((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۲

یک کاغذ سفید را...

هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد....

هیچ کس  قاب نمی گیرد...

برای ماندگاری....

باید حرفی برای گفتن داشت....

**************************************************

سلام سلام....

دلم می خواست هر جور شده از شهر بزنم بیرون...اینکه چقدر دور بشم مهم نبود فقط دلم می خواست از این همه شلوغی و دود دور بشم...

خدا هم انگار صدام رو شنید ...

امروز ساعت 10 که از خواب بیدار شدمساکت !!!،  بعد از خوردن صبحانه با یه درخواست عالی از جانب جناب برادر مواجه شدم که اگر پایه ام با بچه ها از تهران بزنیم بیرون و هم ناهار رو تو طبیعت  بخوریم و هم کایت بازی کنیم....منم که مسلمه....همیشه واسه جنگولک بازی پایه ام.. و بنابراین دعوت آقای برادر را فی الفور لبیک گفتم....هورا

دوست داشتم  جور می شد و با همه خانواده دستجمعی می رفتیم...ولی خوب مامان کمرش اذیتش می کرد و این بار نمی تونست بیاد...بابام هم گفت پیش مامان می مونه...ضمناً تصمیمون هم خیلی ناگهانی بود..اینه که  قرار شد یه بار دیگه انشالله همگی با هم بریم ....

رفتیم اینجا....هیچ کس نبود...

آسمون صاف صاف...بدون یه لکه ابر....

هر از گاهی از این روستا صدای پارس یه سگ یا چند تا بوقلمون میومد....

وای که چقدر دلفریبه هارمونی رنگها تو این طبیعت پاییزی...

خدای خوبم  چطور میشه شاکرت نبود؟!

بساط کردیم...

بعد من رفتم و یه گشتی اون اطراف زدم...

همه چیز واقعاً قشنگ بود.....حتی این یه قسمت زمین که جنسش با زمینهای اطراف متفاوت بود...

وسعت این زمین بی آب و علف که بی شباهت به زمینهای کویری نبود خیلی زیاد نبود...ولی اولین چیزی که به ذهن من خطور کرد این بود که آدمهایی هم که انعطاف ندارن مثل همین یه تیکه زمین کوچیک خودشون رو از دیگران جدا می کنن....اونا انقدر در محبت کردن خساست به خرج می دن که برای اینکه اجازه رویش هیچ گیاهی رو در وجود خودشون ندن حاضرن بی آبی بکشن و در اثر عدم انعطاف ، وجودشون اینطور به هزار قسمت تکه تکه بشه....

راستی مهربون بودن و خشک نموندن انقدر سخته؟!سوال

خوب اینجا بود که از عرفان و فلسفه وجودی اومدم بیرون...چون جوابی براش پیدا نکردم....لبخند

هوا اصلا سرد نبود ولی باد خوبی می وزید که شرایط رو برای پرواز کایتها فراهم کرده بود....

بعد از ناهار اول کایت کوچیکه رو برداشتیم  تا اگر شرایط مساعد بود دراگون رو بفرستیم اون بالا(اندازه دارگون ۴-٣ برابر که کایت معمولیه)

خوب وقتی دیدیم کایت کوچیکه انقدر بی محابا و عالی داره اون بالا برای خودش می رقصه و اینور و اونور می ره ...جناب دراگون رو هم آماده کردیم و فرستادیمش بالا....

واقعا هم بالا فرستادن دراگون انرژی بالایی لازم داره.....مژه

سنگینه ....یعنی باد خیلی سنگینش می کنه....نخش تمام دست آدم رو داغون می کنه....ولــــــــــــــــــــــــی.....به قول خانم برادرم انقدر حس خوبی بهت دست می ده که انگار خودت هم با این کایتها داری اون بالا پرواز می کنی....

این حس اجازه نمی ده حتی به درد دستت فکر کنی....

تازه موقع برگشت به خونه است که رد نخ رو رو دستت می بینی و همون موقع است که یادت میاد دستت درد هم گرفته بود....

ولی واقعا لذت می بردم وقتی دراگون با اون هیکل بزرگش ولی با اعتماد به نفس کامل ، اینطوری  می خواست حتی با پرنده ها هم مسابقه بزاره...

بعد از کایت بازی هم دو تا دخترای برادرم ازم خواستن کمی با هم بدوییم ...

راستش رو بخواین شدم قد یه دختر 12 ساله و اگر به کسی نگید حتی قد یه دختر 4 سالهزبان....تا تونستم باهاشون دویدم و خندیدم ....

چسبید...مژه

غروب بود که هوا کمی سرد شد و تصمیم گرفتیم برگردیم تهران...

یه کوچولو به خاطر تصادفی که جلوتر از ما شده بود تو این ترافیک منتظر موندیم که البته خیلی هم طول نکشید و خدا رو شکر تصادف هم خطر جانی نداشت....

شب بود که رسیدیم خونه....

شام رو خوردیم....الان حس می کنم برای هفته جدید انشالله انرژی مضاعفی خواهم داشت....

دیشب هم خوش گذشت....

از عمو اینا خواستیم برای شام و شب نشینی بیان پیشمون...البته مادام موسیو تنها اومدن...پسرعموم رو که دیگه عمرا بشه تهران پیداش کرد...دختر عموم هم کسالت داشت و خوابیده بود و نتونسته بود بیاد...

بعد از شام عمو کلی بازی فکری و غیر فکری(آتیش بازی با کبریت ) ترتیب داد....و خلاصه همه رو حسابی سر کار گذاشته بود....

اصلا مگه میشه عمو جان ما تو جمعی باشه و به اون جمع خوش نگذره؟!

اینه که چون دیشب دیر خوابیدم امروزم خواب موندم....

خلاصه شکر خدا خیلی سر حالم....

**********************************************************

پ.ن.1: دلم برای آسمون بالای سرم تنگ شده بود...خیلی وقته زندگی شهری سر به زیرمون کرده....ولی امروز یه دل سیر به آسمون نگاه کردم...

پ.ن.2:چند تا عکس دیگه از طبیعت پاییزی امروز رو تو ادامه مطلب می زارم...

پ.ن.3 :اندر احوالات تمرین رانندگی دیروز: تصور کنین من رو با یه رانندگی ابتدایی....در یه کوچه سر بالایی باریک که یه طرفش سه تا کامیون (میکسر) ایستادن..یه خاور هم داره دنده عقب از یه کوچه دیگه خارج میشه و ما رو هم ندیده ...مدرسه های اطراف هم تعطیل شدن و غیر از بچه هایی که از مدرسه اومدن بیرون و بی پروا دنبال هم می دون...یه سری از والدین هم اومدن دنبال بچه هاشون...اینه که از روبرو هم داره ماشین میاد ....بعد همون موقع مربیت هم چون به قول خودش قهوه و انگور و خربزه زیاد می خوره یه سرفه شدید میافته به سرش و اون زیر تو کیفش دنبال ماسکش می گرده و بنابراین نمی تونه هوات رو داشته باشه....بعد یهو سرش رو بیاره بالا و بر خلاف همیشه که می گه گاز رو کم کن می گه گاااااااااز بده...خاور ما رو ندیده....شما باشین دنده رو گم نمی کنین؟!من یه آن با یه دنده خیالی رانندگی نمودم ...یعنی سمت چپ دنده داشتم دنبال دنده می گشتم....سر این قضیه کلی با مربی جان خندیدیمخنده(البته بعد از رد کردن اون اوضاع خفن)...سر چهار راه هم ترافیک به هم گره خورده ...یه رنو با یه راننده جوون نصف ماشین ما رو که رد کرده و هم راه ما رو بسته و هم راه خودش ، یادش میافته حق تقدم با ما بوده و تازه بفرما می زنهزبان....می خندم می گم پدر آمرزیده الان دیگه چه جوری بفرمام آخه؟مایکل شوماخر هم که باشم بازم نمی تونم رد شم از اینجا....بعد از رد شدن از این اوضاع قمر در عقرب تازه یادم میافته باید نفس هم بکشماوه...یعنی آیا من تا اون موقع نفسم حبس بوده؟!آخه یادم نمیاد نفس کشیده باشم.نیشخند

پ.ن.4:  مناجات نامه استاد آملی...

الهی، نور برهانم داده ای ، نار وجدانم هم بده....

الهی ، در خواب سنگین بودم و دیر بیدار شدم، باز شکرت که بیدار شدم...

الهی شکرت که از دوستان دشمنانت و از دشمنان دوستانت نیستم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد