نمیشه...مخصوصا بلاگفاییها ....چرا؟!سوال

پ.ن.3:اگر دیدین لباساتون روی بند رختتون نیست تقصیر باد و همسایه و ...نندازین...فقط مواظب کلاغهای محلتون باشین....من خودم با چشمای خودم دیدم دو تا کلاغ لباسهای همسایه روبروییمون رو برداشتن و بردن...تازه سر لباسه با هم دعوا هم می کردن...از رنگهای قرمز و صورتی هم بیشتر از بقیه رنگها خوششون میاد...فیلمش رو دارم...ولی حیف که حجمش بالاست نمی تونم اینجا براتون بزارم...والا کلی با هم می خندیدیمنیشخند

پ.ن.4:مناجات نامه استاد حسن زاده آملی

الهی، ما هنوز حرفهای این جهانی را نفهمیدیم که توقع آن جهانی را داشته باشیم...

الهی، چه فکرهایی می کردم و دنبال این و آن می رفتم و این در و آن در می زدم و موفق نمی شدم و خدا خدا می کردم که چرا موفق نمی شوم،بار خدایا ، شکرت که جوابم را ندادی و چه نکو شد که نشد ، وگرنه حسن نمی شدم؛حکم آنچه تو فرمایی؛لطف آنچه تو اندیشی

الهی، چه کنم که تا کنون از بیرون می جستمت و درونی بودی ، و اکنون از درون می جویمت و بیرونی شدی

همه تون رو خیلی زیاد دوست دارم....

یا حققلب

۵۰

زندگی ساختنی است نه گذراندنی...

بمان برای ساختن....

نساز برای ماندن....

*********************************************************

سلام دوست جونام...

خوب این هفته هیچ خبری از دادگاه نداشتم...چون دراستراحت به سر می بردم...

البته فقط دادگاه نرفتم والا بیکار نبودم که...

چند تا کتاب خوندم...

  • کتاب "عروسی به نام میراندا" آنیا ستن
  • کتاب"چهل حدیث" محمد علی کوشا
  • کتاب "کویر" دکتر شریعتی(که البته هنوز تمومش نکردم)

١.روز یکشنبه آقای " ی" همون وکیلی که یه مدت خیلی کوتاه(یک هفته) تو دفترش کار کردم باهام تماس گرفت و مجدد خواست باهاشون همکاری کنم...البته قبلا هم گفتم که ایشون مایله یه اتاق از دفتر کارش رو بهم بده تا در زمینه رشته خودم باهاشون همکاری داشته باشم .ولی خوب این کار نیاز به مجوز داره که من ندارم و بدون مجوز هم هرگز چنین کاری نمی کنم...ولی بهشون گفتم از اونجایی که بنده قصد دارم حقوق بخونم دوست دارم که به نوعی باهاتون همکاری کنم(البته اگر شرایط رو سنجیدم و مطابق میلم بود).مثلا می تونم بعد از ظهر ها به عنوان مسئول دفترشون باشم...صبحها تا ساعت 2 شرکت خودمون خواهم بود (البته اونجا سمتم کاملا متفاوت با هر جای دیگه خواهد بود و هیچ ربطی هم به رشته تحصیلیم نداره )و از ساعت 3 تا 8 می تونم دفتر آقای وکیل باشم...دفترشون تا خونه 10 دقیقه فاصله داره (حالا باید دید خدا چی می خواد)

٢.روز دوشنبه بالاخره یه فرصت پیدا شد و بنابراین طبق برنامه قبلی به یه دوست قدیمی عزیز زنگ زدم و رفتم منزلشون....خیییییلی خوش گذشت....مخصوصا با اون پسر گلش که با من حسابی اخت شده بود ...دوست قدیمی جونم هم از بس به من پیتزا و نون خامه ای داد که شک داشتم تو ماشین آژانس جا میشم یا نه که جا شدم شکر خدا...بس که خوشمزه بود(هر دوتاش خونگی بود و توسط خودشم پخته شد)دوست جون قدیمی بازم ممنون....کلی هم خندیدیم....دوست جون قدیمی می گفت رفتم کتاب بخرم به آقای فروشنده می گم آقا رمان دارین؟!گفته بله...چه رنگی می خواین؟!(طفلک فرق رمان و روبان رو نمی دونست خوبنیشخند)فکر کن مغز آدم هنگ می کنه یه دفعه همچین چیزی بهت بگن....

چون طولانیه هر کی مایله باقیش رو بخونه لطفا بیاد ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

۴۹

من خدا را دارم...

کوله بارم بر دوش...

سفری می باید...

سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض....

سازکم با من گفت...

هر کجا لرزیدی...

از سفر ترسیدی...

تو بگو از ته دل...

"من خدا را دارم"

من و سازم چندیست...

که فقط با اوئیم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

امروز با یه پست بدون سفرنامه اومدم...

ولی دلم سفر می خواد...

اول با یه دنیا شرمندگی بگم چون دلم می خواد جز جز اتفاقات امروز یادم بمونه ریز به ریز نوشتم و واسه همین پستم طولانیه...اگر از حوصله تون خارجه دلم نمی خواد با خوندنش اذیت بشین....چون ممکنه این اتفاقات برای من مهم باشه و برای شما جذابیتی نداشته باشه...برای همین نصف پست رو هم تو ادامه مطلب می زارم که هر کس تمایل داشت بخونه..

دیروز رفتم دادگاه ونک....بالاخره با قاضی به این نتیجه رسیدیم که صبر کنیم....چون ۵ آبان میشه یکماه و قاضی گفت شاید تا چند روز آینده بیاد و بریزه....

قاضی فکر می کرد من ناراحت شدم و به خاطر همین پشت سر هم عذرخواهی می کرد....ولی راستش رو بخواین من اصلا ناراحت نبودم...به قاضی هم گفتم من چیز زوری نه از خدا می خوام نه از شما ...حتما صلاح نیست من امروز اقدامی برای این کار بکنم...

گفتم اگر قانون می گه صبر کن...حتما صبر می کنم...

به هر حال دستور روی پرونده هست....هر زمان لازم باشه روش اقدام می کنیم...

امروز خواهرم نتونست همراهم بیاد...پسرش سرمای شدیدی خورده....مدام هم عذرخواهی می کرد....ولی به خدا من اصلا راضی نیستم حتی در شرایط عادی هم اونها به خاطر من تو زحمت بیافتن...برادرم رو هم هر کاری کردم باهام  نیاد قبول نکرد...آخه اونم بنده خدا خودش مریض بود...ولی با این حال گفت خودم دوست دارم همراهت بیام...با هم رفتیم دادگاه...نیم ساعت زودتر رسیدیم...تا برادرم برای ماشین جای پارک پیدا کنه منم رفتم دستور ثبت لایحه رو بگیرم....قاضی گفت می دونی همسرت رفته از من شکایت کرده؟!خندیدم...نپرسیدم چرا و از چی..ولی گفتم جناب قاضی چیز جدیدی نیست...ایشون عادتشونه...اونطرف هم قاضی "ف" رو کلافه کرده بود...خلاصه ذهنیت قاضی اینطوری بود...بعد پرسیدم جناب قاضی من برای سوگند می تونم تقاضای کتبی بدم...چون اون دادگاه اصلا سوگند رو قبول نمی کردن...گفت اصلا روال کار من برای شهادت شهود سوگنده....درخواست لازم نداره...مدیر شعبه می گفت این قاضی روی اعسار حساسه...واسه همین دادگاههای اعسارش خیلی طول می کشه..

نشسته بودیم که دیدبم دودو و یه پسر ٢٢-٢١ ساله اومدن...محلش نذاشتیم...ولی با برادرم راجع به کار صحبت می کردیم و گاهی هم به رفتارهای دودو می خندیدیم...چند تا کتاب حقوقی هم از کتابفروشی خریدم و نشستیم کمی مطالعه هم کردیم...دو نفر اومدن که نمی دونم چرا یه حسی بهم گفت این دو تا هم از شاهدای امروز دودو هستن...آخه دربه در دنبال دادگاه می گشتن و یه جورایی گیج می زدن...حسم درست می گفت...بالاخره دودو رو پیدا کردن...

دادگاه امروز دیگه آخرش بود...حالا براتون تعریف می کنم که چرا...نیشخند

ادامه مطلب ...

۴۸

لحظه گذراست و خاطره ماندنی...

حاضرم هر آنچه دارم بدهم...

اگر....

لحظه ماندنی باشد و خاطره گذرا....

***********************************************************

سلام دوست جونام....

شرمنده ام اگر دیر آپ می کنم و اگر یه کوچولو کمتر فرصت می کنم بهتون سر بزنم...

البته همیشه که اینجوری نمی مونه....این چند روز سرم شلوغتره...

ولی قول شرف که جبران کنم...

حالا اتفاقات این چند روز...

