هركز


هركز نمي بخشمت شايد فراموش كنم ولي نمي بخشم نمي بخشم نمي بخشم

.....................................

 

حرفهایم را تعبیرکردی
سکوتم را تفسیر
دیروزم را فراموش
فردایم را پیشگویی
به نبودنم مشکوکی
...
در بودنم مردد
ازهیچ گلایه ساختی
ازهمه چیزبهانه
من کجای این نمایش بودم؟!

سكوت

سكوتم از رضايت نيست   دلم اهل شكايت نيست 


قايقي خواهم ساخت     خواهم انداخت به اب 

دور خواهم شد از اين خاك غريب 

حسرت

 

در آخرین ماههای دهه ۲۰ زندگیم پر از حسرتم...حسرت سالها و ماهها و حتی لحظه هایی که از دست دادم حسرت حرفهایی که نگفتم حسرت ترسهایی که کنار نگذاشتم حسرت کارهایی که نکردم...پر از آهم پر از کاش....

به گذشته که نگاه می کنم مسیری رو می بینم پر از اشتباه...تصمیمات اشتباه کارهای اشتباه حرف های اشتباه...

کاش ۵-۶ سال جوانتر بودم ...کاش عاقلانه تر زندگی کرده بودم...کاش صبورتر بودم مهربانتر آرامتر و پر تلاشتر...

مدام با خودم میگم کاش موقعیت الانم رو چند سال پیش داشتم... حیف که الان افسوس خوردن فایده ای نداره...

اما از این میترسم که همچنان اشتباه زندگی کنم و باقی سالهای جوانی ام رو هم از دست بدم و باز ۱۰ سال دیگه بشینم و حسرت دهه ۳۰ زندگی رو بخورم...

چه کنم؟؟؟؟ پر از سوالم پر از فکر و همچنان پر از ترس...

کاش مانند کودکی

از سقف اتاق مادر بزرگ

دوچرخه ای

چکه می کرد

تا

باقی عمر را

همچون کودکی

روی آن سپری کنم.

بوسه شیرین


امروز وقتی توی اتاقی که عکس پدرم روی دیواره داشتم همسرم رو می بوسیدم یک آن چشمم افتاد به عکس بابا...دیدم که داشت با خوشحالی لبخند می زد.واقعا خنده ش رو احساس کردم.دلم گرم شد و حس خاصی بهم دست داد و اون بوسه شیرین تر از همیشه شد.

با تمام وجودم از خدا خواستم فقط لحظات شاد زندگیمو به بابام خبر بده و نذاره به خاطر مشکلات من غصه بخوره.کاری که از دستش بر نمیاد پس چرا الکی ناراحتش کنیم؟

خدا جون به بابام آرامش و شادی عطا کن. آمین.

بهار

 

عطر نرگس رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

                                    خوش به حال روزگار

 

دوستای گلم سال نوی همه تون مبارک.امیدوارم سختی های سال ۹۰ رو پشت سر گذاشته باشید و با لبخند و دلهای گرم سال۹۱ رو شروع کرده باشید. دوستتون دارم.

چای با طعم رنگ

 

یه مدتیه که منو همسرم سخت مشغول ساخت و آماده کردن آتلیه جدیدمون هستیم.روز جمعه هم از فرصت تعطیلی استفاده کردیم و تصمیم گرفتیم خودمون دیوارها رو رنگ کنیم.تجربه جالبی بود.اوایلش کار خیلی کند پیش می رفت ولی کم کم دستمون اومد که چیکار کنیم.همه جا پر از رنگ بود توی هوا هم گرد رنگ شناور بود .دیوید که از بس روی موهاش رنگ پاشیده بود مثه پیرمردها شده بود.خدا رو شکر من روسری به سرم بسته بودم. چای مو که سر کشیدم طعم رنگ می داد ولی خیلی چسبید. حسابی خسته شده بودیم با این حال خوش گذشت چون کاری رو برای اولین بار انجام می دادیم و از اینکه آتلیه داره به افتتاحش نزدیک میشه خوشحال بودیم.حدودهای ساعت ۴ نهار خوردیم و بعدش من تا ساعت ۷:۳۰ خوابیدم.

امروز هم دوباره همون آش و همون کاسه.ولی هر چی می گذره دلشوره ام بیشتر میشه که کارها به موقع تموم بشه.دکورهای این استودیوی جدید رو خودم طراحی کردم.امیدوارم قشنگ و شیک بشه.الان هم ساعت ۳ هست و دیوید با جوشکار تو استودیوست و من از فرصت استفاده کردم تا بعد مدتها وبلاگم رو آپ کنم.

اونقدر سرم شلوغ بوده که ۲ هفته پیش که مادرشوهرم برام یه جشن تولد خیلی خیلی سورپرایزی گرفته بود هم وقت نکردم بیامو در موردش بنویسم.مهمونیه عالی بود و خیلی هم خوش گذشت.کادوهایی که گرفتم هم واقعا خوب بودن.کلا مادرشوهرم زن خوش سلیقه و کدبانوییه. 

ولی این اولین تولدم بود که نه بابام پیشم بود نه مامانم......آخه مامانمو یه مدت فرستادیم تهران پیش فامیلهاش تا شاید یه کم روحیه اش عوض بشه.

خب برم دیگه واقعا خسته ام.     

باز باران

 

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه

                                  یادم ارد کربلا را

                                             گردش یک ظهر غمگین

                                                                        گرم و خونین

              لرزش طفلان نالان

                              زیر تیغ نیزه ها را

                                       با صدای گریه های کودکانه

واندر این صحرای سوزان

                   می دود طفلی سه ساله 
                                                     پر زناله
                                                              دلشکسته
                                                                     پای خسته

باز باران قطره قطره 
                         میچکد بر چوب محمل
                                                  آخ باران....
                                                             آخ باران....

نوجوانی


از من از چهارده سالگی نپرس .از من از شراب خانگی نپرس از من از رد کفش های کتانی عاشقی در اولین نگاه از گناه نوجوانی نپرس   از من از چهارده سالگی نپرس از هزاران شراره نیاز موج گیسوان رها در آفتاب از حسرت فراق دلبر همیشه بی وفا از جای بوسه های یار از حضور رنگ شاد از من از ستاره های نوجوانی ام نپرس    از من از التهاب شب امتحان بپرس از میله های سرد دیوار مدرسه از صف صبحگاه از شعار مرگ بر این و آن بپرس   از من از بی ترانگی بپرس از مثلثات از وصیت امام شان از حماسه حضور زنگ های اجباری نماز از من از میهمانی خدا بپرس نردبانهای تا آسمان... دیگر نپرس من خسته تر شدم  با من برقص امشب بگذار از نو  ما  نوجوان شویم



يک خرس مخملي خريده ام براي دختري که ندارم
يک عينک براي پدري که چشمهايش ديگر نميبيند
و حالا ميرَوَم براي او که نيست، گل نسرين بچينم
شاد يا غمگين، زندگي، زندگيست
و اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم، تعجّب نکنيد!


کودک درونم هنوز زنده است.....

 

دیروز دوباره ۳ ساله شدم و همپای کودک ۳ ساله خواهرم دویدم و بازی کردم.یک خونه رو ۶ تا کردم و بارها زیر تشک و پتو سنگر گرفتم و بارها و بارها کشتم و کشته شدم و هر بار پس از مردن با انرژی مضاعف زنده شدم.خندیدم و فریاد کشیدم...

کاش در دنیای واقعی در دنیای بزرگترها نیز اینگونه بود.تیرها همه مشقی...خنده ها از ته دل...دشمنی بی دشمنی ...

حسرت روزهای کودکی ام را می خورم.روزهای بی خیالی و شادی.روزهای بی دغدغه.روزهایی که بزرگترین مشکلم این بود که به پارک یا سینما نرفتیم.دلم اون روزهایی رو می خواد که هر مشکلی با دستان مهربان پدر و آغوش مهربان مادر حل میشد...پدر کاش بودی دلم روزهای با تو بودن را می خواهد و روزهایی که مادرم شاد بود شاد می پوشید و شاد می خندید...اون روزهایی که یک خانواده شاد بودیم...از اون خانواده هایی که در نقاشیهای کودکان هستند ...پدر مادر و کودک با خانه ای که از دودکشش همیشه دود می آید و آسمان همیشه آفتابی ست.پدرم کاش بودی...

یک روز شیرین

 

پس از این همه وقت اومدم که بنویسم....تمام این مدت نه حوصله نوشتن داشتم نه خوندن می دونین که چرا... ولی بعد از یک تابستون غم انگیز بلاخره یک روز شاد از راه رسید... چهارمین سالگرد ازدواجم با دیوید که شاید شیرین ترین روز زندگیم باشه...نه به خاطر ازدواج کردن بلکه به خاطر بودن با دیوید ...روزی که من و اون ما شدیم ... 25 مهر روز یکی شدن ماست و من از صمیم دلم خوشحالم چون می دونم اون همسریه که میشه کاملا بهش اعتماد و تکیه کرد...
و من خدا رو شکر از انتخابم راضی ام...  این لحظه زیبا رو به خودم و دیوید عزیزم تبریک میگم...یه برنامه هم چیدم و کلی تدارک دیدم امیدوارم وقت بشه همه کارهامو انجام بدم....
و آرزو می کنم همه زن و شوهر ها خوشبخت و شاد باشن...
بار ها و بارها پیش اومده که افرادی ازم پرسیدن ازدواج خوبه یا بد؟؟؟ و من همیشه جوابم یک چیزه...اینکه بستگی داره با کی ازدواج کنین...هیچ وقت نمیشه یه نسخه واسه همه پیچید.مثلا به مجردها بگیم ازدواج نکنین که بدبخت میشین یا بر عکس.همش بستگی داره همسر آدم کی باشه....

از طرز نوشتنم معلومه که هنوز هم حال و حوصله ندارم .واقعا شرمنده....

نامه ای به پدرم

 

چهل روز گذشت...بابای خوبم ۴۰ روزه که ندیدمت...فکر کنم این طولانی ترین زمانیه که ازت دورم...حتی وقتی دانشجو بودم و ازت دور دلم به شنیدن صدات خوش بود...اما حالا چی؟ ۴۰ روزه سرمو رو شونه هات نذاشتم.۴۰ روزه منو نبوسیدی.۴۰ روزه که نگفتی جان بابا دختر بابا...بابایی دلم می خواد بترکه دیگه طاقت دوریتو ندارم.بابایی تو که رفتی و میدونم جات خیلی خوبه ولی من چی؟؟؟ تا کی باید نبودت رو تحمل کنم؟بخدا خیلی سخته.هر روز به عکست سلام می کنم و تو از میان عکست به من لبخند میزنی و دست نوازش  رو سرم می کشی.بابایی ۴۰ روز گذشته اما هنوز باورم نمیشه.بابایی تا حالا دیدی کسی موقع دیدن فیلم عروسیش اشک بریزه؟ من اشک ریختم خیلی زیاد چون توی فیلم کنارم بودی ولی الان نیستی.بابایی منم دختر لوس بابا پاشو ببین دیگه تحمل ندارم.اگه به خاطر مامان نبود می خواستم همین الان بیام پیشت تا دوباره منو در اغوش بگیری و دم گوشم زمزمه کنی .دلم برای همه چیزت تنگ شده حتی برای عصبانیتت...بابا حاضرم همیشه دعوام کنی و باهام حرف نزنی ولی باشی.اونجا روی مبل مخصوص خودت بشینی و من بشینم صبح تا شب تماشات کنم.بابایی اخه چرا اینقدر زود رفتی؟ من هنوز بهت احتیاج دارم.یادته می گفتی تا بابا داری نگران هیچی نباش و از هیچی نترس؟ حالا چی؟ حالا دیگه وقت نگرانیه...چرا رفتی؟؟ آخه چرا؟؟؟ بابایی دوستت دارم خیلی خیلی زیاد.ببخش اگه خیلی اذیتت کردم.ببخش اگه گاهی دختر بدی میشدم.ببخش اگه کم گفتم دوست دارم.ببخش اگه این اواخر کمتر بهت سر میزدم.ببخش ببخش...با همه دلم دوستت دارم.هیچ دختری به اندازه من باباشو دوست نداره.حیف که نیستی و جات برای همیشه خالیه...بابایی خوابتو دیدن که گفتی همه چی خوبه فقط دلت واسه خانواده ات تنگ شده...قربون دلت برم.دله من هم خیلی تنگه خیلی خیلی.....بابایی دیگه اشک مجالم نمیده بیشتر بنویسم.به خدا میسپرمت.یه جای خوب کنار خودت واسم نگه دار میدونم می بینمت یه روز دوباره....

پدر

 

پدرم مرد بزرگی بود ولی هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم.حالا که جاش خالیه مدام توی ذهنم می چرخه.حرفهاش نگاهش کارهاش...کاش قدرش رو دونسته بودم.کاش براش دختر بهتری بودم.کاش زود به زود به دیدنش می رفتم.حالا که دیگه نیست من موندم و یه دنیا حسرت که رو قلبم سنگینی می کنه...امروز یاد دوبیتی هایی که خیلی سوزناک می خوند افتادم .وقتی تنها میشد می خوند و اشک می ریخت من م پشت دیوار پنهون میشدم و گوش می دادمو اشک می ریختم.صداش خیلی قشنگ بود.لبخندش خیلی مهربون بود و حرفهاش خیلی پر معنا...

بابا جونم کجایی ؟ دلم برات تگ شده .این دختر نازدونه ات دلش بد جوری هواتو کرده...بابایی ۸ روزه که دیگه پیشم نیستی ۸ روزه که صداتو نشنیدم و بغلت نکردم.دلم برای بوسه های مهربون پدرانه ات  تنگه...کجایی بابایی؟ به عکست که نگاه می کنم حس می کنم هنوز هستی فقط کمی دورتری مثلا به یه سفر رفتی تنهای تنها...بابا جونم کاش بهت گفته بودم که چقدر دوستت دارم.کاش گفته بودم که منو ببخشی. ناگهان چقدر زود دیر می شود...آخه چرا اینقدر ناگهانی؟؟؟  بابای خوبم همیشه عاشقتم.همیشه تا ابد تا روزی که دوباره همو ببینینم توی یه دنیای بهتر...بابایی دخترت رو فراموش نکن من بدجوری بهت احتیاج دارم...

                                           baba

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهره تو نمی سوزونه
جای سیلی های باد روش نمی مونه
رفتی و آدمک ها رو جا گذاشتی
قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرند سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلت رو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
می دونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره

 

دخترک کبریت فروش

 

دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
...
گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم ...
می خری !!!؟؟؟

 

وقتي نيستي كه هيچ
وقتي هستي دو وقت دلم مي گيرد
يكي وقتي با "بله" جواب مي دهي
يكي وقتي "شما" صدايم مي كني
چگونه صدايت كنم كه با "جانم" جواب دهي؟
...
و "تو" صدايم كني؟
مي گويي:خودت هم هميشه "شما" صدا مي زني مرا!!
مي گويم : وقتي مي گويم "شما" منظورم تويي و تمام خوبي هايت
من كه غير از تو خوبي ندارم
وقتي با مني
بگويي "ما" يا "شما" فرقي نمي كند

رسول عاصمی

 

حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

سید علی‌ صالحی

تابستانهای کودکی.....

 

دلم تنگ شده.دلم تنگ شده برای بعداز ظهرهای تابستانی کودکی.برای اون روزهای بیکاری و بی خیالی.برای اون روزها که هر گوشه خونه و هر وقت که می خواستم می خوابیدم تا هر زمان که سیر خواب میشدم.دلم برای یک دل سیر خوابیدن تنگ شده.خوابی که با دلهره از خواب بیدار نشم با یه کوهی از کارهای نا تمام.خوابی که تمام افکار روزانه ام رو به مزخرفترین حالت  خواب نبینم.دلم یک خواب راحت و آروم می خواد.بدون استرس بدون نگرانی.خوابی که مادرم با یه لیوان چایی بیاد و با محبت بیدارم کنه.خوابی که تنها کار مهم بعد از ان تماشای تلویزیون باشه و یا بازی با دختر همسایه.

دلم تنگ شده .تنگه تنگ......

.................................

 

ادامه نوشته

مولانا

 

 

هفت نصيحت از مولانا:

 1- گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن (مثل رود)

 2- باشفقت و مهربان باش (مثل خورشيد)

 3- اگركسي اشتباه كرد آن را بپوشان (مثل شب)

 4- وقتي عصباني شدي خاموش باش (مثل مرگ)

 5- متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

 6- بخشش و عفو داشته باش (مثل دريا )

 7- اگرمي خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آينه)

 

 

زیر باران

 

rain

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

rainy

صبح جمعه بارون لطیفی میبارید از اون بارون ها که آدمو عاشق می کنه و حسابی دو نفره است.دیوید پیشنهاد داد بریم و قدم بزنیم.من هم سریع موافقت کردم.یه چتر یکنفره هم داشتیم که محض احتیاط برداشتیم.هوا واقعا تمیز و لطیف و روحنواز بود.داشتم عمیقا لذت میبردم که یهو بارون شدید شد خیلی شدید.چترمون هم کوچیک بود هرکدوم نصفمون زیر چتر بود و نصفش از بارون استفاده میکرد.با اینکه خیسه خیس شده بودم ولی اصلا ناراحت نبودم خیلی هم خوشم میومد و شعرهای دوران بچگیمو بلند بلند می خوندم.اگه کسی از کنارمون رد میشد و میشنید حتما فکر میکرد من یه چیزیم میشه ولی خدا رو شکر خیابون خلوت بود.

کلی گشتیم تا یه چتر گیر بیاریم ولی هیچ جا نداشتن راستی چتر رو توی چه مغازه هایی میفروشن؟؟؟؟

نزدیک ظهر بود نهار گرفتیم و برگشتیم خونه.تو راه برگشت که بودیم دیگه بارون بند اومد.ولی خیلی حال داد خیلی.

 rain1

پ.ن. قالب وبلاگم یهو نیست و نابود شد.....کسی ندیدش؟؟؟؟؟

نرم نرمک می رسد اينک بهار

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

                                                 فریدون مشیری

دوستان گلم در سال جدید برای همگی آرزوی سلامتی خوشبختی آسایش و آرامش را دارم.

رسم زمونه

 

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشهء طاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

 bibi

این بار برای تو مینویسم.برای تو بی بی عزیزم.مادربزرگ نازنینم گرچه می دونم هرگز نخواهی خواند.برای تو مینویسم که هنوز نرفتی دلم برات تنگ شده.

بی بی جونم نمیدونی چقدر دوستت داشتم.بی بی جونم هیچ وقت فراموش نمی کنم اون روزها که بچه بودیم چقدر باهامون بازی میکردی.وقتهایی که بابا جبهه بود میومدی تا تنها نمونیم.چقدر برامون خوردنی میاوردی.یادم نمیره وقتی می گفتی اگه بعد از نهار بخوابیم فرشته مهربون زیر سرمون جایزه میذاره.آخ بی بی جونم هنوز نرفتی جای خالیتو حس میکنم.حالا دیگه کی روز اول عید از زیر تشکچه پولهای نو رو در میاره و به هممون عیدی میده؟ کی کنج اتاق میشینه و تند تند قلیون میکشه؟ کی وقتی سفره رو دیر جمع میکنیم بهمون غر میزنه؟ کی اشک چشمش رو با گوشه چارقدش پاک می کنه وقتی در مورده عمو حسن یا بابابزرگ حرف میزدیم؟ حالا دیگه حتما پیش اونهایی...دیگه از ما خسته شدی و رفتی پیش پسرهات پیش شوهرت.حتما الان جات خیلی بهتره و راحت تری.مطمئنم دیگه درد نداری.دیگه گوشهات کاملا می شنوه و چشمهات دیگه کم سو نیست حتما میتونی راه بری حتی بدوی.می دونم که الان خوشحالی آخه اونقدر خوب بودی که خدا شب جمعه تو رو برد .

بی بی جونم تو رو به خدا میسپارم و به امیرالمومنین که همیشه منتظر بودی دم مرگ بیاد به دیدنت.مطمئنم که اومده و تنهات نذاشته.بی بی جونم آسوده بخواب که درد و غم دیگه تموم شده.آسوده بخواب.

دهه چهارم

 

دیوید عزیزم همسر نازنینم تا چند ساعت دیگه وارد دهه چهارم زندگیت میشی.نمیدونم چه حسی داری؟ امیدوارم این سال رو بهتر و زیباتر از هرسال شروع کنی.

بهترینم تولدت مبارک.

birthday

 

امیدوار بودم از تولد سورپرایزیت خوشت بیاد...حیف....

 

عکاسی در برف

 

بعد از یک هفته پر کار و شلوغ با جناب همسر تصمیم گرفته بودیم جمعه بریم بیرون شهر تا من بتونم عکسهایی که لازم دارم رو بگیرم.صبح جمعه شد و وسالل رو بستیم و راهی شدیم ولی به محض اینکه از شهر خارج شدیم بارش برف شروع شد اون هم چه برفی!!! نبارید نبارید گذاشت همین روز که من این همه کار داشتم بارید.ولی ما از برف پررو تر بودیم راهمونو ادامه دادیم و رفتیم تا مقصد.ولی خداییش عکاسی تو برف و سرما هم حالی داشت.فقط نگران خیس شدن دوربین بودم.جاتون خالی ظهر هم شیشلیک زدیم و حسابی خوش گذروندیم.وقتی به مشهد رسیدیم از برف خبری نبود فقط بارون میومد که اون هم تا شب تبدیل به برف شد و تا صبح سنگین بارید.ما رو میگی مثه این ندید بدیدها هر چند دقیقه می رفتیم از پنجره چک میکردیم که هنوز میباره یا نه؟

صبح هم تنهایی رفتم رو پشت بوم و ضمن تمیز کردن د.ی.ش پوشیده از برف کلی هم عکس انداختمو در تنهایی خودم گلوله برفی درست کردمو کوبیدم به در و دیوار.عجب برف خوبی بود از اون برفها که خوب گلوله میشه و بهم می چسبه.جای ادم برفی خالی...

