((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۸

عیب کار از جعبه ی تقسیم نیست

سـیم سـیّار  دل  مـا سـیم نیست

این خـدا،‌این هم هزاران طول موج

دیش احساسات ما تنظـیم نیست

***********************************************

سلام سلام به همه ی دوست جونای گلم....

الان یک عدد آزی معتاد به بازی travian اینجا نشستهخمیازه

از بس که هی اومد تو این وبلاگ من تبلیغ کرد که بیا بازی کن...بدون تو لطفی ندارهشیطانو اینا تا بالاخره گول خوردمساکت

حالا مدام نشستم  ببینم گندمم کی کم میشه؟هیزمم چقدره؟چند تا سرباز دارم؟مخفیگاه کی بسازم؟نیشخند

خلاصه مشغولم اساسی...یه روز بازی نکردم نمی دونم چرا چرتم می گیره...از علائم اعتیاده نه؟!

امان از دوست ناباب مادر...اغفال شدیم رفت پی کارش..زبان

این مدت خیلی اتفاق خاصی رخ نداد ولی خوب این وبلاگ بالاخره باید آپ بشه دیگه...

خلاصه اش میشه اینطوری:

1-روز عاشورا بالاخره بعد از چند روز ریاضت کشی و از خونه بیرون نرفتن تصمیم گرفتیم از خونه بریم بیرون...خونه که سهله...تصمیم گرفتیم از تهران بریم بیرون....مردم  روستایی در 20 کیلومتری تهران  بعد از اذان ظهر و صرف ناهار به صورت خودجوش و آموزش ندیده مراسم ذوالجناح و خیمه ها رو دارن که اگرچه چون خود مردم اقدام به این کار کردن اشکالاتی هم درش هست ولی اگر از اون اشکالات صرفنظر کنی به عنوان یه حرکت خودجوش حرکت قشنگیه....

این و این و این هم چند تا عکس دیگه از این روستا و مسیر راه...

2-چهارشنبه صبح بالاخره فرصت پیش اومد و با خواهر جانم رفتیم خونه ی خاله جان و دایی جان سر زدیم و موفق به زیارت هانی خان جیگرمون (که امروز 21 روزه است) شدیم...به قول خواهرم اگر یه ذره دیرتر می رفتیم باید برای جشن فارغ التحصیلیش کادو می بردیم..نیشخند

3-یه عالمه فیلم و با عرض شرمندگی (روم سیاه)کارتون دیدمنیشخندیه عالمه دیگه هم هنوز مونده و ندیدم....

  • فیلم بادباک باز(The kite runner)  که از نظر من خیلی خیلی قشنگ بود(خانم والده جونم از اول فیلم که نگاه کردم همه اش یادت بودم تـــــــــا آخرش...یادته یه بار گفتی بچه های افغان کایت بازهای حرفه ای هستن و طرز تهیه نخش رو هم گفتی؟!تو این فیلم خیلی خوب نشون می ده)خلاصه خیلی خوشم اومدقلب
  • کارتون Wall_E که اگر ندیدین بدویین برین ببینین که اگر نبینین یه کارتون قشنگ و پر احساس رو از دست دادین....موضوعش راجع به یه ربات زمینیه که عاشق یه ربات پیشرفته فضایی(eve) میشه و کلی برای رسیدن به این ربات از خودش مایه می زاره...دیالوگهاش خیلی زیاد نیست...ولی من رو که میخکوب کرد...
  • کارتون simpsons قلب
  • فیلم امریکایی  I am Legend که یه ذره که چه عرض کنم خیلی خوفهاسترسولی دوستش داشتم...
  • فیلم Carrieres که اونم یه کم ترسناکه...ولی به اندازه بقیه خوشم نیومد....فقط یه جاش خیلی وحشتناک بود که چون نصفه شب بود و منم تنها بودم و صحنه بعدیش رو خودم حدس زدم سریع خاموشش کردم و شروع کردم به سوت زدن و فردا صبحش که خواهرم اومد بعد از صبحانه سریع دو تایی نشستیم نگاه کردیم و دیدم بله حدسم درست بوده و خدا رو شکر کردم که خاموشش کردمنیشخند
  • فیلم saw6 (اره 6) (عکس این یکی رو بی خیال بشیم بهترهنیشخند) تا الان دلم نخواسته نگاهش کنم....آخه بیشتر از اینکه ترسناک باشه خشنه و رو اعصاب میره...
  • این فیلمها هم در نوبت پخش قرار دارنزبان: The Godfather ، Last samurai ،   کارتون Planet51 ، Nine ،   و چند تا فیلم و کارتون دیگه...

