((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۱۸

قرار بود یه گریزی به عید 87 بزنم .....

البته قبلا یه مختصر توضیحاتی دادم ولی اینجا یه کم کاملتر می گم...

8-7 روز مونده به عید دودو گفت جمعه هفدهمین سالگرد بابابزرگمه و دایی دعوت کرده برای ناهار(فکر کن از اون موقع که من عروس اینا شدم همه اش تو مجلس ختم بودیم...دریغ از حتی یه جشن تولد...روحشون مرده بود اصلا...هفدهمین سالگرد!!!بابا خدا رحمتش کنه...دم عیده مردم هزار تا کار دارن...بله... زندایی دودو عمرا خودش دست به سیاه و سفید که نمی زد...کارگر داشت..خاله هاش هم همینطور...مامان دودو هم که می گفت اردیبهشت اسباب کشی دارم و دیگه کلا خونه تکونی تعطیل بود...من بدبخت بودم که خودم باید به دستور دودو خان همه جا رو تمیز می کردم و حتی شیشه پاک کردن رو هم که یه کار مردونه است خودم باید انجام می دادم(چون به اعتقاد دودو یه کار زنونه است ...نیست باقی کارا مردونه بود!!)

خلاصه با اینکه تازه عروس بودم و خونه هم مثل دسته گل بود ولی باز باید خونه تکونی می کردم...

به دودو اعتراضی نکردم و گفتم باشه میریم...

50000 تومان داد و گفت برو هم موهات  رو مش کن(مش پُر) و هم برای عیدت ببین لباس چی می خوای بخر!!!!!!!!!هیچی نگفتم که ولخرجی می کنی...ورشکست نشی...تازه آقا خانمهای تو خیابون رو دید می زد و با کمال وقاحت می گفت ببین مش این خانمه قشنگه..اینجوری...

گفتم موهام که مش داره...تازه مش کردم...لازم نیست...گفت نه فامیلای من خیلی با کلاسن...باید بترکونی(با 50000 تومان).

رفتم ارایشگاه سر کوچه مامان اینا که آشنا بود و 50 تومان هم از خودم گذاشتم و موهام رو دوباره مش به قول دودو پُر کردم (ولی به دودو نگفتم و دودو توهم زده بود که همه هزینه ها رو  خودش داره میده).

گفتم خرید رو با هم بریم که به زور راضیش کردم اومد...مانتو که زیر 30 تومن نبود و دودو می گفت نه گرونه...بعدم می گفت مانتو مشکیه که خودت داری خوبه دیگه ...نه؟

خلاصه که برای عروسی که خرید نکردیم...برای عید هم فقط یک شال مشکی 4000 تومانی خریدیم + 2-1 تی شرت .

هیچی نگفتم...گفتم دیگه واسم مهم نبود...گفتم فامیلای من که تیپ قبل از ازدواج من رو دیدن و حالا اگر مشکلی داشته باشم می دونن از کجا آب می خوره...در مورد فامیلای اونا هم به من ارتباطی نداره....کسی نمی گه خانمش لباسش جالب نبود..می گن شوهره خرج نکرده...

خلاصه من تو خونه دودو هیچ خرجی برای دودو نداشتم در واقع....

مراسم هفدهمین سالگرد بابابزرگ دودو هم با حضور سه مداح!!!(که ول کن هم نبودن و انگار یارو تازه فوت کرده یا جوانمرگ )برگزار شد...

روز عید برای ناهار مادربزرگش دعوتمون کرد..خوب هم مادر من عید اولش بود( به خاطر فوت پسردایی 20 ساله ام) و هم مادر دودو .با این حال سریع رفتیم خونه بابام و یه عید دیدنی 5 دقیقه ای کردیم و بابام بهمون عیدی تراول داد که دودو بدون اینکه ازم اجازه بخواد جلوی چشم همه گذاشت تو جیبش(واقعا حالم رو بد می کرد ..نمی دونم مادیات چرا انقدر ارزش داشت واسه شون)

بعدم رفتیم خونه مادر دودو و عیدیهاشون رو دادم و مادرش هم یه پلاک بهم داد و راه افتادیم به سمت خونه مادربزرگش..اونجا راحتتر از خونه مادر دودو بودم ..چون دوستم داشتن...ساعت 6 هم از پیروزی تازه حرکت کردیم سمت بهشت زهرا که بریم سر مزار برادر دودو....(فکر کن سال جدید همه ش با ختم و بهشت زهراو...شروع بشه...بیچاره مامانم می گفت تازه عروس دامادید و حتی آذر ماه می گفت از نظر من اگر عروسی هم بگیرین مشکلی نیست...با اینکه این پسر داییم رو خیلی دوست داشت ولی می گفت با عروسی نگرفتن برادرزاده من زنده نمیشه...حتی داییم هم می گفت مراسم بگیرین..من آخر مجلستون میام ولی اونا نه...اونا به مرده هاشون بیش از زنده ها اهمیت می دادن...اونم اون طفلک بیچاره که به خاطر بی انصافی اینها افسردگی گرفت و دست به خودکشی زد)

خیلی دیر رسیدیم بهشت زهرا...به زور راهمون دادن تو...یه شب مهتابی بود و جو خیلی وحشتناکی بود...دودو هم دست مادرش رو گرفته بود و جلو جلو میرفتن ...انگار نه انگار که ما هم هستیم...من و خواهر دودو داشتیم از ترس سکته می کردیم....یه زمانی شد که به جز ما و یه ماشین دیگه تو بهشت زهرا هیچ کس نبود و مجبور شدیم بریم سمت حرم امام و از اونجا یه راه به بیرون پیدا کنیم...ترس اون شب روی روحیه من تاثیر خیلی خیلی بدی گذاشت...

تا سوم عید خونه هیچ کدوم از فامیلای من نرفتیم.منم در شان خودم نمی دیدم که اعتراض کنم.. می گفتم شعورش رو می رسونه ...همه خواهر بردارهام اومدن خونه مون و ما گفتیم بعدا میایم.

دودو و مادرش روز اول عید عزادار بودن و باید می نشستن تا دیگران بیان سرشون بزنن..ولی همین رو بهونه کرده بودن و تا چند روز هیچ جا نمی رفتن...

خاله ها و مادربزرگ دودو و زنداییهاش خیلی خیلی دوستم داشتن و اومدن خونه مون...منم دوستشون داشتم...مهربون بودن...مدام ازم تعریف می کردن و وقتی هم برای عید دیدنی اومدن خونه مون از سلیقه ام خیلی تعریف می کردن..(بر عکس مادر دودو که همیشه اخمهاش آویزون بود...)انقدر تعریف کرده بودن که حتی خواهرشوهر خاله اش هم که یه زن مومنه  60-50 ساله مهربون بود و می گفتن نمی تونه جایی بره هر جور بود اومده بود خونه مون و بر خلاف مادر دودو و خود دودو که برای جهیزیه یه تشکر خشک و خالی هم از بابا و مامانم نکردن (انگار بهشون بدهی داشتیم)، همه اونا مدام تشکر می کردن .هر کس برای عید تراول یا پولی می داد دودو سریع می زاشت تو کمد خودش و در رو قفل می کرد...اصلا بلندی طبع در این خانواده معنی نداشت...شخصیت پایینی  داشتن.گفتم برای هدایای سر عقد هم دقیقا همین کار و  کرد و من هیچی نگفتم.یعنی در شان خودم نمی دونستم که چیزی بگم...

بعدم اول رفتیم همه فامیلای اونا رو سر زدیم و در نهایت پنجم عید بود که رفتیم خونه مامانم اینا .اونم جریان داشت...پسر کوچولوی برادرم 4 عید به دنیا اومده بود و پنجم از بیمارستان اومد خونه(خونه شون طبقه بالای مامان ایناست) دودو هم پنجم من رو جلوی در پیاده کرد و گفت چون می خوایم بریم مسافرت باید برم بیمه ماشین رو تمدید کنم.بیمه هم تا ساعت 3 بیشتر باز نبود....دودو رفت و 9 شب اومد...گفتم مگه نگفتی تا 3 بیشتر نیست..من دلم نمی خواست تنها باشم.نا سلامتی ازدواج کردم..چرا انقدر دیر اومدی...گفت با داداشم رفتم خونه...یه کم اونجا بودیم !!!!(6 ساعت یه کمه) بعدم راه افتادم اومدم...

ششم قرار بود بریم مسافرت..مامان بنده خدا من گفت فردا مسافرین و الانم دیر وقته...براتون مرغ گذاشتم ببرین ساندویچ کنین برای تو راه....ولی هر چی اصرار کرد دودو قبول نکرد(دودو اعتقاد داشت فقط مرغهای مادر جون تمیزه..انگار مرغهای مادرجونش از حموم در میومدن و می پریدن تو قابلمه و بقیه مرغها چرک بودن!!! )دیدم مادرم یه کم ناراحت شد.گفتم باشه من می برم...دودو با کمال پررویی کارت سوخت اون یکی ماشین بابام رو گرفت و یه تعارف بهشون نزد که هیچ...حتی وقتی پرسیدن کجا میرید گفت معلوم نیست...در صورتیکه کامل مشخص کرده بود...خلاصه بساطی شد اون شب...

وقتی برمیگشتیم خونه انقدر دودو عصبی بود و بد رانندگی می کردکه فقط می گم خدا اون شب نجاتمون داد...بارها نزدیک بود تصادف بدی بکنیم.

رسیدیم خونه...گفت بیشعور تو که می دونی من فقط مرغ مادرجون رو می خورم ...چرا گرفتی؟!!!گفتم:چطور کارت سوخت رو می گیری ....به  این وسواس نداری؟گفت به خودم مربوطه...(رو که نبود)

گفتم به هر حال مرغ رو برای تو نگرفتم..برای تو خودم الان درست می کنم...این رو برای خودم گرفتم و با کمال میل می خورم و دست مادرم رو هم می بوسم...تو و خانواده ات فکر کردین کی هستین؟ساعت 1 شب بود که براش مرغ گذاشتم و آماده کردم...

ولی آقا فرداش (6 فروردین) دوست نداشت از جاش بلند بشه و حتی دستش رو هم از روی چشمش بر نمی داشت.گفتم مگه نمی خوایم بریم مسافرت؟گفت ولم کن...

منم دیگه چیزی نگفتم...ولی حالم خیلی گرفته بود...

شب داییش زنگ زد و دعوتمون کرد کلاردشت ویلاشون...ولی اینا با طبیعت و معاشرت و گشت و گزار بیگانه بودن...اونم برای اینکه بهانه واسه نرفتن جور کنه گفت ما داریم میریم شیراز.بعدم بدون اینکه از من نظر بخواد زنگ زد به مادرش و دعوت کرد که اونام بیان که گفتن تو راه بهشون سخت می گذره و نمیان!!!

7 فروردین راه افتادیم سمت کاشان.سعی کردم طوری رفتار کنم که سفر کوفتمون نشه که بعدا فهمیدم تلاشم عبث بوده...رفتنی نسبتا خوب بود...خوب که یعنی من کوتاه میومدم...

یه شب کاشان موندیم و یه شب نطنز (تو بدترین مسافرخونه ممکن که چرک از سر رو روش می بارید...با کمال تعجی دیدم وقتی من روی تخت ملحفه پهن کردم تا بخوابم...گفت دیدی تو وسواس داری...گفتم تو هم اینجا باید ملحفه بندازی...مگه نمی بینی چقدر همه چیز کثیفه...معلوم نیست قبل از ما کی روی این تخت خوابیده و چه مریضی داشته....تو اینجا که باید احتیاط کنی نمی کنی ...اونوقت ملحفه دسته گل خونه رو می گی هر روز یا یک روز در میان باید عوض کنم...حتی اگر روش نخوابیم..گفت من به وسایل اینجا وسواس ندارم..به وسایل خونه وسواس دارم!!!)

دیدم بحث بی فایده است..گفتم هر طور راحتی..

یه شب تو یه متل (متل دنا)نزدیک شیراز موندیم که جای  تمیزی بود..ولی شام دودو به این بهونه که ۴٠ تومن پول جا دادم و خرجمون زیاد میشه فقط یه پرس غذا گرفت!!!!(خلاصه آدمای عجیبی بودن)

شیراز خیلی قشنگ بود...صمیمی ترین دوست منم که مثل خواهرمه برام ..شوهرش شیرازی بود و اومده بودن شیراز.ولی من برای اینکه خلوت دو نفره مون به هم نخوره اصلا بهش زنگ نزدم و خبر ندادم...رفتیم سعدیه ...حافظیه هم که تا رسیدیم دو تا فالفروش با هم به شدت دعواشون شد و یک نفرشون اون یکی رو از بالای پله ها پرت کرد پایین و در واقع نذاشتن بریم جلو..

بعدم رفتیم ارگ کریمخانی و روبروی ارگ یه فالوده خوشمزه خوردیم...بعد  مادر دودو زنگ زد و گفت برای منم از بابا بستنی فالوده !!!و آبلیمو و بهار نارنج و یه سری عرقیجات بخر....(البته من محتوای مکالمه رو بعدا فهمیدم)

خلاصه دیگه بنا بر دستور مادر مکرمه دودو گشتن تعطیل شد.

کمی آبلیمو و....برای اقوام و مامان ها گرفتیم و راه افتادیم

اولین بارم بود میومدم شیراز و در واقع آرزوم بود تخت جمشید و باغ ارم و حافظیه و سعدیه رو ببینم...سعدیه رو دیدم ..در مورد حافظیه هم که گفتم چی شد...باقی جاها هم عملا تعطیل شد.

دودو به یه نفر که می گفت از شاگردای سابقمه زنگ زد و در واقع کاری که من در مورد مریم می تونستم انجام بدم رو انجام ندادم تا خلوتمون به هم نخوره اون به راحتی انجام داد.به طرف گفت ما داریم می ریم بابا بستنی....( بابابستنی یه بستنی و فالوده فروشیه تقریبا نزدیک باغ ارم که آخرشم نفهمیدم چه چیز خاص و قابل توجهی داره که ملت انقدر صف می کشن...در واقع فقط اسم در کرده بود...همون فالوده معمولی روبروی ارگ خیلی خوشمزه تر بود).صف بود چه صفی...کمه کم 3-2 ساعت وقتمون رو می گرفت .گفتم ما که فالوده خوردیم بریم تا تعطیل نشده باغ ارم رو ببینیم.گفت نه .دوستم الان میاد.مادرجونم گفته از اینجا براش فالوده بخرم(واقعا عقل نداشتن)گفتم فالوده برای مادر جون...خراب میشه این همه وقت...ما فردا تازه می خوایم راه بیفتیم...مسافت رو همکه در نظر نگیریم به عنوان یکی از عوامل خراب شدن فالوده میخوایم بریم تخت جمشید ..تا برگردیم دیگه چیزیش نمی مونه....گفت اونجا که نمی ریم نمی رسیم..من به مادر جون قول دادم فردا خونه باشیم...می خوایم بریم دنبال خونه...(خدای من ...1000 کیلومتر کوبیده بودیم و اومده بودیم شیراز به هوای دیدن آثار باستانی و شاه چراغ...حالا می گفت نمی رسیم و وایستاد تو صف بابا بستنی...واقعا دیگه تحملش واسم سخت بود...ولی باز چیزی نگفتم و ریختم تو خودم..ولی سر درد خیلی بدی گرفتم)دوست محترمش هم اومد...از این تیپ ادمهایی که واقعا حالم رو بد می کرد...ریش گذاشته بود تا تخت سینه اش( من با ریش مخالف نیستم ولی اینکه ریش رو انقدر بلند کنی که تابلو بشی و یقه ات رو هم تا اون بالا ببندی خوی خیلی زننده است...طرف تیپ هلالی بود که مداح بود)دودو اومد یه پیشنهاد بدتر داد....گفت دوستم میگه خونه عمه اش شیرازه و اینام مهمونن....از ما می خواد شب بریم اونجا...حساب کن 30 -20 نفر آدم غریبه ...طرف خودش مهمون بود ما رو هم داشت دعوت می کرد...گفتم نه ..من راحت نیستم...حاضرم چادر بزنیم و تو محل اسکان بخوابیم ولی اونجا نمیام...سرم به شدت درد می کرد...گفتم اگر قرار بود این کار رو بکنیم مگه من نمی تونستم به مریم که مثل خواهره برام و باهاش راحتم زنگ بزنم و بگم..اونا که سه نفرم بیشتر نیستن...دودو ناراحت شد و دوباره رفت تو صف...این بار دوستش اومد گفت حاج خانم ما که شما رو می بریم...گفتم نظر لطفتونه...باشه برای یه بار دیگه مزاحم میشیم..باز گفت حاج خانم ...حاج خانم ..حاج خانم...تا گفتم من حاج خانم نیستم...بعدم تعارف نداریم..انشاالله یه فرصت دیگه...باز دودو اومد و گفت دوستم ناراحت میشه..خودش اومده گفته بیا بریم...گفتم زنت ناراحت میشه مهم نیست..دوستت که معلوم نیست چند سال دیگه می بینیش ناراحت میشه خیلی مهمه....گفتم تو می خوای بمون...من بر می گردم تهران...خلاصه از 5 تا 8 تو صف بودن و فالوده برای مادرجونش گرفت که ببره تهران(خدایی همچین آدمی حقش نیست اسمش دودو باشه؟)به یه عقب افتاده هم بگی می فهمه توگرما فالوده تا تهران چیزیش نمی مونه...ولی اون مثلا زرنگی کرده بود و یخ کنارش گذاشته بود!!!

دیگه باهام صحبت نکرد...هتل هم نرفت...چادر رو زد و پشتش رو کرد به من و خوابید...نزدیک صبح خیلی سرد شد.دندونام به هم می خورد..گفت جمع کن بریم تهران...

فکر کرده بود  میافتم به پاش و می گفتم تو رو خدا ببخشید...من دوست داشتم شیراز رو بگردم(از بچه گی) ولی عزت نفسم و شخصیتم واسم مهمتر بود...جمع کردم و رفتم تو ماشین نشستم...رفت سمت شاه چراغ و گفت بشین تا نماز بخونم (نگفت شاید منم بخوام برم زیارت) از همون جا تنهایی با شاهچراغ درد و دل کردم و اشک ریختم...

برگشتنی فکر می کردم حالا که انقدر زود حرکت کردیم لااقل تخت جمشید می ریم.یک ساعتی خوابم برد...وقتی بیدار شدم از تخت جمشید خیلی دور شده بودیم...اشک تو چشمام پر شده بود...ولی چیزی نگفتم...

نمی دونم دلش سوخت یا خودش دلش می خواست...پیچید سمت پاسارگاد(ما یه کلمه هم دیگه با هم حرف نمی زدیم)الکی یه گشتی زدیم و برگشتیم....حساب کنین 1000 کیلومتر رو یه سره اومدیم تهران(فقط اصفهان برای گرفتن ساندویچ نگه داشتیم و ساندویچ رو هم در حال حرکت تو ماشین خوردیم)

باقی راه یه سره اومدیم و دیگه کمر واسمون نمونده بود...فقط سر لجبازی با من...ولی یه کلمه هم اعتراض نکردم و براش چای می ریختم و میوه می دادم ولی حرف نمی زد.

خلاصه سفری که می تونست بهترین سفر عمرم باشه شد بدترینش...

اصلا احساسی به بهارنارنج و گل و بلبل نداشت...لذتی نمی برد...

این پست طولانی شد...باقی اتفاقات دادگاه رو انشاالله  از پست 19  می نویسم...

بنابر این پست 17  حالا حالاها ادامه دارد....

 

۱۷

برای هزینه دادرسی مهریه هم دادخواست اعسار دادم.مبلغی نمی شد.نهایتا شد 451000 تومان.ولی خوب وقتی دیگه شاغل نبودم و منبع در آمدی از خودم نداشتم همین مبلغ هم می تونست قابل توجه باشه.خانواده ام اصرار داشتن  کمک کنن.تنها پس اندازی که برام مونده بود 700000 تومان از یک میلیونی بود که به عنوان وام مهر رضا بهم تعلق گرفته بود و تا اون روز هم قسط وامش رو از روی همون پول برداشت کرده بودم و داده بودم.چون دودو بر خلاف وعده ای که شفاها به خودم داده بود و همچنین تعهد کتبی که به بانک داده بود مبنی بر اینکه چون همسرم خانه داره خودم اقساط وام رو پرداخت می کنم به تعهدش عمل نکرده بود و زده بود زیر حرفاش(بعدا مفصل ترش رو می گم)

یه روز غروب که با مادرم توی خونه نشسته بودیم تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم.دیدم یه خانمی وقتی مطمئن شد من خودم هستم گفت من "م" هستم و وکیل همسرتون.می خواستم ببینم براتون امکان داره یه روز وقت بزارید و بیاین دفتر من تا یه کم با هم صحبت کنیم. باهاش برای روز 27 خرداد قرار گذاشتم.