برف

 

برف2

 

برف3

دعای کی مستجاب تره؟

 

آسمون ابریه اما دیگه بارون نمیاد

صدای چیک چیک بارون توی ناودون نمیاد

 

تا دیروز فکر میکردم خدا با ما قهر کرده که زمستون سرد نیست و از بارندگی هم هیچ خبری نیست اما با دیدن پیرمرد مچاله شده با یه ترازو به این فکر افتادم شاید خدا به خاطر اون و امثال اونه که هوا رو این جوری کرده.اگه ما دعا می کنیم برف بیاد حتما اون دعا میکنه نیاد و شاید اون مقرب تره...کی می دونه؟؟؟

برف که می بارد...

 

برف که میبارد انگار عاشق ترم...انگار راضی ترم...انگار خوشحال ترم...انگار زندگی زیبا تر است...

بلاخره خوابم به حقیقت پیوست و برف بارید...صبح که بیدار شدم این بار واقعا بیدار بودم و خواب نبود...خوده خود برف بود...چه زیبا و پر غرور میبارید...

خدا یا شکر که بلاخره دلت به حال ما بیچاره ها سوخت و نذاشتی تر و خشک به پای هم بسوزند...خدایا دوستت دارم.

یک سال بیشتر یا کمتر؟

 

بعدا نوشت: واقعا نمی دونم چی بگم؟ زبونم بند اومده. این همه لطف و محبت شما حسابی شرمنده ام کرده.این تولدی که حسی بهش نداشتم رو برام خاطره انگیز و زیبا کردین...از همتون ممنون .روی ماه همتون رو می بوسم.خیلی با مرامید.باشد که جبران کنم.

 

امروز روز تولدمه...یعنی در واقع من تا ۲ ساعت و نیم دیگه به دنیا میام...بچه که بودم همیشه روز تولدم خوشحال بودم که یکسال بزرگتر شدم.ولی الان چی باید بگم؟ از بزرگتر شدنم خوشحال نیستم.هیچ احساس خاصی بهش ندارم.نمی دونم باید بگم خوبه که یکسال بیشتر زندگی کردم یا اینکه ناراحت باشم که یکسال کمتر به روز رفتنم مونده؟ نمیدونم ...به هر حال امروز من متولد شدم...پس تولدم مبارک...امیدوارم امسال دیگه بتونم سر قولم بمونم و از نو متولد بشم...

1

از دیشب کلی اس ام اس و تماس داشتم حتی کسانی که فکر نمی کردم یادشون مونده باشه تولدمو تبریک گفتن...جا داره همین جا از باران بانوی عزیزم.معصومه دوست داشتنی.مهدیه مهربونم و ارمغان نازنین تشکر کنم.همچنین از اپراتور همراه اول که نمیدونم از کجا میدونست امروز تولدمه ؟؟؟

همسری که هنوز کادومو نداده قراره امشب سورپرایزم کنه یعنی دقیقا راس ساعت تولدم...۹ شب...

دوستان مهربون و با معرفتم از همه شما هم که قبول زحمت کردین و تشریف اوردین هم بی نهایت ممنونم. دوستتون دارم.

2

پیامبری از ......

 

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است .

خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

 

 

قطاری که به مقصد خدا میرفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد. و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهیست تنها برای گذشتن؟

قرنها گذشت اما از بی شمار ادمیان جز اندکی بر ان قطار سوار نشدند.

                                                                                                           عرفان نظرآهاری 

دی ماه

 

ماه من سلام

دوباره دی شد.ماه من.سردترین و سفیدترین ماه سال.

اما سالهاست از سفیدی و برف خبری نیست.دیشب خواب می دیدم برف اومده ذوق زده بیدار شدم ولی زمین مثل همیشه خشک بود.خشکه خشک.خدا جون بهمون رحم کن.

winter

 

winter-

سفر

 

بسیار سفر باید

                   تا پخته شود خامی