دیگه همین دیگه...

آهان راستی تا یادم  نرفته....دستور دسرهای پست قبل رو برای اون دسته از دوست جونایی که خواسته بودن تو ادامه مطلب می زارم...هر چند اصلاً سخت نیست ...

****************************************************

پ.ن1: من دلم به شددددددت برف می خواد....چه کار کنم؟!خوب خارج شهر میشه رفت...رفتم و دیدم...ولی دلم می خواد صبح که پنجره اتاقم رو باز کردم  آسمون یه ذره به قرمزی بزنه و یه عالمه برف اومده باشه تو حیاط و منم یه عالمه تنهایی نگاه کنم و کیف کنم و بعد مثل قدیما قبل از اینکه بقیه بیدار بشن برم یه ذره برفای نوی دست نخورده (شایدم بهتره بگم پا نخورده) رو لگد کنم و یه سرک تو کوچه خلوت اول صبح بکشم و سردم بشه و دوباره پا بزارم رو جا پاهای خودم و برگردم تو  اتاقم و و بخزم زیر پتو و  بخوابم تا وقتی بقیه بیدار بشن...تازه دلم می خواد ناهارم آش رشته داغ دستپخت مامانم رو داشته باشیم...آخ انقدر دلم می خواد...خدا جونم میشه یه ذره برف بفرستی برامون لطفاً؟خیال باطل

پ.ن.2:مناجات نامه استاد حسن زاده:

الهی، آنچه به حسن داده ای همه از تفضّل آن ولی نعم بود، وگرنه این منعم چه کاری کرده است که به موجب آن استحقاق ثوابی داشته باشد؛باز هم چشم توقع به تفضّل آن جناب دارد که دست دیگر نمی شناسد...

الهی، تا کنون می گفتم جهان را برای ما آفریدی ، ولی اکنون فهمیدم خودت هم برای مایی..

الهی، حسن زاده آدم زاده است؛ چگونه دعوی بیگناهی کند؟

ادامه مطلب ...

۵۷

گاهی اوقات از نردبان بالا می روی تا دستان خدا را بگیری....

غافل از اینکه...

خدا همین پایین ایستاده و نردبان را محکم گرفته که تو  از بالا به پایین نیافتی!!!

************************************************************

سلام سلام سلام...

سلام به همّه ی شما دوست جونام...

چه شمایی که لطف داری و روشنی و همیشه برام کامنت می زاری و چه شمایی که بازم لطف داری و به صورت خاموش وبلاگم رو می خونی و دلت هم نمی خواد برام کامنت بزاری...زور که نیست...هان؟!چشمک

حتی سلام به شما ...خانم مسئول دفتر دوست محترم و خوبم که به قول ایشون یواشکی سرک می کشی و وبلاگ من رو می خونی و به نظرت خنده های من واقعی نیست...حالا چرا یواشکی عزیزم؟!اینجا متعلق به همه ی شماست...تشریف بیارین تو...دم در بده...چای تازه دم هم آماده است...شما هم بشین یکی از دوستان جدید بنده...قلب

راستی عزیزم همه اینجا  می دونن من خیلی هم علی بی غم نیستم...منم دلم می گیره..منم گاهی وقتا دلم می خواد گریه کنم....اصلا اگر بگم اینطوری نیست که دروغ گفتم....ولی اگرم دلت خواست بگیره تو روز اینکار رو نکن....بقیه چه گناهی کردن که قیافه درهم و عجق وجق یه آدم دل گرفته رو تحمل کنن....بزار برای وقتی خودت تنهایی...هوم؟!

 تو روز....وقتی تو جمع نشستی... الکی هم که شده شاد باش...خیلی بد نیستا....امتحان کن...

نهایتش اینه که بهت یه انگ علی بی غم بودن می چسبونن...خوب بچسبونن ...مگه بده؟!

مهمترین مزیتش اینه که بعضی روزا که الکی می خندی دیگه وقتی هم که تنها شدی دلت یادش می ره بگیره(بگذریم که گاهی وقتا هم یادش نمی ره)

وسط نوشت: (می دونم لغت "همه" تشدید نداره...این تشدید فقط برای تاکید بیشتر گذاشته شده و ارزش دیگری ندارد)

چه سلام بلند بالایی شد...

عیب نداره....

نشون می ده دلم برای همه تون تنگ شده...

و اما اندر احوالات بنده...

*************************************************************

بگم چنان سرمایی خورده بودم و همچنان هم خوردم در حد ٧-۶ ریشتر...

انقدر که از دوشنبه پیش تا به حال بنده رو خونه نشین کرده....

یه روز خوبم و فکر می کنم خوب شدم...دوباره از فرداش با شدت بیشتری شروع میشه...

می گم حالا آنفولانزای خوکی نیست...شاید گربه ای ، سگی، بزی چیزی باشه(ماشالله حیوون که کم نداریم)علایم این آنفولانزاهای جدیدم که هنوز نگفتن چیه....کسی در مورد آنفولانزاهای جدید اطلاعاتی داره؟!

معایب زیادی داشت این خونه نشینی:

١-هانی کوچولو به دنیا اومده و هنوز نتونستم برم دیدن ایشون و مامان گلش که دختردایی بنده هستن....دلم ترکید از فضولی...خیال باطل

٢-خاله جان مهربون بنده عمل کردن و بازم به همون علت نتونستم برم دیدنش(به منم می گن خواهرزاده آخه؟!)

٣-قرار بود پنجشنبه این هفته برم امتحان بدم و امروزم یه جلسه تمرین داشتم ولی به دلیل وجود نازنین این سرماخوردگی مجبور به کنسل کردن کلاسم شدم...خنثی

۴-شب یلدا مهمون داشتیم...خودم رو کشتم و یک ساعتی تحمل کردم ولی دیگه واقعا حالم بد شد و نتونستم بشینم و مجبور شدم بخوابم(شما بخونین غش کردم)

محاسنی هم البته داشت:

١-شنبه و یکشنبه حالم یه کم بهتر از روزای قبل بود...اینه که تصمیم گرفتیم یکشنبه دختر عمه جان رو که از بعد از ازدواجش ساکن اهواز شده و یه چند روزی به همراه مهرزاد کوچولوش اومده تهران و دلمون براش یه ذره شده بود رو به همراه کل خانواده عمه جان دعوت کنیم... خلاصه اینکه دقیقا همون روز هم زنگ زدن به مامانم که سندتون آماده است و فقط همین امروز مهلت دارین تا ساعت ٢ بیاین بگیرین و چون به نام مامان جان بود حتما باید خودش می رفت!!از طرفی دلش شور می زد و می گفت تو مریضی و دست تنهایی و از طرفی هم چاره ای نبود....ولی مثل ملوان زبل که اسفناج می خورد و قوی می شد( حالا نخواستم بامزی رو که عسل می خورد و قوی می شد مثال بزنم)من هیچی نخورده قوی شدم و کارا رو سر فرصت انجام دادم....البته دسرهاش رو شب قبل آماده کرده بودیم و یه کوچولو کار سبک تر بود....این و این هم عکس دسرها...خلاصه کلی از دیدن دختر عمه جانم بعد از مدتها خوشحال شدم...