21 خرداد شوهر عمه ام که تا حدودی از ماجرا با خبر شده بود وکالت من رو تو پرونده نفقه به عهده گرفت( البته من راضی نبودم .چون ایشون حق الوکاله ای نمی خواست ازم بگیره و منم روم نمی شد کارام رو بهش بسپارم.فقط اوایل کارم که هیچی نمی دونستم زحمت 2-1 لایحه رو به ایشون دادم و بعد از اون خودم به شدت و هر روز پیگیر پرونده ام شدم و چون حضور وکیلم در دادگاه اجباری بود ایشون فقط برای دادگاههای نفقه و الزام به تمکین میومد.دستش درد نکنه)

روز 25 خرداد ساعت 11:30  وقت رسیدگی دادگاه اعسار بود و  4 تا شاهد باید میبردم که همگی متفق القول نوشتن که من خانه دار هستم و منبع درآمدی ندارم.شاهدهام یکی شوهرخواهرم بود، یکی خانم برادرم بود، یکی مادرخانم برادرم بود و آخریش هم دوست خودم بود.(اون موقع هنوز خیلی از اقوام جریان زندگی من رو نمی دونستن والا شاهد های دیگه هم می تونستم ببرم)ازشهود خواسته بودم همه چیز رو خداوکیلی و با صداقت بنویسن(همونطور که بالای برگه شهادت هم می نویسن)اونا هم نوشته بودن که قبلا من شاغل بودم ولی الان دیگه نیستم(خانم برادرم در واقع همکارسابقم هم محسوب می شد)

در واقع اونروز دودو هم باید میومد که چون نیومد قاضی گفت بهش زنگ بزنین ببینین کجاست.موبایلش رو که گفته بودم به مادرش منتقل کرده بود (البته اون موقع هنوز نمی دونستیم) ولی فقط به نام مادرش کرده بود و در واقع دست خودش بود.

شوهر عمه ام هم با اینکه نیازی نبود اونروز همراهم باشه(چون تو این پرونده وکالتنامه نداشت) ولی باهامون اومده بود.خواهر و برادرم هم که بودن و تو راهرو دادگاه نشسته بودن.

وقتی قاضی دید موبایل ما رو جواب نمی ده با تلفن خودش نزدیک 15 بار به موبایل خودش و منزل مادرش زنگ زد.هیچ کدوم  جواب ندادن.گفته بودم که چون مادرش از دست شوهرش فرار کرده بود(بهترین عبارتی که میشه به کار برد همینه)به هیچ عنوان نه به تلفن هایی که ناشناس بود جواب می داد نه در رو روی کسی باز می کرد.حتی اگر پشت در آتیش هم می گرفتی اگر بدون هماهنگی می رفتی پشت در می موندی.

خلاصه قاضی گفت اینا دیگه چه جور آدمایی هستن.چرا متوارین؟چرا تلفن رو جواب نمی دن؟

این بود که وقتی دید نیومد و ما هم چون هنوز آدرس خونه شون رو نمی دونستیم و فقط تلفنشون و حدود منزلشون رو داشتیم قاضی از روی عقدنامه آدرس شاهدش رو که داییش بود دراورد و به کارمند دفترش گفت ابلاغ دوم رو به این آدرس بفرستن.

بعدم به ما گفت برین محل کارش پیگیری کنین ببینین کجاست.

ما بعد از دادگاه رفتیم محل کارش که یه دبیرستان پسرانه معروف ( و البته مزخرف و خشک مذهب) در تهرانه.

اونجا کارمندها و مدیر اول زدن  زیرش که اصلا ما همچین نامه ای نگرفتیم.بعد که به مدیر گفتم امضا شما به عنوان شخص تحویل گیرنده هست گفت از این نامه ها روزی هزار تا واسه آدم میاد.من حواس ندارم!!!!(یعنی روزی هزار تا نامه با آرم دادگستری می رفت برای اینا؟!)

بعدم گفت من ازش خبری ندارم و وقتی گفتم آدرسی ازش ندارین گفت نه.قرارداد ما دیگه تا آخر خرداده و خبری ازش ندارم.بعدم موبایلش رو داد و موبایل من رو هم گرفت و گفت خبری شد خبر می دم.(بعدا فهمیدم عین چی دروغ گفته و نه تنها با دودو در تماسه بلکه با هم دیدار و گفتگو هم داشتن)

تصمیم گرفتیم فردا یعنی 26 خرداد به شدت پیگیری کنیم و هر طور شده آدرس خونه مادرش رو با همون مختصر اطلاعاتی که داشتیم پیدا کنیم.

دست شوهر خواهرم درد نکنه که واقعا این مدت مثل برادرهام برام سنگ تموم گذاشت.

اون گفت من میام و گفت یکی از آشناهاش که دودو رو کامل می شناخت رو هم میاره.از این طرف هم دوستم گفت منم میام تا با کمک هم پیداشون کنیم.

باورتون نمیشه اگر بگم چطور خونه شون رو پیدا کردیم.اونا هنوزم باور نکردن و مدام می گن اینا از راههای غیر قانونی آدرس ما رو پیدا کردن.

من و دوستم به تمام بنگاههای اون اطراف سر زدیم (البته این روش بی فایده بود).شوهر خواهرم و اون آشناش هم تصمیم گرفتن تمام کوچه ها رو دونه به دونه و کامل بگردن تا شاید ماشین دودو یا ردی ازشون پیدا کنن.

اینکه می گم باورتون نمیشه به این خاطره که منزل مادر دودو رو با هیچ کدوم از این روشها پیدا نکردیم.

مادر دودو قبل از عید یه پرده خیلی جیغ خریده بود برای پذیراییشون.یه پرده با زمینه سبز و گلهای نارنجی جیغ(فکر نکنم هیچ کس همچین پرده ای بخره واسه همین خیلی تابلو بود)

وقتی شوهر خواهرم داشت کوچه ها رو می گشت و من و دوستم چون خسته شده بودیم نشسته بودیم که دیدم شوهرخواهرم به موبایلم زنگ زد که بیا به این آدرسی که می گم.یه خونه هست که پرده هاش عین همون پرده دودو اینا تابلوئه.

رفتیم اونجا و دیدم دقیقا همون پرده است.ولی خوب مگه می شد به یه پرده استناد کرد؟

این شد که قرار شد ما چون قرار بود فعلا ناشناس بمونیم سر کوچه منتظر بمونیم و دوستم بره از همسایه ها تحقیق کنه(به عنوان امر خیر برای خواهر دودو!!!).

بله دقیقا خودشون بودن.همون تاریخ 25 اردیبهشت اسباب کشی کرده بودن.می گفتن دو تا پسر هستن و یه دختر.که پسر بزرگش ماشین داره .

دیگه یه نفس راحت کشیدم.به خانواده ام اطلاع دادیم و حسابی شرمنده محبت اون سه نفر همراهم بودم که با دلسوزی تمام کمکم کردن.

فرداش با خانم وکیل قرار داشتم.با شوهر عمه ام رفتیم دفترش که نزدیک میدون ولیعصر بود.دودو حاضر نشده بود رودررو بیاد و حرفاش رو بزنه و گفته بود می خواد طلاق بده!!!(کاش راست گفته بود).وکیلش یه خانم فوق العاده با شخصیت و مومن(نه مومن الکی ) آدم با خدایی بود.وقتی مشکلاتم رو بهش گفتم و گریه کردم حالش گرفته شد.دودو خیلی چیزا رو ازش مخفی کرده بود.گفتم اگر شما فکر می کنید من زندگیم رو دوست نداشتم بهتره به این عکسها یه نگاهی بندازین(عکس کیکی که با عشق و علاقه مثلا برای همسرم درست کرده بودم یا خودم یا خونه ام.

View Full Size Image       View Full Size Image

وکیلش خیلی ناراحت شده بود.گفت به من گفته بود خونه تون خیلی کثیف و وسایلتون خیلی به دردنخوره!!!(جهیزیه من در نوع خودش بی نظیر بود و باباو مامان زحمت کشم واقعا از هیچی برام کم نذاشته بودن.همه چیز داشتم و از بهترین نوعش هم بود.حتی فریزرمون هم پر کرده بودن که البته گفتم گوشتش رو دودو با بیرحمی تمام ریخت جلوی گربه های کوچه مون.افسوس که این کارا رو برای کسی کرده بودن که لیاقت استفاده اش رو نداشت.حالا اگر کسی دوست داشت می تونم لیست کامل جهیزیه به دردنخورم !!رو براش بنویسم.شاید به درد عروس خانمها خورد).وکیلش می گفت گفته براش هیچ کاری نمی کنی.حتی غذا هم درست نمی کنی.ولی الان وقتی می بینم تو این کیک رو با این علاقه درست کردی و با علاقه هم روش نوشتی" دوستت دارم"(هر چند برای بار اول بود کیک می پختم ولی خوب مزه اش بد نشده بود.می خواستم دودو رو به زندگی دلگرم کنم.) می فهمم محاله براش کاری نکرده باشی.گفتم اگر راست می گه چرا حاضر نشد بیاد رو در رو صحبت کنیم؟ گفت آره.حق با توئه.

خانم "م" بهم گفت دختر منم هم سن توئه.شهرستان دانشجوئه نمی خوام آه تو یا امثال تو که مظلوم واقع میشن گریبان تو و خانواده ام رو بگیره و نمی تونم طرف ظالم رو بگیرم.می گفت من عادتمه قبل از قبول پرونده با دو طرف صحبت می کنم و دوست ندارم نون حروم ببرم به بچه هام بدم.بعدم گفت یه حقیقتی رو بزار بهت بگم.همین که تو قبول کردی بیای پیش وکیل طرف مقابلت حسن نیت تو رو می رسونه.می تونستی مثل بقیه بگی نه.من به دودو هم گفتم که تو پرونده هاش شکست می خوره ولی گوش نکرده.

گفت مهریه و نفقه حق توئه و کوتاه نیا.در مورد طلاق هم بهتره باهاش به توافق برسی.چون به دردت نمی خوره.گفت جدا شو و برو دنبال زندگیت.پشیمونی تو  چهره اش داد می زد.البته اون موقع بازم نمی دونستم می خواد وکالت رو واقعا قبول نکنه یا حربه ای بود واسه اینکه ازم حرف بکشه.برام فرقی نمی کرد.ولی نظر بدی نسبت به وکیلش نداشتم.

از وکیل همیشه یه چهره بد تو ذهنم بود ولی دیدم آدم خوب تو این رشته زیاده.

از دفتر وکیل که اومدم بیرون از شوهر عمه ام عذر خواهی کردم و گفتم می خوام یه کم تنها باشم.از ولیعصر تا پارک لاله پیاده اومدم و به مزخرفاتی که دودو با بی معرفتی تمام تحویل خانم "م" دادم فکر کردم و تا خود اونجا مثل دیوانه ها اشک ریختم.بعدم نیم ساعتی تنها تو پارک نشستم و چون شام خونه برادرم دعوت بودیم یه ماشین گرفتم و رفتم اونجا.

فرداش رفتم دادگاه و به قاضی گفتم آدرس خونه شون رو پیدا کردم و بهشون اعلام کردم.

اونا که فکر می کردن دست من دیگه عمراً بهشون نمی رسه و از دستم در رفتن و راحت شدن  خیلی دوست داشتم ببینم وقتی برگه ابلاغ به دستشون می رسه چه حالی پیدا می کنن

پ.ن1: وقتی عکس سفره هفت سینم رو دیدم تازه یادم افتاد از اتفاقات استثنایی عید 87 چیزی ننوشتم.آخه از بس خوش گذشته بود !!!!

تو پست بعد یه گریزی به عید 87 و اتفاقاتش هم می زنم.

پ.ن 2 : از همه دوستان عزیزی که برام کامنت می زارن(چه خصوصی و چه عمومی) خیلی خیلی متشکرم.امیدوارم بتونیم به هم کمک کنیم.شما با دلگرمیهاتون و منم با قرار دادن تجربیاتم در اینجا .

ادامه دارد.....

۱۶

بعد از اون مناظره تاریخی روز 30 اردیبهشت 87  !!!روز اول خرداد بود که برای بار اول با خواهرم رفتیم دادگاه خانواده 2 تو میدون ونک.

تا اون موقع آدرس دقیقی از خونشون نداشتیم .دودو دیگه عملا به منزل مشترکمون هم نمی رفت .و وقتی به دادگاه مراجعه کردیم و با مشاورها صحبت کردیم  گفتن آدرس محل کارش رو که تو حیطه کاری این دادگاهه می تونیم به عنوان آدرس اعلام کنیم.

راستش رو بخواین اصلا اصلا هیچی از اصطلاحات و قوانین و اینکه اصلا باید از کجا و چطور شروع کنیم هیچی سر در نمی آوردیم.یه جورایی خنده دار بود کارامون.به شدت گیج می زدیم.

یکی از آقایونی که در واقع کارش انتقال پرونده ها از طبقه ای به طبقه دیگه و از واحدی به واحد دیگه بود و اون روز مسئولیت ثبت نام از افراد تازه وارد تو قسمت پذیرش رو به عهده داشت وقتی دید ما به شدت گیج می زنیم و هیچی نمی دونیم گفت ولش کنین خودم پرونده هاتون رو براتون مرتب می کنیم.بشینین تا صداتون کنم.خدا خیرش بده که اولین انرژی مثبت رو از اون مجتمع برام ارسال کرد.

آخه ما در واقع به توصیه مشاور داشتیم برای سه تا پرونده اقدام می کردیم.مهریه ، نفقه و استرداد جهیزیه.همه برگه های دادخواست از لحاظ ظاهری عین هم بودن و در نگاه اول یه آدم ناوارد نمی تونست فرقشون رو بفهمه.اون آقایی که بهتون گفته بودم اول هی می گفت اصل دادخواست مهریه رو بدین و ما دادخواست نفقه رو میدادیم .می گفت نه مهریه و ما یه چیز دیگه رو می دادیم.بنده خدا خیلی خوش اخلاق بود و نهایتاً خودش گفت مرتب می کنه.

 خلاصه پرونده ها تشکیل شد ولی اونا رو برای ثبت کامپیوتری نبردیم و به توصیه خانواده قرار شد چند روزی بازم دست نگه دارم تا ببینیم جناب دودو برای صحبت  و حل مشکل میاد یا نه و اگر نیومد اونوقت اقدامم رو به صورت جدی عملی کنم.در واقع ما می خواستیم مشکل رو دوستانه حل کنیم و اون خودش شمشیر رو از رو بسته بود و ما رو وادار کرد دیگه تا آخرش پیش بریم.در واقع تو اون چند روز دودو به جای فکر کردن به چگونگی حل مشکل در حال نقل و انتقال اموالش به نام مادرش بود و تو این زمینه هم خیلی من رو دست کم گرفته بود!!! 

(راستی یادم رفت بگم روز 30 که تو پست 15 ماجراش رو براتون تعریف کردم برادر بزرگ من که خیلی صبوره  و به این خصوصیت معروفه هم وقتی از جریان با خبر شد به قدری ناراحت و عصبانی  شده بود که گفت هر جوری هست نگهشون دارین تا من از مطب بیام.با اینا به زبون دیگه ای باید صحبت کرد و در واقع می خواست راه برادر کوچکم رو ادامه بده .بعدم از مریضهاش خواسته بود نیم ساعتی منتظر بمونن و  گفته بود کار خیلی  واجبی پیش اومده و معذرت خواهی کرده بود و با سرعت اومده بود خونه پدرم ولی یه کم دیر رسید و اونا رفته بودن.

یه نکته مهم دیگه در مورد بحثهای اون روز این بود که وقتی تهدید کردم مهریه ام رو به اجرا می زارم دودو با حالت تمسخر بهم گفت برو بزار.من تا پای زندانش هم هستم!!!منم گفتم حتما همین کار رو می کنم .در واقع اونا فکرش رو هم نمی کردن اون دختر ساکت و آروم که 4 ماه واقعا هر چی تونستن سرش آوردن و دم نزد یه روی دیگه هم می تونه داشته باشه.)

وقتی دیدیم خبری ازشون نشد 7 خرداد 87 رفتم و فقط پرونده های مهریه و نفقه  رو ثبت کامپیوتری کردم و در واقع این پرونده ها به جریان افتاد و در مورد پرونده  استرداد جهیزیه باز هم دست نگه داشتم تا ببینم چی میشه.

یه نکته دیگه اینکه از این به بعد چون همه چیز رو دقیقا یادداشت کردم و دارمشون ، می خوام ریز کارا رو بنویسم تا ضمن اینکه روزمرگیهام رو از اون تاریخ به بعد که پر از ماجراست می نویسم،  سیر پرونده هام هم یادم بمونه.

نکته خیلی مهم دیگه اینکه من تا قبل از ثبت کامپیوتری پرونده هام به شدت حس تنفر وجودم رو گرفته بود.انقدر متنفر شده بودم که راستش رو بخواین مدام به  این فکر می کردم که چند تا شر خر پیدا کنم و یه حال اساسی بهش بدم.و تو اون عوالم واقعا لحظه ای نبود که به این قضیه فکر نکنم.راستش حتی پیدا هم کرده بودم.یه غول بی شاخ و دم که 3-2 سال تو یکی از زندانهای آلمان بوده و چون لب از لب وا نکرده بود و جرمی که نمی دونم چی بوده اعتراف نکرده بود آزاد شده بود.این که می گم غول بی شاخ و دم واقعا همینطور بود.هم از لحاظ هیکل و هم از لحاظ اخلاق.طرف از همسایه های دوست دوست برادرم بود.انقدر شر بوده و هیچی حالیش نبوده باباش یه خونه 2 طبقه به نامش می کنه به شرط اینکه دیگه شری واسه خانواده اش نباشه.اونم برای یه طبقه اش مستاجر میاورده و البته باید بگم مستاجراش بیشتر از 3-2 ماه دوام نمی آوردن.چون عین یه حیوان شاخ دار  سرش رو مینداخته می رفته تو خونه مستاجرش  و اصلا هم کسی رو آدم حساب نمی کرد و یه راست می رفت تو آشپزخونه و سر قابلمه غذاشون(فکرش رو بکنینشیطان ).هیچ کس هم جرات حرف زدن نداشت.چون بر فرض شکایت هم ایشون نه از کلانتری واهمه ای داشت .نه زندان.

خدا رو هم شکر می کنم که همچین جانوری رو هرگز ندیدمش و الان هم به هیچ وجه نمی خوام  نه اون و نه افرادی مثل اون رو حتی برای یکبار تو زندگیم ببینم.ولی دوست داداشم که خونه  دوستش رفته بود و دیده بودش می گفت طرف هیچی حالیش نیست.می گفت یه تصادف ساختگی درست می کنه و یهو با چوب و چماق می ره تو شیشه ماشین طرف و خرد و خاکشیر می کنه و بعدم می زاره میره.نوچه هم نداره و تکی کارش رو می کنه!!!!!خلاصه طرف یه روانیه.ولی تو همین افکار بودم که یه شب.....

یه شب قبل از خواب بازم داشتم به همین چیزا فکر می کردم و به شدت دودل بودم و همون موقع به خدا گفتم خدایا خودت راه درست رو یه جوری بهم نشون بده.من تا به حال انقدر از کسی متنفر نبودم و الان هم پرم از حس انتقام .نمی دونم چه کار کنم.

خوابیده بودم و خواب دیدم که یک نفر که نمی دیدمش و فقط صداش رو می شنیدم خیلی آهسته بهم گفت سوره (حج ) رو با معنای کاملش بخون .همه ی این سوره ی مبارکه  رو با قلم مشکی و اِعراب قرمز بنویس و معناش رو با قلم آبی بنویس که متمایز باشه و بعد از اون صبور باش.

صبح که بیدار شدم هنوز از خوابی که دیده بودم گیج بودم.اولین کاری که کردم این بود که وضو گرفتم و قران رو آوردم و با دقت شروع به خوندنش کردم....

خوندم و خوندم تا رسیدم به آیه 60 این سوره مبارکه که می فرماید:((سخن حق این است و هر کس به همان قدر ظلمی که به او شده به مقام انتقام بر آید  و باز بر او ظلم شود البته خدا او را یاری می کند .همانا خدا را از گناه خلق عفو و آمرزش بسیار است))

 View Full Size Image View Full Size Image  View Full Size Image 

          View Full Size Image         View Full Size Image

(اگر عکسها بد افتاده معذرت .همین الان گرفتم فقط واسه اینکه تو وبلاگم باشه)

 باز هم خوندم و اشکهام بی اختیار سرازیر شدن.....

مادرم وقتی اول صبحی من رو دید اولش ترسید ولی وقتی جریان رو فهمید اونم پا به پای من گریه کرد

خدای من ،خدای خوب و مهربونم.....

چقدر قشنگ و دقیق جوابم رو دادی.

چقدر صریح بهم گفتی که خودم هرگز در مقام انتقام ( به صورت غیر عقلانی)برنیام.

چقدر قشنگ بهم گفتی همه کارا رو به خودت بسپارم و توکلم فقط به خودت باشه.

و چقدر قشنگ آرومم کردی.

خدایا ببخش که بزرگیت رو به این آسونی فراموش کرده بودم.

خدایا ممنونم.

دیگه بعد از اون خواب خبری از اون افکار مزاحم در من نبود .مصمم شدم همه چیز رو در وهله اول به خدا و بعد هم به قانون بسپارم.مطمئن بودم بی جواب نخوام ماند و بعدها تعریف می کنم چطور خدا و ائمه به بهترین ( و واقعاً بهترین)شکل ممکن کمکم کردن.کمکهایی که در حالت عادی هیچ کس باور نمی کرد واقعا اتفاق افتاده باشه.

بعد از اون خواب تصمیم گرفته بودم صداقت رو مثل همیشه پایه کارم کنم و حتی اگر پرونده هام هر جایی به مشکل هم برخوردن کلامی جز حقیقت نگم (حتی اگر به ضررم باشه) و این شد که تا به حال هم کلامی جز حقیقت نگفتم.در واقع وجدانم خیلی خیلی راحته و می دونم اگر نیاز به قسم هم باشه می تونم با خیال راحت دست روی قران هم بزارم.

ادامه دارد....

۱۵

بعد از اون شب به خاطر فشارهای عصبی زیادی که تحمل کرده بودم تا چند روز(حدود ١٠ روز) تقریباً بیهوش بودم و خاطراتم رو یا یادم نمیاد و یا خیییلی کم به خاطر میارم.معده ام هم خونریزی کرده بود .

 ظاهراً یه روز دیگه حالم خیلی بد بوده و خانواده ام من رو می برن بیمارستان.

دکتری که اونجا بوده به خانواده ام گفته شاید نیاز باشه حتی بستری هم بشه که ظاهراً من اصلاً قبول نکردم. و دکتر هم یه عالمه قرص آرام بخش و خواب آور مثل آلپرازولام ، نوروتیلیپتیلین، پروپرانولول و ... داده تا استفاده کنم و برگشتم خونه.ولی حتی بیمارستان رفتن رو هم یادم نمیاد.

فشارهای عصبی روم زیاد بود.دیگه راحت و علنی گریه می کردم.اونم مدام.راستش اصلا حتی یادم می رفت غذا خوردم یا چی خوردم.اینطور که خانواده ام بعدها گفتن ظاهراً هوس یه غذایی می کردم ومادرم تهیه می کرده و باز فرداش یادم میرفت و دوباره می گفتم خیلی وقته این غذا رو نخوردیم و می گفتم برام درست کنن.در حالیکه اون قبلی رو هم نخورده بودم.

این وخامت حال تا ١٠ روز ادامه داشت و دودو تو اون ١٠ روز فقط یک بار !!! اومد یه نیم ساعتی سر زد و رفت .اون یک بار هم  به خانواده ام گفته بود چون خواب دیده من مُردم و من رو به جای برادش که فوت کرده دارن تو خاک می زارن(واقعاً هم داشت خوابش به حقیقت می پیوست ) و گفت واسه همین اومده(که ببینه من مُردم یا نه).

بعد از اون ١٠ روز یه کم بهتر شده بودم .با دودو هم قهر نبودم که بخوام باهاش قطع رابطه کرده باشم.بهش زنگ می زدم.اگر صبح بود می گفت مدرسه ام نمی تونم حرف بزنم، اگر بعد از ظهر بود می گفت با مادر جون اومدیم بنگاه دنبال خونه می گردیم ( بازم نمی تونست حرف بزنه) شب هم یا داشت خواهرش رو بدرقه می کرد( خواهرش داشت می رفت حج و من به خاطر وخامت حالم نتونسته بودم برم.گفته بودم خواهرش رو دوست داشتم ولی اون با همه خداحافظی کرده بود و به همه زنگ زده بود الا من و این وظیفه رو خودم جای اون به جا آوردم و بهش زنگ زدم و گفتم انشاالله وقتی برگشتی جبران می کنم .غافل از اینکه اونا فکرای دیگه داشتن و من احمق نمی دونستم) بقیه شبا هم خواب بود و جواب نمی داد.

فقط یکی دو بار تونستم باهاش صحبت کنم و بهش گفتم پس کی میای دنبالم بریم خونه ، گفت نمی دونم.فعلا که دارم برای مادر جون دنبال خونه می گردم.فرصت نمیشه!!!!

خواهرش حول و حوش ٢٢-٢١ اردیبهشت ٨٧ از سفر اومد.ولی این بارم مثل ختم برادرش و ازدواج ما نه ولیمه ای ، نه پلاکاردی ، نه استقبالی ،انقدر بی سر و صدا که حتی خواهرم هم که واحد روبروییشون بود متوجه اومدنش نشده بود.

خواهرش یه کم شیشه خرده کمتری داشت( فقط یه خرده ) و ساده تر از اونای دیگه بود.

یه بار خواهرم اتفاقی تو راهرو دیدش و گفت انقدر بی خبر اومدین که متوجه نشدیم.والا می خواستیم خدمت برسیم ( همون چیزی که اونا نمی خواستن) .خواهرم از خواهرش دعوت کرده بود تو یه فرصتی بره خونه خواهرم تا یه کم با هم صحبت کنن.( از هیزم مادرش که تنوری گرم نشد).خواهرش گفته بود  تو پروانه جنوبی یه خونه گرفتن  و چون سفر بود و از خیلی جریانات بعد از اون خبر نداشت تلفن خونه شون رو هم داد( دقیقا کاری رو کرد و چیزی رو گفت که خانواده اش نمی خواستن بکنن.چون وقتی از دودو سوال کردم خونه گرفتین  گفت نه و البته خواهرش فراموش کرد به خانواده اش هم بگه که این بی دقتی رو کرده و جای تقریبی خونه جدیدشون -ونه دقیق- رو بهمون داده.اون موقع ما اصلا نمی دونستیم که اونا نیتشون چیه)

به خواهرش زنگ زدم و گفتم دلم برات تنگ شده.می خوام بیام ببینمت.گفت نه ، خودم میام خونه تون!!!! و یک هفته بعد زنگ زد و گفت فردا میام خونه تون.گفتم تنها ؟گفت آره.

اونا ٢۵ اردیبهشت اسباب کشی کردن و رفتن بدون اینکه آدرس خونه جدیدشون رو بهمون بدن یا حتی دودو و مادرش از خواهرم خداحافظی کنن.فقط خواهرش رفت و از خواهرم خداحافظی کرد ( و یادش رفت که همین گفتن حدود جاشون هم می تونه برامون کافی باشه).خواهرش گفت کامیون داشت می رفت مادرم اینا گفتن میان واسه خداحافظی خدمتتون(آره جون خودشون)

٣٠ اردیبهشت قرار بود خواهرش ساعت ۵ بیاد.

مادرم و خواهرم براش از طرف من یه ساندویچ میکر گرفته بودن و می خواستم برم خونه شون بدم که نذاشت و گفتم پس همین جا بهش میدم.

 با فکر کردن مداوم به این موضوع که همسرم به کلی فراموش کرده تشکیل زندگی داده   و حتی اصلا یاد من نیست باز بعد از ظهر حالم بد شد.انقدر بد که مجبور شدن به اورژانس زنگ بزنن.تمام بدنم می لرزید و احساس می کردم دقایق آخر عمرمه.اورژانس تشخیص فشار شدید عصبی رو داد و گفت باید برم بیمارستان.اونجا کاری نمی تونستن بکنن .ولی باز من قبول نکردم و ظاهراً  اونا یکساعتی موندن تا ببینن اوضاع چطور میشه و چون بهتر شدم دیگه رضایت دادن که نرم.

 اونادقیقا زمانی اومدن که ماشین اورژانس جلوی در بود.

و دکتر بالای سرم و صلاح نمی دونست تنهام بزاره و بره و دیگه کار به جایی رسیده بود که دکتر دستم رو گرفته بود تو دستش و سعی داشت هر طور شده به ضرب دارو و نصیحت و حرف آرومم کنه و منتظر بود اگر اوضاع تغییر نکرد اقدام بعدی رو که به زور بردنم بود انجام بده.

پدر و مادر و خواهر و برادرام و خانم برادرم هم به شدت گریه می کردن(چون واقعا احساس می کردم دارم می میرم و نفسم به شدت تنگ شده بود)

اونا که می گم به این علته که خواهر دودو تنها نیومد و مادرش هم باهاش اومد داخل و البته جناب دودو هم اومده بود ولی افتخار نمی داد بیاد داخل.

مادرش از همون جلوی در شروع کرد به حرف مفت زدن که این بازیها چیه.پسر منم استامینوفن می خوره(دقیقا به همین قرص اشاره کرد.می بینید تو رو خدا چقدر حالش بد بود) .بابام با اینکه خیلی ناراحت بود ولی به شدت داشت خودش رو کنترل می کرد.برادر آخریم هم چون دیگه طاقتش تموم شده بود و می ترسید کار دست بقیه بده رفت طبقه دوم ولی از بالا همه حرفای مفت اینا رو می شنید.

بعدم مادرش بلند بلند در کمال وقاحت گفت می خواست همون موقع به هم بزنی.و بازم تکرار کرد که دودو دیدی زن عین مادرت پیدا نمیشه!!!!!(هر کی ۶ سال از خونه شوهرش فراری باشه و شوهرش در به در دنبالش بگرده و طلاق هم نگرفته باشه  زن نمونه است!)

من تو اتاق خودم بودم و دکتر هم بازم نصیحت کرد آروم باشم و به بقیه هم همین توصیه رو کرد و بازم گفت بهتره بریم بیمارستان که چون من قبول نکردم رفت.البته از لحاظ جسمی بهتر بودم ولی از درون شده بودم عین کوه آتشفشان.

از طرفی برادرام قبل از این تاریخ(٣٠ اردیبهشت ) به دودو زنگ زده بودن و خواسته بودن یه قراری ٣-٢ نفره تو مطب برادرم بزاریم و نه من و نه اون مادر و پدرامون رو نبریم و گفته بودن اگر می خواین با خواهر و برادرتون بیاین  و دودو هم در ظاهر ( و فقط در ظاهر) قبول کرده بود ولی هیچ اقدامی نمی کرد. در واقع نه تنها خودش هیچ اقدامی نمی کرد بلکه اقدام خانواده من رو هم برای حل مشکل بی جواب گذاشته بود. و این کارای دودو و حرفا و اعمال قبلیش و حالا هم حرفای مفت مادرش من رو عین کوه آتشفشان داشت فعال می کرد.

خواهرم گفت کاش دودو هم اومده بود تا با هم همین جا مشکل رو حل می کردیم و یه طرفه به قاضی نمی رفتیم.گفت اومده .بیرونه.خلاصه به زور جناب دودو رو آوردن داخل خونه.

من هنوز رو تختم دراز کشیده بودم و حرفاشون رو می شنیدم.مادرم به دودو گفت که من حالم چقدر بد شده بود و گفت تو اتاقم هستم و خواهرش وقتی خواسته بیاد پیشم و نیم خیز شده مادرش چنان چشم غره ای بهش رفته که دیگه بلند نشد. اونا حتی اورژانس و دکتر رو هم دیده بودن.ولی در کمال وقاحت مادرش گفت همه اینا فیلمه.

مادر و پدر ساده و بیچاره منم سعی می کردن نادیده بگیرن و مدام بهشون میوه و شیرینی تعارف می کردن.

دیگه تحملم تموم شد.تصمیمم رو گرفتم.هر طور بود خودم رو رسوندم تو پذیرایی.

بدون هیچ سلام و علیکی ( فقط با خواهرش از دور سلام کردم)  رفتم نشستم رو مبل.

مادرش گفت می خواستی به هم بزنی.دیگه جوش آوردم و گفتم خانم محترم تا حالا من  خانواده ام زیاده از حد انسانیت به خرج دادیم و قصدمون هم تا به حال اصلاح کار و البته زندگی بوده ولی شما نفهمیدین و نمی خواین هم بفهمین.فقط خدا می دونه شما چطور آدمایی هستین.

گفتم ولی از این به بعد وضع فرق میکنه.می خوام اون روی من رو هم ببینین.

گفتم اولین کاری که می کنم مهریه ام رو اجرا می زارم.

گفت طلاق می خوای بگو طلاق می خوام.گفتم نه .به همین راحتی طلاق نمی خوام.می خوام بفهمونم بهتون با کی طرفین.من اصلا طلاق هم نمی خوام.

گفتم دومین کاری که می کنم با همسرتون تماس می گیرم و بعد از ۶-۵ سال که متواری هستین و ایشون در به در دنبالتون می گردن می خوام لطف کنم و بهشون آدرس بدم.مادرش هم پشت سر هم می گفت دستت درد نکنه، دستت درد نکنه.

گفتم خوبی رو نفهمیدین حالا می خوام با زبون خودتون باهاتون صحبت کنم.

بعد هم آنقدر حالم بد بود که دیگه تحمل خونه رو نداشتم.خواهر و برادرم کمک کردن حاضر بشم و رفتیم پارک نزدیک خونه.

برادرم هم یه گلوله آتیش.ما رو گذاشت و برگشت خونه.البته آدمی نبود که بزن بزن راه بندازه.چون ما ٢۵-٢۴ ساله داریم تو محل با آبرو زندگی می کنیم.همون موقع دودو داشت می گفت پسرتون خیلی آقاست.ولی این خانم خانما هی می گفت داداشم اگه بفهمه فلان  می کنه.(مثلا می خواست من و برادرم رو به جون هم بندازه ولی عمرا)

همون موقع برادرم سر می رسه و رو به پدر و مادرم می گه آخه اینا آدمن که هی بهشون میوه و شیرینی تعارف می کنین.ما مثل آدم خواستیم مشکل رو حل کنیم نخواستن.با دودو قرار گذاشتیم هر بار ما رو پیچوند.بعدم بهش گفت خیلی بی غیرتی.زنت اینجا داشت  می مرد.خودت آوردی گذاشتیش اینجا و گفتی نیارینش خودم میام دنبالش بعدم رفتی دنبال کارای شخصیت؟نگفتی متاهل شدی؟نگفتی زنم تو چه حالیه؟برات مهم نبود اگر می مرد؟بعدم گفت خواهر من داشت اینجا می مرد.بعد مادرت می گه پسر منم استامینوفن می خوره؟؟؟

گفت تا امروز اگر یک درصد هم احتمال می دادیم خواهرمون شاید مقصر باشه ولی دیگه مطمئن شدیم قضیه چیه.تو مرد نیستی.یکماهه کدوم گوری هستین.حالا هم که اومدین به جای اینکه حرفای شیرین بزنین ، یه دسته گلی ، شیرینی ، چیزی بیارین و عروستون رو که خودتون آوردین با احترام ببرین ،از اون موقع تا حالا مادر و پدر صبور ما رو گیر آوردین و دارین لیچار می بافین؟بعدم گفت دیگه کور خوندین .از این به بعد تا آخر پشتش هستیم و گفت حالا که چرخیدین منتظر باشین تا ما هم بچرخیم.

 طولانی شد.معذرت.باقیش بمونه واسه بعد.

۱۴

سعی می کنم خاطراتم تا قبل از برگشتن به منزل پدرم رو تو همین پست تموم کنم.

حالم دیگه افتضاح بد شده بود.رنگی به صورتم نمونده بود.مطمئن بودم من خودم به خونه پدرم بر نخواهم گشت و فقط و فقط به مرگ به فکر می کردم.

راستش رو بخواین خواهرم می گه اون روزا اصلاً حتی حالت چهره من هم تغییر کرده بود و اونا از روی همین علایم بالاخره فهمیدن که اوضاع خرابه.

هر کس زنگ می زد و گریه کرده بودم وصدام گرفته بود آلرژی رو بهونه می کردم.غافل از اینکه من عین کبک فقط سرم رو زیر برف کرده بودم

 دودو  حتی اجازه نمی داد با مادرش در خصوص مشکلاتم کمی صحبت کنم(چون حس می کردم مادر دودو اون رو بزرگ کرده و اخلاق و روحیات پسرش رو بهتر می دونه و می تونه بهترین کمک باشه و کمکم کنه تا بتونم کاری کنم که دودو رو راضی نگه دارم ولی زهی خیال باطل ). ظاهراً دودو خودش بدون اطلاع من مدام برادرای بیچاره ام رو تو اون برف و سرما می کشونده پارک و هیچ حرفی هم واسه گفتن نداشته.هر چی برادرهام می پرسیدن مشکل چیه؟خانه داری بلد نیست ؟کدبانو نیست؟تنبله؟به خودش نمی رسه؟تو وظایف زناشوییش کوتاهی می کنه؟ گفته بود نه.نمی دونم.و  مدام می گفته مسئولیت پذیر نیست.و آخرش هم نفهمیدیم مسئولیت از دید دودو یعنی چی؟(چون خودش هم نمی دونست.فقط یه چیزی رو عین طوطی تکرار می کرد.)

خواهرم ١ اردیبهشت ٨٧ اومد خونه مون.(تاریخها رو به خوبی یادمه چون ٣١ قرار بود جواب آزمایشم رو بدن که دودو حاضر نشد سر راهش بره اون رو بگیره  و خواهرش رو برد دکتر و منم ١ اردیبهشت با پیک اون رو مجبور شدم بگیرم)مادر و پدرم رفته بودن سفر  تا هوایی عوض کنن.منم می خواستم به خواهرم نشون بدم که مثلاً خیلی خوشبختم و نگران نباشن و می خواستم بازم فیلم بازی کنم.برای ناهار پیتزا گرفتم.حتی برای دودو هم گرفتم .راستش مادرم جوری تربیتمون کرده که تنها خور نبودیم هیچ وقت.حتی یه چیز کوچولو رو هم براش نگه می داشتم.بعد از ناهار خواستم بازم به شوخی و خنده بگذرونم .ولی دیگه دستم رو شده بود.دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود و بی اختیار گریه می کردم.اشکام تمومی نداشتن.هی میومدن و میومدن.از دست خودم لجم گرفته بود که چرا دیگه نمی تونم.تو بغل خواهرم یه دل سیر گریه کردم.زار زار.خواهرم از من ٨ سال بزرگتره و بهترین دوست زندگیمه و واقعا تو دلسوزی و محبت لنگه نداره.

اونم با اینکه کامل نمی دونست قضیه چیه و فقط می دونست من یه مشکلی دارم که دارم گریه می کنم پا به پام نشست و گریه کرد.

ازم پرسید چی شده؟گفتم هیچی فقط دلم می خواد بمیرم.

دیگه از اون دختر شاد و خندون و فعال قبل از ازدواج خبری نبود.شده بودم یه مرده متحرک.به شدت افسرده بودم.حسابش رو بکنین ماهها کنار کسی زندگی کنین که هر روز بهتون بگه دوستتون نداره.قبل از ازدواج الکی بهتون گفته دوستتون داره.دلش می خواد با دوست دختر سابقش (حتی با اینکه شوهر کرده) صحبت کنه و لاو بترکونه.

دلش می خواد بره و با مادرش زندگی کنه و تنها لطفی که می تونه بهت بکنه اینه که برات یه خونه جدا اجاره کنه و تو هم الکی به همه بگی داری با شوهرت زندگی می کنی.

دیگه هیییچییی ازم نمونده بود.

خواهرم می خواست به دودو زنگ بزنه و اجازه بگیره و من رو ببره خونه شون.ولی بهش گفتم نمی رم.گفتم حالم خوبه و می خوام تو خونه ام باشم.

راستش دیگه فقط مرگ و می خواستم و بس.

خواهرم نمی تونست و نمی خواست تنهام بزاره.خواهش کرد.التماس کرد.گفتم نمیام.می خوام تو خونه ام باشم.گفتم دودو از مدرسه میاد و گناه داره.

بعد از ظهر شوهر خواهرم و خواهرزاده ام اومدن و اونا هم هر کاری کردن نرفتم .( می گفتن بیا برو خونه مادر دودو لا اقل  ولی نرفتم)خواهرم رفت ولی خطر رو حس کرده بودن و همون شب به برادرام گفته بود که اوضاع روحیم افتضاحه.

مادر و پدرم برگشتن و رفتن خونه خواهرم که قبلاً گفتم همسایه واحد روبرویی مادر دودو بود.(من اطلاع نداشتم که همه می دونن ولی ظاهرا اونا خیلی وقت بود حال من رو دیده بودن و زنگ خطر رو احساس کرده بودن و خودم بودم که فکر می کردم بقیه هیچی نمی دونن).اونا تصمیم گرفته بودن تا با مادر دودو(که به اصطلاح بزرگتر دودو محسوب می شد بشینن و منطقی صحبت کنن و مشکل رو حل کنن )

فردا صبحش یعنی ٢ اردیبهشت ٨٧ پدرم زنگ زد خونه مون.گفت ما برگشتیم و گفت خونه خواهرم هستن.ازم خواست منم برم اونجا.تعجب کردم به این زودی برگشتن.(راستش اصلا به اینکه گریه های دیروزم غیر عادی بوده فکر هم نکرده بودم .چون این کار ۴ ماه قبل من شده بود و خودم بهش عادت کرده بودم)گفتم من نمیام.به دودو نگفتم.گفت من بهش اطلاع دادم  و اجازه گرفتم.با این حال گفتم باید خودم باهاش صحبت کنم.من به خودم اجازه نمی دادم بی اجازه دودو حتی تا سر کوچه هم برم.

زنگ زدم به دودو .گفت عقد نامه رو گذاشتم تو پاکت روی میز کنسول.اون رو هم برای پدرت ببر.( رسمه که عقدنامه دست پدر عروس بمونه ولی تو این ۴ ماه دودو به بهانه های مختلف مثل وام و ...از بردنش سر باز میزد.نهایتاً هم به جای اینکه با احترام و با یه جعبه شیرینی خودش اون رو بیاره و به پدرم تحویل بده اینجوری گذاشته بود.البته واقعاً خواست خدا بود که بعد از این همه وقت دقیقاً همون روز عقدنامه رو به پدرم تحویل بده والا معلوم نبود چی میشد).

عقدنامه رو برداشتم و آژانس گرفتم و رفتم خونه خواهرم.هی ازم می پرسیدن چی شده؟چرا رنگت اینجوریه؟چرا قیافه ات این شکلی شده؟منم از همه جا بیخبر می گفتم هیچی سرما خوردم.

ولی وقتی پدرم بی مقدمه گفت ما برگشتیم که امروز اول با تو صحبت کنیم و بعد هم با مادر دودو .چون دودو ظاهراً حرف خاصی برای گفتن نداره.ازم خواست مشکلاتم رو بگم و گفتم.چیزی که مدتها مثل یه راز سعی کرده بودم پنهانشون کنم گفتم.خواهرم هم پشت سر هم برام آب قند میاورد .ناراحت بودم از اینکه دارن به خاطر من غصه می خورن.

اصلا بیشتر ناراحتیم بابت این بود.

پدرم گفت حتما مادرش دلیل قانع کننده ای برای رفتارهای پسرش داره.شایدم اصلا اون چیزی نمی دونه.زنونه برین خونه شون و باهاش صحبت کنین و ازش راهنمایی بخواین.اونم بد پسرش رو که نمی خواد.حتما یه راه حلی داره واسه بهتر شدن کارتون و بابام مدام می گفت غصه نخور بابا جون.مادرم هم سعی می کرد گریه نکنه و گاهی که دیگه نمی تونست می گفت می ریم حل می کنیم.تو فقط غصه نخور.

بعد از ظهر وقتی می دونستیم تنهاست رفتیم خونه مادرش.اگه آدم قراره مادر بشه و مادری مثل این آدم بشه اگر نشه خیلی سنگین تره.

گفتم .بهش گفتم دودو اصلا مراعات نمی کنه ازدواج کرده و همینطور با خانمها رابطه داره.تلفنی و عشقولانه اش رو خودم دیدم.حضوریش رو نمی دونم.

در کمال وقاحت و پر رویی گفت حالا با دو تا خانم هم صحبت کنه.طوری نمیشه که.

کم مونده بود شاخامون بزنه بیرون.مادرم گفت حاج خانم شما خودت حاضری اگر برای دخترت همچین اتفاقی بیفته بشینی و نگاه کنی؟گفت زن و شوهر دعوا کنن ابلهان تماشا کنن!!!!!!!!من به دودو گفته بودم اگر دور دنیا رو بگردی زنی مثل مادرت نمی تونی پیدا کنی گوش نکرد( این حرفا رو هم در کمال خونسردی می زد).آدم نباید به شوهرش غذای سرد بده.گفتم خانم الان دیگه کسی غذای سرد نمی خوره.تو اکثر خونه ها ماکروفر هست.گفت آره خوب .حالا غذای سرد و هیچی!!!

خلاصه تو اون ٢-١ ساعت جز متلک و بی حرمتی و ....چیزی ندیدیم  و مادر و خواهر بیچاره منم که اصلا بی آبرویی بلد نیستن لام تا کام حرف نزدن.فقط مادرم گفت اینجوری یه طرفه نمیشه قضاوت کرد.زنگ بزنین دودو هم بیاد  و بشینیم با هم مشکل رو حل کنیم.مادرش رفت زنگ زد به دودو.بعدم اومد و انگار نه انگار که من اونجام و تو زندگی دودو شریکم و همسرشم و خونه دودو خونه منم محسوب میشه.گفت دودو می گه من نمیام.فقط اجازه داده من و خانمش بریم اونجا واسه صحبت( به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم.یعنی دودو و مادرش دو تایی می خواستن تو خونه خودم بریزن سرم و هر چی دهنشون میاد  بهم بگن.) منم که دیگه دستم پیش مادر و پدر و خانواده ام رو شده بود گفتم بیخود.مگه خانواده من دارن میان مهمونی که نیاز به دعوت شما یا دودو باشه.اونجا خونه منم هست و خانواده من باید باشن.امشب باید دودو بگه مشکلش تو زندگی با من چیه.باید دلیل حرفاش رو بگه.شما هم به عنوان مادرش باید نه به من بلکه به زندگی پسرتون کمک کنین.با پدر و مادرم و مادر دودو رفتیم خونه ما.ولی دودو واقعا حرفی و دلیلی واسه کاراش نداشت.هیچی.فقط می گفت مسئولیت پذیر نیست.می گفتن تو زندگیت کم گذاشته می گفت نه.ولی مدام همین حمله رو تکرار می کرد.

پدرم هم گقت بیاید صورت هم رو ببوسین و اصلا فکر کنین از امروز زندگیتون رو شروع کردین.هر چی خواستیم طفره بریم نشد و به هر حال من دودو رو بوسیدم !!!(نه اون)

مادرش هم انگار قله رو فتح کرده باشه پشت چشمی نازک کرد و پدرم گفت می رسونه خونه شون و خداحافظی کردن و رفتن.

فکر می کردم دودو به خودش میاد و یادش میاد که متاهل شده.ولی بعد از رفتن اونا دودو همه چراغها رو خاموش کرد.همه چراغها رو.بعدم سر دردش رو بهونه کرد و رفت تو اتاق خواب و در رو بست.

رفتم کنار تخت نشستم و خواستم دستش رو بگیرم .دستش رو پس کشید و گفت کثافت بیشعور ازت چندشم میشه.یه جوری میشم دستت به دستم می خوره.

فهمیدم چقدر باطل فکر کردم.هیچ چیز عوض نشده بود.

اومدم تو پذیرایی .رو مبل نشستم و دیگه حتی گریه هم نکردم.شاید یکساعت تمام فقط به مرگ فکر کردم.بعد اس ام اسی به خواهرم زدم و گفتم از اینکه به مامان و بابا گفته ازش دلخورم.

گفتم دعا کن بمیرم.

برادرم زنگ زد به خونه.گوشی رو برنداشتم.به موبایلم زنگ زد جواب ندادم.به دودو زنگ زد و حالم رو پرسید .دودو گفت امشب میارمش خونه حاج آقا .یه چند وقتی استراحت کنه و بعد میام دنبالش .برادرم گفت می خوای شما حالت خوب نیست من بیام دنبالش و بعدم در حالیکه هنوز قطع نکرده بود دودو گفت حاضر شو داداشت میاد دنبالت چند روز برو پیش مامان و بابات(کسی نمی دونست فکر می کرد همیشه و همین حالت با من حرف می زنه و نمی دونست یکساعت پیش چه جوری داغونم کرد).گفتم اینجا خونه منه و هیچ جا نمیرم.دودو هم بدون اینکه نظر من رو بپرسه گفت من خودم میارمش.گفتم نمیرم .تو هم سرت درد می کنه و شام هم نداری(البته شام پیتزا داشت و من فقط می خواستم خونه خودم باشم)گفت به هر حال آماده شو .می برمت(یعنی خفه شو.این منم که تصمیم می گیرم)لباس پوشیدم .گفت لباس بیشتر بردار .چند روز اونجا باش .من باید دنبال خونه برای مادرم اینا بگردم.بعدا میام دنبالت .

ساعت ١١:٣٠ شب من رو خودش رسوند خونه پدرم و چای و قرص استامینوفن هم خورد و مادرم هر کاری کرد شام نخوردو رفت ...........

تو این پست سعی کردم  داستان زندگی مشترکم تو خونه مشترکمون رو به پایان برسونم و اگر بعدها بازم نیاز بود رکبی به گذشته خواهم زد. باقیش می مونه واسه پستهای بعدی

بابت طولانی شدنش عذر می خوام.

۱۳

خریدهای من هیچ شباهتی به خرید یک عروس نداشت.

دودو و خانواده اش کوچکترین حرکتی نمی خواستند انجام بدهند.حتی برای خرید هم مادر و خواهرش مدام بهانه می آوردند.مادرش که می گفت عزادارم و خواهرش هم بهانه کار حتی در روز تعطیل را می اورد ٠ الته خواهرش راست می گفت .خوب وقتی آدم قرار باشه روز جمعه از ٨ صبح تا ٢ بعد از ظهر رو تو حموم بگذرونه دیگه وقتی نمی مونه واسه کارهای دیگه!!!) .خواهرش همونطور که قبلاً هم گفتم فقط یکبار ( اونم با اون وضع فجیع و چادر پاره پوره) پا شد اومد برای خرید سرویس طلا(که اونم با این کارهایی که الان دارم ازشون می بینم خیلی مطمئن نیستم خریده باشن).

دودو می گفت شما خودتون جای ما خرید کنین.البته اختیار تام به ما نمی داد.(هر چند ما که برای خریدهای خودمون خیلی روی قیمتش سخت نمی گرفتیم و خوب بودن جنس ملاک اول بود برامون برای خریدهای اونا هم سعی می کردیم خیلی با قیمت پایین و در واقع مفت برداریم و هم فاکتور تهیه کنیم)(ارزون و مفت خرید کردن تو خرید عروسی همیشه دلیل بر خوب بودن عروس خانم نیست.می تونه نشانه خریّت هم باشه.البته این امر کاملاً بستگی به درک و شعور و معرفت داماد و خانواده اش داره)

دودو نه تنها خرید درست و حسابی نکرد بلکه هیییچ وسیله ای هم به عنوان جهیزیه داماد با خودش به همراه نیاورد و از خونه مادرش فقط بالشش!!!میز و صندلی کارش و لباسهاش رو آورد .

خریدهای عروسی من کلاً شامل این چیزا شد:

١- سرویس طلا به ارزش ٠٠٠/٩۵٠ تومان(که از ارزانترین سرویس های عروسی در سال ٨۶ بود)

٢-حلقه به ارزش ٠٠٠/٢۵٠ تومان

٣-چمدان سایز متوسط ( که حاضر نشد مبلغش رو به طور کامل بپردازه و از ما خواست نصف پولش رو ما بپردازیم  و در عوض همین یه چمدان رو برداریم .در حالیکه مادر من می خواست یه چمدان سایز بزرگ برای دودو بگیره که گفت ما زیاد مسافرت نمی ریم و همین یکی کافیه!!!!)

۴-یه پالتو کرم رنگ به ارزش ٠٠٠/٣٨ تومان ( در واقع این پالتو جای باس عروس من بود و قرار بود سر سفره عقد بپوشمش و تازه کلی سر اینکه گرونه خریدیم غر زد)(همون موقع پالتو کمتر از ٠٠٠/۶٠ تومان پیدا نمی شد و اون موقع چون به زور این قیمت و مدل رو پیدا کرده بودیم مادرم خودش از همین مدل  برام رنگ مشکیش رو هم برداشت و آقا توهم برش داشت که دو تاش رو اون خریده ولی وقتی فاکتورها رو که جداگانه گرفته بودیم نشونش دادم دیگه لال شد)(دیگه از مانتو و ....هم خبری نیود)

۵- شلوار جین به ارزش ٠٠٠/٨ تومان!!!خودتون می تونین جنسش رو حدس بزنین ( شلوار پارچه ای هم به این قیمت پیدا نمیشه و من خودم هم هیچ وقت شلوار با این قیمت نخریدم ولی  بیخیالش شدم.در واقع این خرید اصلاً برام ارزشی نداشت چون هیچ شباهتی به خرید عروسی نداشت)

۶-یک نیم چکمه به ارزش ٠٠٠/٢٠ تومان ( دیگه از کفش مجلسی و ....خبری نبود)

٧-یک کیف به ارزش ٠٠٠/٩ تومان

٨- یه لباس شیری (برای اینکه بتونیم باهاش عکس بندازیم) به ارزش ٠٠٠/٢٨ تومان (که البته خوشبختانه یا متاسفانه این عکس هرگز گرفته نشد . و من هرگز این پیراهن رو نپوشیدم)

٩- سشوار چون دودو خودش استفاده می کرد (من چون اهل استفاده از سشوار نیستم می گفتم نمی خواد) به ارزش ٠٠٠/٢٨ تومان

١٠-اپیلیدی ( که اونم من راضی به خریدش نبودم و بعداً نصیب خواهرش شد) به ارزش ٠٠٠/٧۵ تومان

١١-لوازم آرایش هم که در مجموع چیزی حدود ٠٠٠/٢٠ تومان شد.(خودتون حدس بزنید که چی بودن دیگه)

 

خریدهای ما برای دودو:

١- حلقه پلاتین به ارزش ٠٠٠/۵١٠ تومان

٢- کت و شلوار به ارزش ٠٠٠/٢٠٠ تومان( یک قواره پارچه کت و شلواری هم به ارزش ٠٠٠/٨٠ تومان قبلاً برای این کار براش گرفته بودیم که بعداً گفت می خوام آماده هم بگیرم)

٣- دو دست پیراهن (مجموعاً ٠٠٠/۵٠ تومان)

۴- دو جفت کفش مجلسی مردانه به ارزش (فکر کنم ٠٠٠/۶٠ تومان -شاید یه کم بیشتر یا کمتر)

۵- ریش تراش براون به ارزش ٠٠٠/٢٠٠ تومان

۶- حوله و دمپایی و لباس راحتی هم که بود .(قیمتش یادم نیست )(اونا برای من حتی یه دست لباس تو خونه هم نگرفتن)

٧- پارچه هایی که برای خواهر و مادرش به عنوان خلعتی خریدیم و یک پیراهن هم برای برادرش ( و چون در کمال بی ادبی قبول نکردن بعدها به عنوان هدیه تولد بهشون دادم)

 

این کل خریدهای یه تازه عروس  با هزار تا امید و آرزو بود.

دیگه نه جشنی.نه گلی .نه کیکی.نه مراسمی.نه دریغ از یه حبه قند که دست کسی بدن .نه حتی گذاشتن همون عقد خشک و خالی لااقل تو خونه پدرم برگزار بشه .( آخه مگه ما اصرار داشتیم که انقدر زود همه چیز برگزار بشه؟من که راضی بودم دو سال هم صبر کنم تا هم درسم تموم بشه و هم مادرش از عزا دربیاد .اونا بودن که حاضر نبودن صبر کنن و درس دودو رو بهونه کردن و اصرار داشتن بی مراسم بریم تا دودو به آزمون دکتراش برسه .خدایا هر چند الان خیلی راضیم که نه جشنی گرفتیم که خاطره اش واسمون بمونه .نه عکسی با هم داریم .ولی نمی گذرم ازشون به خاطر این همه بی معرفتی و نامردیشون.اگر دختر خودشون هم بود راضی میشدن به این خرید و این عقد؟!)

حتی برای روز عقد هم هر کاری کردیم تا ٢ هفته دیگه صبر کنند تا لااقل برادرم از سوئیس برگرده راضی نشدن ( و ما هم چون گفته بودم که وسایلمون وسط خونه بود و چاره ای نداشتیم با اشک و زاری مجبور شدیم رضایت بدیم)و سر عقد من با برادرم تلفنی تونستم صحبت کنم.

هدایای سر عقد رو هم در کمال پررویی وبدون اینکه حتی نظر من رو بخواد برداشت  و شب که رسیدیم خونه گفت با اینا باید قرض مادرم رو بدم (نیست خیلی هم خرج کرده بودن ).من هم چون بحث سر این قضیه رو در شان خودم نمی دیدم اصلاً چیزی نگفتم.

برای هدایای عیدنوروز هم همین قضیه تکرار شد.

عقد ما ٧ اذر ١٣٨۶ ساعت ۶ بعد از ظهر بود.

بزرگترهای فامیل ما اومده بودن منزل ما تا از اینجا همه با هم حرکت کنن.

بزرگترهای فامیل اونا هم مثل لشگر شکست خورده جلوی در محضر اومده بودن.

من حتی آرایشگاه رفتنم هم مثل هیچ عروس دیگه ای نبود.

انقدر حالم گرفته بود که حتی با وجود اصرارهای بیش از حد مادر و خواهر و خانم برادرم راضی نشدم اونا هم باهام بیان آرایشگاه سر کوچه و خودم تنها رفتم(البته جلوی اونا می خندیدم و می گفتم دیگه ابرو برداشتن لشگرکشی نمی خواد.چون من حتی قرار نبود تو ارایشگاه ارایش کنم و طبق دستور دودو باید این کار رو مثل همیشه خودم تو خونه انجام می دادم)

خدا می دونه که وقتی من نبودم مادر و خواهر و زنداداشم چقدر گریه کرده بودن .وقتی برگشتم از قیافه تک تکشون که حالا سعی می کردن به زور بخندن همه چیز معلوم بود.

راستش دیگه برام مهم نبود.اینکه تنها رفته بودم یا نه.

یه بغض بزرگ تو گلوم بود ولی برای اینکه مادر و پدرم  بیشتر از این غصه نخورن مجبور بودم بخندم تا غروب ساعت ۵.

ساعت ۵ همه آماده رفتن بودن و منتظر بودیم تا دودو بیاد دنبالم و بریم محضر.

ولی هر چی منتظر موندیم خبری ازش نبود.

فامیلا جلوتر رفتن تا ما هم بعداً بهشون ملحق بشیم.

وقتی به دودو زنگ زدم که کجایی و چرا دنبالم نمیای ...در کمال وقاحت  و پررویی سرم داد زد که من باید بیام دنبالت؟!!من هزار تا کار دارم .باید مادرم اینا رو ببرم محضر.اگر می گی فامیلاتون اومدن خوب تو هم آژانس بگیر و بیا.(کجای دنیا عروس خودش آژانس گرفته و بدون داماد رفته سر مجلس عقدش)(دیگه برام قابل تحمل نبود و قصدم این بود که مجلس رو بهم بزنم که کاش می زدم ) ولی نمی دونم کی به دودو تصمیم من رو اعلام کرد که ۵:٣٠ بازم هم عصبانی زنگ زد و گفت آماده باش میام دنبالت.

وقتی هم اومد منتظر چند نفری که منتظر بودن دنبال ما بیان نشد و گازش رو گرفت و رفت.

بعداً از زبون خود مادرش شنیدم که یکی از هزار تا کار مهم جناب دودو یکساعت قبل از عقدش (که مهمتر از بردن عروس به محضر بوده)خرید شیر برای مادرش بوده.راست می گفت طفلک چه کاری واجب تر از این ؟!!!!

شام رو پدرم داد و هر کاری کردیم نه خانواده دودو اومدن و نه گذاشتن به فامیلاشون بگیم.در واقع اونا بین خودشون هم پنهان کاری داشتن و با خودشون هم روراست نبودن .شام فقط دودو اومد.اونم تو اتاق من (نه بین مهمونای ما) نشسته بود و حتی برای شام هم حاضر نشد بیاد بیرون و شام ما رو آوردن تو اتاق.

دودو عوض اینکه شرمنده باشه که چرا یه استکان چایی دست هیچ کس نداده ، اصلاً به روی خودش نیاورد که شام عروسی با داماده و حتی بعداً در کمال پررویی گفت شامتون یه کم یخ کرده بود ( در صورتیکه همه از کیفیت بالای غذای اون شب هنوزم صحبت می کنن و پدر بیچاره من زحمت این کار رو هم به نحو احسن به خاطر من به عهده گرفت بدون اینکه حرفی بزنه)

باقیش باشه واسه بعد....