١-مجدداً به علت عدم پرداخت سکه مهرماه دستور جلب دودو خان صادر شد....نمی دونم می رسم برای ٢٨ مهر جلب سیار رو بگیرم یا نه....و  نمی دونم ...شاید بازم با زور قانون اومد و پرداخت کرد که صد البته اگر قسمت اول اتفاق بیافته خوشحالتر میشم....هر چند چیز زوری هم تا به حال از خدا نخواستم...هر چی خدا بخواد منم همون رو می خوام

٢-سرما خوردم شدید..چند روز کارم به شدت فشرده بود و نمی تونستم که استراحتی داشته باشم....ولی بالاخره مجبورم کرد بخوابم....حالا بهترم شکر خدا....عمراً بتونه بیشتر از یه روز من رو بخوابونه....

٣-دیروز بابا و عمه و دختر عمه جان برای نامزدی پسر عموی گلم رفتن شمال...یه دوست قدیمی هم پریروز با همسرش و پسرش رفتن....کاش به جای جمعه جشنشون پنجشنبه شب بود(هر چند سالن جا نداشت)... چون جشنشون بد روز و بد ساعتی افتاده و بقیه مون کار داریم نشد که  بریم...انشالله عروسیشون که تهرانه اگر زنده باشم براش سنگ تموم می زارم...این پسر عموم خیلی ماه و مهربون و آقا و ضمناً هنرمنده..امیدوارم همسرش مثل خودش خوب باشه... 

حالا ادامه سفرنامه شمال و قسمت پایانیش...

********************************************************** 

یکشنبه ١۵ شهریور همگی ساعت ۶ از خواب بیدار شدیم و  اماده شدیم و آخرین عکس گل مخصوصم رو گرفتم...آخه از روز اول که اومدیم ویلا این گل یه غنچه بود و من تصمیم گرفتم از مراحل باز شدن این غنچه عکس بگیرم و هر روز یه عکس از این گل گرفتم...حاصلش شد عکسهای زیر....

  

 

بعد از اماده شدن،چون شب قبل وسایل رو داخل ماشین گذاشته بودیم سریع حرکت کردیم....نرسیده به نوشهر برای صبحانه نان خریدیم و تو کمربندی چالوس هم که واقعا سرگردنه است و قیمتها ٣-٢ برابر قیمت اصلیش سوغاتی هامون رو خریدیم و حرکت کردیم....(نکته قابل ذکر اینکه ما همیشه این اشتباه رو می کنیم...یعنی در طول مسافرت شمال  حیفمون میاد از وقتمون بزنیم و بریم برای خرید سوغاتی و روز آخر از این کمربندی خرید می کنیم...همیشه هم می گیم دفعه بعد این اشتباه رو نمی کنیم ولی اگر فکر کردین ما به حرفمون عمل می کنیم سخت در اشتباهید زبان)

بعد از مرزن آباد باغچه باصفایی پیدا کردیم به اسم باغچه پامچال....

قیمت ورودیش هم خیلی عالی بود...برای هر ماشین ١۵٠٠ تومان....ولی به نظرم کسانی که می خوان یه شب چادر بزنن و شب رو کنار رودخونه سپری کنن و در ضمن امکانات رفاهی هم نزدیکشون باشه بد نیست اینجا رو امتحان کنن....هم خیلی با سلیقه و مرتب تزیین شده و هم با صفاست...ضمن اینکه ماشینتون رو هم می تونین کنار چادر پارک کنین ....این چند تا عکس رو از محوطه این باغچه گرفتم....

١ و  ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧ و ٨ و ٩ و ١٠

فقط زنبورهاش موقع صبحونه نمی دونم چرا هی به زور می خواستن به من ابراز لطف کنن....منم که  عاشق زنبوووور!!!!دروغگوبابام اینا می گفتن تکون نخوری کاریت ندارن...ولی مگه می شه؟!زنبور داره می ره تو چشمم و من تکون نخورم؟!بابام اینجا دور از تخت براشون یه کم عسل گذاشت ....تعدادشون کمتر شد ولی تموم که نشدن...اینه که برای خوردن صبحانه من ترجیح دادم داخل ماشین بشینم و مامانم برام ساندویچ درست کنه!!! و منم در کمال آرامش صبحانه ام رو بخورم ....خجالت

بعد از صبحانه و کمی گشت و گذار اون اطراف دوباره حرکت کردیم....

برای ناهار رسیدیم شهرستانک....ولی این بار به اینطرف روخونه قانع نبودیم و تصمیم گرفتیم بریم اینجا...با اینکه وسیله زیاد داشتیم همه شلوارامون رو زدیم بالا و رفتیم تو دل آبی که هم یخ بود هم یه کم گود و هم سنگهاش لیز....بنده خدا مامانم هم با وجود پا دردی که داشت به خاطر ما نه نگفت و پا به پامون اومد ...اولین نفر هم من رفتم تو آب و یه جا کم مونده بود با اون همه وسیله بیافتم تو آب که هر جور بود خودم رو کنترل کردم....ولی همه خستگیمون ریخت تو آب و آب هم اون رو با خودش برد....

جای دنج و با صفایی بود....چون هیچ کس اینجوری رد نشده بود بیاد اینور...بعد از ناهار با خواهرم قرانهامون رو برداشتیم بردیم کنار رودخونه و اونجا با صدای رود که مثل موسیقی  متن ملایم بود خوندیم....بعدم دوباره یه کم آب بازی کردیم و بعد از استراحت آقایون ساعت ٣ وسایل رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت تهران....

اینم شیطنت خواهرم موقعی که می خواستم این عکس رو بگیرم ...

اگر فکر کردین توصیه اقای نوری رو برای گرفتن لواشکهامون تو راه برگشت فراموش کردیم سخت در اشتباهیناز خود راضی....چون بابام اینا نظرشون این بود که از جاده هراز برگردیم ولی من  و خواهرم فقط به خاطر این لواشکها ازشون خواستیم دوباره از چالوس برگردیم....اینه که رفتیم و یه عالمه هله هوله ترش خریدیم....(دلتون نخواد...اه اه ...خیلیم بد مزه بودندروغگو)

داخل تونل یه سری عملیات عمرانی داشتن(اونم دقیقا ساعتی که تردد زیاده )....اینه که کنار سد یه نیم ساعتی پشت این ترافیک منتظر موندیم و پلیس ماشینها رو به نوبت رد می کرد. 

ساعت ۶ بود که بالاخره به تهران رسیدیم....از همسفرهای خوبمون خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم....شکر خدا این بار هم مثل همیشه هم همسفرهای خوبی داشتیم و هم سفر خوبی....

پایانچشمک

***********************************************************

پ.ن.١: اول باید از همه دوستان گلی که محبت کردن و تو نظر سنجی به وبلاگ این بنده حقیر رای دادن تشکر کنم...خیلی شرمنده ام کردینخجالت...هر چند واقعاً لایقش نیستم و از ما بهترون خیلیا هستن ....قلب

پ.ن.٢:دوستانی که طرز تهیه شیرینی پست قبل رو می خواستن براتون تو ادامه مطلب گذاشتم...هر چند هیچ چیز خاصی نداره...

پ.ن.٣: این لینک رو نگاه کنین....فقط حسابش رو بکنین این مد ایران بیاد چی میـــشهقهقهه

پ.ن.۴: چند روز پیش خانم ک باهام تماس گرفت و خواست یه سر برم پیششون .پریروز بالاخره یه فرصت پیش اومد و با آقای ض و خانم ک تو انجمن قرار گذاشتم .چه انسانهای باشخصیتین پرسنل این مجموعه....واقعا بهشون غبطه می خورم...خوشحالم که باهاشون اشنا شدم...اقای ض می گه بیشتر پرسنل این مجموعه یه روزی سالم بودن(یکیش خود ایشون) و میگفت طی یه حادثه ویلچر نشین شدیم....واقعاً از سلامتی تا موقعیتی مثل موقعیت ایشون فاصله ای کمتر از یه تار مو هستش...پس خدایا شکرت که هنوووووووز سالمم...البته من معلولیت جسمی رو محدودیت نمی دونم(کما اینکه پرسنل این مجموعه و امثال اینها این رو ثابت کردن) ولی معلولیت روح واقعا محدودیته...خیلی آدما هستن که ظاهرا سالم هستن ولی روحشون معلوله...اونه که درمانش سخته و حتی گاهاً غیر ممکن....دلم می خواست فرصتی بیش از این داشتم و بیشتر باهاشون در تعامل بودم...واقعا صحبت باهاشون برام آرامش بخشه

پ.ن.۵: مناجات نامه استاد حسن زاده:

الهی، خوش به حال کسانی که عبادت محبانه دارند

الهی، آنکه در حجاب نیست ، تنها تویی

الهی ، وای بر حسن اگر ز تو نترسد و از او بترسند!

الهی، دل چگونه کالایی است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای " من پیش دل شکسته ام"

ادامه مطلب ...