((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۴

دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم

کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست ... کجا می رویم

حج به خدا جز به دلِ پاک نیست

شستن دل از دلِ غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هر که علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

****************************************************************

توجه:این پست قرار بود  دیروز(پنجشنبه) پابلیش بشه و تا حدود زیادی هم نوشته شده بود ولی به دلیل خواب آلودگی بیش از حد نویسنده پابلیش کردن اون به امروز(جمعه) موکول شد...زبان

سلام دوست جونام...

قبل از هر چیز پیشاپیش عیدتون مبارک...قلب

من اومدم...

پست قبلی رو با اجازه تون پیشنویس کردم...

با اینکه خبرش رو هنوزم باور نکردم و با اینکه یاد و خاطره استاد تا ابد همراه منه ...ولی شاید بهتر باشه اون پست که یه جور تخلیه احساساتم بود به صورت پیشنویس باقی بمونه....

از همه تون بابت تسلیت ها و همدردیهاتون یک دنیا ممنونم....علت غیر فعال کردن کامنتدونیم هم همین بود...چون می خواستم اون پست رو پیش نویسش کنم و از طرفی دلم می خواد نظرات شما دوستان گلم رو جلوی چشم داشته باشم...

به هر حال یک دنیا ممنون...

خوب خبرای تازه...

اینکه امتحان آیین نامه رو دوشنبه قبول شدم ولی امروز امتحان شهر رو به سلامتی و میمنت رد شدم...(به قول خواهرم می گه بگو از این مرحله یواشکی عبور کردیم رد نشدیمخنده)

گفتم بگم دور همی یه کم بخندیم...نیشخند

حالا اینکه قبول نشدم مهم نیست....ولی تو رو خدا شانس رو داشته باشین...

اولا اینکه ما از ساعت ٧رفتیم و منتظر موندیم و با اینکه زود رفته بودیم ولی بازم تو گروه بندی افتادیم اخرین سری و اینه که از ٧ صبح تا ١١:٣٠ صبح خیلی شیک جلوی پارک تو اون سرما وایستادیم و تا یه ذره آفتاب می شد عین این گربه پشمالوها دنبال اون یه ذره آفتاب راه می افتادیم...در واقع از شدت سرما نه دستم رو حس می کردم نه پام رو....

از طرفی از همه یه افسر امتحان می گرفت ولی به من و خواهرم که رسید یه افسر دیگه هم که در واقع بازرس بود اومد صاف نشست تو ماشین!!!!

این دو تا افسر هم از تو آینه هی با ایما و اشاره با هم حرف می زدن...

بعد که ما امتحانمون تموم شد ایشون (افسر بازرس) پیاده شدن!!!!!

اون افسر اولیه خیلی خوب و عالی بود ولی خوب جو سنگین بود...

اصلا هول نشدما ..استرس هم نداشتم.....ولی از بس تو سرما سرپا مونده بودم هم یخ زده بودم هم پاهام به شدت ضعف کرده بودو خسته شده بود...فقط گفتم درجه شانسمون رو بدونین...

ولی در عوض با خواهرم کلی خندیدیم...

افسر گفت یه جلسه تمرین خوبه براتون بنویسم ؟گفتم نه ٢ تا بی زحمت...مژه

بعدم برگشتیم آموزشگاه...به آقای "ص" می گم تا حالا مربی خانم داشتیم خیلی هم عالی و خوب بودن...حالا اگر میشه می خوایم با یه مربی آقا که سیگاری نباشه برداریم!!!!جالبه که نداشتن...اینه که ترجیح دادیم دوباره با مربیهای  خودمون برداریم...لااقل بوی عطر می دن...

وقتی داشتیم این رو می گفتیم داشتیم با آقای "ص" می خندیدیم (آقای ص خودش هم افسره).یه مربی آقا هم کنارمون بود و اونم ظاهرا از نوع سیگاریش بود....می خنده می گه خوب تو ماشین که سیگار نمی کشه....گفتم نه تو ماشین نمی کشه...ولی ٢ دقیقه قبل از سوار شدنش می کشه بوی سیگارش رو با خودش میاره تو...داشت می مرد از خنده...فکر کنم تا حالا یه هنرجو همچین شرطی رو براشون نذاشته بود...

قبول نشدنمون هم اصلا مهم نیست ...بالاخره که قبول میشیم...نه؟!

حالا کی دوباره امتحان بدیم نمی دونم...

یه خانمی اونجا بود که امروز بار سومی بود که امتحان می داد...گفت جلسه قبل موقع پارک دوبل زده به یه ریو که اونجا پارک بوده و آئینه اش رو شکونده...ولی خوب امروز بالاخره قبول شد شکر خدا....

یه چیز دیگه...

با خواهرم داشتیم تو پارک راه می رفتیم و از روی دعاها می خوندیم...

بعد یهو یکی از چند تا خانمی که اومده بودن ورزش(مسن بودن)برگشت به خواهرم گفت خانم؟خواهرم گفت جانم؟بعد خانمه یه جور شرمنده و هول انگار که خودش متوجه اشتباهش شده باشه گفت معذرت می خوام فکر کردم اینا رو می فروشین!!!تعجبخواهرم خندید گفت حالا قابلی نداره ..باشه برای شما....ولی دیگه هی می رفتن و میومدن و عید رو تبریک می گفتن و دعا می کردن...

دیگه تا آخر همینجوری یادمون می افتاد و می خندیدیم... خنده

و اما قشنگترین قسمت امروزمون رو اگر وقت و حوصله تون اجازه داد می تونین تو ادامه مطلب بخونین...نیشخند

بعد از امتحان و ثبت نام خواهرم رفت خونه ی خودشون  و منم اومدم خونه .

تازه شروع به خوردن ناهار کرده بودیم که خواهرم زنگ زد و مامان گوشی رو داد دست من...فکر کردم شاید چیزی دست من جا گذاشته...

گفت "ب" (شوهرش) زنگ زده می گه اگه پایه هستین با هم بریم یه دور جاده چالوس بزنیم و برگردیم....اگر میای آماده باش تا سر راه بیاد دنبالت....

منم دیگه نه نیاوردم و سریع لباس گرم پوشیدم و به درخواست شوهرخواهرم به اطلاعات راه هم زنگ زدم که ببینم راه بازه یا نه که خوب شکر خدا باز بود...

شوهر خواهرم و پسرش اومدن دنبالم و رفتیم کمی هم کالباس و مخلفات خریدیم و دنبال خواهرم رفتیم و بعد از برداشتن وسایل حرکت کردیم به سمت جاده چالوس..

سد کرج با چهره زمستونیش خیلی زیباتر از همیشه بود...

جاده هم وقتی ما می رفتیم اصلا شلوغ نبود....

مغازه اقای نوری رو که خاطرتون هست؟!(همون اقایی که ما مشتری لواشکهای بی نظیر و خوشمزه اش هستیم)...راستش رو بخواین یکی از علل مهم حرکتمون به سمت جاده چالوس اونم ناگهانی همین محصولات خوشمزه آقای نوری بودن...

سر راه بازم سفارش دادیم و قرار شد برگشتنی سفارشهامون رو تحویل بگیریم....زبان

بعد حرکت کردیم به سمت جاده شهرستانک و یه دوری تا انتهای جاده زدیم که بی نهایت زیبا بود....

بعضی جاها برف اومده بود...بعضی جاها برگهای زرد پاییزی...هوا هم سرد بود ولی در عوض دلچسب...

از اسمون هم ریز ریز برف و بارون می بارید(مخلوط بودن)...

بوی دود چوب تو فضا پیچیده بود...

واقعا که دیدن مناظر زیبای طبیعت هر غصه ای رو از دل آدم پاک می کنه...

(خدایا کی میشه من این تهران رو ول کنم و برم یه جای دنج و دور و بکر تو دامن طبیعت زندگی کنم؟!)

شوهر خواهرم می گفت عیب نداره قبول نشدین ولی این چند وقت زیاد درگیر این امتحانها بودین و باید یه هوایی عوض می کردین و در ضمن می دونستم دلتون برای لواشکهای آقای نوری تنگ شده... اینه که در یک تصمیم ناگهانی گفتم بیایم اینجا(واقعا هم دستش درد نکنه)

راستی این خونه رو هم نگاه کنین....

دری که تو این خونه کار گذاشته شده به نظرتون به کجا منتهی می شه؟!سوالچون هیچ پله ای نداره و به نظرم کسی اگر از اونطرف در رو بی هوا باز کنه حسابش با کرام الکاتبینه...خنثی

برگشتنی مسیر خیلی شلوغ شد...البته بازم لاین برگشت ما خلوت بود و بیشتر مسافرها در جهت مخالف بودن....

جاده مخصوص هم خیلی ترافیک بود و ما از جاده قدیم اومدیم که خیلی خلوت تر بود....

خواهرم و شوهر خواهرم من رو خونه پیاده کردن و دیگه برای شام رفتن خونه ی خودشون...

برادرم هم اومده بود خونه مون که گفت چند روز میام با هم بریم تمرین....

حالا یا با ماشین بابام یا با ماشین خودش....

ولی اگر خواهرم بیاد می رم...چون دوست ندارم رفیق نیمه راه باشم...

خلاصه این بود انشای من....

بازم عیدتون مبارک ...

تعطیلات خوش بگذره....

یا حق.قلب

**************************************************************

پ.ن.١: یکی از آشناها با یه دختر ارمنی ازدواج می کنه(البته با دختره بعد از مسلمون شدنش ازدواج کرده بود)ولی خوب خانواده دختره همچنان ارمنی بودن...تا اینکه پدر دختر فوت می کنه و همه بستگان آقا جمع میشن که برای تشییع جنازه برن قبرستان ارامنه...توی اتوبوس یه بنده خدایی(ایشونم باز از اشناها بوده) طبق عادت می گه شب جمعه است برای شادی روح مرحوم بوقوسیان یه صلوات بفرستین!!!!(حالا داشته باشین جمعیت داخل اتوبوس چه حالی داشتن ؟بخندن یا ....نیشخند.) 

پ.ن.٢:این اس ام اس چند روز پیش شوهر خواهرمه(مسافرین یزد ، کرمان ، بندرعباس برای عید ١٣٨٩ آماده باشن.یا علی)منم فقط تونستم بزنم انشالله....هورا

پ.ن.٣:خدایا وقتی اون کارتن خواب تو پارک رو دیدم که از سرما مچاله شده بود و به جای پتو و لحاف از موکت و نایلون استفاده کرده بود و اون وقت مهمترین دغدغه ذهنی من قبول شدن تو ازمونی بود که حالا قبول نشدنش هم خیلی فاجعه محسوب نمیشه از خودم بخ شدت خجالت کشیدم و بدم اومد...من به چی فکر می کردم و اون به چی...

پ.ن.۴: مناجات نامه استاد آملی

الهی، آن که از مرگ می ترسد، از خودش می ترسد

الهی،هر کس به حسن حرفی آموخت ، تو از وی راضی باش و او را از وی راضی بدار!

اینم چند تا عکس دیگه از امروز

 

 

دو تا عکس زیر رو هم به خاطر مناظرش گذاشتم والا خودم انقدر دورم که شطرنجی شده خدایی شدم و پست رمز دار نیاز نداره....نیشخند

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حسن حساس سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ http://www.watersky.blogsky.com

زمان ما گواهینامه گرفتن حج اکبر بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد