((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۳

سلام دوست جونیا....

یه عالمه ممنون بابت اینکه به یادم هستین...قلب

بعضی از دوستان خوبم برام کامنت گذاشتن که نگرانی خونشون رفته بالا ....خدمتتون عرض کنم به خاطر لطف شما دوستان مهربونم این پست صرفا جنبه اطلاع رسانی از اوضاع و احوال خوب من داره و ارزش دیگری نداره....خجالت

اندر احوالات اینجانب خیلی خوبم و شکر خدا نفسی میاد و میره....کلاسهام تموم شده و امروز مدارک رو بردیم دادیم تا  در صورت تایید بریم معاینه چشم...حالا باید شنبه ساعت 5 بعد از ظهر تماس بگیریم...

دادگاه رفتنم هم اصلا نمیاد...نمی دونم چرا بعد از قضیه قسم خوردنها دیگه خیالم به کلی راحت شده....حالا موقتیه یا نه نمی دونم...به هر حال الان خیلی خیلی خوبم و دلم نمی خواد به هیچ چیز دیگه ای جز خوب بودنم فکر کنم...

امروز برادرم بازم پیشنهاد داد بعد از ناهار بریم یه دوری بیرون شهر بزنیم ولی دیگه حیا کردم و گفتم بشینم لااقل یه نگاهی به ائین نامه بندازم...هر چند فکرم به شدت اونجاست...زبان

مخصوصا با این بارون پاییزی تهران و همینطور برفی که تا دامنه توچال پایین اومده....(راستی دوست جون اصفهانیام ، اصفهان برف اومده؟!تعجب)

یه عالمه کتاب هم دانلود کردم و دارم بال بال می زنم که بخونمشون...ولی یه چیزی (شاید همون وجدان باشهزبان) می گه اول بشین دو کلمه درس بخون واسه اون کتابها وقت زیاده...تا حالا که نه درس خوندم نه عذاب وجدانه می زاره برم سراغ اون کتابها...ولی الان دیگه با اجازه تون برم سراغ کتاب آئین نامه...لااقل اگر خواست رد بشم فقط شهر رو رد بشم...نیشخند

دعا کنین با خبرای خوب برگردم...چشمک

غیر از اینا خبر خاص دیگه ای نیست...(هر چند اینا هم خبر خاصی نبودزبان)

همه تون رو دوست دارم قلب

فعلا چون تصمیم نگرفتم این پست موقت باشه یا دائمی نظرات رو غیر فعال می کنم که اگر تصمیم گرفتم برش دارم نظرات دوستان گلم رو از دست ندم...اگر خواستین لطف کنین و برام کامنت بزارین تو همون پست قبل زحمت این کار رو بکشین لطفاً...

یا علیلبخند