((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۷

من به سرگشتگی برگ شناور در آب

ابلهانه ست ....ولی می خندم...

خنده از نیک ترین هاست نمی دانستی...

زیر هر پوشش لبخند اگر دردی هست...

نرم نرمک به دلارایی لبخند جلا می بخشد....

استتاری است فریبا که دگر ...

دیگران نیز تو را ...

زیر آوار ترحم نکشند!

**********************************************************

 خوب دوست جونا سلام...قلب

راستش این چند روزه کار زیاد داشتم(هنوزم دارم)....

پرونده ای که دودو شکایت کرده بود رفته بود نظارت و پیگری بالاخره بعد از ۶-۵ ماه برگشت همون دادگاه خودمون...

آخه جالب اینجاست که دودو از این قاضیه که باهاش لجه شکایت کرده بود و حالا دستور دادن که همون دادگاه اولیه پرونده رو بررسی کنه..یعنی بازم برگشت زیر دست همون قاضی....نیشخند

حالا ٢٨ مرداد ساعت ١١ وقت رسیدگی تعیین شده که به من حضوراً  روز دوشنبه ابلاغ شد.

از طرفی دودو سکه هایی رو که باید تیر و مرداد پرداخت می کرد زحمت کشیده و پرداخت نکرده....خونه شون رو هم که عوض کردن و منم فعلا قصدی ندارم که دنبال جای جدیدشون باشم...والا پیدا کردنشون کاری نداره...برای سکه های معوقه دیروز به همون آدرسی که خودش روی پرونده قبلا گذاشته بود(خونه ی مادر مکرمه اش) اخطار شد که اگر نیاره بازم جلبه...

از یه طرف دیگه هم قصد دارم برم کانون وکلا و از سرکار خانم "ف" وکیل محترمه! دودو شکایت کنم...بابت جعلی که در یه نامه به طور واضح انجام دادن...

بهم گفتن از خود دودو باید شکایت کیفری کنم...

امروز صبحم تا ساعت 4 شرکت برادرم بودم و بعدش هم تا همین نیم ساعت پیش خونه ی دایی جونم بودیم...تا برگشتم هم سریع نشستم پشت کامپیوتر و گفتم هر جور هست دیگه باید آپ کنم...

اینه که این چند روز اگر  نتونستم (نمی تونم)آپ کنم درگیر همین حرفام....به بزرگواری خودتون ببخشین...

حالا ادامه سفر نامه ....

**********************************************************

سه شنبه 4 فروردین از خواب بیدار شدیم و بعد از انجام کارها و خوردن صبحانه وسایل رو جابجا کردیم که به سمت شیراز حرکت کنیم....شوهر خواهرم آخرین چیزی که تو صندوق عقب ماشین جا داد کاپشنش بود.....ولی در صندوق رو نبست...داشت روغن ماشین رو چک می کرد...خواهرم ازش پرسید با صندوق دیگه کاری نداری ببندمش؟!گفت نه دیگه..ببندش!!!!!

به محض اینکه در صندوق بسته شد شوهرخواهرم گفت آخ خ خ خ سویچ رو تو کاپشنم جا گذاشتم....چون شوهر خواهرم شوخی زیاد می کنه اینبارم فکر کردیم داره شوخی می کنه....ولی جدی می گفت...سویچ یدک هم نبود...این اتفاق تو شهرک بهارستان تو تعطیلات نوروز که حتی سوپر هم باز نبود چه برسه به مغازه کلید سازی یعنی موندگار شدن....خنثی

خدا خیر بده سرایدار مدرسه رو....گفت من براتون درستش می کنم....صندلی عقب رو برداشت و گذاشت بیرون از ماشین...یه شیار اندازه ی رد شدن یه دست تو دیواره ی صندوق (جایی که حدودا تخمین زدیم جیب کاپشن باید اونجا باشه )ایجاد کرد...بنده ی خدا دستش رو هم برید ولی اگر اون نبود موندگار می شدیم...خواهرم هر جور بود جیب کاپشن رو پیدا کرد و بعدم سویچ رو و با هزار سلام صلوات درش آورد....چون اگر از دستش میافتاد همین یه کورسوی امید هم از دست می رفت....

بالاخره تونستیم راه بیافتیم...از سرایدار هم حسابی تشکر کردیم (واقعاً خدا خیرش بده)

راستش سر قضیه ی سویچ سعی کردیم خلقمون رو تنگ نکنیم...گفتیم حتما خیری تو این کار هست...شاید اگر سویچ مثل همیشه سر جاش بود و ما زود حرکت می کردیم خدای نکرده اتفاق بدتری برامون میافتاد....

بعد به سمت شیراز حرکت کردیم...

از شهرضا گذشتیم ....ساعت 3 ناهار رو در آباده خوردیم و بعد ساعت 4:10 دوباره به سمت شیراز حرکت کردیم...از صفا شهر هم گذشتیم ( یاد دزده و مرغ فلفلی افتادمنیشخند)..

بعد به خرم بید رسیدیم که دیدیم یه سری چادر عشایر یه جا تو یه دشت وسیع  علم کردن...راستش اولین بار بود تو عمرم که عشایر رو از نزدیک می دیدم و برام  خیلی خیلی جالب بود...نزدیکتر که رفتیم فهمیدیم جشنواره فرش عشایری  هستش و  بدون معطلی راهمون رو کج کردیم سمت یه فرعی که ما رو به چادرهای اونا می رسوند....

خیلی خیلی جالب بود....یه عالمه چادر....بازیهای عشایر ...مَشک....شتر... الاغ....صنایع دستی عشایر....خود مردم عشایر....دیدن همه ی این سادگیها ها آخر لذت بود....انقدر بی آلایش بودن که از شهری بودن خودم ...از تکنولوژی ...از سر و صدا و دود تهران بیش از بیش بدم اومد...تو قیافه هاشون صداقت موج میزد...

راستش می خواستیم شتر سوار شیم...ولی به قدری جای نشستن بالا بود که من به کل منصرف شدم و ترجیح دادم فقط نگاه کنم...خواهرم هم که یه ذره از من مصمم تر بود وقتی دید باید از چهار پایه چند پله بالا بره و سوار بشه اونم ترسید و در نهایت سوار نشد!!!فقط پسر خواهرم سوار شد که اونم وقتی پیاده شد رنگش عین گچ شده بود....

از اونجا پسر خواهرم یه کلاه گرفت و من و خواهرم هم یه عالمه قره قوروت خریدیم(تا به حال تو عمرم قره قوروت به این خوشمزگی نخوردم...از هر جا می خریدیم مزه گچ می داد ولی این قره قوروت انقدر ترش و خوشمزه است که هنوزم نتونستم تمومش کنم)

برگشتیم سمت ماشین ولی باز دلمون دوغ محلی خواست و من و خواهرم باز برگشتیم سراغ چادرها....به مردی که تو یکی از چادرها ی عشایر دوغ محلی می فروخت (یه ذره از دوغها در گوشه سمت چپ عکس مشخصه)و خنده از لبش دور نمی شد گفتم خوش به حالتون...اگر چه زندگی شما هم سختی های خاص خودش رو داره ولی لااقل جنگ اعصاب و سر و صدا ندارین...همه اش سر و کارتون با طیبعته....گفت من تا به حال شهر نیومدم!!!!!!همه ی عمرم تو این کوه و دشتها بودم....(فکر کن....تا به حال شهر رو ندیده بود)

مزه ی دوغش آنقدر عالی بود که هنوز طعمش زیر زبونمه...

بعد دوباره به راهمون ادامه دادیم...

سر راه یه دفعه تصمیم گرفتیم شب رو پاسارگاد بمونیم...

خیابونی که به پاسارگاد منتهی میشه فوق العاده قشنگه....

شوهر خواهرم از یه سرباز محل ستاد اسکان رو پرسید...ولی انقدر لهجه شیرازی شیرین و قشنگی داشت که وقتی داشت صحبت می کرد همه مون دستمون رو زده بودیم زیر چونه مون و با دهان باز و یه لبخند ملیح که نشان دهنده اوج لذت بردنمون بود داشتیم به لهجه اش گوش می دادیممژه....یعنی در واقع اصلا نفمیدیم چی گفت...

خودشم فهمید و خندید ....تشکر کردیم و خواستیم برسونیمش که گفت منتظر کسی هستش...

وقتی رفت من آخر احساسم به لهجه ی زیبای شیرازی رو اینجوری نشون دادم  و گفتم آخی چه لهجه ی خوشمزه ای داشت!!!!!!(یکی نیست بگه آخه لهجه مگه مزه داره ...ولی خوب اوج احساسم بود ....چه کار کنم؟!)کاش یه بار دیگه ازش یه سوال دیگه می کردیم....خیلی قشنگ بود...ولی خوب دیگه ضایع بود هی الکی ازش سوال کنیم...

به هر حال اون شب رو در دبیرستان بهار پاسارگاد مهمون شدیم....وقتی داشتیم به سمت مدرسه میومدیم تو یه خونه عروسی گرفته بودن....اونم از نوع عشایری...جلوی در رو با منگوله های رنگی زیبایی تزیین کرده بودن و صدای ساز و دهل و موسیقی محلی میومد....وااااااااااای چه عروسی محشری...چه تیپهای ساده و بی آلایشی....دلم می خواست منم برم عروسی...ولی خوب زشت بود ...

بعدا فهمیدیم ساکنین پاسارگاد هم اکثرا از عشایری هستن که دیگه زندگی ثابتی دارن و خونه هاشون موقت و سیار نیست ...یعنی قبلا عشایر بودن ولی الان دیگه زندگی ثابت دارن...

وای از سرایدار مهربون مدرسه و خانواده اش هر چی بگم کم گفتم...چقدر مهمون نواز بودن...به محض پیاده شدن از ماشین برامون آش دوغ و نون محلی تازه آوردن.....یعنی یه دیگ بزرگ درست کرده بودن و برای مسافرا میاوردن...

هنوزم که هنوزه آسمون شب رو به زیبایی آسمون پاسارگاد ندیدم...حالت خیلی خاصی داشت....انگار اونجا آسمون خیلی وسیعتر از حالت عادیشه...یه جورایی هم به نظر مدور میاد...انگار ستاره هاش هم خیلی خیلی بیشتر از جاهای دیگه است...خوب من بازم شب رو تو دشت سپری کردم و آسمون پر ستاره رو دیدم ولی آسمون دشت پاسارگاد بی نظیر و استثنائیه ...آخر شب یه بارون نم نم خیلی خیلی دوست داشتنی هم شروع به باریدن کرد که فضای اونجا رو استثنایی کرده بود...

خدا رو شکر کردم که خاطرات سفر وحشتناکی که با دودو داشتم داشت جای خودش رو به این خاطرات زیبا و استثنایی می داد...اون پاسارگاد رفتن کجا و این کجا....

اون شب وقتی با خواهرم دراز کشیده بودیم و داشتیم عکسهامون رو نگاه می کردیم یه اشتباه خیلی وحشتناک کردم و عسکهای عشایر دوربین بنده تماماً فرمت شد....فقط تونستم بگم آآآآآآآآآآخ...(این عکسهایی هم که می بینید متعلق به دوربین شوهر خواهرم هستش...بازم خدا رو شکر کردم که اصفهان باقی عکسهای سفر رو روی cd ریخته بودم والا همه اش پاک می شد...و بازم خدا رو شکر کردم که لااقل یه تعداد عکس از عشایر دوست داشتنی روی دوربین شوهرخواهرم مونده...البته عکسهای من خیلی کامل بود و خودم هم تو چادرهاشون رفتم و عکس انداختم...بی انصاف موقع پاک کردن یه سوال هم ازم نکرد که حواست هست که داره پاک میشه دیگه؟!همینجوری بی مقدمه همه رو پاک کرد...)

شماره بانک هم روی موبایلم افتاد...خیلی تعجب کردم...آخه  تعطیلات که تموم نشدن هنوز...گفتم شاید کار واجبی دارن...زنگ زدم دیدم کسی نیست....با موبایل آقای "ع" هم تماس گرفتم که ایشون هم خیلی تعجب کرد و گفت من بوشهرم و نمی دونم کی زنگ زده و شماره همراه شما هم فقط تو سررسید من هستش و به هر حال همه مون خیلی تعجب کردیم و هنوزم که هنوزم نفهمیدیم اون دو بار تماس از بانک برای چی و از طرف کی بوده....آقای "ع" خیلی خوشحال شد که من اومدم سفر...چون کم و بیش در جریان مشکلات من و دودو بود و می دونست این مدت هیچ تفریحی جز دادگاه رفتن نداشتم...در ضمن دودو سر ایشون رو هم می خواست کلاه بزاره....

گفت ما الان بوشهریم...بعد از شیراز اگر تونستین حتما سمت جنوب هم بیاین...هواش عالیه....

ما هم گفتیم فعلا داریم میریم...خدا می دونه آخر سر از کجا در میاریم...

 چهارشنبه ۵ فروردین بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه به سمت دشت پاسارگاد حرکت کردیم...

طبق گفته ها دشت پاسارگاد پایتخت هخامنشیان بوده ...در واقع کوروش کبیر بعد از شکست دادن آخرین پادشاه ماد در این دشت، این منطقه رو که به علت عبور رود پلور منطقه حاصلخیز و زیباییه به عنوان پایتخت خودش انتخاب می کنه...بعد از کوروش هم این مکان تقدس خاصی پیدا می کنه و تاجگذاری شاهان در اینجا صورت می گرفته..

معنای پاسارگاد هم تعبیرهای مختلفی داره که مهمترینش ((زیستگاه پارسیان ))هستش...

بناهایی که توی این منطقه به چشم می خورن همه شون متعلق به یه دوره نیستن و گفته میشه این بناها طی دوره های مختلف ساخته شدن...

تصمیم گرفتیم دشت و بناهای تاریخی اون رو از انتها ببینیم و جلو بیایم...

با ماشین از طریق یه راه خاکی می تونی نزدیک هر بنای تاریخی بری...چون به علت فاصله زیاد بناها از همدیگه پیاده رفتن و گشتن یه کم دشواره...

بنای تاریخی تَل تخت  یا تخت سلیمان بر روی تپه ای که به همه دشت مسلط هست ساخته شده...

گروهی می گن اینجا محل نگهداری گنجها بوده...گروهی می گن بنای تشریفاتی بوده و عده ای هم می گن این بنا در زمان داریوش دوم دژی بوده که از سایر بناها حفاظت می کرده....

بعد بنای زندان سلیمان  یا همون آرامگاه کمبوجیه قرار داره ..لوح معرفی این بنای تارخی رو خوندیم ...راهنما می گفت در زمان حمله ی اعراب برای اینکه این منطقه از حمله ی اونا در امان بمونه ساخت این بنا و سایر بناها رو به سلیمان نبی نسبت دادن یه عده هم می گن چون که ساخت چنین بناهای عظیمی به نظر نمیاد کار انسان بوده باشه و می گن سنگهای بزرگ این بناها توسط دیوهایی که در خدمت سلیمان نبی بودن آورده شده و این بناها ساخته شده بنابراین به این نام مشهور شده....از این بنا فقط یه دیوار جلویی باقی مونده ...

باد بسیار سردی می وزید و بارون ریز و شدیدی شروع به باریدن  کرد.....

داشتیم یخ می زدیم...ولی تصمیم گرفتیم کوتاه نیایم...خیلی ها از دیدن سایر نقاط مثل کاخ بار عام و کاخ اختصاصی پشیمون شدن چون یه کم پیاده روی داشت...باد دقیقا از روبرو می وزید تو صورتمون و در ضمن به علت بارش بارون همه جا گل شده بود....سعی می کردیم بیشتر از روی سنگها بریم ولی به هر حال دوری از گل اجتناب ناپذیر بود...

لوح معرفی کاخ اختصاصی رو خوندیم....

این کاخ رو کاخ نشیمن یا کاخ P  هم نامیدند...

این کاخ که 30 ستون داشته ظاهراً محل زندگی خصوصی شاه بوده...

کناره های درگاه نقش شاه  رو حک کردند که الان فقط بخشی از چکمه ها و پایین لباسشون باقی مونده...

ستونی هم در جنوب این کاخ قرار داره که روش با سه خط عیلامی، پارسی و بابلی نوشته شده << من هستم کوروش شاه هخامنشی >>

 بعد از اونجا به سمت کاخ بار عام رفتیم....

معرفی نامه رو خوندیم...

این کاخ یه تالار 8 ستونی در مرکز داشته که فقط یکی از ستونها الان پا برجاست....

بقیه ستونها رو در زمان اتابکان به منظور ساخت مسجد نزدیک ارامگاه کوروش برده بودن که الان به جای اصلیشون برگردونده شدن...

بنای تاریخی بعد  کاروانسرای مظفری  هستش که در زمان آل مظفر برای اسکان تجار و زوار مختلف که از مسیر شاهی عبور می کردن ساخته شده بود...

به طرف آرامگاه کوروش کبیرحرکت کردیم...

آرامگاه کوروش اصلی ترین بنای دشت پاسارگاد هستش و با سنگهای  عظیمی که طول بعضی از اونا به 7 متر هم می رسه ساخته شده...

این سنگها رو با بستهای فلزی به هم متصل کرده بودن که بعدها چون این بستها رو بردن  جاش به صورت حفره باقی موند که البته الان تا حدودی اون رو مرمت کردن..

یه سکوی شش پله ای هم وجود داره که آرامگاه بالای اون قرار داره...

من به کفشهام کلی گِل چسبیده بود...از طرفی قبلاً هم آرامگاه رو دیده بودم...بنابراین تصمیم گرفتم من برم تو ماشین و کفشهام و عوض کنم و خواهرم و شوهر خواهرم و پسرشون برن سمت آرامگاه....البته بازم آرامگاه از جایی که ماشین رو پارک کرده بودیم دور نبود  و به خوبی معلوم بود...مثلا این عکس رو از همون کنار ماشین گرفتم...

بعد حرکت کردیم و از دشت پاسارگاد خارج شدیم...

تو همون خیابون زیبا منشور کوروش و وصیت نامه کوروش رو می فروختن که وقتی خریدم و خوندمش از اینکه چنین فرد قدرتمند و عادلی ،شاه ایران باستان بوده به خودم بالیدم...وقتی خوندمش مدتها فکرم مشغول بود...یعنی به شدت ذهنم رو درگیر خودش کرده بود که عجب بزرگمردی بوده این کوروش کبیر (شما هم سعی کنید حتما این دو تا لینک رو بخونید)

بعد دیدیم چند تا خانم دارن نون محلی می پزن و آش دوغ می فروشن...نون و آش خریدیم که واقعا حرف نداشت....اگر رفتید پاسارگاد از آش دوغ نگذرید...همونقدر که آش دوغ تو کندوان می چسبه به همون اندازه هم تو پاسارگاد می چسبه...

می خواستم ادامه بدم ولی دیدم پست طولانی شد....بنابراین...

ادامه دارد...

**********************************************

پ.ن.1: دوست جونیام حالم خوبه خوبه...ممنون از دوستانی که نگرانم شدن...ببخشید اگر دیر آپ می کنم...یه ذره کارم زیاده این چند روز...ولی باور کنین در کوچکترین فرصتی دو کلمه تایپ می کنم...

پ.ن.2: وای که چقدر دلم یه ایرانگردی دیگه می خواد..ولی خوب دیگه می خوره به ماه مبارک و نمی شه جایی رفت...

پ.ن.3: عکسهای تکمیلی در ادامه مطلب قرار دارن

پ.ن.4: می دونم یه مدته کمتر بهتون سر زدم...ولی قول می دم جبران کنم و از فردا انشالله به همه تون سر بزنم...به حساب بی معرفتیم نزارین...به یاد تک تکتون هستمقلب

پ.ن.5: دلم همچنان می خواد اون عروسی عشایریه رو برم...

پ.ن.6: مناجات نامه:

الهی ،هر که تو را شناسد کار او باریک و هر که تو را نشناسد راه او تاریک...

الهی ،دستم گیر که دستاویز ندارم و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم....

الهی ،کار آن دارد که با تو کاری دارد و یار آن دارد که چون تو یاری دارد ...او که در هر دو جهان تو را دارد هرگز کی تو را بگذارد....

ادامه مطلب ...

۳۶

آسمان مال من است...

زندگی...

عشق..

نفس...

نور...

خدا مال من است...

با تمام اینها...

گاه از تنهایی...

دل من می گیرد...

شعله ی پر شرر احساسم...

در خفا می میرد...

ماجرا درد دل یک زن نیست...

انعکاسی است ز بد طینتی این دنیا....

ماجرای بچه آهوی غریبی است ...

که گرگ...

میدراند ز هم اندامش را...

جنگلی تیره به سرکردگی کرکسهاست...

شرح سلاخی گلهای تر است...

*********************************************************

یکشنبه 2 فروردین ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم...

بعد از صبحانه و انجام کارهامون حدود  ساعت ٩:٣٠  وسایل رو جمع کردیم و به سمت روستای تاریخی ابیانه حرکت کردیم...

روستای ابیانه روستایی بسیار بسیار زیباست که حدود 40 کیلومتری نطنز قرار داره...

از اتوبان اصلی تا روستای ابیانه راه پر پیچ و خم کوهستانی زیباییه ولی رانندگی محتاطانه ای رو می طلبه...این جاده پر از جاذبه هاییه که توجه آدم رو به خودش جلب می کنه...

یکی از دیدنی های  این جاده وجود قبرستانی با سنگ قبرهای بسیار جالبه....

جوری که من مدتی فقط داشتم به این سنگ قبرها که بعضیهاشون با وجود اینکه تقریباً جدید بودن به سبک و سیاق قبرهای قدیم ساخته شده بودن  نگاه می کردم...

نکته قابل توجه دیگه وجود سوراخهای غار مانند (ولی سایز کوچک) که بهشون زاغه می گن وبه تعداد زیاد روی کوههای اطراف جاده بود که برامون سوال شده  بود اینها به چه منظور ساخته شدن...(متاسفانه چون نسبتا از جاده دور بودن و ما هم  ماشینهای زیادی  پشتمون بودن و  امکان ایستادن نداشتیم... اینه که عکس ندارم ازشون)

بعدا کاشف به عمل اومد که چون در داخل خود روستا فضا برای ساخت و ساز خیلی زیاد نیست اهالی این غارها رو ایجاد کردن  و در واقع یه جایی مثل انبار علوفه ی دام و چوب و هیزم جمع آوری شده است ...این زاغه ها  ظاهراً دهانه کوچیکی داشتن ولی عمقشون کم نیست...(این قسمت رو بعدا از تو یکی از سایتها خوندم)

نکات قابل توجهی در ورود به روستای سرخ ابیانه به چشم می خوره...

مثلا اینکه حدود ٩٨ درصد از مردم روستا با سواد هستن و فکر می کنم حدود نیمی از اونها تحصیلات دانشگاهی داشته باشن..

نکته مهم و قابل توجه دیگه اینه که تنظیم خانواده در این روستا به شدت رعایت میشه(که این امر ارتباط مستقیم با همون سطح سواد مردم داره)

نکته جالب دیگه اینه که این روستا کوچه بن بست نداره... 

روستای ابیانه تا مدتها به علت دور بودن از مسیر اصلی منزوی بوده  و به دلیل همین انزوا بوده که در حال حاضر با اینکه مردم روستا پیشرفتهای فرهنگی قابل توجهی دارن ولی به شدت روی فرهنگ و لباس و لهجه شون تعصب دارن ...

برام جالب بود که تحصیلکرده ترین افرادشون براشون چرخیدن با لباس محلی بین اون همه توریست نه تنها عار نبود بلکه با افتخار این کار رو انجام می دادن و غرور ناشی از این افتخار رو می شد از تو چشمهاشون خوند....پیر و جوون و زن و مرد هم مهم نبود...همه شون همین تعصب رو داشتن...

لباس محلی آقایون و پسر بچه ها شلوار نخی مشکی گشاد و بلند(البته بعضی از اقایون هم لباسی شبیه ردا به تن داشتن) و  لباس محلی خانمها و دختر بچه ها پیراهن و شلیته روی زانو و جوراب شلواری مشکی و  روسری گلدار بلند که اغلبشون سفید بودن ( خیلی خوشگل بودن...ادم یاد لباسهای زنهای قاجار میافتاد)

 نکته مهم دیگه اینکه همه اهالی روستا (زن و مرد و پیر و جوان) به شدت فعال و اکتیو بودن....یعنی حتی پیرزن های ده هم از این زنهای خاله زنک نبودن که بشینن غیبت صغری خانم و کبری خانم رو بکنن...

همه شون سرگرم یه کاری بودن...یا در حال بافت گیوه یا عروسک بافتنی بودن و  یا مشغول فروختن کشک و سرکه سیب و سبزیجات محلی یا لواشک( که خیییییییییییلی خوشمزه بود و پشیمون شدیم بیشتر نگرفتیم)

اگر به روستای زیبای ماسوله سری زده باشین متوجه شباهت زیاد روستای ابیانه با ماسوله خواهید شد....

یعنی پشت بام منزل پایین به نوعی حیاط منزل بالاتر محسوب میشه...

یکی از تفاوتهای این روستا با روستای ماسوله رنگ خونه های اینجاست که به علت وجود معدنی با خاک سرخ رنگ در حوالی ابیانه نمای همه خونه ها (حتی خونه های نوساز) سرخ رنگه  که زیبایی دلفریبی رو برای توریستها ایجاد کرده....

ابیانه اماکن دیدنی زیادی داره...البته ما چون باید زودتر خودمون رو به اصفهان می رسوندیم نشد همه جاش رو ببینیم...(می گم که کاشان و شهرهای اطرافش خودش یه مسافرت به تنهایی رو می طلبه)..البته خیلی از نقاط دیدنیش یا با روستا فاصله دارن یا اینکه اون موقع بسته بودن...

مثل قلعه تاریخی ابیانه (که در بالای عکس می تونین مشاهده کنین)، دو زیارتگاه در ابیانه وجود داره...یکی مرقد شاهزاده عیسی یحیی و دیگری  به نام قدمگاه.

امکانات رفاهی ابیانه هم بد نیست...

هم هتل داره ، هم بانک، هم سوپرهای متعدد....البته اهالی هم در ایامی که توریست زیادن خونه هاشون رو برای اجاره می زارن...

یه نکته جالب هم اینکه شورای اسلامی ابیانه برای اینکه منبع درآمدی برای روستا ایجاد کنه برای ورود به روستا بلیط ورودی قرار داده....یعنی برای ورود به این روستای زیبا هر ماشین باید بلیط ورودی تهیه کنه که فکر کنم (درست خاطرم نیست) قیمتش 500  تومان باشه...

یه اتفاق جالب هم تو ابیانه برامون افتاد...

به محض ورود به ابیانه تازه ماشین رو پارک کرده بودیم و تو پیاده روی سنگفرش و زیبایی به سمت بافت اصلی روستا می رفتیم که دیدیم پسرخواهرم که جلوتر از ما داشت می رفت وایستاد و شروع کرد با یه پدر و پسر شروع به حرف زدن کرد...

آخه شوهر خواهرم هم روابط اجتماعی فوق العاده خوبی داره و امکان نداره ما یه سفر بریم و دوست و آشنای شوهر خواهرم رو نبینیم....یعنی واقعا امکان نداره..

آدم خوب رو همه دوستش دارن...

من و خواهرم تو این سفر تا اینجا تعجب کرده بودیم که عجیبه تا حالا شوهر خواهرم دوست و آشنایی ندیده...

ولی پسرخواهرم اینبار جای پدرش رو گرفت و دوست و همکلاسیش رو دید و شروع به احوالپرسی کرد...خونه دوستش تو این خیابون بود...

ما هم شاخامون زد بیرون که این پدر و پسر چقدر شبیه به هم هستن......خلاصه پدر خانواده و پسر خانواده و مادر خانواده و خاله ی خانواده همه شون اومدن دم در( آخه خونه بابابزرگ دوست خواهرزاده ام اونجا بود)...اصرار پشت اصرار که باید ناهار بیاین اینجا....

ولی راستش هم رومون نمی شد همینجوری ناخونده سر ظهر پاشیم بریم مهمونی(درست هم نبود که تعطیلات اونا رو با مهمون بازی اینجوری خراب کنیم) و هم فرصت چندانی برای موندن اینطوری نداشتیم...

بهشون قول ندادیم و  گفتیم تو یه فرصت مناسبتر مزاحمشون میشیم...

حتی برگشتنی هم از پشت خونه شون اومدیم که با دیدن ما باز معذب نشن....

ولی وقتی تو راه برگشت بودیم پدر خانواده که شماره موبایل شوهر خواهرم رو گرفته بود بهش زنگ زد و وقتی شوهر خواهرم گفت از روستا اومدیم بیرون ..گفت چرا نیومدین؟شوهر خواهرم گفت الان شما و خانم بچه ها اومدین تعطیلات ..درست نبود ما سر زده مزاحم بشیم و تو زحمت بیافتین...یه فرصت دیگه خدمت می رسیم....

دوست جونای گلی که قصد سفر به ابیانه رو دارین حتما حتما حتما یادتون باشه یا کاشان بنزین بزنین یا اگر از اون سمت دارین میاین تو نطنز بنزین بزنین....

ما کاشان بنزین نزدیم به این هوا که تو اتوبان حتما پمپ بنزین داره(که البته فکر زیاد جالبی نبود)....

ولی تو اتوبان کاشان -اصفهان دریغ از یه پمپ بنزین...خدا نصیب نکنه...اتوبان به اون مرتبی هییییییییییچ امکاناتی نداشت...نه یه پلیس راهی...نه پمپ بنزینی...نه یه خونه ای ...نه مغازه ای...نه امدادی....هیییییییچچچچچی...

خلوتی اتوبان هم ما رو یاد جاده کارتون road runner  مینداخت....

یعنی اگر بنزین تموم می کردیم حسابمون با کرام الکاتبین بود....انقدر دعا و سلام و صلوات تا بالاخره ساعت 3:20 بود که آخر اتوبان به یه پمپ بنزین رسیدیم...

فکر کنم با آخرین قطره های بنزین رسیدیم اونجا...

اوووووووف...اوه

همه مون ..علی الخصوص شوهر خواهرم یه نفس راحت کشیدیم...

بعد از شاهین شهر هم ناهار رو خوردیم که خیلی چسبید....

ساعت 5 بود که به اصفهان رسیدیم...

از همون ورودی شهر ترافیک خیلی سنگین بود که نشان دهنده تعداد زیاد مسافرا بود.

اول به پل خواجو رفتیم...حیف که زاینده رود در حال خشک شدنه...من چند سال قبل هم اصفهان رفته بودم(سال 75) و اون موقع زاینده رود خیلی پر آب و زیبا بود....مخصوصا شبهاش که فوق العاده بود....ولی امسال عید یه قسمت که کاملا خشک شده بود و یه قسمت هم آب خیلی زیادی نداشت ..در واقع سعی کرده بودن اب رو برای قایق سواری یه جورایی متمرکز کنن....

نزدیک پل خواجو بستنی فروشی خیلی خوبی هست به اسم بستنی سرای مشتاق که مشتریهای زیادی هم داره ...اونجا یه بستنی فالوده خیلی عالی خوردیم...

یه موضوع جالب اینه که با اینکه گفته بودیم خودمون رو در قید و بند جا قرار نمی دیم و اگر جایی هم واسه موندن پیدا نشد چادر می زنیم و می مونیم ولی هیچ جا بدون جا نموندیم...اونایی که می خواستن تو ستاد اسکان شهر اصفهان بمونن باید از قبل اینترنتی ثبت نام می کردن و برای همین هم جا نبود...

با این حال شوهر خواهرم گفت  شما یه گشتی این دور و برا بزنین تا من برم یه سوالی بکنم اگر جا نبود فکر دیگه ای می کنیم...

ولی جا بود اونم چه جایی...یکی از روسای آموزش و پرورش اونجا که خودش یه جا رو رزرو کرده بود گفت من امشب نیاز ندارم...چون از شوهر خواهرم خیلی خوشش اومده بود  گفت من دوست دارم جای خودم رو بدم به شما......یه امشب مهمون من باشین....

خلاصه جای رزروی ایشون در دبیرستان منشئی با کلیه امکانات رفاهی از قبیل حمام و سرویس بهداشتی و ....نصیبمون شد....

بعد از تحویل گرفت جا و جا به جا کردن وسایل برای شام به پیتزا 222 رفتیم که انصافا خیلی عالی و تمیز بود...همه ی مراحل پخت جلوی چشم مشتری انجام می شد...

همه مون خیلی خسته بودیم و بعد از شام برگشتیم و بعد از انجام کارامون و مسواک زدن (این کار تقریبا تو خواب انجام شد) رفتیم که غش کنیم...

دوشنبه 3 فروردین صبح زود من و خواهرم بیدار شدیم..از پنجره کوه صفه پیدا بود...

بعد از تماشا کردن منظره کوه به حمام رفتیم و کارهامون رو انجام دادیم و بعد از صبحانه هم بقیه کارها رو انجام دادیم و ساعت 12:30 وسایل رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و حرکت کردیم به سمت میدان نقش جهان...قصد نداشتیم زیاد اصفهان بمونیم و می خواستیم بیشتر به شهرهایی برسیم که قبلا ندیدیم...واسه همین از دیدن خیلی از اماکن تاریخی که قبلا دیده بودیمشون فاکتور گرفتیم...مثلا مسجد امام و مسجد شیخ لطف الله ...رو دیگه نرفتیم که ببینیم...

میدان نقش جهان رو گشتیم ....و  عالی قاپو رو هم به زور و هر جور بود دیدیم...آخه خیلی شلوغ بود و تو راه پله های باریک و مارپیچش گیر افتاده بودیم...

عالی قاپو در زمان شاه عباس اول (صفویه)ساخته شده و در زمان جانشینانش (مثل شاه عباس دوم )تغییراتی درش بوجود اومده و یه سری چیزا بهش اضافه شد.

عالی قاپو مرکب از دو کلمه (عالی) و (قاپو) است که به معنای <<درگاه بلند >>یا <<سردر بلنده>>

البته بعضی هم می گن وقتی شاه عباس در نقره ای رو برای حرم حضرت علی(ع) می بره و نصب می کنه در قبلیش رو به عنوان تبرک میاره و تو عالی قاپو نصب می کنه....یعنی بعضی می گن این لفظ در واقع (علی قاپو ) بوده...

عالی قاپو دارای 5 طبقه است(البته من جایی 7 طبقه هم خوندم)

یکی از ویژگیهای منحصر به فرد <<عالی قاپو>> تالار موسیقیشه که جامها و اشکالی که در سقف و دیوارها قرار گرفته هم باعث زیبایی می شده و هم اینکه وقتی نوازندگان می نواختند از انعکاس اصوات مزاحم جلوگیری می کردن...

برای درشکه سواری هم صف بود به چه درازی....آخر صف نوبت گرفتیم و جامون رو سپردیم به یه پیرمردی که جلومون بود(شاید 70 سال یا بیشتر داشت)....ایشون هم گفت حتما حواسم هست!!!!!

ولی وقتی برگشتیم و اون آقا رو یافتیم دیدیم داره با یه خانمی به شدت لاو می ترکونه( خانمه فامیلش نبود.تازه با هم آشنا شده بودن تعجب) ...متفکر

گفتیم نوبتمون رو سپرده بودیم بهتون..خاطرتون هست؟گفت این خانم پشت منه....بعد از این خانم هر جا خواستید می تونید وایستید!!!!!!!!به به !! به به !! شمام بـــــــــلــــــه؟!

ممنون از اینکه رخصت دادین بعد از شما و این خانم هر جا دلمون خواست وایستیم!!!اونم با این خیل عظیم جمعیت که منتظر بودن شست پامون رو بزاریم تو جایی از صف که نوبت نگرفته بودیم....واقعا نمی دونیم چطور باید از این همه محبتتون قدردانی کنیم؟!سبز

این بود که با گفتن یه جمله (( براتون متاسفم)) به اون آقا...عطای درشکه سواری رو به لقاش بخشیدیم...

گفتیم بریم سمت چهل ستون....

خوب مادر ما خیلی وقت پیش اصفهان بودیم...یادمون نبود  چی دقیقاً کجا بود....تو اون ترافیک از یه افسری سوال کردیم می خوایم بریم چهل ستون چطوری باید بریم؟!

نامردی نکرد و یه جوری آدرس داد که دوباره برگشتیم سر جای اولموننیشخند

واقعا اصفهان ترافیک وحشتناکی داشت...یعنی ما بیشتر این مدت رو تو ترافیک بودیم...اوه

البته شهر بسیار قشنگ و تمیزیه و فکر نمی کنم روزای دیگه سال انقدر بار ترافیکیش سنگین باشه و طبیعیه که تو نوروز خیل مسافران مشتاق  برای دیدن این شهر تاریخی و زیبا به سمت این شهر سرازیر بشن...(دوست جون اصفهانیام روزای دیگه سال هم همینطوری  ترافیک سنگینه؟!)

خلاصه 2 ساعتی با راهنمایی گرانبهای پلیس محترم!!! در ترافیک زیبای خیابون ناهار نخورده و غش کرده از گرما سرگردان بودیم و بالاخره چهل ستون رو یافتیم...هورااااااااااااالبته شوهر خواهرم هم از خجالت پلیسی که در نهایت ادب!!!! تخمه می خورد و پوستش رو پرت می کرد و مسافران محترم رو سر می دووند در اومدساکت(بعدا فهمیدیم بعضی از پلیسهای این شهر <نه همه شون>بیشتر مسافرها رو به همین قشنگی راهنمایی کرده بودن...فکر کنم از مردم عادی سوال می کردیم بیشتر جواب می گرفتیم)

به چهل ستون که رسیدیم و پامون رو هنوز داخل نزاشته بودیم که دیدیم دعوا شد چــــــــــه دعوایی...بزن بزن...استرسیه آقایی با کت و شلوار و بی سیم یه جوون رو گرفته بودو با خودش می برد...یه سری هم با یه سری دیگه داشتن دعوا می کردن...کاشف به عمل اومد...یه خانواده بسیار پر جمعیت (اونایی که اونجا بودن 20 نفری بودن ) زحمت کشیده بودن و با دوز و کلک فراوان فقط 4 عدد بلیط ابتیاع کرده بودن....خلاصه نمی دونم وقتی وارد محوطه شده بودن دستشون چطوری رو شده بود...اول آقا کت و شلواریه خواسته بود محترمانه حلش کنه که با پررو بازی طرف مقابل حل نشده بود و کار به خشونت کشیده شده بود...

به به !!!!!!چه استقبال گرمی....زبان

یه کم که دعوا فروکش کرد تازه وقت کردیم یه نگاهی به دور و برمون بندازیم...

واقعاً زیبا بود....

تابلوی معرفی چهل ستون رو خوندیم و وارد موزه شدیم...

یه گوشه موزه رو هفت سین سنتی و زیبایی چیده بودن...

نقاشیهای زیبای رو دیوار چشم هر بیننده ای رو مدتها خیره می کرد....

این نقاشیها در اصل به چند گروه تقسیم شدند.گروه اول رو منتسب به گروهی می دونن که شاگردان رضا عباسی بودند .در واقع بر این عقیده هستند که استاد رضا عباسی طرحی رو شروع می کرده و شاگردانش اون رو ادامه می دادن.

گروه دوم رو منتسب به نقاشان اروپایی و به سبک اروپایی  می دونن و گروه سوم احتمالاً متعلق به آقا صادق اول هستش که در تاریخ 1210 ق به نام صادق الوعد امضا شدند.

فقط من موندم زنهای بدهیکل اون دوره اگر همون شکلی بودن که تو نقاشی کشیده شدن چطوری دل شاههای اون زمان رو می بردن و هر شاه کلی زن داشته؟!اگر شاههای اون موقع باربیهای الان رو می دیدن چند تا چند تا زن می گرفتن؟!

عتیقه هایی هم که اونجا قرار داشتن مثل کلاه منسوب به شیخ صفی الدین  و پیه سوز قرن 5 ه.ق جالب بود...(شیخ صفی الدین اردبیلی از اجداد صفویان بوده و به دینداری و پاکدامنی مشهور بوده )

بعد از بیرون اومدن از فضای چهلستون رفتیم ناهار خوردیم و تصمیم گرفتیم بساط چای و کافی میکس و هله هوله رو برداریم و بریم کنار سی و سه پل...

این کارم کردیم...ولی دریغ از یه لحظه که بشه ثابت ایستاد و چیزی خورد...هوا خیلی سرد بود و نمی شد جایی اتراق کرد و فقط تونستیم بگردیم...

بعد چون تعداد عکسهامون زیاد شده بود و ترسیدیم یه وقت پاک بشن رفتیم کافی نت صفا که نزدیک سی و سه پل هستش و عکسها و فیلمها رو روی CD ریختیم.

بعد شام گرفتیم و با اصفهان خداحافظی کردیم و به سمت شهرک بهارستان که در 10 کیلومتری اصفهان قرار داره حرکت کردیم.

ستاد اسکان وقتی فهمید مسیر حرکتمون به سمت شیرازه دبیرستان دخترانه فرهنگ رو در این شهرک (که سر راه سفرمون بود )برامون در نظر گرفته بود....

راستش آنقدر خسته بودیم که فقط تونستیم شام رو بخوریم و کارهای شخصیمون رو انجام بدیم و غش کنیم...

البته یادم میاد هوا به شدت سرد بود و تا رسیدیم اونجا یه خانم چادری رو تو حیاط دیدیم (از مسافرین بود) که از اونجا داشت تلفنی صحبت می کرد و برای مادرش گریه و زاری می کرد که شوهرم پدرم رو داره در میاره....اصلا مسافرت بهم خوش نگذشته..شوهرش هم از اینطرف هی می گفت...خانم...نگرانشون نکن...چرا شلوغش می کنی؟!بعدم گوشی رو خودش گرفت و شروع کرد به حرف زدن(به خدا من گوش واینستاده بودم انقدر بلند بلند حرف می زد و گریه می کرد که نیاز نبود گوش وایستی)به نظرم بدترین کار ممکن همین بود...من تو اون مسافرت به اون وحشتناکی که داشتم هر وقت هر کس زنگ می زد و ازم می پرسید می گفتم خیلی بهمون خوش می گذره... خوب مادر پدرت که نمی تونن پاشن بیان اونجا ببینن کی راست می گه...فقط نگران می شن ....

ادامه دارد....

*********************************************************

پ.ن.۱ :میلاد مسعود حضرت مهدی (ع) و این عید بزرگ رو به همگی تبریک می گم...

خبر آمد خبری در راه است

                           سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید....شاید

                            پرده از چهـــره گشـــاید ......شـاید

پ.ن.۲: :این لینک رو حتماً ببینین ....دیدنش خالی از لطف نیست.نیشخند

پ.ن ۳: عکسهای بیشتر رو در ادامه مطلب قرار دادم.

پ.ن.۴ : مناجات نامه :

الهی ، من از گدایان سمج درس گدایی آموختم...

الهی ، اگر تقسیم شود به من بیش از این که دادی نمی رسد((فلک الحمد))...

الهی ، چگونه ما را مراقبت نباشد که تو رقیبی و چگونه ما را محاسبت نباشد که تو حسیبی...

الهی ، حق محمد و آل محمد بر ما عظیم است ((اللهم صل علی محمد و آل محمد))...

ادامه مطلب ...

۳۵

کاش می دانستیم...

زندگی با همه ی وسعت خویش ...

محفل ساکت غم خوردن نیست....

حاصلش تن به قضا دادن و پس مردن نیست....

زندگی خوردن و خوابیدن نیست...

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست ...

زندگی جنبش و جاری شدن است...

زندگی کوشش و راهی شدن است...

از تماشاگه آغاز حیات....

تا به جایی که خدا می داند...

**********************************************************

قرار بود مامان و بابا و همسفرانشون یکشنبه ٢۵ اسفند برگردن ولی چون طوفان شن شده بود و پروازها لغو شده بود ،ناچارا از راه زمینی برگشتن و دوشنبه ٢۶ رسیدن ترمینال غرب.

با خواهرم و برادرم رفتیم دنبالشون.بنده خداها از بس پاهاشون آویزون مونده بود ورم کرده بود.

تو مدتی که مامان و بابام نبودن با خواهرم کل خونه رو ریخته بودیم بیرون و یه خونه تکونی اساسی کرده بودیم.

اینه که وقتی مامان و بابام برگشتن کار خاصی جز خریدای عید نداشتیم.

می خواستیم بریم سفر.یعنی از قبل حرفش شده بود.

ولی چون سفر کربلای مامان اینا دقیقا قبل از عید انجام شد و برگشتشون کمی با سختی همراه بود دیگه نمی تونستن باز برای یه مسافرت طولانی تو ماشین بمونن و اذیت می شدن.

این اولین سالی نبود که سال تحویل خونه نبودیم...البته سری قبل سال تحویل تو جنگل زیبای آب پری هفت سین پهن کرده بودیم و همه خانواده ( به جز برادر بزرگم و خانمش و دخترشون که مکه بودن و پسر کوچکشون که از طرف مدرسه اردوی جهادی رفته بود) بودن...

ولی امسال فقط ۴ نفر بودیم...اونم بدون مامان و بابام (که در این مورد اولین سال بود که این اتفاق میافتاد)..

ما می خواستیم تو این مسافرت اصلا در قید و بند جا و مکان و هتل و خونه نباشیم و هر جا خوشمون اومد بمونیم و دیدن کنیم.

قبلا جا و مکانمون رو از قبل تعیین می کردیم و بعد می رفتیم..اولین بار بود به این شیوه می خواستیم سفر کنیم و چون بقیه بچه های کوچیک داشتن نمی شد پیش بینی کرد چی در انتظارمونه و ممکن بود سختشون باشه .اینه که فقط من و خواهرم و شوهر خواهرم و پسر خواهر همسفر شدیم.

واقعا بعد از اون دوره ی سخت و چیزی حدود یکسال دادگاه رفتن و اومدن و تحمل استرسهاش به یه سفر فارغ از هر چیز احتیاج داشتیم...

چون خواهرم هم این مدت همراهم بود و از همه ی راحتی هاش تو این مدت  زده بود، شرایط برای  اونم همینطور بود.

مهمترین عنصر از نظر من برای داشتن یک سفر خوب و دلچسب داشتن همسفرای خوب و دلچسب و پایه است که من داشتم و همسفرام از هر لحاظ پایه بودن...

می خواستیم تهران نباشیم...حالا هر جا شد می ریم....یعنی فقط تعیین کردیم این بار سمت جنوب می ریم...ولی اینکه از کجا می ریم و کجا می مونیم و چه کار می کنیم رو اصلا تعیین نکردیم...چون بازم برنامه ریزی کردن در قید و بند قرارمون می داد...حالا بعدها بهتون  می گم تا چه حد بی محابا  سفر کردیم...

همسفری که مدام غر(قر) بزنه یا فقط به فکر آسایش و آرامشش باشه و سفر رو به کام بقیه تلخ کنه به نظرم بدترین بلاست...به هر حال سفر در بهترین حالتش هم سختیهایی رو به همراه داره...

پنجشنبه ٢٩  اسفند رفتیم فلکه اول صادقیه که طبق معمول هر سال ، دست فروشا خیابون رو قرق کرده بودن و جنساشون رو وسط خیابون حراج کرده بودن....

خریدای باقی مونده هفت سین و یه سری خریدای دیگه هم کردیم و اومدیم خونه...هفت سین مامان اینا رو چیدیم و آخر شب خواهرم اینا رفتن و قرار شد که فردا صبح برم خونه شون و از اونجا حرکت کنیم...

صبح روز سی ام ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و کارهام رو انجام دادم و بعد از صبحانه مامان و بابام من رو رسوندن خونه خواهرم و کمی پیشمون موندن و بعد از  تبریک پیشاپیش عید  روبوسی کردیم و خداحافظی کردن و رفتن.

ما ساعت ١٠ حرکت کردیم و مسیر ١٢٠ کیلومتری تهران تا قم رو طی کردیم ...کوههای زیبایی تو اتوبان هست که قبلا خیلی بهشون توجه نکرده بودم...اینم یه عکس از این کوهها .... ساعت ١٢:٣٠ رسیدیم قم...

می خواستیم بریم زیارت که یاد یه موضوع خیلی مهم افتادیم و علت شلوغی بیش از حد خیابونها رو متوجه شدیم...

بله اونروز جمعه بود...ما هم سر ظهر  رسیده بودیم....یعنی دقیقا موقع نماز جمعه و به همین علت اصلا جای پارک برای ماشین پیدا نمی شد.

اینه که از دور به حضرت سلام دادیم و تصمیم گرفتیم بریم کاشان.

از قم تا کاشان مسافت ١٠٠ کیلومتره و ما ساعت ٢:٣٠ رسیدیم به کاشان.

راستش فکر نمی کردم از کاشان انقدر خوشم بیاد...

انقدر خوشم اومده که دلم می خواد یه بار فقط مخصوص این شهر و همه ی شهرهای اطرافش برم ...اماکن دیدنیش انقدر زیاده که خودش یه مسافرت اساسی به این شهر و شهرهای اطرافش رو می طلبه...

کاشان شهر منظمیه که مسافر هر جای این شهر بایسته مطمئنا اماکن دیدنی شهر رو (که کم هم نیستن ) گم نخواهد کرد...

یعنی از هر نقطه شهر یه عالمه تابلوی راهنما(دقیق) برای راهنمایی مسافر وجود داره(این خصوصیت رو تو همه شهرها نمیشه دید)

خونه هایی توی کاشان هستن بعضیهاش فوق العاده بزرگ و مجلل و زیبا بودن....

این یه نمونه اش...(البته این عکس فقط یه قسمت خونه رو تونسته نشون بده)

چون شوهر خواهرم فرهنگیه گفتیم شاید بتونیم از طریق ستاد اسکان اقدام کنیم...

و به این ترتیب ٢ شب مهمون یه دبیرستان خیلی بزرگ شدیم که در نوع خودش تجربه بسیار بسیار بسیار جالبی بود...

کلاسها فرش شده بودن و من بعد از مدتها دوری از درس و مدرسه به این ترتیب وارد یه کلاس درس شده بودم...

دانش آموزان روزی که مدارس تعطیل می شد برای مسافرین نوروزی روی تخته تبریک نوشته بودن و ما هم کلی گچ بازی کردیم و جوابشون رو دادیم...

از لحاظ امکانات هم بد نبود...سرویس بهداشتی...آشپزخونه و گاز و یخچال و تلویزیون و هفت سینی که هر چند خیلی مجهز نبود ولی احساس خوبی رو ایجاد می کرد...

از حیاط بسیار بزرگ دبیرستان هم به عنوان پارکینگ ماشینها استفاده می شد...

یه نکته خیلی مهم که تو سفرمون دیدیم این بود که وسعت مدارس شهرستانها نسبت به تهران خیلی بیشتره و تو تهران به ندرت من چنین مدارس بزرگی رو دیدم...

وسایل خواب هم که خودمون آورده بودیم...

تا کمی جابجا شدیم و کارامون !!!!!رو انجام دادیم سال تحویل شد....

مسافرهایی که اونجا بودن همه به هم تبریک گفتن....

به مامان اینا و بقیه زنگ زدیم و تبریک گفتیم و جاشون رو خالی کردیم...

بعد هم ناهارمون رو خوردیم...

اونروز همه اماکن تاریخی بسته بود و قرار شد یه گشتی تو شهر بزنیم و از فردا شروع به دیدن کنیم....

شب بعد از شام ،شوهر خواهرم رفت که بخوابه و من و خواهرم و پسرش رفتیم وکمی تو بوستان کتاب که روبروی دبیرستان بودیم قدم زدیم و بعد پسرش خوابید و ما هم بعد از کلی حرف زدن با اینکه خوابمون نمیومد رضایت دادیم بخوابیم...

١ فروردین سال ١٣٨٨ از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بعد از انجام کارهامون به سمت دیدن اماکن دیدنی حرکت کردیم...

اول تصمیم گرفتیم بریم سمت خونه های تاریخی....تو کاشان خونه های تاریخی زیادی وجود داره...مثل خونه بروجردیها، عامریها، طباطباییها ، عباسیان، احسان و ....که تو این سفر فقط به دیدن دو تا از این خونه ها یعنی بروجردیها و عامریها اکتفا کردیم...

در حالیکه دنبال جای پارک برای ماشین می گشتیم به یه باروی بزرگ برخوردیم به نام باروی دارالمومنین کاشان که متعلق به دوران سلجوقی بود ولی خیلی مهجور افتاده بود و بهش رسیدگی چندانی نشده بود...

این برج در اواسط قرن پنجم هجری توسط یکی از ثروتمندان عهد سلجوقی به نام خواجه مجدالدین ابوالقاسم کاشانی به منظور محافظت از شهر و مردم در برابر هجوم دشمنان ساخته شده ...

بعد خونه بروجردیهای کاشان رو دیدیم ...

این خونه  متعلق به حاج سید حسن بروجردی از تجار نطنزی بوده که ساکن کاشان بوده و در نیمه دوم قرن ١٣ ساخته شده (چیزی حدود ١٠٠ سال پیش)...

نقاشیها و گچ بریهای بی نظیری که داره زیر نظر استاد کمال الملک انجام شده و معمارش هم استاد علی مریم کاشانی بوده...

تو خونه بروجردیها نمایشگاه جالبی از اسناد قدیمی هم برگزار شده بود...مثل قباله های قدیمی ازدواج و هزینه های کفن و دفن و ....

این یه نمونه قباله ازدواج....(به میزان مهریه دقت کنید که تو اون زمان به نظرم خیلی زیاد بوده)(فکر کن ... مثلا اگر قرار بود مهریه منم اینطوری باشه دودو باید یه ماده گاو  میاورد اجرای احکام دادگاه تحویل می دادو برادرش هم به جای اینکه پاکت سکه ها رو محکم بغل کنه باید گاوه رو بغل می کردخنده)

اینم یه نمونه از هزینه های کفن و دفن ...( حتی هزینه تنباکو و سدر و کافور و...هم محاسبه شده)

بعد از خونه بروجردیها به خونه عامریها رفتیم....

خونه عامریها یکی از بزرگترین خونه های تاریخی شهر کاشان محسوب میشه و قدمتش به دوران زندیه بر می گرده...البته در دوران قاجاریه هم بناهایی بهش اضافه میشه...

این خونه حدود ٨۵ تا اتاق داره و ٧ تا حیاط که دوتا از این حیاطها اصلی هستن و خیلی هم بزرگ هستن...

همه حیاطها دارای حوض هستن  که در تابستون مورد استفاده قرار می گرفته...

بادگیر خونه عامریها بلندترین بادگیر بین بادگیرهای خونه های کاشانه...

(من به خواهرم می گفتم چطور اون موقع بدون برق تو خونه های به این بزرگی که پر از جرات می کردن زندگی کنن...چون هر چقدر هم جمعیت زیاد باشه بازم وسعت خونه به حدیه که جمعیت به چشم نمیاد )

نکته قابل توجه در ساخت خونه ی عامریها تفکیک حمام های زنانه و مردانه بود.

(عکسهای تکمیلی خونه عامریها در ادامه مطلب)

بعد از دیدن خانه عامریها به سمت تپه های سیلک(sialk) رفتیم...

این تپه ها در نظر اول توی یه شهر گرمسیر مثل کاشان تپه های بی آب و علفی هستن که ارزش دیدن ندارن...برای همین مردم زیاد تمایلی برای رفتن به این مکان از خودشون نشون نمی دن...(از شما چه پنهان بار اول ما هم همین فکر رو کردیم)

ولی بعد که می ری  و می بینی اینجا مهد تمدن بشری بوده و اولین تمدنهای بشر در روی کره زمین (8000 سال پیش ) تو همین ایران خودمون صورت گرفته و انسانهایی که یه زمانی اینجا زندگی می کردن سعی می کردن با تهیه ابزار برای خودشون راحتی به ارمغان بیارن و علاوه بر اینها حتی زنهاشون از وسایل تزیینی هم برای آراستن خودشون استفاده می کردن(اینی که می گم مال 100 سال یا 200  سال پیش نیست...صحبت از 8000 سال قبله....فکر کن اون موقع هم زنها انقدر با سلیقه بودن که به فکر آراستن خودشون بودنمژه)...اونوقته که از ایرانی بودن خودت به خودت می بالی و از اینکه مثل بقیه مردم فکر نکردی خوشحال میشی...

این تپه شاید در نظر اول یه مشت خاک به نظر بیاد و تنها موارد قابل مشاهدش یک اسکلت مرد بزرگسال و یک اسکلت دختر بچه ده ساله باشه که زیر آوار جان سپردن ولی در واقع در وجود خودش یک تمدن 8000 ساله رو داره  که اساس تشکیل زندگی متمدن بشر امروزیه...

بعد از دیدن تپه ها به سمت باغ فین حرکت کردیم...

ناهار رو اونجا خوردیم و بعد وارد باغ شدیم...

 بنا به تحقیقی که انجام شده بنای اصلی این باغ به قبل از اسلام بر می گرده و با تمدن 8000 ساله سیلک(sialk) ارتباطی دیرینه داره...

باغ فین از آب چشمه سلیمانیه مشروب میشه که اون رو منتسب به حضرت سلیمان نبی می دونن.

کاخهای اصلی مربوط به دوه صفویه هستش و در دوره زندیه و قاجاریه بناهایی بهش افزوده شده..

طراحی نهرها و نحوه گردش آب در خیابانهای باغ و فواره ها رو منسوب به غیاث الدین جمشید کاشانی _ریاضی دان قرن 9 هجری) دونستن...

(عکسهای تکمیلی در بخش ادامه مطلب)

بعد از دیدن باغ فین و حمام فین به سمت  نیاسر حرکت کردیم...

نیاسر شهر قدیمیه که حدود 24 کیلومتری کاشان قرار گرفته...

قشنگترین زمان برای دیدن نیاسر می گفتن اردیبهشت ماه هستش که زمان گلابگیریه ولی چون ما عید بود که رفتیم فقط تونستیم از وسایل گلابگیری دیدن کنیم...

البته سیستم راهنمای گردشگری در این شهر مثل خود کاشان نبود .مثلا در مورد چهار طاقی(آتشکده ساسانی) اطلاعات زیادی رو نتونستیم کسب کنیم و هیچ تابلوی اطلاع رسانی هم ندیدیم...

رصد خونه هم ظاهراً تعطیل بود.

از اماکن دیگه دیدنی نیاسر غار تاریخی رییس هستش (که چون صفش وحشتناک شلوغ بود صرفنظر کردیم و گذاشتیم انشالله برای بار دیگه) ...

آبشار نیاسر هم فوق العاده زیبا بود و البته می گفتن در فصلهای پر باران میزان آب و آبشارها بیشتر از مقداری میشه که ما دیدیم....

ولی همون قدر هم که ما دیدیم زیبا بود...

در اونجا هم متاسفانه راهنمای گردشگری جالب نبود...

مثلا خیلی دلم می خواست بدونم این دخمه های زندان مانند که توی کوه حفر شده کاربردشون چیه؟اصلا نمی دونم این دخمه ها هم باستانی بودن یا نه...کسی هم نبود که ازش سوال کنیم...

بعد از اونجا حرکت کردیم و کنار جاده نیاسر به کاشان که جای با صفایی بود بساط کردیم و چای و بیسکوییت خوردیم و به مامان و بابام هم زنگ زدیم (که البته چون دایی هم برای عید دیدنی رفته بود اونجا با دایی هم تونستیم صحبت کنیم)

بعد به سمت کاشان برگشتیم و شام خوردیم و کمی استراحت کردیم و کارامون رو انجام دادیم و بعد هم لالا ....

ادامه دارد...

****************************************************

پ.ن.١: چون سعی دارم سفرنامه ام در عین حال که ثبت خاطراتم محسوب میشه ،بار اطلاعاتی و علمی هم برای دوستانم داشته باشه و در ضمن چون سرعت پایینه و تعداد عکسها کمی زیادن اینه که شاید فاصله بین آپهام یه کم طولانی تر از قبل باشه...پس من رو ببخشین و رو حساب کم کاری و تنبلیم نزارین...

پ.ن ٢:بچه ها کسی از ریحانه جون خبری داره؟!

پ.ن.٣: میلاد مبارک حضرت علی اکبر (ع ) و روز جوان رو بهتون تبریک می گم .امیدوارم دلتون همیشه جوان باقی بمونه.

مگه بدون مناجات نامه میشه؟!

پ.ن.۴

الهی،هر که را می بینم با خود است ، مرا با خودت دار!

الهی ، وقتی بیدار شدم که هنگام خوابیدن است!

الهی، در راهم و همراه درد و آهم ، آهم ده و راهم ده!

الهی ، اگر من بنده نیستم ، تو که مولای من هستی!

ادامه مطلب ...

۳۴

من به آمار زمین مشکوکم...

اگر این سطح پر از آدمهاست...

پس چرا این همه دلها تنهاست...

*********************************************************

11 اسفند قرار بود بریم دادسرا و من رضایت بدم...

با خواهرم رفتیم اونجا...

از دفتر شعبه سوال کردیم گفت قاضی امروز نمیاد ....

بنگاهیه اومده بود...

گفت این شغل به دردم نمی خوره...بیچاره شدم...بنگاهم رو تعطیل کردم!!!!(اول فکر کردم می خواد حس ترحم من رو برانگیخته کنه... ولی وقتی رفتم دیدم مغازه اش واقعاً بسته است و هیچی هم تو مغازه اش نیست ....فهمیدم  راست گفته )

گفتم مهم اینه که آدم تو هر شغلی هست و هر چند سالش هست صداقت داشته باشه....

شرافت مهمترین چیزه(یعنی منظورم این بود که شرافت مهمترین چیزه که شما نداشتین ولی خوب باقیش رو دیگه نگفتم...آخه سنش بالا بود!!!!)

صاحبخونه نیومده بود...

قول داده بودم یک شنبه ساعت 10 بیام واسه رضایت از صاحبخونه و بنگاهیه و حالا اومده بودم و چون قاضی نبود دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم...

خواستم بدونه من بدقولی نکردم...البته شاهد داشتم که اومدم ...بنگاهیه بود...بهش هم گفتم ببینین شاهد باشین من حتی زودتر از ساعت مقرر هم اینجا حاضر شدم ولی این خانم (منظورم صاحبخونه بود) یه جوری رفتار می کنه که انگار ارث پدرش دست من مونده....

درسته قاضی امروز نیومده ولی ایشون که نمی دونه قاضی نیومده و نیومدنش هیچ توجیهی واسه من نداره....

من در صورتی رضایت می دم که شما دو نفر با هم باشین و تو پرونده بنویسین که اگر من رضایت دادم از اونور شما واسه من شاخ نشین....

گفتم من هر روز وقت ندارم معطل شما بشم....ولی خوب می دونین اگر نخوام رضایت بدم شما دو نفر تو چه دردسری میافتین....دیگه خود دانید....

هماهنگ کنین و خبر بدین...دفعه بعد یک ثانیه تاخیر هم واسه من غیر قابل قبوله....اینم بهش بگین...

گفت موبایلتون رو نمی دین؟گفتم خانم " ی" همراه من رو داره ...ولی واسه هماهنگ کردن روز و ساعت به من زنگ نزنین...چون دلم نمی خواد دیگه باهاتون هم صحبت بشم....

این شماره برادرمه(شماره موبایل برادرم رو دادم)....هماهنگی رو با ایشون می کنین و ایشون به من خبر می ده...

خداحافظی کردم و اومدیم بیرون...

از اونجا رفتیم دادگاه ونک....دادخواست دریافت چک نفقه رو دادک و رفتم ذی حسابی و کارهاش رو انجام دادم و گفتن 4 شنبه اماده است...البته دودو باید حق الوکاله وکیل رو هم می داد که فیشش رو به من ندادن و گفتن خود وکیل باید بیاد بگیره...

همون روز با خواهرم رفتیم و برای مامانم  از نمایندگی دلونگی تو ستارخان یه بخارشو گرفتم....

13 اسفند یه اظهار نامه اومد برام از طرف دودو برای الزام به تمکین

من می گم این آدم روانی و دودو تشریف داره می گن چرا می گی دودو....

هنوز از زندان در نیومده باز شروع کرده بود...

این یعنی یه ذره هم این زندان براش درس عبرت نشد....

خوب فکر کن طرف پرونده رو اجرایی نمی کنه و خونه نداره اونوقت برات اظهار نامه الزام به تمکین بفرسته....

این اظهار نامه (الزام به تمکین)هم زمانی ارزش داره که قبل از دادخواست نفقه باشه و من 30 بهمن این دادخواست رو داده بودم...

چهارشنبه 14 رفتیم دادگاه ونک که چکها رو نقد کنیم......

خانم "ن " مدیر شعبه گفت از اقدام جدید شوهرت خبر داری؟

گفتم نه، چیه؟گفت خودش جرات نرکده اینطرفها بیاد...وکیلش هم که از خودش بدتر...برداشته دو تا نامه از طریق پست فرستاده که کی گفته خونه ی من آماده نیست...من خونه ام آماده است و این خانم نمیاد ....

گفتم عمرا خونه داشته باشه و نامه ها رو دیدم ، برداشته بود آدرس خونه مامانش رو نوشته بود که از این به بعد خانم آ می تونن به این آدرس جهت تمکین مراجعه کنن( به جون خودم دقیقا همینجوری نوشته بود....مثل این اداره ها هست که می نویسن مثلا امور مالی از این پس به اتاق فلان منتقل شد اینم همین احساس بهش دست داده بود که منم یه ارباب رجوعم و از این پس می تونم به اون آدرس مادرش مراجعه کنم!!!!) چه جالب....نوشته بود وسایل منزل هم همه چیز هست....

خدایی از خنده مردم وقتی آدرس مادرش رو دیدم...

به چند علت...

1- خونه مادرش تا 23 اردیبهشت بیشتر مهلت نداشت....یعنی این آقای دودو تا می خواست پرونده رو اجرایی کنه (که حدود 45 روز طول می کشه) و بعد مددکار بیاد خونه رو ببینه و نظر بده و بعد به من ابلاغ بشه چیزی ورای این حرفا طول می کشید...

2- از نظر دادگاه باید اجاره نامه به نام خود فرد باشه نه مادر جونش...

3- نوشته بود مادرم از بس این خانم براش ابلاغ برده خونه رو داده به من و خودش رفته( یه چیزی تو این مایه ها که مادرم سر به بیابون گذاشته) یعنی مادری که به دوزار پول بچه اش رحم نکنه شما باشین باور می کنین که جهت رفاه یک زوج جوان عاشق!!!! خونه اش رو با تمام امکانات و مبله تحویل ایشون بده و خودش بره تو چادر اسکان پیدا کنه؟!نه خدایی شما باشین باور می کنین؟

من می گم نامه های این جماعت رو یا یه بچه می نویسه یا کلا این جماعت سر سوزنی تعقل و تفکر ندارن ...شما می گید نه....

خلاصه وقت دادگاه 20 اسفند بهم ابلاغ شد....

گفتم آخه پرونده ای که بسته شده و مختومه شده مگه میشه دوباره براش اینجا وقت رسیدگی تعیین بشه؟

به هر حال تشکر کردم و اومدیم ذی حسابی چکها رو تحویل گرفتم و رییس مجتمع و قاضی خودمون مهر و امضاش کردن و بعدم همون جا (بانک خود مجتمع) چکها رو نقد کردیم....

بعد رفتیم دادگاه شهید بهشتی و در جواب نیم صفحه اظهار نامه دودو (که البته یه کلمه حرف راست توش نبود) یه صفحه ریزه ریز جواب نوشتم....

بعد رفتیم کلانتری 142....

چون رضایت نداده بودم قاضی دستور داده بود متهمین دوباره احضار بشن و باز باید ابلاغ می بردیم...

جالب اینجا بود که ابلاغ خانم " ی"(همون صاحبخونه ) رو که می خواستیم بکنیم خودش دم در بود و از بیرون اومده بود....ولی  به سرباز گفته بود از اینجا رفتن...سربازه که برگشت گفت اون خانم می گه از اینجا رفتن...گفتم اون خودش بود....سربازه دوباره رفت زنگ زد و مامان صاحبخونه اومد دم در ....و گفت من خاله اش هستم...خلاصه سرباز هر جور بود ابلاغ کرد....

 ١٧ اسفند عروسی پسر عموم بود که نرفتم....

١٨ اسفند مامان و بابام به همراه عمه و شوهر عمه ام و خاله و شوهر خاله ام رفتن کربلا. الباه اول قرار بود رفت و برگشتشون هوایی باشه ولی برگشت به دلیل نامساعد بودن هوا بنده های خدا رو زمینی برگردوندن و صد البته که بعدها باقی پولشون رو پس دادن...

تهدیدات بنده موثر واقع شد و برادرم گفت بنگاهیه زنگ زده و گفته اگر از نظر شما مشکلی نیست فردا دادسرا بریم ...صاحبخونه هم میاد.

١٩ اسفند ساعت ٨:٣٠ رفتیم دادسرا و بالاخره رضایتم رو اعلام کردم.

اونا هم تو راه پله ازم حلالیت خواستن و معذرت خواهی کردن!!!

صاحبخونه گفت خونه من رو همه چیش رو زدن خراب کردن..ریمونت!!!(منظورش ریموت بود) کار نمی کنه(کلا صاحبخونه با اینکه زن جوونی بود ولی به شدت بی سواد بود...از هر 10 تا کلمه 5 تاش رو اشتباه می گفت)بعدم گفت مدیر ساختمون گفته اون زمانی که خونه خالی بوده یه جوونی با موتور میومده و شبها می رفته اینجا می خوابیده که فکر کنم برادرش بوده ولی دودو الان زده زیر همه چیز و می گه اون مدت خونه خالی بوده و اجاره نمی دیم .حالا می خوام با مدیر ساختمون روبروش کنم(تو دلم گفتم هر چی سرت بیاد کمتونه)

٢٠ اسفند ساعت ١٠:١۵ دادگاه داشتیم.همه به شدت گیج شده بودن....حتی خود دودو که درخواست کرده بود وقت رسیدگی تعیین بشه....هی می زدن تو کامپیوتر ولی خبری از اعلام وقت رسیدگی نبود...بعد کاشف به عمل اومد که چون پرونده مختومه شده اصلا سیستم قبول نمی کنه .

به هر حال دادگاه تشکیل شد و دودو به قاضی (که ١٠ بار ازش شکایت کرده بود و قاضی به خونش تشنه بود) گفت من خونه تهیه کردم و من دلایلم رو گفتم( همونهایی که بهشون اشاره کردم) و گفتم مهمترین نکته اینه که ایشون پرونده رو هنوز اجرایی نکرده.

قاضی گفت یعنی در صورت اجرایی شدن شما حاضر به تمکین هستین؟گفتم "بـــــــــلــــه!!!!!

گفت پس یه نامه از دفتر شعبه بگیر و برام بیار مبنی بر اینکه پس از قطعی شدن حکم هیچ اقدامی تا کنون در جهت اجرایی شدن پرونده از سوی دودو صورت نگرفته....نامه رو از خانم "ن" گرفتم و قاضی روی پرونده گذاشت...بعد به دودو گفت هر وقت اجرایی کردی از دادگاه مددکار میاد خونه رو بررسی می کنه و اگر مناسب بود خانم ملزم به تمکین هستن....اونروز تازه همه مون فهمیدیم که دودو و وکیلش اصلا معنای اجرایی شدن پرونده رو نمی دونن و فکر می کنن صرفا قطعی شدن حکم و صدور دو تا اظهار نامه(که کشک هم نمی ارزه) برای ملزم کردن من به تمکین کفایت می کنه و تا مدتها بعد هم نمی فهمیدن....ما هم صداش رو در نیاوردیم که باید چه کار کنی...به ما چه؟٢ تا وکیل داشت...نباید که ما بهش مشاوره می دادیم(الان یک عدد آزی بدجنس با نیش باز در خدمت شماست)

دودو عصبانی دادگاه رو ترک کرد و ما از قاضی و کارمندا خداحافظی کردیم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و اومدیم خونه تا به استقبال نوروز بریم ...

پ.ن ١ : "م" جونم یادته چقدر برای مامان و باباهامون که نتونسته بودن باهامون تماس بگیرن نگران بودیم؟!

پ.ن.٢: از قسمت بعد شاید سفرنامه عیدم رو به همراه عکس گذاشتم...قرار نیست همه اش از تلخی هام بنویسم که.داستان زندگیم شیرینی هم زیاد داره.با این کار موافقید؟!از اونجایی که به پایان ماجراهای قبل  شاید چند پست بیشتر باقی نمونده باشه احتمالا بعد از پایانش، روزانه نویسی (آپ هفتگی) رو شروع می کنم.مگر اینکه تو این مدت بین من و دودو اتفاق خاصی بیافته که حتما ثبتش می کنم.

پ.ن.٣ :مناجات نامه:

الهی، از تو شرمنده ام که  بندگی نکردم و از خود شرمنده ام که زندگی نکردم و از مردم شرمنده ام که اثر وجودی ام برای ایشان چه بود؟!

الهی، شکرت که دوستانم عاقلند و دشمنانم احمق...

الهی، تا کنون به نادانی از تو می ترسیدم و اینک به دانایی از خودم می ترسم...

الهی ، تا به حال می گفتم گذشته ها گذشت .اکنون می بینم که گذشته هایم نگذشت ، بلکه همه در من جمع است .آه ، آه از یوم جمع!!!

۳۳

غم و اندوه اگر هم روزی..

مثل باران بارید..

یا دل شیشه ایت از لب پنجره ی عشق زمین خورد  و شکست...

با نگاهت به خدا...

چتر شادی وا کن....

و بگو با دل خود که خدا هست...

غم و اندوه اگر هست بگو تا باشد...

معنی خوشبختی ...

بودن اندوه است....

***********************************************************

سلام به همه دوستای گلم....

من برگشتم...

الان یک عدد آزی سرما خورده ی آفتاب سوخته ولی شاداب و پر از انرژی در خدمت شماست....

اگر کامنتهاتون رو دیر تایید کردم معذرت می خوام....

طبق قرار قبلی باید دیشب بر می گشتیم...

ولی از اونجاییکه کمی تا قسمتی خیلی خوش به حالمون شده بود و خوش گذشت تصمیم گرفتیم یه شب دیگه هم خدمت حضرت باشیم....

البته برادر بزرگم و برادر وسطی چون کار داشتن دیشب مجبور شدن که بر خلاف میلشون بر گردن تهران...

پنجشنبه شب ساعت 8:30 رسیدیم اونجا.... اول رفتیم زیارت...بعدم یه کم وسایل رو جابجا کردیم و شام خوردیم...تا اخر شب دور هم نشستیم....اخر شب چادرها رو علم کردن و خواب الوهاش رفتن خوابیدن...ولی ما(من و بابام و مامانم و برادر کوچیکه و زن برادر کوچیکه و پسر برادر بزرگه و خواهر و شوهر خواهرم و پسرشون ) بیدار موندیم و چای خوردیم و بابام و مامانم از خاطراتشون گفتن تا ساعت 2 که همه رفتن  خوابیدن و فقط من و خواهرم و پسر برادر بزرگه موندیم....

هوا انقدر عالی بود و انقدر سکوت بود و انقدر ستاره ها قشنگ بودن که حاضر نشدم برم تو چادر بخوابم...

پسر برادرم گفت من تو کیسه خواب می خوابم....

منم گفتم فعلا خوابم نمیاد....با خواهرم نشستیم تـــــــــــــــــــا ساعت 5 و تازه یادمون افتاد باید بخوابیم....

وقتی داشتیم با خواهرم در مورد ستاره ها صحبت می کردیم و هواپیماهای عبوری و شهاب سنگها رو می شمردیم و صدای جیرجیرکها میومد حالم وصف نشدنی بود...

توی مشکلات شهری انقدر در خودمون غرق شدیم و انقدر به پایین نگاه می کنیم که یادمون رفته اسمون قشنگی بالای سرمونه که پر از ستاره است... 

البته نصف شب از روبرو صدای گرگ هم میومد که سگهای گله ظاهرا دنبالش کرده بودن و صدای پارس سگها هم میومد...از پشت سر هم صدای روباه میومد که یه ذره که چه عرض کنم خیلی نزدیک بود....

با این حال من بازم خوابیدن بیرون چادر رو ترجیح دادم  و البته از جمعه بعد از ظهر هم شدید سرما خوردم ....البته خودم رو ننداختم...چون هم به خودم بد می گذشت هم به بقیه...اگر به مریضی رو بدی دیگه ولت نمی کنه....

صبح که بیدار شدیم فهمیدیم پشت چادر یه سگ هم اومده بود و برادر بزرگم واسه اینکه ما نترسیم بهمون چیزی نگفته بود و دورش کرده بود(آخه در چادرشون رو به سمت مخالف بود و ما بیرون اومدن برادرم رو ندیده بودیم)

صبح خیلی زود هم برادر بزرگه قبل از اینکه ما بیدار بشیم رفته بود کوه و نزدیک خوردن صبحانه  برگشت...

ظهر بابام و برادر کوچیکم رفتن کوه و 2 تا برادرهام و شوهرخواهرم و 2-1 از بچه ها بساط ناهار رو علم کردن...خانم مش حیدر متولی امامزاده عقیل هم از باغشون برامون یه سطل شاه توت آورد و ما دعوت کردیم ناهار پیشمون بمونن که گفت از تهران مهمون داریم و نتونست بمونه و ما هم براشون ناهار دادیم بردن...

بر خلاف دفعه قبل که 2-1 ماشین بیشتر نیومده بودن این بار تعداد زائرها خیلی بیشتر بود ...ولی غروب که رفتن باز همه جا ساکت شد....

برای غروب مامانم آش رشته پخته بود که سهم دو تا برادرهام رو که باید می رفتن براشون ریخت و ما هم آش رو برای شام خوردیم که تو اون هوای خنک خیلی چسبید..

منم دیگه حسابی آبریزش داشتم و بر خلاف میلم دو تا قرص cold stop مجبور شدم بخورم(اینکه می گم بر خلاف میلم چون این قرص به شدت برام خواب آوره و من نمی خواستم بخوابم ولی دیگه شب مجبور شدم بخورم )و بعد از نیم ساعت حسابی خوابم گرفت و تلاشهای من برای بیرون از چادر خوابیدن هم ثمری نداشت(مامانم به علت سرما خوردگیم نذاشت

 امروز صبح ساعت 7:30 از اونجا حر کت کردیم و ساعت 8:30 رسیدیم خونه و خیلی خسته و گرد و خاکی شده بودیم ....بعد از صبحانه کارهامون رو  انجام دادیم و سه تایی ( من و بابا و مامانم ) خوابیدیم تـــــــــــا ساعت 3:30 ...تازه اون موقع بلند شدیم ناهار خوردیم...

من هنوزم خوابم میاد....

خدا کنه باز قسمت بشه و بریم....

چند تا عکس براتون تو ادامه مطلب خواهم گذاشت...

در اولین فرصت میام و به همگیتون سر می زنم...

حالا ادامه ماجرای قبلی.....

**********************************************************

29 بهمن رفتیم دادسرا و فقط صاحبخونه و بنگاهیه اومدن ....

و قاضی دوباره به کلانتری دستور احضار کلیه متهمین رو داد...

30 بهمن مجددا برای نفقه معوقه (از شهریور تا صدور حکم ) دادخواست دادم که رفت پرونده رفت حل اختلاف و اول اونجا تشکیل شد و 16 فروردین 88 برامون وقت رسیدگی تعیین شد.(اون نفقه اول بابت اردیبهشت 87 بود تا صدور حکم که شهریور 87 بود و دودو نه تنها اون نفقه که مجوم شده بود رو نپرداخته بود بلکه از اون به بعد رو هم عین خیالش نبود ...اینه که باز دادخواست داده بودم)

4 اسفند دوباره قرار دادسرا داشتیم که این بار اونها هم اومدن....

بازم مادر و پسر ، خانم "ف" رو وکیل خودشون کرده بودن...نیست تو همه پرونده ها به نفعشون کار کرده بود!!!!!!نمی دونم چه سر و سری بین اونا و این وکیله بود که حاضر نبودن از هم دست بکشن...آخه آدم 2-1 بار تو یه پرونده شکست بخوره شده وکیل نگیره نمی گیره ولی دیگه سراغ وکیل قبلی نمی ره....

صاحبخونه و بنگاهی فهمیده بودن هوا پس شده  هی می خواستن به زور ازم رضایت بگیرن....

مادر دودو و وکیله و صاحبخونه  به قاضی شعبه 10 می گفتن باید پول و ملک از توقیف در بیاد....قاضی هم گفت چون پول از طرف دادگاه خانواده توقیف شده باید از همون جا اقدام کنین...من اینجا فقط به شکایت این خانم رسیدگی می کنم....

مادرش شروع کرد به کولی بازی....گفت پسرم رو انداخته زندان...به کی بگم؟ پسرم پول نداره...منم ندارم....گفتم تا الان که می گفتید دودو رو نمی شناسید چی شد یه دفعه شد پسرتون؟! گفتم شما پول ندارین؟شما که همه چیز پسرتون رو به نام خودتون کردین(به قاضی گفتم اسنادشم پیوست پرونده هست) چطور می گید ندارید؟شما حاضرید پسرتون سه ماه زندان بمونه و حتی پول توقیف شده رو هم می خواین با هزار دوز و کلک  از توقیف در بیاریدولی حق من رو ندید...ولی من نمی زارم...

 بعدم به قاضی گفتم با اینکه اینا خودشون می دونن چه کار کردن و با اینکه منم سپردمشون به خدا....ولی اگر حقم رو بدن از شکایتم صرفنظر می کنم...والا تا آخرش میرم...

گفتم الان بیان بریم دادگاه خانواده ، پول رو بدن بعد میام همین جا رضایت می دم...

(با اینکه حتی اگر پول رو هم پرداخت می کردن...همون  سند جعلیشون براشون می تونست دردسر ساز بشه)

رفتیم دادگاه خانواده ...

وکیلشون اومد ناز کنه گفت من که پام رو داخل این شعبه نمی زارم...گفتم نمی تونی پات رو داخل این شعبه بزاری ..هم به خاطر خرابکاری های قبلیت ...هم اینکه اصلا راهت نمیدن...مگه شما رو این پرونده وکالتنامه داری؟شما بیای داخل خودم ازت شکایت می کنم.. فکر کنم دلش می خواست کله ی من رو بکنه...

تو دادگاه اظهارات صورتجلسه شد و قرار شد 10 میلیون از اون16  میلیون رو بدن و هزینه سفرهای حج هم جدا پیگیری بشه...

از دادگاه اومدیم بیرون و من داخل شعبه بودم و صاحبخونه و مادردودو و  برادر دودو و وکیله شون هم جلوی در شعبه....

جلوی در شعبه صاحبخونه باز گفت بالاخره من چقدر باید پول بدم....خندیدم گفتم خانم من حساب کتابم زیاد خوب نیست...ولی معمولا دزدا و کلاهبردارا و اونایی که جعل سند می کنن خوب بلدن حساب کتاب کنن....بهتره برین از دوستاتون بپرسین....همه زدن زیر خنده...مادر دودو داشت می ترکید از عصبانیت...وکیله دست مادر دودو رو گرفت و کشید بردش....

قرار شد فرداش بیان و پول رو واریز کنن و من برم رضایت بدم...

صبح صاحبخونه اومد و گفت اینا نیومدن؟گفتم از من می پرسین؟شما چیک تو چیک صحبت می کنین....گفت به خدا سر من رو هم کلاه گذاشتن....الکی گرفتار شدم....گفتم الکی گرفتار نشدی...فکر کردی حق خوری خیلی راحته....می خواستی من رو بپیچونی که نپیچیدم...یادته مکالمات تلفنیت رو ؟گفت اینا رو من نگفتم...گفتم می خوای بریم موبایلم رو تحویل بگیرم از پایین ...خودت بشنوی ...یادت بیاد چی گفتی؟من صدات رو رو موبایلم دارم...گفت حالا من چه کار کنم...تو بگو منم همون کار رو بکنم....گفتم الان می پرسی که دیگه پات گیره؟پات گیر نبود همین سوال رو می کردی؟

من اگر رضایت هم بدم از ته قلبم نیست....گفت به خدا بیچاره ام کردن....خونه ام دیگه اجاره نمی ره(از آبان تا اسفند منظورش بود.....ولی تا خرداد هم اون خونه اجاره نمی رفت )...گفت می دونم آه شما پشتمه ولی به خدا منم گول زدن...گفتم خانم چی می گی؟تا دیروزم با هم می گفتین و می خندیدن ...چی شده یه شبه اخ شدن؟

گفت تو رو خدا بیا رضایت بده ...گفتم ما حرفامون رو زدیم...اگر امروز نیان برای من فرقی نمی کنه ....این  همه ندادن ...اینم روش...ولی شما این وسط بیشتر از همه ضرر می کنی...چون خونه ات رو به مزایده می زارن....پس بهتره بری پیداشون کنی....

گفت برم زنگ بزنم ببینم کجان....

بالاخره مادر دودو و برادرش تشریف آوردن....

اون روز یه روز تماشایی بود....

کارمندای دادگاه عملا فقط داشتن کار ما رو انجام می دادن...خانم " ن" می گفت بزارین اول کار این پرونده رو راه بندازیم بعد از این همه مدت...خیلی جنجالی بوده...

رفتیم داخل دادگاه....

من و برادرم و خواهرم و مادر دودو و برادر دودو و صاحبخونه

آقای "آ" و خانم "ن" هم که به شدت مایل بودن ببینن چی میشه اومده بودن داخل دادگاه...

قاضی گفت خوب ...سکه ها رو آوردین؟

مادر دودو گفت اول شما حکم آزادی پسر من رو بنویسین تا من برم بخرم بیارم!!!!!

قاضی اول یه سکوت معنی دار و یه نگاه معنی دار تر به مادر دودو کرد....

قاضی رو کرد به خانم " ن" که اونجا وایستاده بود....اشاره کرد به مادر دودو...گفت خانم "ن" این زن چرا انقدر قالتاقه؟!!!!!بعدم رو کرد به مادر دودو و گفت فکر کردی رییس جمهوری که اینجوری به من دستور می دی؟بعدم اداش رو در آورد (اول حکم آزادی بچه ام رو بنویسین بعــــــــد من سکه رو می دم) ...

همه زدن زیر خنده....

قاضی گفت تو حکم دستت برسه...پات رو از دادگاه بیرون بزاری دیگه پیدات نمی کنم....فکر کردی با بچه طرفی؟چطوری می خوای این پول رو که حق این دختره بخوری؟

اوّل سکه ها رو تا ساعت 12 میاری....تحویل می دی...بعد حکم آزادی رو می دم...تا ندی پسرت اون تو می مونه....رو کرد به صاحبخونه گفت ندن خونه ات می ره مزایده...

 صاحبخونه اومد یه چیز بگه...قاضی گفت همین که گفتم....

مادر دودو گفت پس من هزینه حج رو نمی دم!!!!!!!!

گفتم آقای قاضی ایشون راست می گن...آخه نه که سر سفره عقد من به ایشون بله گفتم ایشونم باید هزینه حج من رو پرداخت کنن....

قاضی گفت سکه ها رو امروز بیار تا در مور هزینه حج نظر بدم....

ختم جلسه...

اینا رفتن مثلا از واحد فروش سکه تو مجتمع سکه ها رو بخرن و بیان....

پول نفقه رو هم باید واریز می کردن و 451000 تومان هزنه دادرسی رو هم باید نقد پرداخت می کردن + نیم عشر دولت

مادر و پسر هی از پله ها می رفتن بالا هی میومدن پایین...هی میرفتن طبقه 4 هی می رفتن پایین....

 فکر می کرد با وقت کشی می تونن باز سر بدوونن...ولی واسه من که فرقی نمی کرد...هر چقدر پول رو دیرتر پرداخت می کرد پسرش بیشتر تو زندان میموند....این واسه من بهتر بود....

به صاحبخونه گفتم 12 بشه 12:01 من میرم و دیگه باید بدویین دنبالم تا پیدام کنین...

بالاخره صاحبخونه طاقت نیاورد و رفت دنبالشون که تکلیف رو روشن کنه....

اگر اون روز می گذشت فرداش یعنی 6 اسفند هم 28 صفر بود و تعطیل بود .... 

صاحبخونه اومد و گفت به جای اینکه برن سکه بخرن رفتن از قاضی شکایت کردن (مادرش عین بچه ها رفته بودن پیش رییس مجتمع که قاضی شعبه فلان به من گفته مگه شما رییس جمهوری؟!فکر کن اینکه بهش گفته قالتاقق مهم نبوده...رییس جمهور بودنش خیلی براش گرون تموم شده...اونا هم بیرونش کرده بودن که مگه ما مسخره توایم هر بار سر یه چیز مسخره میای وقت ما رو می گیری...گفته سکه بخر باید بخری)

گفت تازه الان رفتن بخرن....

خانم" ن" گفت تازه هر سکه ای قبول نیست...اینجا ما نگاه می کنیم اگر زیر سال 82 باشه قبول نمی کنیم....باید به تایید واحد سکه و اجرای احکام برسه....

خلاصه 12 دیدیم برادر دودو اومد(مادرش انقدر دادن این پول براش گرون تموم شده بود که نتونسته بود طاقت بیاره و تو را پله نشسته بود)

سکه ها تو یه پاکت در بسته بود و مهر و موم شده بود و مهر واحد سکه روش خورده بود...

برادر دودو این پاکت رو به طرز عجیبی محکم تو بغلش گرفته بود(با دو تا دستش سکه ها رو محکم نگه داشته بود تو سینه اش)

قاضی گفت سکه ها رو بده به خانم آ....

نداد!!!!!!!

گفت چرا نمی دی؟سکه ها رو بده به خانم آ.......

بازم نداد!!!!!محکم گرفته بود بغلش و دلش نمیومد ولشون کنه....

قاضی داد زد...شما خانوادگی دیوانه هستین....این همه وقته ما رو معطل خودتون کردین...می گم سکه ها رو بده خانم باید بشمره و اگر درست بود صورت جلسه بشه....

به زوووووور پاکت رو داد به من....

قاضی گفت خانم بشمر اگر درسته من به بقیه کارتون رسیدگی کنم....شمردم...45 تا....

درسته آقای قاضی....

قاضی رو به برادر دودو کرد و گفت حالا فیش نفقه....

فیش رو داد به قاضی و ضمیمه پرونده شد(بعدا من باید درخواست می دادم که پول رو به من بدن)

گفت فیش نیم عشر...

فیش رو داد....

گفت 451000 تومان رو هم که باید نقد بدید....

برادر دودو واسه اینکه من رو اذیت کنه بدون توجه به دستور قاضی مبنی بر نقد بودن این پول، اون رو به حساب ریخت بود که مثلا چند روز من رو سر بدوونه....

قاضی گفت کی بهت گفت این پول رو بریزی به  حساب؟مگه نگفتم نقــــــــد؟

با پررویی گفت من نمی دونستم...

قاضی گفت نمی دونستی یا می خواستی اذیت کنی...این فیش رو خودت بر می داری ...الان باید نقد بیاری....نداری از صاحبخونه قرض بگیر....

خلاصه اون 451000 تومان رو هم نقد پرداخت کرد و ختم جلسه اعلام شد....

صاحبخونه گفت الان بریم رضایت بدین؟

گفتم الان که دیگه دادسرا تعطیله...تو هفته دیگه میام...گفت تو رو خدا دیگه شکایت رو پیگیری نکنینا...من رو این خانواده از کار وز ندگیم انداختن...بیچاره ام کردن...گفتم من به کار و زندگی شما کاری ندارم...فعلا زندگی خودم برام در اولویته....

همون روز به عنوان تشکر از برادر و خواهرم که خیلی برام زحمت کشیده بودن تو این مدت اول رفتم شهروند و یه ماکروویو کن وود برای برادرم خریدم و بعدم اومدیم ستارخان و یه بخارشوی دلونگی هم برای خواهرم ....)هر چند سر سوزنی محبتاشون رو جبران نمی کرد)

به زوووووور بهشون دادم(قبول نمی کردن و می گفتن کاری نکردیم...ولی واقعا از جون برام مایه گذاشته بودن)

می خواستم پولهایی رو که این مدت بابام برام هزینه کرده بود بهشون پس بدم به اضافه یه سکه برای تشکر که هر کار کردم نه بابام قبول کرد نه مامانم....

خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه که بهترین گنج زندگیمون هستن...

ولی بعد با خواهرم رفتم و برای عید برای خونه مامان و بابام هم یه بخار شو عین بخارشوی خواهرم گرفتم....

اون روز قاضی حکم آزادی دودو رو هم نوشت تا سریع به زندان ابلاغ بشه.......

ادامه دارد....

***********************************************************

پ.ن .1 : متوجه شدم یه دوست قدیمی خیلی خیلی گلم که باهاش همه دوران کودکیم رو گذروندم و همه جا با هم بودیم و پر از خاطرات دوران خوش و گاها خنده داره و الان فقط به خاطر مشکلات زندگی یه کم از هم دور افتادیم خواننده وبلاگمه ...اتفاقی پیدام کرده و الان خیلی خوشحالم که کسی که از نزدیک مشکلات من رو شنیده و تا حدیش رو دیده خواننده وبلاگم هم هستماچ

پ.ن.2: همین دوست قدیمی بهم گفت چرا در مورد اینکه دودو بهت می گفت که تو چاقی چیزی ننوشتی....

راست می گه ...یادم رفته بود....

من قدم 166 هستش و وزنم 56 ....چاقم؟!

دودو واسه اینکه روحیه ام رو تخریب کنه راه می رفت بهم می گفت تو چاقی!!!!(به هر کس این حرف دودو رو گفتم اول تعجب کرد بعدم خندید )نمی زاشت شیرینی بخورم و خودشون عین چی می خوردن....

منم دیگه باورم شده بود که حتما از نظر اون چاقم که می گه چاقی ...اینه که غذام هم کم شده بود.....

"م" جون الان گفتی یادم افتاد....

پ.ن.3 : در اواین فرصت به وبلاگ همه دوست جونام سر می زنم....ببینم این 3-2 روز که نبودم خبرای جدید چی دارین؟!

پ.ن 4: اعیاد مبارک شعبانیه رو خدمت همه ی دوستان گلم تبریک می گم.

پ.ن.۵: اون دسته از دوستان عزیزم که می خوان در مورد امامزاده عقیل (ع) بیشتر بدونن اینجا کلیک کنن

پ.ن ۶الهی نامه:

الهی، راز دل با تو چه گویم ، که تو خود راز دلی....

الهی ، این آدم نماها که از خوردن گوشت برّه ی گوسفند تا بدین اندازه درنده اند، اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر آنها حلال می فرمودی چه می شدند؟!

الهی، جان به لب رسید تا جام به لب رسید...

الهی ، بسیار ما اندک است و اندک تو بسیار ، و فرموده ای :گر چه بسیار تو بود اندک، ز اندکت می دهند بسیارت....

الهی، آنکه از مرگ می ترسد از خودش می ترسد...

ادامه مطلب ...

۳۲

عطش، تابستان و من...

گنجشک کوچکی که به جرعه آبی خشنودم...

و به ریزه نانی راضی...

احساس خوشبختی ابدی با من است...

پرواز ...

رازی است که در من نخواهد مرد...

دنیا بالهای من است...

***********************************************************

سلام به همه دوستای گلم...

پریروز که رفتم حل اختلاف و کپی فیش رو گرفتم و برابر با اصل کردم .چون برای گذاشتن روی دو تا پرونده لازمش داشتم....

از اونجا یه سر رفتم دادگاه ونک...

آقای " آ "  گفت هنوز نیومده سکه این ماه رو پرداخت کنه....

خانم " ن" هم گفت داره روی پرونده نفقه قبلی یه کارایی می کنه و حسابی همه گیج شده بودن که این چه کار داره می کنه...

پرونده نفقه حکمش صادر شده ، رای قطعیش صادر شده، اجرائیه اش صادر شده، پول رو پرداخت کرده ، نیم عشر دولت رو هم پرداخت کرده ...بعد تازه یادش افتاده اعتراض کنه...

قاضی که حسابی از دستش کفریه...

می گه آخه دستور نوقف صدور حکم دیگه یعنی چی وقتی طرف پولش رو هم پرداخت کرده...دیگه حکم جریانی نداریم که متوقف بشه...

ولی من می گم خدا کنه پرونده دوباره تجدید نظر بره و من رو هم بخوان...اونجا اونوقت از شاهکارهای اون و وکیلش رو نمایی خواهم کرد...

دیروز  هم برای تبادل لوایح(پاسخ به لایحه اعتراضیه دودو به رای نفقه) باید لایحه و مدارکم رو آماده می کردم و می بردم دادگاه تا روی پرونده بزارن....

هر طور بود باید تا دیروز آماده اش می کردم...

چون حاج آقا (قاضی دادگاه)از 1  تا 15 مرداد مرخصی میره و حاضر نبودم ریسک کنم...

هر چند با وجود همه عجله ای که کردم بازم به حاج آقا نرسیدم و ساعت 10 رفته بود...اینه که دستور ثبت لایحه رو مدیر شعبه داد و ثبت شد ..

بعدم یه سر رفتم بانک و کپی فیش رو تحویل آقای (ع) دادم تا بزاره روی پرونده و اومدم خونه....

اینه که یه کم سرم شلوغ بود....

**********************************************************

16 بهمن دوباره شروع کردم به پیگیری کارهام...

رفتم دادگاه و کپی اعترافات و اظهارت موجر رو از دادگاه گرفتم(خیـــــــلی به دردم خورد)

آخه دودو و مادرش و برادرش که سعی کرده بودن همه چیز رو قبل از دادخواست من به نام بزنن و دیگه مالی مثلا دست دودو نباشه در مورد پول پیش فکرش رو هم نمی کردن که توقیف بشه و حالا به هر دری (از قبیل قرارداد صوری) می زدن که این پول به من نرسه...حتی اگر شده همه اش رو خرج صاحبخونه و وکلای دودو کنن!!!!

منم 16 میلیون برام مهم نبود...حتی به دادگاه گفتم حاضرم بگیرم و همون جا جلوی چشم همه بریزم تو جوی آب ....ولی بایـــــــــــد ازشون بگیرم(البته بماند که 10 میلیونش رو گرفتم)

اینجوری فایده نداشت....از دست روی دست گذاشتن اتفاقی نمی افتاد...

تصمیم گرفتم از چهار نفرشون شکایت کیفری کنم (دودو-مادر دودو که خودش رو مستاجر جدید جا زده بود-صاحبخونه که هنوز پول رو واریز کرده بود و بنگاهی که یه پیرمرد بود و با وجود اینکه قبلا اجاره نامه رو به دادگاه ارائه داده بود بعد از این نامه اقدام به پشت نویسی اجاره کرده بود ) با وجود مدارکی که داشتم پای همه شون به شدت گیر می شد...

ولی باز گفتم تا جایی که میشه مسالمت آمیز  حلش کنیم...

19 بهمن به بنگاهی زنگ زدم  ...یه پیرمرد بود که نمی دونم چطوری آخر عمری خجالت نمی کشید....گفتم صاحبخونه اعتراف کرده  و اعترافاتش هست که قرارداد صوری بوده ...من قصد شکایت کیفری دارم ....ولی اگر شما هم به صوری بودن قرارداد اعتراف کنین با شما دیگه کاری ندارم...

شروع کرد به داد و بیداد کردن ...که هر کاری می خوای بکنی بکن....اصلا کاری نمی تونی بکنی...گفتم اااااا پس اینطوریاست...خودتون خواستین و قطع کردم...

20 بهمن اول رفتم دادگاه ونک...مدارکی که داشتم(اظهارت صاحبخونه و مادر دودو(که گفته بود صاحبخونه تحت فشار قرار گرفته و اقرار دروغ کرده...انگار ساواکه) و نامه اجرای احکام که گفته بود با توجه به اقرارصریح موجر صوری بودن قرارداد واضحه و ...)خلاصه همه مدارک رو برابر با اصل کردم و رفتم دادسرای صادقیه و از هر 4 نفر شکایت کردم...

بعد رفتم کلانتری....

سروان " س" گفت چطوری دخترم؟چند وقته پیدات نیست دیگه؟کارات انجام شد؟

من چیزی نگفتم ولی خواهرم علت نیومدن من رو گفت و حرفای خانم مددکار رو به اقای " س" گفت....

خیلی ناراحت شد....چند ثانیه سکوت کرد ....

گفت چرا همون روز نیومدی بهم بگی تا من تکلیفش رو روشن کنم؟ گفتم آخه چی باید می گفتم؟ الانم چون شما پرسیدین و خواهرم گفت منم گفتم...

 سروان " س" گفت می گم دیگه کارت رو به این ارجاع ندن...بعدم گفت من از قول ایشون معذرت می خوام....

گفتم شما نباید عذرخواهی کنین....

پرونده جدیدم رو خوند و متاسف شد و گفت خدا لعنت کنه پدر و مادرهایی رو که حتی تو کار خلاف هم از بچه شون حمایت می کنن...

الان کجاست؟گفتم اوین....

گفتم ابلاغ دودو باید به اوین بشه؟گفت نه ما برای همون منزل مادرش می زنیم....

خلاصه بعد از همه این حرفا سروان ابلاغ هر 4 نفر رو نوشت و عین پَت پستچی با سرباز همه ابلاغها رو بردیم ( یکیشون یعنی بنگاه  تو محدوده ی همون کلانتری بود و 3 تاشون هم تو محدوده کلانتری 133 که با دستور مساعدت انجامش دادیم)

23 باید همه شون تو کلانتری حضور پیدا می کردن....

23 من و خواهرم و برادرم رفتیم کلانتری...

اون روز فقط آقای " ف" مدیر بنگاه اومد و از بقیه خبری نشد...

وقتی سروان " س" بهش با توپ و تشر گفت پدر من شما سن و سالی ازت گذشته ...این کارا برای شما که کاسبی زشته...مگه قوانین رو نمی دونی....به تته پته افتاد...گفت من نمی دونم چی شده....الان باید چه کار کنم؟

سروان گفت سوالات رو برات می نویسم واضح جوابش رو زیرش بنویس....

رضایت شاکیت رو بدست بیار والا با مدارکی که داره برات دردسر میشه....

منم اظهاراتم رو یه بار دیگه نوشتم و اومدم تو حیاط....

بعد از چند دقیقه بنگاهی هم اومد بیرون...

محلش نزاشتم اومد طرفم...گفت دخترم ....میومدی مسالمت آمیز حلش می کردیم.( والله عجب رویی داشت) ....

گفتم شما ظاهرا به طور کل یا آلزایمر دارین یا خودتون رو می زنین به اون راه....مگه من شنبه بهتون زنگ نزدم که می خوام شکایت کنم و می خوام اگر بشه مسالمت آمیز حلش کنیم؟شما مگه نگفتی هر کاری می خوای بکنی بکن...کاری از دستت بر نمیاد؟منم حرف شما رو که مثلا بزرگترمی گوش کردم و اومدم هر کاری می تونم برای گرفتن حقم بکنم...کار به اینجا که رسید من شدم دختر شما؟!!!خدا نکنه بابای من آدمی مثل شما باشه...

من می خواستم به اینجا نکشه...حالا که کشیده تا اخرش هستم...مگه شما بیای و اعتراف کنی...اونم پیش قاضی خودمون تودادگاه خانواده....

سروان " س " دید بقیه متهمین نیومدن باز براشون ابلاغ داد و بنگاهی چون اومده بود دیگه قرار شد تا روز دادسرا نیاد....

26 رفتیم دادگاه ببینیم چه خبره...مادر دودو اومده بود و برای پول پیش خونه تقاضای رفع توقیف داده بود و تو نامه اش نوشته بود من اصلا دودو رو نمی شناسم...من یه مستاجرم که الان پولم رو می خوام!!!(انگار کسی تا به حال اون رو اون طرفا ندیده بود که می گفت من با دودو نسبتی ندارم)از اون نامه هم باز کپی گرفتم...

27 روز دیدنی بود....

قرار بود ساعت 9 بقیه متهمین تو کلانتری حضور پیدا کنن....

شانس من سروان " س " که از جریان حرفای خانم " اَ " به من خبر داشت و قرار بود کار من رو به ایشون ارجاع ندن اونروز مرخصی بود....البته شایدم از بدشانسی خانم " اَ " بود که این اتفاق افتاده بود....

صاحبخونه و مادر دودو و برادر دودو(جاسوئیچی) با همدیگه اومدن!!!!(این صاحبخونه همونی بود که  تو دادگاه گفته بود ما از همدیگه شکایت کردیم و از مادر دودو خبری ندارم و این حرفا...می دونستم اینا هنوز با هم رابطه دارن و حرفاش دروغه و فقط خواسته دادگاه رو سر بدوونه)

محلشون نزاشتم....افسر نگهبان صدام کرد....

آقای " اُ " یه مرد جدی....با شخصیت و در عین حال بسیار دقیق و کاردان بود....

بر عکس بقیه جاها و اداره ها که حتی حوصله خوندن عنوان پرونده رو هم ندارن از اول تا آخر پرونده رو خوند و گفت طرفات اومدن؟گفتم بله....صداشون کرد....

اومدن....

گفت خانم " پ" کیه؟ مادر دودو با یه صدایی که از ته چاه درمیومد و تابلو بود که ترسیده گفت من....

گفت نسبتت با این خانم(من) چیه؟

گفت من مستاجر جدید هستم....

سروان گفت بلند بگو ....نسبتت رو با این خانم پرسیدم...گفت متاسفانه مادرشوهرشم(منم متاسفم که تو مادرشوهرمی)

گفت پس چرا نوشتی دودو رو نمی شناسی؟!!سکــــــــــــــــــــــوت

آدرس منزل؟!!!

با یه صدای ضعیف گفت...بلوار فردوس...

بلــــــــــــــــند خانم ، بلـــــــــــند....همون جوری که بلدی.....

سروان رو به همکاراش کرد و گفت اینجا که میرسن باید میکروفون دستشون بدیم تا صداشون رو بشنویم...

به جاش برادر دودو جواب داد و آدرس داد....

تلفـــــــن؟!!!!

مادر دودو با تته پته گفت  ......4

این که هفت شماره است.....دقیـــــــــــق چرا جواب نمی دی خانم؟

هول شده بود نمی تونست....دستش کاملا واضح می لرزید....نمی دونم از ترس یا از عصبانیت....

بازم برادر دودو جواب داد....

سروان به برادر دودو گفت شما از از متهمین هستین؟ازتون شکایت شده؟گفت نه....

گفت پس بیـــــــــــــــرون....چرا از کس دیگه سوال می کنم شما جواب می دی؟

به صاحبخونه گفت شما قرارداد رو فسخ کردین؟گفت بله!!!!!!!!!!!!!!

گفت چرا دروغ می گی خانم؟

-دروغ نمی گم...فسخ شده....کپی قرارداد هم هست...

خانم محترم کپی قرارداد به در خودتون می خوره...اینا مگه اعترافات شما تو شعبه دادگاه خانواده نیست؟

صاحبخونه وااااا رفت ....

یعنی واقعا به مغزشون خطور نکرده بود من می تونم این اعترافات رو از پرونده کپی بگیرم و بزارم....بهشون ثابت نشده بود که من بدون مدرک حرف نمی زنم؟

مادر دودو فکر نکرده بود برای اثبات رابطه مادر و فرزندی ایشون و دودو فقط یه کپی از برگ اول شناسنامه دودو کافیه (که من  ضمیمه پرونده کرده بودم)

سروان عصبانی بود گفت شما ظاهرا عادت دارین به دروغ....چطور می تونین حق یه دختر رو انقدر علنی ضایع کنین؟

سوالات من رو تو برگه اظهارات جواب بدین و بیارین....

یه برگه هم به من داد و گفت شما هم یه بار دیگه بنویس(  نوشتن مکرر اظهارات به خاطر اینه که اگر این وسط دروغی گفته باشی بعد از 2-1 بار دفعه سوم بالاخره یه جا سوتی بدی....من دقیقا همه چیز رو عین واقعیت نوشتم و بیرون منتظر موندم)

مادر دودو و صاحبخونه و برادر دودو واقعا صحنه شون دیدنی بود...عین این بچه هایی که امتحان دارن و از روی برگه همدیگه تقلب می کنن ...ور دل هم  نشسته بودن و با مشورت هم اظهاراتشون رو می نوشتن که مثلا ضد و نقیض در نیاد.....(از اون ضد و نقیض تر که تو می گی من مادر دودو نیستم و حالا کپی شناسنامه ات هست و اون یکی هم می گه قرارداد صوری بوده و جلوی افسر نگهبان می زنه زیر حرفش؟!)

دیگه چه جوری می خواستن حرفاشون رو کتمان کنن...

اظهارات نوشته شد و رفتیم پیش افسر نگهبان....

سروان گفت حالا برید واحد مددکاری !!!!!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااای ...نــــــــــــــــــــــــــه....

بازم واحد مددکاری؟

من چطور باید با این زن روبرو می شدم؟

سروان "س " آخه کجــــــایی؟امروز چه وقت مرخصی رفتن بود؟

گفتم میشه نریم پیش این خانم....سروان گفت نه نمیشه ....همه باید برن....

گفتم ما با سروان " س " صحبت کردیم ایشون در جریان هستن علتش رو...

گفت باید برین .....

و پرونده رو فرستاد اتاق مددکار!!!!!

تا رفتم تو اتاق مددکار خانم " اَ " گفت بازم اینجایی؟به حرف من نرسیدی؟

گفتم خانم ...من برای پرونده جدیدم اینجام...حق ندارید در مورد پرونده گذشته حرف بزنید...اون بارم خیلی لطف کردم ازتون شکایت نکردم بابت حرف زشتتون...

شروع کرد به چرت و پرت گفتن که دختره ی بی ادب....پرونده رو محکم بست و گفت من اصلا کار این پرونده رو انجام نمی دم....

گفتم چه بهتر....من امروز تکلیف اهانت های شما رو باید روشن کنم...من با شما کاری ندارم ولی شما دایم می پیچی به پر و پای من....خسته ام کردین....ازتون شکایت می کنم...

مادر دودو و صاحبخونه هم که فکرکرده بودن این دعوای ما به نفع اونا تموم میشه لبخند فاتحانه ای به لب آوردن که یعنی دیدین ما بیچاره ها با کی طرفیم....

خانم " اَ " پرونده رو گرفت دستش که مثلا خودش رو لوس کنه و به افسر نگهبان بگه من کار این پرونده رو انجام نمی دم که تا در رو باز کرد بیاد از اتاق بیرون ... سروان  "اَُ " خیلی جدی پرونده رو رو هوا ازش گرفت و گفت این پرونده رو نیازی نیست شما بررسی کنین....

خانم " اَ " همینطور موند و دستش رو هوا خشک شد....

فکر کردم افسر از دعوای من با اونا ناراحت شده و خواستم چیزی بگم که اشاره کرد شما با من بیا....

رفتم پیشش و گفت چرا نگفتی این خانم بهت چی گفته تا پرونده رو اونجا نفرستم....

فهمیدم خواهرم تو این فاصله که ما رفتیم اتاق مددکار(که یک دقیقه هم نشد) افسر رو در جریان واقعه گذاشتن ...ایشونم ناراحت شده و اومده بود پرونده رو از دست مددکار در بیاره....برادرم هم اونروز در جریان قرار گرفت...

گفتم من می خواستم بگم...سربسته هم گفتم که سروان " س " در جریان هستن...ولی شما انقدر عصبانی بودین که من دیگه ادامه ندادم....

گفت موضوع به این مهمی رو نباید مسکوت می زاشتی...تی اگر من عصبانی باشم...

اومدم بیرون تا کارهای پرونده انجام بشه....

ولی نمی  تونستم آروم باشم...انگار حرفهای امروز خانم " اَ " یه جرقه شد که اون آتیشهای قبلی  زیر خاکستر هم شعله ور بشن...

شده بودم مثل اسفند رو آتیش...

به خواهر و برادرم گفتم من دیگه این زن رو نمی تونم تحمل کنم...شما اینجا باشین تا اگر صدام کردن بهم خبر بدین...منم می خوام برم پیش رییس....

هر چی گفتن امروز ولش کن....کارات با هم قاطی میشن...

گفتم هم خودم دیگه تحمل ندارم...هم اینکه اگر بزارم واسه یه روز دیگه قضیه از تب و تاب میافته...همین امروز که درگیر شدیم بهترین موقعیته....

رفته بودم جلوی در اتاق رییس....نیمه باز بود...

رییس داشت با ستوان " ع" که یکی دیگه از مردای با شخصیت و کارمندای شریف اون کلانتری بود صحبت می کرد....

ستوان " ع" رشته تحصیلیش علوم تربیتی بود و یه جورایی رییس خانم " اَ " هم محسوب میشد....فکر نکین خانم " اَ " خیلی هم جوون بودا....نه فکر کنم 50 رو داشته باشه ...

سروان " ع " من رو کامل یادش مونده بود....

چون اون اوایل  که اومدیم این کلانتری بابت شکایت از دودو (فحاشی و نفقه) بعد از اینکه خانم  " اَ " بی دلیل شروع کرده بود به طرفداری علنی از  دودو....من خواسته بودم برم پیش رییسش که این آقا بود...این آقا اول که با من صحبت کرد فکر کرده بود یه دعوای زن و شوهری ساده است  و سعی داشت آشتیمون  بده....برادرم باهاش صحبت کرد و گفت شما یه دور با دودو تنها صحبت کن....ببین اگر شما راضی شدی خواهر خودت با یه همچین آدمی زیر یه سقف دوباره زندگی کنه ما هم حرفی نداریم و حرف شما واسه ما سنده....

اونم قبول کرده بود و وقتی یه کم با دودو که طبق معمول قبل از هر چیز گفته بود من فوق لیسانس مشاوره ام صحبت کرده بود بهش گفته بود ممکنه این خانم دیگه سر خونه و زندگیش برنگرده....ولی شما به خاطر خودت هم که شده پیش یه روانپزشک برو....

و ما فقط دیدیم دودو با چشمای خیس اومد بیرون....(همون روز بود که گفتم فردای نامزدیمون بود و می خواست گولم بزنه و برای منم گریه و زاری کرد ) ...این قسمت رو یادم رفته بود بگم...

بعد ستوان " ع" به برادرم گفت حق با شماست...فقط خواهرت رو نجات بده....

اینه که از اون روز به بعد از دور باهامون سلام و احوالپرسی می کرد....

انقدر جلوی در اتاق رییس قدم زدم که رییس به یکی از سربازها گفت به اون خانم بگو بیاد داخل ببینم چه کار داره....

رفتم داخل ...از شدت عصبانیت حتی دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم...ولی بغض سنگینی داشتم...گفتم ستوان " ع" من از دست این خانم مددکار شما کجا باید فرار کنم؟ شما که خاطرتون هست...از روز اول این خانم الکی با من چپ افتاده ..ولمم نمی کنه....رییس گفت چی شده و ماجرا رو براش تعریف کردم...داشتم می ترکیدم...نمی دونم از عصبانیت یا بغض....رییس خیلی ناراحت شد...ستوان هم گفت موندم از دست این خانم چه کار کنم..بار اولش نیست....

گفتم فقط خواستم بعد از این همه مدت بهتون بگم....حرفاش برام خیلی سنگین تموم شده که دارم برای شما تعریفش می کنم...(دیگه برام سِمَتِ آدما مهم نبود...رییس کلانتری ابهتیه برای خودش ولی اصلا انگار به سمتش فکر نمی کردم)

بعدم اومدم بیرون تو حیاط پیش خواهر و برادرم.....گفتم اگر کاری هم نکنن لااقل حرفم نمونه تو دلم...(راستش رو بخواین فکر نمی کردم این موضوع انقدر جدی باشه براشون)

این کلانتری اول که ما اومدیم یه رییس داشت به اسم سرهنگ " ش" که کارش خیلی عالی بود ....بعد ایشون رفتن جای دیگه و سرهنگ " خ" جاشون اومدن که ایشونم کارشون خیلی عالیه....هم مقتدر هم مردمی...

تو حیاط وایستاده بودیم که دیدم ستوان " ع" با یه برگه تو دستش اومد طرفم...

صدام کرد و گفت خانم "آ" حاضری اهانت های خانم مددکار رو کتبا بنویسی تا ما پیگیری کنیم؟

گفتم بله ولی آخه اون حرفاها رو چطور کتبی بنویسم...گفت منظورت رو برسونی کافیه...ولی اگر بتونی بنویسی هم موردی نداره....

برگه رو داد دستم و گفت بیا تو اتاق پاسدار خونه بشین راحت بنویس....اتاق پاسدارخونه دقیقا روبروی اتاق رییس بود...توش هم پر متهم با دستبند...ستوان به یکی از سرباز ها گفت اینا رو ببر بیرون تا این خانم کارش تموم بشه و بعد بیارشون....

اظهاراتم رو کامل نوشتم...اسم ، آدرس ، تلفنم رو نوشتم و برگه رو تحویل دادم(گفتم بازم حتما واسه دلخوشی من دارن این کار رو می کنن ولی باز تا این حد هم دستشون درد نکنه)

کار پرونده مون تموم شد و افسر نگهبان صدامون کرد داخل...

گفت دوشنبه که تعطیله(اربعین بود) ...به من گفت پرونده رو سه شنبه بفرستم دادسرا؟می تونین بیاین؟ گفتم بله....

بدون اینکه از مادر دودو کسی سوالی کرده باشه....گفت ولی من نمی تونم بیام....بندازینش شنبه!!!!

افسر یه نگاه چپ چپی بهش کرد....یه کم سکوت کرد و بعد گفت خانم رفتار شما طوریه که انگار شما شاکی پرونده هستین...من تشخیص دادم سه شنبه بیاد برین دادسرا...این خانم هم که مشکلی نداره...این ابلاغ هم یه ابلاغ حضوریه و اگر نرید دادسرا به منزله ی عدم حضوره...گفت من الان دارم بهتون می گم که نمی تونم بیام...شما می گید عدم حضوره...گفت بله اگر نیاید عدم حضوره....مگه اینکه با شاکیتون صحبت کنین...اگر ایشون رضایت داد واسه شنبه من حرفی ندارم....گفتم برای من همون سه شنبه عالیه.....

بعد بدون اینکه به مادر دودو نگاه کنم به افسر نگهبان نگاه کنم گفتم با من امری ندارید دیگه؟می تونم برم؟سه شنبه باید بیام کلانتری و از اینجا بریم یا یه سره می تونم بیام دادسرا...گفت شما یه سره برید دادسرا ولی متهمین باید اعلام حضور کنن و از اینجا برن....

در واقع افسر دلیلی نداشت از من نظر خواهی کنه....کار دست اون بود و هر روزی دلش می خواست می تونست تعیین کنه و حتی من هم حق حرف نداشتم...ولی فهمیده بود دودو و خانواده اش چطور آدمایی هستن و خواست یه حالی داده باشه و اشتباهاش تو فرستادن پرونده پیش خانم " اَ " رو هم یه جوری جبران کنه ....

داشتیم می رفتیم که دیدیم از اتاق خانم مددکار صدای داد و بیداد میاد....گفتم باز حتما با یکی دیگه درگیر شده....

ولی بعدش دیدیم رییس کلانتری جدی....سریع با یه کاغذ تو دستش از اتاق اومد بیرون...داشت می رفت سمت اتاقش که دوباره برگشت به خانم " اَ"(  که فکر کرده بود رییس رفته و نمی شنونه)و داشت غر غر می کرد گفت فکرکردی اینجا کجاست؟مگه من میزارم اینجا کسی ابروی کلانتری رو با دو تا حرف مفت ببره ؟این اولین بار نیست خانم " اَ " ....من نمی تونم این بی نظمی ها و خاله زنک بازیهاتون رو تحمل کنم...یه کم عاقل باشید....این نامه هم روش اقدام میشه....تقریبا همه افسرها هم بودن...

مونده بودم....یعنی واقعا کار من رو پیگیری کرده بود؟اونم به این سرعت؟

خانم " اَ " با صورت قرمـــــــــــــــــــــز" اومد بیرون و بدون اینکه دور وبرش رو نگاه کنه رفت سمت دستشویی....

دیگه بعد از اون 2-1 بار که رفتم کلانتری دیدم اسم اتاق مشاوره عوض شده...همکار خانم " اَ" که خانم خیلی محترمی بود و میزش کنار خانم "اَ " بود اومده تو اتاق دایره قضایی و از خانم "اَ" هم خبری نبود...نمی دونم هنوز اونجاست یا نه...نمی دونم...شاید اون 2-1 بار اتفاقی  مرخصی بود...

به هر حال من خیلی باهاش راه اومده بودم ....ولی خودش نخواست....

ادامه دارد.....

****************************************************

پ.ن 1 : امروز  غروب (حول و حوش ساعت 6-5 )داریم میریم که یه شب رو به اتفاق همه اعضای خانواده تو کوه چادر بزنیم و بمونیم و در ضمن زیارت امامزاده عقیل هم انشاالله خواهیم رفت...برای همه دوستان گلم (تک تکتون )دعا می کنم....احتمالا فردا شب برخواهیم گشت.... برگشتم به همه تون سر می زنم...

پ.ن 2: همه پرسنل کلانتری 142 (از رییس گرفته تا سربازا)عالی بودن از نظر کار...شخصیت...برخورد جدیشون....همین جا از همه شون تشکر می کنم...(به جز خانم "اَ")

پ.ن 3: مناجات نامه

الهی ، در ذات خود متحیرم ، چه رسد به ذات تو....

الهی ، اگر ستارالعیوب نبودی ما از رسوایی چه می کردیم؟!

الهی ،اثر و صنع توام ، چگونه بر خود نبالم؟!

الهی ، پیشانی بر خاک نهادن است ، دل از خاک برداشتن دشوار است ....