((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۶۲

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت  سیرت تو را بنگرد

به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد

و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن  بلد است

***************************************************************

سلام سلام به همه دوستای گلم

بازم چند روز نبودم...

چرا؟!!!!اگر گفتید؟!!!

چی؟!!!سرما خورده بودم؟!!! نـــــــــه حالم خیلی هم خوبه شکر خدا

جانم؟!!بازم اینترنتم خراب بود؟!!نه عزیز اینترنتمون ماشالله سرعتش تووووووووپ...تازه gmail هم درست شد.(البته بازم خراب شد).

صدا ضعیف میاد، بله؟!!مطلب نداشتم بنویسم؟؟چرااااا اتفاقا مطلب هم داشتم...

فقط یه ذره گرفتار بودم....

و اما گرفتار چی....بازم بعد از 6 ماه من و دودو خان فعالیتمون رو از سر گرفتیم....یعنی من بی خیالش شده بودما ولی خوب چه کار کنم خودش نخواست....

اصلا بزارین از اولش بگم به تفکیک روز می نویسم که بدونید چی به چی شده....البته داستان کماکان ادامه داره....

فقــــــــــــط یه چیزی...طولانیه ها...چون می خوام ریز بنویسم....هر کسی حوصله اش رو نداشت بی خیالش بشه

سه شنبه 4 اسفند 1388

صبح طبق معمول همیشه بعد از بیدار شدن از خواب سریع رفتم و یه سری به دنیای اینترنت زدم...بعد هم صبحانه با مامان و بابای گلم....بعد دیدم زنگ در رو زدن... قبل از اینکه در رو باز کنم تو دوربین دیدم یه سربازه...خوب بعد از قطعی شدن حکم تمکین انتظار داشتم دودو خان به تلافی گذشته زهرشون رو بخوان از این طریق بریزن و برن حکم رو اجرایی کنن و چون می دونستم این حکم توسط مامور نیروی انتظامی باید ابلاغ بشه اصلا جا نخوردم...

آیفون رو جواب دادم و گفتم الان میام خدمتتون...

رفتم دم در و یه سرباز (واقعا پسر با شخصیتی بود) و پشت سرش قیافه نازنین سبزدودو خان رو دیدم

سرباز سلام کرد و تا اومد حرفی بزنه و توضیحی بده گفتم بله حاضرم تمکین کنم

مراحل قیافه سربازه بعد از اینکه من جواب رو دادم---->خنثی---->تعجب----->ابرو----->نیشخند

اینم مراحل قیافه دودو----->خنثی---->منتظر------>زبان----->عصبانی---->کلافه

منم دو تا مرحله بیشتر نداشتم------>از خود راضی-------->نیشخند

سربازه بنده خدا از هیچی اطلاع نداشت گفت پس بریم؟!!گفتم بله چند لحظه منتظر بمونین برم حاضر بشم بریم کلانتری

گفت نه منظورم خونه است!

گفتم :جااااان؟خونه؟کدوم خونه اونوقت؟!!

گفت این خونه ای که این آقا می گه تهیه کرده دیگه

گفتم نه برادر من اینجوری نیست

من با شما میام کلانتری ...شما گزارش تمکین من رو که نوشتین به افسرتون می دین ..افسرتون نامه رو می فرسته دادگاه...بعد من می رم دادگاه ...اونجا تقاضای مددکار یا دادورز می دم که بیاد خونه رو ببینه و نظر کارشناسیش رو اعلام کنه....اگر در شان من بود باشه در خدمتم

دودو داشت مثل  ذرت تو قابلمه ، بالا و پایین می پرید و حرص می خورد...زبان

جاسوئیچیش (همون برادرش)هم همراهش بود و یه آقای دیگه هم تو ماشین نشسته بود....من نمی دونم بر فرض هم که می خواستم همراه دودو برم باید کجا می نشستم ؟!!!نیشخند

دودو گفت بااااااااید الان بیایدلقک

گفتم شما بیییییییییب(جای بیب کلمه مورد نظر رو قرار بدین)...بایدش رو شما تعیین نمی کنین ....بعدم خواستی حرف بزنی مستقیم با من حرف نزن...فقط با واسطه و فقط از طریق سرکار...بعدم از جلوی در خونه ما (بیییییییییب)...حال نمی کنم با قیافه اتنیشخند

بعدم گفتم سرکار ببین منطق چی می گه...شما مطمئنی مثلا این خونه که این آقا داره به عنوان منزل  تهیه شده اش نشون می ده منزل عمه ای ، خاله ای کسی نباشه....اونم کجاااااااااااااااااااا...قلعه حسن خان!!!!!خنده

گفت نه والله من مطمئن نیستم...گفتم خوب به خاطر همین قانون می گه کارشناس این کار باید خونه رو تایید کنه....خلاصه سرباز نوشت خانم می گه حاضر به تمکین هستم...بعدم گزارشش رو به من نشون داد گفت ببینین خوبه گزارش؟(گفته بودم این سربازم مثل همه ی کارکنان دادگاه  ها و قاضی ها و مامورای کلانتری خریده بودم؟!!!خنده)نگاه کردم گفتم خوبه فقط من گفتم در صورت تایید خونه و وسایلش توسط دادگاه و کارشناس حاضرم...که اونم سرباز اضافه کرد و بعد امضاش کردم..

در همین حین پدرم هم که تو این دو سال نذاشته بودم نه کلانتری بیان و نه دادگاه و در واقع دودو رو ندیده بود اومد دم در و یه دو تا حرف آبداااااااااااااااااااار نثار دودو جان نمودکه با خواهش بنده قرار شد اصلا دودو رو نبینه...

گفتم دودو خان یک پوستی ازت بکنم که خودت حال کنی..(نمی دونم هر بارم دیده من تهدیدایی که می کنم عملی می کنما ولی باز جدی نمی گیره...هر بار قبل از هر اقدامی بهش هشدار می دم )گفت عمرا...خندیدم گفتم باشه ما که نمی خواستیم دیگه بچرخیم...ولی حالا که شما می خوای بچرخ تا بچرخیم

سربازه هم خداییش خیلی پسر خوبی بود مدام سعی می کرد بابا رو به آرامش دعوت کنه و به دودو توپید که شما اصلا حق پیاده شدن از ماشین و اومدن تا دم خونه رو نداشتین و سوار ماشین کردش(شما بخون هلش داد تو ماشین)

برادر کوچیکم که همیشه همراه خواهرم باهام همه جا میومدن تهران نبود...خواهرمم اون روز پسرش مریض بود و مدرسه نرفته بود و خونه شون بودن ولی بعدا شوهر خواهرم گفته بود اصلا معطل نکن و سریع آژانس بگیر و برو خونه و آ رو تنها نزار(خدایی شوهر خواهر به این دسته گلی کسی جایی سراغ داره؟)

سربازه و دودو و دار و دسته اش رفتن و ما هم نیم ساعت بعدش حرکت کردیم

در واقع من و بابام  از اینطرف رفتیم کلانتری و از اونطرف پسرداییم(معرف حضور هستن که...به ایشون زحمت زیاد میدیم..ولی دعا می کنم ماهترین دختر دنیا نصیبش بشه)اومد و برادر وسطیم هم تو راه بود و از شرکت داشت میومد...

کلانتری کاری نداشتیم دودو نامه رو مهر زد و رفت سمت دادگاه مفتح....

من 6 ماه بود اصلا دادگاه نرفته بودم(یعنی از مهر ماه)...با پسرداییم رفتیم سمت سه راه آذری که دادگاه مفتح اونجا بود...به برادرم هم زنگ زدیم و بنده خدا اونم گفتم پس منم میام همون جا....

بابا جانم رو هم فرستادیم خونه....چون جای مامان و بابای گلم اصلا تو اینجور جاها نیست(تا به حال هر چی اصرار کردن نذاشتم بیان)

رفتیم دادگاه خیابون جرجانی(همون که پرونده داشتیم )...ولی دیدم فضاش یه جورایی غیر عادیه

تو حیاطش شده پر کانکس های پلیس...ماشینهای زندان....زندانیهای خفن با پابند و دستبند که چند تا چند تا بهم دستبند زده بودناوه...زنی که گریه می کرد و می گفت تو رو خدا پسرم رو اعدام نکنین...به خدا نمی خواست بکششتعجبخنثی

به پسرداییم گفتم دیگه تو دادگاه خانواده کسی رو اعدام نمی کنن....یه جوریه چرا...و راهروی طبقه ای که شعبه ما ته اون راهرو بود و همیشه پر از زن و شوهرهای عصبانی بود  این بار خلوته خلوت...

