((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۶۳

به تقویم ها اعتباری نیست

اگر خودت متحول شدی

نوروزت مبارک

*********************************************************

سلام به همه دوست جونای گلم...

یه عالمه کار بود این چند وقت و نشد زودتر بیام

امروز آخرین روز adsl هستش و چون هنوز معلوم نیست ایام عید تهران باشم یا نه فعلا شارژش نمی کنم....

و اما این چند وقت:

7 اسفند 1388 :گردش یه روزه به کوهسار با تیم همیشگی که بیشتر گزارش تصویری داره و خیلی خیلی خوش گذشت...

 

 

 

آقایون در حال بازگشت از کوه(اول خانمها رفتن کوه پیمایی و مسئولیت پخت غذا تمام و کمال با اقایون بود...بعد که خانمها برگشتن اقایون رفتن و خانمها هم چون دیگه کاری نداشتن نشستن به نخودچی خوردننیشخند)

 

برادر وسطیم

سفره ناهار

10 اسفند 1388: با ک ( برادر وسطیم) و خواهرم جلب عادی دودو رو بردیم قلعه حسن خان!!!!!مامور کلانتری که باید باهامون میومد برای جلب اول گفت اسمتون باید تو دفتر نوشته بشه و برین تو نوبت که احتمالا چند روز دیگه میشه....ولی وقتی من و برادرم بهش گفتیم هر روز اومدن و رفتن برامون از تهران خیلی سخته خیلی لطف کرد و باهامون اومد و از همسایه ها (همسایه های همون آرایشگاه معروف)تحقیق کرد و گفت مورد در محل اصلا شناسایی نشد...

بعدم سریع برگشتیم دادگستری و بازم آخر وقت بود و بازم خیلی لطف کردن و گذاشتن من برم بالا و بازم قاضی اجرای احکام خیلی لطف کرد و کارام رو همون روز انجام داد تا دیگه مجبور نشم به اونجا برگردم (چقدر بازم گفتمزبان)...بعدم چون جلب سیار تهران رو می خواستم قاضی پرونده رو بهم داد که برگردونم به دادگاه خودمون و جلب سیار رو از همون دادگاه اصلیمون بگیرم

11 اسفند 1388: جلب سیار دودو خان رو گرفتم و تا  23 اسفند مهلت داشت که ایشون رو جلب کنم...خانم "ن" مدیر شعبه مون گفت فکر می کنی تا اون روز بتونی جلبش کنی...گفتم نمی دونم ولی هدف اصلی من چیز دیگه ایه...اونم اینکه اگر حتی قبل از عید نتونستم جلبش کنم می خوام وقتی بعد از عید اومدم سریع جلب سیار رو بگیرم( آخرین جلب هر چی باشه همون تمدید میشه و چون آخرین جلب من سیار بود بعد از عید هم سیار رو می دن و دیگه طی مراحل قبل نیازی نیست)

16 اسفند 1388: بعد از مدتها که فرصت نمی شد به خونه خواهرم برم و هر بار که اصرار می کردم می گفتم فعلا نمی تونم ولی بالاخره امروز با خواهرم به خونه شون رفتیم و حسابی زحمتشون دادم

17 اسفند 1388: با خواهرم یه سر به دادگاه شهران زدیم که ببینیم از جناب دودو خان خبری شده یا نه که آقای "ز" گفت اصلا خبری ازش نیست و البته هنوز جواب ابلاغ هم از قلعه حسن خان!!!! برنگشته بود..از دادگاه هم یه سر رفتیم شعبه 13 تامین اجتماعی که دفترچه تامین اجتماعی برادرزاده گلم رو تمدید کنیم(برادرم تهران نبود)و بعد از تمدید دفترچه برگشتیم خونه مامان اینا و دایی و پسردایی ام اومدن اونجا (یه دایی و پسردایی دیگه ام ) ...البته بازم ما می خواستیم برگردیم خونه خواهرم و نیم ساعتی نشستیم و بعد اومدیم خونه خواهرم....این یکی پسرداییم هم به مامان گفته بود اگر دوست داشتین فردا من باهاتون میام که بریم سراغ دودو  و خانواده اش و خونه شون رو پیدا کنیم که من خیلی خیلی ازش تشکر کردم (فامیلهامون یکی از یکی گل ترقلب)ولی گفتم فکر نکنم تا بعد از عید بخوام ذهنم رو درگیر دودو و تعقیب و گریز کنم...دلم نمی خواد حال و هوای دم عیدم و با این افکار به هم بریزم..

امروز تولد یه دوست عزیز بود ...تولدش مبارک...برام خیلی دوست داشتنی و عزیزه...قلب

18 اسفند 1388:در پی توقف عملیات دودو گیری !!!! صبح با خواهرم تصمیم گرفتیم به جای دادگاه بریم نمایشگاه بهاره و رفتیم و حسابی از خجالت جیبمون در اومدیم...مژه

19 اسفند 1388: صبح برگشتم خونه مون

21 اسفند 1388:از شب قبل با برادرم وسطیم قرار گذاشتیم بریم ددر.اصرار داشت که من بیام دنبالت ولی گفتم اینجوری مسیرت دور میشه...چون خونه اونا سر راهمون بود گفتم من خودم میام و سر خیابون شاهین قرار گذاشتیم...

چند سال قبل بابام یه خونه روستایی تو اینجا خرید(خدا صاحب قبلیش رو هم رحمت کنه )..بابام می خواست خراب کنه و جدید بسازه که همه مون مخالفت کردیم و ازش خواستیم به سبک روستاییش دست نزنه...در واقع همه ی لطف اینجا به روستایی بودن و  سادگیشه و البته منظرشه(همه فصلهاش زیباست ولی بهارش معرکه است)....آی این کرسی تو سرما حال می دهبغل...اگر تونستین کنار زندگی شهریتون یه همچین جایی رو هم داشته باشین....باور کنین پشیمون نمیشین

این چند تا عکس رو داشته باشین تا انشالله از بهارش هم براتون عکس بزارم

 

خلاصه با برادرم اول رفتیم اینجا که برادر کوچیکم و بابام هم از دیشب اومده بودن...بعد از ناهار با "ک"(برادر وسطیم) تصمیم گرفتیم بریم سمت امامزاده داود(ع)...تابستون هاش خیلی شلوغه ولی این فصلش عالیه و البته پر از کوهنورد..برای همه دعا کردم

اینم عکسهای امامزاده داود(ع)

 

غروب برگشتیم تهران و خواهرم خونه مون بود و شوهرش و پسرش جایی دعوت داشتن و دیر وقت میومدن....اگر فکر کردین من خسته بودم و دیگه جایی نمی تونستم برم سخت در اشتباهیناز خود راضی...چون بعد از یه چای داغ و آماده شدن و تعویض لباس با خواهرم رفتیم بازارچه سنتی و بنده موفق به خرید کفش شدم(یعنی بگم حاضرم تا کوه قاف بدوم ولی خرید کفش و روسری انجام ندم باورتون میشه؟!!همیشه از زیر این کار یه جورایی در میرمنیشخند)...اونجا برادر بزرگم و خانمش و دخترش رو هم دیدیم و خریداهای اونها رو با هم انجام دادیم و بعد از کلی پیاده روی اومدیم خونه و بعد از شام تقریبا دیگه غش کردم

22 اسفند 1388: امروز شوهرخواهرم و پسرش مرخصی بودن و مدرسه نرفتن و صبح بعد از صبحانه شوهرخواهرم پیشنهاد داد بریم بازار....اول می خواستم نرم و گفتم دو تایی برین ولی وقتی اصرار کردن گفتم باشه...مثلا می خواستم چیزی نخرم ولی امان و بیداد از این هوای نفسزبان

یه دوست جدید هم خریدم که خیلی می دوستمش ...عاشق دیونه بازیهاش شدم... یه عالمه راه رفتیم...یعنی از 10 صبح تا 3 بعد از ظهر یه سره راه رفتیم....چهارراه سیروس هم رفتم و چند تا دیگه لوازم شیرینی پزی خریدم که از همه بیشتر از این بیسکوییت زن خوشم اومد)البته قیف هم هست)هنوز تستش نکردمخیال باطل....

یه شونصد تا هم تی شرت و بلوز و ...خریدم

بعدم گفتیم مگه میشه تا اینجا بیایم و کوچه مروی نریم و رفتیم و در راستای این مروی گردی باز هم تعدادی جنس به خریدها اضافه شد....به خدا قول دادم دیگه امروز خرید نکنم(البته قولم فقط در مورد همون روز بودا....در مورد روزای دیگه گفتم خدایا قولی نمیدم)نیشخند

دیگه چون مامانم ساعت 7 وقت MRI کمر داشتن و قرار بود من ببرمشون تصمیم گرفتیم بریم خونه ....البته سر راه خواهرم یه کفش و دمپایی خرید و بهم گفت دمپاییش خوشگله قرمزش رو تو بردار که گفتم من رو وسوسه نکن قول دادم امروز دیگه خرید نکنم  و اونروز نخریدمش...

برگشتنی چون تاکسی ون بود موقع سوار شدن سرم محکم خورد به بالای درش و مغزم نزدیک بود  بیاد تو دهنم نیشخند(من از این ون متنفرم ...شکلش من رو یاد قورباغه میندازه)

غروب خواهرم اینا رفتن خونه شون و من و مامان ساعت 7 رفتیم مرکز بابک و مامان MRI  رو انجام داد ولی جوابش بعد از 25 فروردین آماده میشه!آخر شب خواهرم اس ام اس زد فردا میای بازم بریم بازار...می خواست برای مامان و مادرشوهرش هدیه بخره..گفتم سوال نداره جانم میام...

23 اسفند 1388: ساعت 11:30 با خواهرم فلکه دوم صادقیه قرار گذاشتیم و بازم پیش به سوی بازار...بازم کلی خرید کردیم...اون دمپایی قرمز خوشگله که دیروز خواهرم می گفت بخر و گفتم نه به خدا قول دادم امروز دیگه خرید نکنم...یادتونه؟!امروز خریدمش...یه عطر برای خودم و یکی برای بابام...بلوز برای مامانم و چند تا چیز دیگه

جلوی بازار این  هفت سین بزرگ رو گذاشتن....

از این درشکه ها و قطار هم خیلی خوشم اومد...خیلی ابتکار جالبی بود

اینم که آقایی که از ایروان اومده بود و با گروهشون یه غرفه نزدیک همون هفت سین بزرگه داشتن

دو تا عروسک دیگه هم برای بچه های برادرم هدیه خریدم

چهارشنبه شب انشالله مهمونی داریم (خانوادگیه البته) و چون تولد برادرزاده ام 4 فروردینه و شاید یه تعدادیمون نباشیم احتمالا تولدش رو زودتر بگیریم....

شاید این آخرین آپ امسالم باشه..البته اگر بتونم بازم میام....ولی اگر نتونستم بیام پیشاپیش سال نو رو به تک تک دوستان گلم تبریک می گم و براتون تو سال جدید شادی و سلامتی و دلخوشی و موفقیت آرزو دارم....

اگر مسافرت برم احتمالا تا بعد از تعطیلات دیگه نیستم

عید همگی مبارکقلب

در پناه حق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد