((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۰

زندگی ساختنی است نه گذراندنی...

بمان برای ساختن....

نساز برای ماندن....

*********************************************************

سلام دوست جونام...

خوب این هفته هیچ خبری از دادگاه نداشتم...چون دراستراحت به سر می بردم...

البته فقط دادگاه نرفتم والا بیکار نبودم که...

چند تا کتاب خوندم...

  • کتاب "عروسی به نام میراندا" آنیا ستن
  • کتاب"چهل حدیث" محمد علی کوشا
  • کتاب "کویر" دکتر شریعتی(که البته هنوز تمومش نکردم)

١.روز یکشنبه آقای " ی" همون وکیلی که یه مدت خیلی کوتاه(یک هفته) تو دفترش کار کردم باهام تماس گرفت و مجدد خواست باهاشون همکاری کنم...البته قبلا هم گفتم که ایشون مایله یه اتاق از دفتر کارش رو بهم بده تا در زمینه رشته خودم باهاشون همکاری داشته باشم .ولی خوب این کار نیاز به مجوز داره که من ندارم و بدون مجوز هم هرگز چنین کاری نمی کنم...ولی بهشون گفتم از اونجایی که بنده قصد دارم حقوق بخونم دوست دارم که به نوعی باهاتون همکاری کنم(البته اگر شرایط رو سنجیدم و مطابق میلم بود).مثلا می تونم بعد از ظهر ها به عنوان مسئول دفترشون باشم...صبحها تا ساعت 2 شرکت خودمون خواهم بود (البته اونجا سمتم کاملا متفاوت با هر جای دیگه خواهد بود و هیچ ربطی هم به رشته تحصیلیم نداره )و از ساعت 3 تا 8 می تونم دفتر آقای وکیل باشم...دفترشون تا خونه 10 دقیقه فاصله داره (حالا باید دید خدا چی می خواد)

٢.روز دوشنبه بالاخره یه فرصت پیدا شد و بنابراین طبق برنامه قبلی به یه دوست قدیمی عزیز زنگ زدم و رفتم منزلشون....خیییییلی خوش گذشت....مخصوصا با اون پسر گلش که با من حسابی اخت شده بود ...دوست قدیمی جونم هم از بس به من پیتزا و نون خامه ای داد که شک داشتم تو ماشین آژانس جا میشم یا نه که جا شدم شکر خدا...بس که خوشمزه بود(هر دوتاش خونگی بود و توسط خودشم پخته شد)دوست جون قدیمی بازم ممنون....کلی هم خندیدیم....دوست جون قدیمی می گفت رفتم کتاب بخرم به آقای فروشنده می گم آقا رمان دارین؟!گفته بله...چه رنگی می خواین؟!(طفلک فرق رمان و روبان رو نمی دونست خوبنیشخند)فکر کن مغز آدم هنگ می کنه یه دفعه همچین چیزی بهت بگن....

چون طولانیه هر کی مایله باقیش رو بخونه لطفا بیاد ادامه مطلب 

**********************************************************

 

 

فقط اسم وبلاگهای برگزیده رو اون بالا خوندن و حتی از صاحب وبلاگ نخواستن کمی بیشتر راجع به وبلاگش توضیح بده و یا حتی آدرسش رو بده...لوح یادبود رو دادن و بر خلاف قرارشون در مورد رتبه وبلاگ کسی چیزی نگفت.بعدم  پذیرایی با کیک و ابمیوه و بالاخره ساعت 9 شب رسیدیم خونه...(اینم یه نمای نزدیکتر از لوح...به دیکته ی لغت "سپاسگزاری" هم لطفا دقت کنین...)

با همه ی این حرفا بد نبود....اینم یه تجربه بود...ولی دلم می خواست دوستان وبلاگیم رو از نزدیک ببینم....

پ.ن.1: روز جشن متاسفانه دوربین یادم رفت ببرم...ولی مطمئنم تو وبلاگهای دیگه عکسهای زیادی ازشون می تونین ببینین....همه تقریبا عکس انداختن

پ.ن.2:اینم یه لینک جالب و با مزه

پ.ن.3: مناجات نامه استاد آملی:

الهی، به رحمت رحمانیه ات نطقم دادی، به رحمت رحیمیه ای سکوتم ده!

الهی، حاصل کار و کوششم این شده است که از غفلت به در آمده ام و در حیرت افتاده ام!

الهی، سین ر در دل حسن نهاده ای ،  یاسین را هم در دل حسن نِه!

٣.یادتونه گفته بودم با خواهرم یه برنامه ای در شرف انجام داریم؟!خوب در واقع برنامه مون یه جورایی برامون غول شده بود و من تصمیم گرفتم هر جور شده به این غوله پیروز بشیم...منظورم کلاس رانندگیه که اوایل به علت تنبلی و بعد هم به علت ترس فوق العاده زیاد پشت گوش مینداختیمش اساسی....حاضر بودیم هزار تا کار طاقت فرسا مثل کندن کوه بیستون و پیدا کردن اشک چشم مورچه افریقایی و خلاصه هر کار دیگه ای انجام بدیم ولی زیر بار این رانندگی نریم....ولی چند وقت قبل به خواهرم گفتم دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست...بااااااااید بریم یاد بگیریم....شده سنگ از آسمون بباره...شده طوفان نوح بیاد ...خلاصه کلاس آیین نامه با موفقیت به پایان رسید...از یه کلاس ٢٠ نفری ۵ نفر قبول شدیم !!!!که خوب شکر خدا من و خواهرم هم جزوشون بودیم...

چهارشنبه اولین روز جلسه شهر بود....من با یه مربی برداشتم و خواهرم با یه مربی دیگه ولی تو یه ساعت....خلاصه بساطی بود ....همیشه نگران بودم مربیم یه آدم بد اخلاق بی اعصاب باشه که نتونه خنگ بازیهای من رو تحمل کنه...به من گفتن مربیت اون خانمه است....نگاه کردم دیدم یه خانم شاید ۵۵ ساله ...به نظر یه کم اخمو....راستش از همه بدتر اینکه به شدت شبیه مامان دودو!!!!شانسه دیگه...خواهرم می گه بس تو از اینا خوشت میاد خدا هی برات نمونه هاش رو هم می فرسته(آخه این اولین بار نیست این اتفاق میافته)خیلی نازه نمونه های شبیه سازی شده اش هم وجود داره که خدای نکرده نسلش منقرض نشه!!!

خلاصه موقع رفتن شد و با مربیها راه افتادیم بریم سمت ماشینها(من خیالم رااااحت که جلسه اوله...گفتم بهش بگم تا به حال پشت فرمون هم نشستم و اصلا نمی دونم ترمز کیه و کلاچ خوردنیه یا نه می گه عیب نداره و خودش می شینه و یادم می ده و بعدم می بره یه جای خلوت(یعنی شمام مثل من گول خوردین؟!)

خلاصه رفتیم سمت ماشین...بازم تا اونجا فکر می کردم طرف خیلی بداخلاق باید باشه(آخه تا اونجا هیچی با هم حرف نزدیم جز اینکه پرسید تابه حال نشستم پشت فرمون یا نه که منم با افتخار جواب دادم دریغ از یه بار!!!!)به ماشین که رسیدیم رفتم بشینم سمت کمک راننده که خانم "ش" گفت اینجا نه عزیزم ...از اونور....منم اینجوری خنثیاونم تو یه کوچه که دو طرفش پارک شده بود و یه راه باریک اون وسط بود....

نشستم و برگه رو امضا کرد و شروع کرد به توضیح که این ترمزه این کلاجه و این گازه که یهو تــــــــــــــــــــــــــــــــــق....(من نبودم به خدا ...اصلا هنوز صندلی رو هم تنظیم نکرده بودم و ماشین خاموش بود و ما هم تو پارک...ولی یه خانم خوشگله محکم از پشت کوبید به ماشین ما(شانس رو دارین؟!اگر خانم مربی بعدها از اتفاقات صبح تا اون موقعش تعریف نمی کرد شک نمی کردم که پا قدم من بوده)خلاصه منتظر موندیم مدیر آموزشگاه که ظاهرا افسر هم هست اومد و خانمه هم می دونست مقصره و گفت خسارت رو حاضرم بدم....مربیمون فوق العاده خوش اخلاق....می خندید می گفت طفلک این شاگردم اولین جلسشه....الان ترسش دو برابر میشه(ولی من تازه ترسم ریخت)خلاصه قرار شد بریم صافکاری برای تعیین میزان خسارت!!!!من رفتم نشستم شاگرد و خانم مربی خودش نشست پشت رل...حالا هی دلش شور می زنه که طفلی تو وقتت کشته شد...حتما برات جبران می کنم....بعد از تعیین خسارت خانمه و برادرش پول رو دادن و مربی گفت می دم آموزشگاه خودشون ببرن درستش کنن...ما بریم به آموزشمون برسیم...

بازم جامون عوض شد...اصول و گفت و بی انصاف یه سره برد شلوغترین خیابون اونجا....اونم کی...وقت تعطیلی مدارس....خلاصه برای جلسه اول خوب بود....خانم مربی هم هی بهم انگور تعارف می کرد....پارک کردیم می خنده می گه می دونی وقتی بهمون زدن می خواستم چکار کنم؟گفتم نه...گفت می خواستم برم به خانمه بگم شماره رژتون چنده...خوشرنگه....بعدم یه کیسه از پشت آورد و گفت این لاک روامروز خریدم...رژ خانمه به این لاکه میوومد.....فکرکن...یه ذره بد اخلاقی تو وجود این خانمه نبود...خلاصه کلی خیالم رو راحت کرد....خیلیم با حوصله و دقیقه...حالا تا نتیجه چی از آب دربیاد...من که با این درجه مهارت!!!!خودم رو برای ١٢-١٠ بار امتحان آماده کردم...بالاخره افسر هم باید نون بخوره دیگه!!!!خانم "ش" (مربیمون) می گفت با شاگرد قبل از من داشته سر مرزداران می رفته یه ماشین پلیس پشتشون بوده که دنبال یه ماشین دیگه بوده...ماشینه هم نمی دونم خلافش چی بوده که نگه نمی داشته و خلاصه پلیس پشت ماشین اینا هی تیر هوایی مینداخته....فکر کن....طفلی شاگرده سکته کرده....تازه تو اون شرایط باید هولم نکنه!!!!

امروزم سومین جلسه بود که بهتر از روزای قبل بود ولی همچنان فرمون رو به قدرس محکم می گیرم که انگار می خواد در بره...ولی بازم بهتر از روزای قبل بود

۴.پنجشنبه به دومین جشنواره بانوان وبلاگ نویس پرشین بلاگ دعوت شده بودم...از دوستان فقط لیلا مامان هستی جون رو می دونستم دعوت داره ولی نمی دونستم میاد یا نه...با خواهرم رفته بودم...ساعت 3:45 رسیدیم جلوی تالار شهریاران جوان ...جوونای زیادی اونجا دور هم جمع شده بودن...یه سری می پریدن و همدیگه رو بغل می کردن و دو تا جیغ می کشیدن...یه سری تنهایی ایستاده بودن و سیگار می کشیدن...یه سری با روبند اومده بودن ...یه سری با کوچولوهای ناز نازیشون اومده بودن که یه تعداد از بچه ها رو از روی عکسی که ازشون دیده بودم شناختم(مامان پریسا جون هم کمی صحبت کرد)...خلاصه هر کس یه جور بود...ولی تو اون جمع جوون یه سری هم نه وبلاگ نویس بودن و نه شاید اصلا سوادی برای نوشتن داشتن...اونا 4 تا کارگرای  فضای سبز  بودن که با اینکه کسی تو اون جمع بهشون توجه نمی کرد ولی تو دنیای خودشون داشتن جوونیشون رو می کردن و همراه با بقیه سعی می کردن بخندن و شاد باشن...نمی دونم بقیه هم مثل من حواسشون به اونا بود یا نه...ولی من مدتها زیر نظر داشتمشون..اینکه چرا یه سری انقدر تو ناز و نعمتن و یه سری مثل اونا...خدایا حتما حکمتی درش هست...معذرت بابت فضولیام...مراسم قرار بود ساعت 4 شروع بشه ..ولی خوب انقدر هماهنگی زیاد بود که با 45 دقیقه تاخیر بالاخره در سالن باز شد و ما رفتیم داخل....این 45 دقیقه فقط مال زمانیه که داخل پارک ورشو منتظر مونده بودیم و اینکه چقدر هم داخل سالن منتظر شروع برنامه موندیم بماند و باز هم بماند که قرار بود موسیقی زنده داشته باشن و نداشتن ، قرار بود مجری کودک مخصوص وبلاگ کوچولوهاداشته باشن که نداشتن(یعنی نیکی نیومده بود)...نورها که هی کم و زیاد می شد و صدای مجرها (آقای پورمحمودی مجری رادیو و خانم بهاره رهنما ) رو دراورده بود...قبل از قران موزیک پخش شد...بعد قرار شد چون دو تا از داوران حضور نداشتن نتایج نهایی متعاقبا اعلام بشه ولی بعد نمی دونم چطور شد که همونجا اعلام شد...ولی خوب درکل بد نبود...مهمانهای وبلاگنویس ویژه ای هم داشتن....خانم  الهام پاوه نژاد و خانم حقی (گوینده رادیو پیام)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد