شب قدر
اگر شب قدر شبی است که ملائکه به محضر حجه الله راه می یابند،
تمام شبهای حضور تو،
قدر است.
توخود قدری....!
مردم دنبال شب قدر میگردند،
ولی فراموشمان شده ترا؛
"و ما ادراک ما لیله القدر"...
مگر نه اینکه در این شب تقدیر امور سال کائنات رقم میخورد؛ولی به امضای تو..
و روح که اعظم فرشتگان است به اذن پروردگار قدر بر زمین نازل میشود و مقدرات هرکس را بخدمت امام زمانش میبرد..
پیشتر گفتم تو خود قدری،
اما نه!
قدر؛ تنها لحظه ای از توست،گوشه ای از تنفست..
پس مقام و منزلت قدر هم از توست
مثل خیلی زمانها و مکانهای دیگری که آبرو یافتند و عزیز شدند،
نه بخاطر روز و ماه،
نه بخاطر جا و مکان
که بخاطر صاحبشان..
کعبه سنگ و گل اگر تقدس یافته، نه چون تکه ای از بهشت است که البته نور شما سالیانی دراز قبل از عرش آفریده شده بود،
و نه بخاطر اینکه تو در آن از عرش ملکوت پای بر این دنیای خاک نهادی،
که تنها تمثالی از توست، درست زیر عرش،همانجا که ملائک دورت میگردند و طواف میکنند..
و خدای رحمان که دلش نیامد ما را بی "علی" رها کند،
از سر لطف
تمثالی از ترا برای ما مجسم کرد
تا در همه اعصار بر گردت بگردیم
و لبیک بگوئیم
به ولایت تو..
.که ولایت تو تمام حج است و آغاز ایمان.
وگرنه مثل آنهایی میشویم که ترا کنار گذاشتند
و دور خانه ای سنگی فقط میچرخند و میچرخند و...
و من همیشه به اینجا که میزسم،پیش خودم میگویم:
"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین و الائمه المعصومین علیهم السلام"
....آری قدر وامدار نگاه توست،
از ازل تا ابد..
اگر قدر تنها يك شب است ميان هزاران شب، تو هم تنها يكي هستي،مثل پدرت..
علي تنها بود، تنها هست،كاش نماند،دعا ميكنم..
***
حالا ديگر امشب يا فردا،مهم درك قدر توست
تویی که هیچ وقت نشناختیمت...
بارها گفته ام و بارها گفته اند که غایبی،که نیستی،خاک بر دهانم و خاک بر دهانشان باد که غایب واقعی ماییم و الا تو که نمایانترینی..غیبت از ماست و تو همیشه بوده ای..همه جا..حتی
***
این آخری دست و دلم به نوشتن نمیرفت،ولی فضای تاریکخانه ی دلم پر است از یاد تو.
چقدر محتاج این لحظات بودم،چقدر دلتنگ این شبها...
قبلتر فکر میکردم دیگر حتی کارم از ابوحمزه خواندن هم گذشته ولی تو دستم را گرفتی
و گفتی بخوان..!
گفتم افبلسان هذا الكال؟!
و تو حرف هاي سجاد سجاده هاي عشق را نشانم دادي و گفتي بگو..
گفتي بيا و بگو، و نه مثل هميشه توجيه نساز؛تو به من ياد دادي اقرار كنم به خطايم، و كاسه ي گدايي و بيچارگي را به در خانه ي توبه ي رحمان ببرم..
.
.
.
راست ميگفتي، خدا فقط منتظر بهانه است كه ببخشد.نه اينكه نبيند،نه اينكه راه گناه را باز كند كه راه گناه باز است،هميشه..
و اگر او در توبه را ببندد چه ميماند از ما؟!
حالا به حرفهاي غريبت رسيده ام
فهميده ام كه خوب ترا بد شنيده ام...
و چه سري است در زيارت قبر اباعبدالله(عليه السلام)،امشب....؟!
گفتي حسين(ع)..نميدانم چرا اين اسم دل را ميلرزاند،راز حزن اين نام چيست؟!
يادم مي آيد "آدم" جوان هم وقتي به اين پنجمين اسم رسيد،تاب نياورد و گريست..و خداي رحيم او را آمرزيد..
گفتي زيارت قبر هم كه نشد،دستت هم اگر به ضريح نرسيد؛فارغ از بعد مسافت دل به دست باد بسپار و سلامت را با نسيم همراه كن.
وقصه ي آن غافل خواب مانده اي را گفتي كه نيمه شب،موقع جرعيدن آب فقط بر جد غريب و عطشانت از روي عادت سلامي داده بود و خداي صادق الوعد مقام دركش داد..
و باز گفتي قدر بخوانم... انا انزلناه في ليله القدر.........سلام هي حتي مطلع الفجر..
راستي مطلع فجر چه زماني است؟
كي اين شبهاي تاريك نديدن تو،درك نكردن حضور تو و نفهميدن قدر تو به مطلع فجر ادراك ميرسد؟!
امشب نه اينكه شام غريبان گرفته ام،
بلكه به يمن آمدنت جان گرفته ام...
.
.
و از رحمه للعالمين صلی الله علیه و آله و سلم منقول است كه اگر اين شب را درك كردي، از خداي كريم عافيت بخواه.
و عافيت قطعا بايد معني تمام تري از سلامتي جسم داشته باشد.
اگر عافيت ميخواهم، عافيت از درك نكردن حضور توست
عافيت از اين همه عقيده باطل و خرافي كه هر روز به اسم دين باب مكتب و مرام جديد ميگسترند و مردم عطشان حقيقت را به سويي ميكشند و با سراب هاي خالي از معرفت تو تشنه ترشان ميكنند
و داستان دستاني كه در هياهوي روزمرگي از دستهاي پر مهر و عطوفت تو جدا ميشود...
عافيت از دور شدن،دور ماندن، و رها گشتن از تو...
عافيت از مانوس شدن با غير تو..
***
ياد اينكه گفتي شيعيان ما،ما را به اندازه ي آب خوردني نميخواهند وگرنه ظهور مسجل ميشد،بغض نهفته ام را ميتركاند.راست ميگويي هميشه دليلي بجز تو،براي خواستن تو هست..وگرنه كه زندگيمان چيزي كم ندارد،حتي وقتي نباشي،اصلا حتی اگر هیچ وقت هم نیایی..
آنقدر بت ساخته ایم که قاب تصویر شکسته تو در لابلای برگهای خاکستری کبر و منیت گم شده است..
کاش روز ظهور ترا در دوردست نمیدیدم
همیشه گفته ام که جمعه می آیی،اما اگر فقط یک جمعه به آمدنت یقین داشتم..
دلم هرجایی تر از آن است که شبی، ساعتی یا حتی بقدر چند لحظه با نو خلوت کند و برایت دعا کند..
دیگر به نبودنت عادت کرده ایم؛ اینجا خانه ی توست و تو در آن از خاطر محو شده ای؛اینجا کاشانه ی توست و تو در آن فراموش شده ای..و این ، همان غربت خانگی است..
در آن روز که تو بیایی عقربه های ساعت من کدام عدد را نشان میدهد؟
نکند ساعتم در خواب غفلت بماند
نکند عقب بمانم از قافله ات...
تو همان طرید الشّریدی غریبی...
البته گه گاهی هم به یادت می افتیم اما فردا،روز از نو،پی کار خود رفته و در غفلت و روزمرگی خودمان، سرگشته، غوطه ور میشویم.
و دوباره اسمت را مثل قرآن که روی طاقچه خاک میخورد؛میبوسیم و کنار میگذاریم،تا گرفتاری بعدی..
دیگر یاداوری تو مثل پیشترها بی خویشتنم نمیکند،غروبها از روئیت نشدنت دلگیر نمیشوم..چه شده است مرا؟..
تا قبل از برگ ریزی که سوز و سرمایه ی ذنوب ساخته اند،اشک تو در سرخی شفق میشکست،
تمام هفته ،صبح عهد میبستم که وقتی بیایی ملازمت رکابت کنم،شبهای جمعه را تا صبح،امیدوار به ندبه میرساندم و فریاد میزدم این المنصورعلی من اعتدی علیه وافتری...
اما حالا چه؟...
تقصیر که بود؟
من؟؟؟....
.
.
.
آری این من بودم که پا از خانه ولایت تو بیرون گذاشتم به امید خرابه..
این من بودم که امیدواری تمام هفته و حسرت غروبهای جمعه را همه به یاس از آمدنت تبدیل کردم
این من بودم که تلی از ویرانگی بر سر خویش بنا کردم
و انوقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک ترک تو میکشد..
این من بودم که...
.
حق داری اگر رهایم کنی..
حق داری..
من بودم که بریدم
من بودم که کم آوردم
و باز هم این منم که اشکم بی بهره از تو ضجه ام خالی از اصرار..
.
.
.
اما انگار نجوای تو از هیاهوی بوران حرف دیگری دارد
میگویی..
میدانم ... موریانه ی تردید چه بر سر کلبه سرسپردگی ات آورده...
خبر دارم ... زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای...
قصه کسالت و یاست را شنیده ام..
.
.
تو میگویی و من گوش میکنم..
تو میگویی و من تصویرهای نامردی خودم را میبینم..
تو میگویی و من مغموم حالا دیگر فقط نگاهت میکنم..
تو میگویی و من دیگر توان نگاه کردن که هیچ حتی توان ایستادن هم ندارم..
.
.
و تو میدانی که من مثل همیشه کم آورده ام و باز، برگشتنم کار خودت است
بگذار تا برایت بگویم وقتی آدم دارد غرق میشود
اضطراب فریادش را در گلو خفه میکند
کسی که یک عمر به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده
وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده
وقعا رویش نمیشود چیزی طلب کند
بخودش اجازه نمیدهد به درگاهت شکوه کند
عریضه بنویسد یا دست تظلم براورد..
بگذار بغضم ته نشین حنجره شود
میخواهم بروم باز
و ترا نبینم
ميخواهم بروم تا شرم و شرمندگی ام را نبینی
میخواهم..
و تو ایستاده ای و نگاهم میکنی
از آن بالا..
و منتظری لحظه ای آرام شوم
من دیگر چیزی یادم نمی آیدِ
فقط چشمان ترا دیدم که جه مرتعش وار دست در دست نسيم ميگفت بی ی ی ي اااااااا..
تا هم ی ی ییشه ه ه ه ه ..
بیا برای یکبار هم که شده دلت را به دریای من بزن
و همه ی آنچه که تا کنون کرده ای را کناری بگذار
و بی آنکه به گذشته ات فکر کنی
از ژرفای ضمیرت مرا بخوان
آ نوقت میبینی که همان دم
میتوانی تا قله های بی ابر
دیده در دیده ی من اوج بگیری..
و من با همه ی ناتوانی و بیچارگی ام در فریادی خاموش از اضطرار و امید میگفتم
.
.
بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره ی کرامتت خورده ام
لحظه ی از غفلت زدگی من درگذر..
.
.
م ن ن ن ن ن ن ن.... امیدوارم به تو
و بگو که امیدم عبث نیست...
من گرمم به یادت،
و بگو که حیاتم از همین جاری است..
....اگر اين رمضان هم بگذرد و من همچنان در خواب غفلت و دوري از تو بمانم كه ميشوم در زمره همان زيانكاراني كه از اين همه نعمت و جود هيچ برنگرفتند و....
كلا يا كريم!!
من شكننده تر از آني ام كه لحظه اي به حال خودم رها شوم..
تمام اميدم به رمضاني بود كه گذشت..
به شب قدرش
و دستگيري تو،مثل هميشه..
.
.
چه ماهي بودي رمضان!
سحر هايت بوي ياس مي داد و از جنس بلور بود
تمام لحظه هايت پر بود از عطر رازقي
نفس كشيدنمان ثواب بود و خوابيدنمان عبادت...!
هر آيه اي از كتاب مبين ختم تمام آيه هاي ديگر بود..
ماهي كه سعي كرديم چشم و دست و دلمان هم مثل زبانهايمان روزه دار باشند..
به ياد افتتاح و تحميدهاي عاشقانه رحمان
صلوات و درودمان بر رحمه للعالمين و ذريه پاكش عليهم السلام..
خواسته هايمان از خداي قادر
و شكايتمان از نبودن نبي مان و غيبت ولي مان...
به ياد ساعات افطار و بوي نان و نرگس..
به ياد شبهاي أحيا گرفتن و اِحيا شدن..
شب زنده داري آن شبي كه بوي شير مي آمد و بچه ها شير آورده بودند
براي شير خدايي كه حالا ديگر رفته بود..
بچه هاي يتيمي كه امشب طعم بي پدريشان جور ديگري است..
فضل كافل يتيم آل محمد...
و زنده شدن با مسيحاي كلمات و ادبي كه سجادت به ما آموخت
و اينقدر يا رب يا رب يا رب...گفتيم
تا قلم عفو و صفح و غفران تو
بيد گناهانمان را لرزاند و
شديم پاك پاك پاك...
رو به سمت آسمان، كوچه، كوه، باغ را عبور ميكنم
در اين حضور بي كسي انگار چيزي مثل نم اشك،
مثل قطره هاي حسرت،
مثل سايه
مثل رعد ..
.
.
اينجا همه گرفتارند، گرفتار مال، گرفتار مقام، گرفتار نفس..
گرفتار من، گرفتار من، گرفتار من !
اينها همه از خود به خدا پناه آورده اند و اگر از همه كس و همه چيز دست نشسته بودند و تنها اميدشان به رحمت تو نبود؛
در اين ساعات شب،
خواب و جاي آسوده را رها نميكردند تا بيايند اينجا
و زاري كنند..
گويا به اميدي آمده اند..
آمده اند در خانه ي الرحم الراحمين
تا او را به احسن الخالقين قسم دهند
و دست به دامان رحمه للعالمين ..
و تنها اميدمان به توست كه تو ملجا الهاربيني..
..... هنوز از دستان خالي ام مقابل تو اي غني ترين! شرمسارم...!
قرآن را باز ميكنم..
اللهم اني اسئلك بكتابك المنزل و ما فيه...
مقابل ديدگاني كه گناه كورش كرده بود
و فيه اسمك الاكبروالاسمائك الحسني...
اگر بپرسي كجا بودي و چه ميكردي ميگويم من همان خائف مضطريم كه تنها اميدم به توست
و ما يخاف و يرجي...
آمده ام تا از زندان گناه و نفس و آتشم برهاني
ان يجعلني من عتقائك من النار...
اللهم بحق هذا القرآن.........................مولاي من آمدم..!
و بحق من ارسلته به.................با دستهايي كه آماده ي وفاي به عهدند...
و بحق كل مومن مدحته فيه..............اگر هيچ را بخود واگذاري چه ميماند برايش؟
و بحقك عليهم.............هستي ام،زندگي ام،عشيره ام،همه فداي يك غمزه ي نگاه تو...!
فلا احد اعرف بحقك منك.....بيا بگير! دستهاي خالي ام بسوي تو...!
خدایا....!
به رحمه للعالمينت
كه از او نور عرش و كرسي را آفريدي
و اينجا دندانش را شكستند
ما را به خود وامگذار
و مپسند كه اين سائل خانزادت اگر ميرود،راه خانه را گم كند
و ديگر هيچ وقت برنگردد..
بگذار که در سایه ی دیوار تو باشم..
به امیر مومنانت
که تمام ملائکه را از ملکوت او آفریدی
و در این خاکدان تاریک دنیا حقش را نشناختند و
ریحانه اش را آزردند ؛
کاسه های خالی معرفتمان را لبریز از درک معرفت و ادراک آن انوار مقدسه ات بگردان!
به حبیبه ات
که آسمان و زمین به امر اویند
و دستهای جهالت پهلویش را.. ؛
ما را در کاریز خدمتگذاران این خاندان و محیبینشان قرارده
و توان بیزاری و دشمنی با دشمنانشان را عطا فرما..
به مجتبی کریمت
که خورشید و ماه وامدار کرامت اوست
و حتی به پیکر پاکش هم رحم نکردند؛
به کریمیت، کریما!
از گناه و خطا و سیئاتمان در گذر..
و به صاحب خونت...
که منشاء بهشت است و حورالعین
اللهم بحق الحسین...
به عطش آبی که مهر مادریش بود
و حسرت قطره ای بر لبهای علی اصغرش؛
سوز دل علی دوران را التیام بخش
اشف صدرالحسین...
و بحق هم او، اللهم بحق الحجه...
قلبش را التیام بخش، بظهور الحجه..
.
.
.
عطر شبنم و رازقی هوایم را عوض کرد،
مگر میشود پا در یاسخانه بگذاری و رایحه ی شب بوها و شمعدانی مستت نکند
اینجا پر از یاس است و من نه همانم که بودم..
در لابلای ابرهای باران خیز چشم هایت پرکشیدم..
مدتهاست که عجیب دوستت دارم..
مه یاس یاسخانه ی شبهای ناشکیبایی!
آذین کوچه چشم براهیم را ببین و بیا..!
بیا با من سر سفره ای که با سلیقه ی خودت چیده ام، میثاقی بدار!
بیا و مرا از غل و زنجیرهای بیعت با خویشتن ابتیاع کن!
بیا و مرا با حلقه ی یاس که دستم میکنی تحویل کن!
حالا که ذهن و دلم را خالی کرده ام از هرچه غیر تو
حالا که آمده ام، فقط و فقط برای تو
حالا میتوان گریست..؛ تنها اگر بتوان امید داشت به رازداری چشمان تو
و درهای بخششی که همشه باز است بروی نابکاران...
.................................
1. بحار الأنوار، ج43،ص:19