٢-فیلم ٢٠١٢رو که پسر برادرم برام آورده بود دیدم.....یه فیلم آمریکایی جدید به کارگردانی Roland Emmerichبا بازی john Cusack و Amanda Peet ... اگر ندیدین حتما حتما برین دانلود کنین ببینین....جلوه های ویژه اش واااقعاً محشره.....یه نکته جالب که تو این فیلم خیلی نظرم رو جلب کرد این بود که وقتی دنیا داشت زیر و رو می شد و همه جا حتی کلیساها ، معبد بودا و کنیسه ها موقعی که مردم داشتن دعا می کردن نابود می شدن تنها جایی که سالم موند خانه کعبه بود ...برام خیلی جالب بود یه کارگردان آمریکایی دیدش اینجوری بوده...

الانم دارم فیلم گلادیاتور رو می بینم...قبلا دیدم ولی باز دلم می خواد ببینم

3- یه عالمه هم کتاب خوندم که قشنگترینش از نظر من "مهر و مهتاب" نوشته تکین حمزه لو بود...موضوعش واقعی تر از بقیه کتابها بود...

4- اون یکی دختر عمه جانم که یک ماه از من بزرگتره پریروز بهم اس ام اس زده می گه پایه ای یه سفر دو نفره دو روزه بریم رامسر؟!اگر یخ نزنیم و راه بسته نباشه و خدا بخواد احتمالا بریم...حالا کی نمی دونم...

دیگه همین دیگه...

فکر کنم بازم موج جدید سرما خوردگی از راه رسیده....از صبح هم سرم باز درد گرفته...هم استخوان درد...هم دل درد....

یعنی این داروها چرا فقط یه روز تاثیر دارن و بعد بی اثر میشن؟!

اینترنت همچنان dial up  هستش...اگر کمتر پیشتون میام به بزرگواری خودتون ببخشین...دارم سعی می کنم ذره ذره به همه تون سر بزنم...حتما حتما هم پیش همه تون میام...به حساب بی معرفتیم نزارین لطفا...

******************************************************

پ.ن.1: تو این ایام عزیز التماس دعا دارم..

پ.ن.2:دعا کنین بعد از سه سال امام رضا بطلبه و تو تعطیلات بهمن ماه بتونیم با خانواده بریم پابوسشون

پ.ن.3:مناجات نامه

الهی ، قاسم که تویی کسی محروم و مغبون نیست

الهی ، استغفار خواستن غفران توست، با خاطره گناه چه کنیم؟

۵۶

تا دیروز فکر می کردم ....

چون گرفتاریم به خدا نمی رسیم..

ولی امروز فهمیدم...

چون به خدا نمی رسیم گرفتاریم...

************************************************************

سلام دوست جونام...

من اومدم...البته با کلی شرمندگی همراه با یه عالمه معذرت....

الان یک عدد آزی بسیار سرماخورده که فکر می کرد آنفولانزای خوکی گرفته باشه ولی نگرفته بود در خدمت شماست...

قبل از هر چیز ازتون می خوام برای خندان عزیزم دعا کنین لطفاً....خندان جونم انشالله خدا خودش نامزد مهربونت رو بهت برمی گردونه...همگی برای سلامتیش دعا می کنیم(متاسفانه همین الان متوجه شدم محمد مهدی نامزد مینای عزیزم رفت....برای مینای عزیز دعا کنین بچه ها....اینکه بتونه با این مصیبت کنار بیاد....دیگه گریه امونم نمی ده)

*****************************************************

بعد از اون کوهپیمایی روز جمعه دوباره فرداش (شنبه ) با خواهرم و برادرم و خانواده هاشون رفتیم خارج شهر ...کلی آتیش بازی و دیدن این منظره و این منظره...

خوش گذشت جاتون خالی....

دوشنبه هم تولد دختر کوچولوی برادرم بود که چون قرار بود تولد اصلیش رو تو مهدش براش بگیرن ما یکشنبه شب(شب تولدش) همینجوری تو خونه یه تولد کوچولو و خودمونی براش گرفتیم...این و این هم دو تا کیکی که اون شب پختیم....یکیش رو به مناسبت عید و اون یکی رو هم برای تولد...

هنوز امتحان شهر رو نشده بدم....

آخه یه جلسه تمرین برام نوشته بود که من هم چهارشنبه با یکی از مربیهای آقا کلاس برداشته بودم که پنجشنبه برم امتحان بدم....

ولی از شانسم این مربی از سه شنبه ماشینش موتور سوزوند و کلاسهاش تا شنبه لغو شد و تنها کلاس خالی آموزشگاه هم از ساعت ١٢-١٠ چهارشنبه بود و دیگه هیچ کلاس خالی هم نداشتن....منم دقیقا راس ساعت ١٠ دادگاه داشتم....اینه که کلا برنامه امتحانم بهم ریخت...اتفاقا افسره از خواهرم که امتحان می گرفت سراغ من رو گرفته بود و پرسیده بود چرا نیومده امتحان بده و خواهرم براش توضیح داده بود چی شده...

می خواستم این هفته برم امتحان بدم که بازم جای خالی برای کلاس نداشتن...حتما یه مصلحتیه دیگه...ما که نمی دونیم....

(افسر این هفته یه خانمه است شبیه مادربزرگ قصه های مجید...فقط دو تا خانم رو قبول کرد و یک آقا...خیلی امیدوارکننده است...نه؟!نیشخند)

خواهرجونم شکر خدا قبول شد و علاوه بر شیرینی کلی که برای همه اعضای خانواده گرفته بود این رو هم برای من به عنوان شیرینی مخصوص گرفت..می گفت تو تشویقم کردی برم کلاس ثبت نام کنم...در صورتیکه من معتقدم فقط همت خودش بوده....حالا عین نی نی ها گذاشتم کنار تختم تا جلوی چشمم باشه...(اینم از یه نمای دیگه)قلب

انشالله شیرینی ماشین خریدنش...ماچ

چهارشنبه هم همونطور که گفتم ساعت ١٠ دادگاه داشتم....نتیجه اش اصلا برام مهم نیست...چون دودو تقاضا داده که اقساط ماهیانه اش کم بشه و برای این کم شدن اقساط تا دلتون بخواد دروغ به زبون آورد.....انقددددر هم راحت دروغ می گه که تازگیها من فقط با دهان باز نظاره گر میشم....مثلا می گه برای پرداخت پیش قسط مهریه من قرض کردم ...در صورتیکه ما برای این کار پول پیش رو توقیف کردیم و قرضی در کار نبود...یعنی حتی با وجود مدرک کتبی هم از دروغ گفتن باکی نداره....یا می گه من هیچ وقت ٣ تا مدرسه کار نکردم(در صورتیکه سه تا قراردادش رو من از مدارسش گرفتم)..می گه الان حقوقم ٠٠٠/٣٠٠ تومانه که ٠٠٠/١۵۵ تومان اجازه خونه می دم!!!(منظورش همون ارایشگاه مردونه است)...یعنی مال دنیا انقدر اهمیت داره؟! راستی چرا بعضی ها انقدر ......

ولش کن...بگذریم...چشمک

حرفای قشنگتری هم میشه زد....ادمی که برای پیش بردن کارهاش حتی حاضره قسم دروغ بخوره  همون بهتر که بزاری تو جهالت خودش دست و پا بزنه...

فقط یه اتفاق جالب اون روز این بود که قبل دادگاه می خواستیم از یه سری اوراق کپی بگیریم که گفتن فتوکپی ته کوچه است...یه کوچه دنج و قدیمی پشت پارک شهر...

موقع کپی گرفتن یه آقایی اومد تو و من هم همینطوری اوراق رو دسته می کردم و می زاشتم رو میز....گفت شما وکیلی ؟گفتم نه...خودم دادگاه پرونده دارم....

جریان کار رو پرسید و کارتش رو درآورد و گفت من هم وکیل هستم و هم نماینده و.ز.ا.ر.ت ک.ش.و.ر

گفت وکیل دارین؟گفتم کار دادگاه خانوده وکیل نمی خواد....من هم وکیلی ندارم ونیازی هم ندارم...

بعد شعبه رو پرسید و گفت این کاری که دودو کرده چندان قانونی به نظر نمی رسه...

شماره تماس خودش رو داد و گفت احتمالا قاضی اونجا رو می شناسه و بعدم از یکی دیگه از دوستاش هم که قاضی بود راهنمایی گرفت ....با اینکه خودش تو دیوان پرونده داشت و کار داشت ولی برای کار من خیلی پیگیر شد....دستشون درد نکنه...

ولی راستش من نه پیش اون قاضی رفتم و نه دیگه به اون آقا زنگ زدم....

خواهرم اصرار کرد و گفت حالا یه زنگ بزن ...گفتم امکان نداره....

کمک رو خدا بهم می کنه  و من از بنده ی خدا هیچ کمکی نمی خوام)...

گفتم من تا به حال با اینکه خیلی راحت(خیــــــــلی راحتا) می تونستم پارتی بازی کنم ولی حتی دور این قضیه هم نچرخیدم...

من هنوز به خوابی که اوایل کارم دیدم به شدت معتقدم(سوره حجی که خواب دیده بودم یادتونه؟)

اینه که خودم سعیم رو می کنم و امیدم هم فقط به خداست....نه بنده ی خدا...

با این وجود از آقای "م" به خاطر زحمتهای اون روز بی نهایت ممنونم...

بگذریم...

چهارشنبه شب بالاخره سازم رو بعد از مدتها بیرون آوردم و دادم سیمهاش رو عوض کردن...

با اینکه کلاً یادم رفته ولی می خوام دوباره شروع کنم ....

دیگــــــــــــه...

جمعه هم که هوا خوب نبود و نشد بریم کوه....

من دلم کوه می خواد الان...

یکشنبه ٢٢ آذر هم  تولد مهدکودکی دختر کوچولوی برادرم بود و من هم یکی از مدعوین بودم....(چند نفر بیشتر نمی تونستن همراه برن)...

خلاصه عمو مهرداد اومدو کلی جنگولک بازی که خوب بود...مخصوصا برای بچه ها که دلشون برای شوخیها و اهنگهای عمو مهرداد ضعف می ره و از ته دل می خندن...

واقعا که چقدر این دنیای بچه ها بی کلک و صادقانه و قشنگه...

شبش هم رفتیم دیدن پسرخاله ام و خانمش که ١٣ آبان از مکه برگشتن و از خانواده ما هیچکدوم برای ولیمه نرفتیم...دوستشون داریم ولی خوب این همه تلویزیون داره می گه خطر داره...به خاطر آنفولانزا دیرتر برین...اونها گوش نکردن و ولیمه رو گرفتن...ولی ما گوش کردیم و بعد از 10 روز رفتیم دیدنشون...حالا اگه زودتر رفته بودیم سرما خوردگیم میفتاد تقصیر اون بنده خداها ...

دیگه دیگه دیگه چی بگم...

دیگه همین...

آخیش...

چقدر حرف زدما...

سرتون رو درد آوردم...معذرت...

************************************************************

پ.ن.١: ADSL  بنده همچنان قطع می باشد و بنده با یه Dial up فقیرانه با سرعت افتضاح(21kbs) آنلاین میشم...تو رو خدا اگر کمتر می تونم بهتون سر بزنم به دل نگیرین...دلم برای خوندن نوشته های قشنگتون خیلی تنگیده..خدا کنه زودتر وصل بشه...دنبال یه شرکت دیگه می گردم...سرویس این شرکت (با اینکه خیلی هم معروفه اصلا خوب نبود...همه اش قطعی داره)

پ.ن.2: شهرزاد جان از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم...

پ.ن.3:مناجات نامه استاد حسن زاده :

الهی ، جمعی از تو ترسند و خلقی از مرگ و حسن از خود...

الهی، اگر حسن مال می یافت و حال نمی یافت از حسرت چه می کرد؟