رفتم جلوی در شعبه دیدم به جای شماره شعبه نوشته اتاق 2...

اومدم از اطاق روبرویی بپرسم شعبه ما کجا رفته دیدم نوشته اتاق اجرای احکام قصاص(جاااااااان؟!!)استرساز آقایی که اونجا بود پرسیدم اینجا بمبی چیزی خورده؟شعبه ی ما کجاست؟!خنده اش گرفت گفت رفته شهرزیبا...فکر کن این همه راه دوباره باید می رفتیم اونجاخنثی

موقع برگشتن هم موبایلم رو که تحویل داده بودم و شماره گرفته بودم پیدا نمی کردن....شماره اصلا مال یه جای دیگه بود و اشتباهی به من داده بودن...آخر سر خودم گشتم و گوشیم رو پیدا کردم....

خلاصه با پسرداییم باز رفتیم سمت شهرزیبا و به برادرم هم زنگ زدیم و بنده خدا نزدیک دادگاه بود و گفت پس شما برین منم میام اونجا

رسیدیم اونجا همه کارمندای قبلی بودن....گفتم  کجایین خانم ...شدم عین هاچ از صبح دارم دنبالتون می گردم..خنده اش گرفت گفت تازه 15 روزه اومدیم اینجا...

رفتم داخل شعبه و درخواست کارشناس رو دادم و قاضی مون هم تایید کرد و آقای ز رو از اجرای احکام صدا کرد و قرار شد ایشون با ما بیان برای بازدید خونه...بهش گفتم این سومین خونه ایه که در عرض یه سال می گه تهیه کردم(در صورتیکه اجاره نامه هاش تا به حال صوری بودن)...گفت مجبورش می کنم یه خونه توپ برات بگیرهنیشخند...بعدم گفت بزار زنگ بزنم بهش یه روزی رو تعیین کنیم که هم شما بتونین بیاین هم من وقت داشته باشم بریم اونجا...بعد گفت حالا خونه کجاست...خندیدم گفتم همین بغل....قلعه حسن خانخندهگفت قلععععععه حسسسسسنننن خخخاااان؟!!نیشخند

هر چی به موبایلش زنگ زد یاجواب نداد یا گفت اشتباهه...گفت این چرا این مدلیه؟گفتم چیزی نیست دو جلسه ببینینش عادت می کنین....گفت پس براش اخطار کتبی می فرستم و 3 روز مهلت داره بیاد....بعد با شما تماس می گیرم که شما هم بیای و یه روز تعیین کنیم و بریم....

بازم هر کاری کردیم پسرداییم برای ناهار بیاد خونه قبول نکرد...گفت الان کار دارم ولی میام....همیشه تا آخر زحمت ما رو می کشه ولی وقتی می خوایم یه ذره از خجالتش در بیایم قبول نمی کنه

خلاصه رفتیم خونه ..داییم و زنداییم حسابی نگران من بودن ...زنگ زدم و از نگرانی درشون اوردم....داییم گفت دایی جون تو رو خدا با این مرتیکهی بیب زیر  سقف خونه که سهله زیر سقف اتوبوس هم نریا....ولی هر تصمیمی بگیری ما پشتت هستیم(خدایا هر چقدر شکرت کنم کمه....)...گفتم نگران نباشین...به اونجاها نمی رسه ...ولی واسش دارم...

خواهرم و پسرش هم آژانس گرفته بودن اومده بودن اونجا و گفت شب می مونیم که فردا بریم سراغ کارهات...

چه کاری؟!!!

هر کسی خواست روز چهارشنبه رو بخونه بیاد تو ادامه مطلب....

چهارشنبه 5/بهمن /1388

صبح ساعت 8 بود که با خواهرم  از خونه رفتیم بیرون...

مقصدمون دادگاه ونک بود...

تو راه سوار یه ماشین شدیم که راننده اش یه آقای هندی بسیار مودب بود....

به آهنگ هندی هم با صدای خیلی خیلی ملایم داشت گوش می داد...

ماشینش یه پراید بود که واقعا تمیز نگهش داشته بود(خدایی آدم بعضی ماشینها رو که سوار میشه از بس کثیفن دلش می خواد همون موقع پیاده بشه)

بعد یه خانم دیگه هم سوار شد ...

خانمه یه هزار تومنی داد و آقای هندی هم گویا پولهای ما رو درست نمی شناخت....موقعی که می خواست بقیه پول رو برگردونه 1500 تومان برگردوند....ما سه تا اول اینجوری خنثی بعدم اینجورینیشخند شدیم ولی خانمه بهش گفت اشتباه کرده.

خلاصه تا ونک فقط یه درخت کم داشتیم و  یه ذره پودر رنگ...البته آهنگش خیلی هم آهنگ نبود بیشتر شبیه نوحه بود...فکر کنم خواننده اش شکست عشقی چیزی خورده بود...

موقع پیاده شدن خواهرم گفت یه تراول 50 تومانی بدیم شاید 100 تومنی برگردوندنیشخند

ولی خداییش خیلی مودب و با شخصیت بود

به خواهرم گفتم فقط خدا کنه این دادگاه دیگه سر جاش باشه و نریم ببینیم یه سری رو اینجا دار زدن(دیروز  که تا پای اجرای احکام قصاص رو هم رفتیم)که خدا رو شکر همه چیز سر جاش بود...

واقعا کارمندای این شعبه بینظیرن..همه شون...البته خانم ز رو اونجا ندیدم.حدس می زنم از اونجا رفته باشه یا مرخصی باشه.

واقعا از جون و دل برای مراجعینشون کار می کنن

خانم ن کلی تحویلم گرفت...گفت کجایی تو دختر...حکم مهریه ات برگشت و کلی با قاضی اینجا ذوق کردیم که درخواست اعاده دادرسیش رد شد(چون دودو با قاضی هم در افتاده بود به خاطر همین نتیجه فقط برای من مهم نبود)

گفتم اصلا برای همین حکم اومدم...بهش گفتم دیروز اومده بود دم خونه و الانم من میخوام تقاضای جلب مجدد کنم برای 6 تا قسط عقب افتاده تا از خجالتش در بیام... 

گفت شوهرت چرا انقدر اشانتیونه....خدایی کی بهش فوق لیسانس داده؟

گفت سریع تقاضا بنویس تا همین امروز بهش اخطار کنیم

تقاضا رو نوشتم و رفتم پیش قاضی...قاضی هم کلی تحویلم گرفت و گفت واقعا این روانیه....و یه کم صحبت کردیم و به جای اینکه اول دستور اخطار به متهم رو بده در جا نوشته بود جلب....هم من و هم خانم ن چون دودو و اخلاق نازنینش رو می شناختیم رفتیم به قاضی گفتیم و درستش کرد...برای من البته بهتر بود که جلبش رو می نوشت ولی دوست نداشتم باعث دردسر کارمندا و قاضی بشم....گفتم برای اینکه وقت تلف نشه می خوام اخطار رو خودم دستی ببرم(راستش فکر می کردم آدرس دودو توی پرونده کماکان بلوار فردوسه ولی گویا چند ماه قبل اومده و آدرس قلعه حسن خان رو دادهخنده-من نمی دونم چرا به اسم قلعه حسن خان که می رسم خنده ام می گیره)

خانم ن  نیابت قضایی داد و باید می رفتیم دادگستری شهر قدس( همون قلعه حسن خاننیشخند)

دودو سه روز بعد از ابلاغ مهلت داره بیاد و سکه ها رو پرداخت کنه والا بازم جلب

اگر پرداخت کنه که خوب ما چیزی رو از دست ندادیم و تازه 6 تا سکه هم گرفتیم...

اگر نریزه جلبه

حالا بدترین قسمت قضیه اینجا میشه که اگر نریزه برای جلسه ای هم که کارشناس اون یکی دادگاه بهش اخطار داده توش حاضر بشه از ترس جلب نمی تونه حاضر بشه....و این یعنی عملا دو دوزه میشه

داشتم می گفتم باید می رفتیم قلعه حسن خان....

فکر کن دو تایی (من  و خواهرم)باید می رفتیم اونجا...در مورد محیطش چیزی نگم بهتره....یعنی کلا زبونم قاصره...من که چند ماه قبل فقط یه بار با آژانس رفته بودم تا آدرسش ببینم کجاست که کاشف به عمل اومد یه آرایشگاه مردونه است.....خواهرمم بنده خدا تا به حال ندیده بود کجاست)

با اژانس رفتیم دادگستری شهر قدس که بهتره چیزی در موردش نگم!!!!آخ

البته کارمندا و سربازیی که کار من دستشون بود تا می  فهمیدن از تهران اومدیم و راه دوره و نمیشه هی رفت و اومد خیلی لطف می کردن و کارم رو انجام می دادن.

چه قاضی اجرای احکامش(که خیلی ازش ممنونم و بسیار آقای با شخصیتی هستن و در مورد کار همه مراجعین هم به شدت پیگیر) و چه رییس دایره ابلاغش که اگه لطف نمی کرد و سربازش رو برای ابلاغ باهام نمی فرستاد تا بتونم همون روز جواب رو بگیرم و دستی ببرم برای دادگاه خودمون معلوم نبود جواب ابلاغ کی برمی گشت تهران..

به هر حال با یه مامور قرار  شد بریم سراغ آدرس اعلامی دودو خان(همون آرایشگاه مردونه)...قبل از ما هم یه خانم دیگه  بود که چون راه ما دور بود و ایشون اهل همون جا بودن هم رییس دایره ابلاغ و هم مامور و هم خود خانمه خیلی باهامون همکاری کردن و اول کار ما رو راه انداختن

فقط همین قدر بدونین که انقدر جاش پرت بود و کوچه ها بی نام و نشون که خود راننده آژانسی هم که کارش همین بود و اهل همون جا هم بود با بدبختی و کلی گشتن و دور خودمون چرخیدن پیداش کرد

پلاک ١۶ که گفتم آرایشگاه مردونه بود...

یه نونوایی سه تا پلاک اونور تر بود که نمی دونم چرا اصرار داشت به زور ابلاغ به ایشون بشه!!!!!که سرباز قبول نکرد

بعدم که بهش ابلاغ نشد بازم سربازه رو ولش نمی کرد(من نمی دونم این کنه ی بدبخت چرا اسمش بد در رفته...والله از کنه بدتر هم پیدا میشه)

بعد مامور زنگ پلاک ١٨ رو زد و همون آقایی که قبلا گفته بودم ظاهرا دوست دودو یا برادرشه و خونه اش کنار آرایشگاه بود با یه تیپ خفن اومد بیرون(صاحب همون آرایشگاهه)

نمی دونم یادتون میاد گفته بودم یا نه این آقا همون آقایی بود که یه دفعه که من دیده بودمش تو انگشتاش پر از این انگشترای اسکلت و این چیزا بود...

این دفعه البته اون انگشتراش دستش نبود ولی لباسش  فکر کنم دکمه نداشت طفلی...چون فقط دکمه آخریش رو بسته بود...احتمالا قیچی آرایشگاهشون هم خراب بود چون موهای خودش خیلی ژولیده پولیده بود!!!!!!نیشخند

گفت ابلاغ رو من امضا نمی کنم سربازه هم گفت شما امضا کنی یا  نکنی طبق آدرس اعلامی ایشون ابلاغ به این محل الصاق میشه...

سربازه یادش رفته بود مهرش رو بیاره و گفت شنبه بیاین براتون مهر بزنم که وقتی دید قیافه هامون وا رفت گفت الان دادگستری تعطیل شده و کارمندا رفتن ولی برین اونجا به دژبان بگین من فرستادمتون و افسری که اونجاست می تونه براتون مهر رو بزنه..مژه

بعدم از سربازه تشکر کردیم و چون آخر وقت بود سریع با ماشین دیگه ای اومدیم دادگستری که درش رو بسته بودن و حتی کارمنداش هم رفته بودن

و فقط من رو راه داد برم تو....

و من تا مهر رو زدم و برگشتم پایین دیگه نصفه عمر شدماوه...(ولی واقعا دستشون درد نکنه خیلی همکاری کردن)....بعدم فقط دست خواهرم رو گرفتم و دو تایی دویدیم تا فقط از این شهر زودتر خارج بشیم

سریع آژانس گرفتیم و پیش به سوی تهرانهورا

ادامه دارد.....

(این پست طی چند روز گذشته نوشته شده و هر تیکه اش مال یه روزهنیشخند)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد