((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۵

امواج زندگی را...

حتی اگر تو را به ته دریا می برد با آغوش باز پذیرا باش...

آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی ...

"مرده" است... 

*********************************************************

سلام به دوستای گلم....

خوبین؟

عیدتون پیشاپیش مبارک....قلب

از احوالت دیروز اگر خواسته باشین مجددا مردود شدم...

البته اگر خداییش رو می خواستین نباید می شدم....

این رو بچه هایی هم که از بیرون ناظر بودن گفتن...

حالا میام می گم چطوری بود...

با اجازه تون الان دارم با یه تیم کوهنوردی می رم کوه...

بنابراین

*

*

*

*

*

*

*

*

این پست انشالله به زودی تکمیل می شود....

تا اون موقع....

*

*

*

*

*

*

خوووووب حالا من برگشتم ...

دوباره سلام ...

چون ریز می خوام بنویسم یه کم طولانی میشه...اگر حوصله تون نگرفت خودتون رو اذیت نکنین ...بیخیالش بشین..همچین مطالب توپی هم نیست...به قول معروف واسه من خاطره است شاید حوصله شما رو سر ببره...ولی اگر حالش رو دارین دنبالم خط به خط بیاین....چشمک

جاتون خیلی خیلی خالی....عاااااالی بود...هم هوا...هم جمع گروه....هم کوهنوردیمون...خلاصه همه چی در حد عالی بود....

صبح ساعت ٧ از خواب بیدار شدیم...باید ٨:٣٠ از خونه حرکت می کردیم...قرارمون با بقیه اعضای گروه ساعت ٩ بعد از پاسگاه کن بود....

نگرانیم بابت مامان گلم بود که تو خونه تنها  می موند..مامان جونم همیشه پای ثابت کوه بود....اونم نه کوههای الکی...توچال...پلنگ چال...کلک چال...ولی الان به خاطر کمر درد نمی تونه همراهمون بیاد...می خواستم به خاطر مامان بمونم خونه که اجازه نداد...امیدوارم هر چه زودتر خوب بشهقلب

ساعت ٩ اولین نفراتی بودیم که رسیدیم...بعد عموم و دختر عموم و یکی از پسر عموهای بابام اومدن...بعد یکی دیگه از پسرعموهای بابام و پسرش....بعد اون یکی پسر عموی بابام با خانمش و پسرش....آخر سر هم دو تا پسر خاله های بابام...قرار بود برادرم هم بیاد که گفت برنامه جور نشده و نمی تونه بیاد!

اول یه توضیح در مورد اعضای گروه اینکه تک تک اعضای گروه از لحاظ اخلاقی بسیار عالی هستن و مطمئناً اگر تو تیمشون باشی به هیچ وجه بهت بد نمی گذره....بابام و اعضای امروز و یه سری دیگه (چند نفر امروز غایب بودن) غیر از اینکه هر ماه دوره ی ماهیانه دارن و به بهانه صندوق فامیلی دور هم جمع میشن و می گن و می خندن....اکثر جمعه ها هم برنامه کوه دارن...

در ضمن بیشترشون هم سه شنبه شبها قرار استخر دارن و  تو استخر سوخته سرایی  دور هم جمع میشن...

تو این جمع نه فرد سیگاری داریم ...نه معتاد...نه بد اخلاق و بد عنق....همه می گن  و می خندن ....

به قول عموم ما آدم بزرگهایی هستیم که خیلی وقتها دلمون می خواد بازی و شیطونی کنیم...هیچ عیبی هم ندارهنیشخند...(شیطون ترین فرد گروه همین عمو جونمه که نمی زاره یه لحظه خنده از رو لب آدم دور بشه...واقعا هم از هر لحاظ هنرمنده...منم واقعا از صمیم قلب دوستش دارم...هم خودش رو و هم خانواده اش رو...همه شون با محبت هستن)

خلاصه اینکه در کنار اونها بودن لطف خاصی داره....

ساعت ٩:٣٠ رسیدیم به کارگاه چینیهایی که دارن برای آزاد راه تهران-شمال کار می کنن...هر چند ما تابستون هم اونجا رفتیم و به نظرم پیشرفتی نداشتن....

اینم یه عکس از یه قسمت مسیری که طی کردیم تا به کارگاه چینیها برسیم(غبار و آلودگی تهران رو اون ته می بینین؟!نگران)

ماشینها رو همون جا پارک کردیم(به غیر از ماشین پسر عموی بابام که خانمش برامون آش پخته بود و نمی شد تا دامنه کوه پیاده بیان)...

مطمئنم اگر یه فرسخی کارگاه ایرانیها می خواستیم ماشین که سهله یه دوچرخه هم پارک کنیم این اجازه رو بهمون نمی دادن ولی این بنده خداها با روی باز می خندیدن و خم به ابرو نمی اوردن....

اینم یه قسمت از دم و دستگاه و ماشینهاشون که با خودشون از چین آوردن....

آروم آروم از این جاده شروع به حرکت کردیم....حدود ٢ کیلومتر(شاید کمی بیشتر) پیاده روی داشت...عجله ای در کار نبود....

از دور صدای یه گله به گوش می رسید....

گاهی می ایستادیم و به توضیحات بلدهای گروه که بابام و عموم و پسرخاله بابام بودن گوش می دادیم...گاهی هم جمع می شدیم و عکس می گرفتیم...

مثلا بابام این کوه رو نشون می داد و می گفت کلی شکار تو این کوه زده....یا اینجا رو بهمون نشون می داد و  می گفت اینجا رو گنج گیر ها به طمع گنج کندن...(حالا چیزی هم پیدا کردن یا نه نمی دونم)

عموم این سنگچینها رو نشونمون می داد و می گفت زمانی این سنگچینها علامتهای راه بوده...

هوا صاف و پاک بود و توچال زیبا روبرومون...

هر از گاهی هم صدای شلیک یه شکارچی به گوش می رسید....ولی بابای گلم می گفت خوشحاله که امروز تفنگش رو نیاورده....دلش می خواست فقط دوربین بکشه...انقدر هم دوربین کشید تا بالاخره لابلای این صخره ها یه بز کوهی دید و به عمو نشونش داد....

بالاخره رسیدیم به نزدیکی امامزاده عقیل(ع)....اونجا مقصد نبود ولی مسیر بود....تصمیم گرفتیم اونجا کمی استراحت کنیم و بعد از کوه پشت امامزاده بالا بریم...بقیه بساط کردن و نشستن...ولی من دلم می خواست قبل از هر کاری برم زیارت...قلب

تنهایی خیلی مزه داد....

بعد از زیارت برگشتم پیش بقیه...

با اینکه هر کس ناهارش رو آورده بود ولی خانم مهربون پسرعموی بابام آش خوشمزه ای پخته بود که خیلی چسبید و دیگه بقیه غذاها رو غلاف کردنزبان

خیلی خانم مهربون و با شخصیتیه....

بعد از ناهار برادرم زنگ زد و گفت شما کجایین؟گفتم ما نزدیک امامزاده ایم...چطور مگه؟گفت ما هم دلمون طاقت نیاورد و اومدیم....نزدیک شماییمهوراخلاصه برادرم و خانمش و بچه هاش هم اومدن...و چه به موقع ...چون کم کم داشتیم برای بالا رفتن از کوه آماده میشدیم...خانم پسرعمو و پسرش و خانم برادرم و بچه هاش همون جا موندن و بقیه حرکت کردیم به سمت بالا....کوه شیب تندی داشت ولی خوب آروم آروم رفتیم بالا...

تا نزدیک قله رفتیم و بازم شیطنت تک تک اعضای گروه و عکس و جوک و خنده....

یه عقاب زیبا هم بالای سر ما پرواز می کرد...(اون دو تا کلاغ هم فکر کنم نوچه هاش باشننیشخند)

موقع پایین اومدن از کوه هم کلی آتیش سوزوندیم....نیشخند

ولی اگر فکر کردین که اومدیم پایین و خسته افتادیم یه گوشه سخت در اشتباهین...بازم عمو بود و شیطنتهاش و آوازهای خوش صداش و همراهی و همخوانی های گروه با ایشون....

نهایتا هم یه عکس دستجمعی با همه اعضای گروه....و بعد هم جمع کردن وسایل و پیاده پیش به سوی ماشین ها....یعنی در واقع بازم بیش از ٢ کیلومتر پیاده روی....

برادرم و پسرعموی بابا که ماشین هاشون رو آورده بودن بالا هر چی اصرار کردن ما رو از اون بالا سوار کنن و بیارن پایین هیچ کدوم قبول نکردیم...هی می گفتن لااقل شما خانمها اگر خسته شدین سوار شین...گفتیم عمراً....تو راه کلی با دختر عموم راجع به یه سری تور دخترونه دور ایران صحبت کردیم....انشالله برای بهار و تابستون اگر زنده بودیم .....

دختر عموم می گه دلم می خواد یه دختر چوپون باشم با یه دامن چین چینی بلند....منم دلم خواست....هر چند فکر می کنم کار سختیه....ولی در عوض همه اش تو دل طبیعتی....به دور از دوز و کلک های زندگی شهری

برای هفته آینده هم اگر زنده بودیم و هوا اجازه داد میایم...

البته این گروهی که من می شناسم اگر هوا هم اجازه نده باز کار خودشون رو می کنن...نیشخند

باز هم مثل همیشه شاکر خدا هستم....خدایی که یه عالمه آدمای خوب دور و برم قرار داده که نمی زارن اگر یه زمانی یه کوچولو هم غصه به دلت راه پیدا کرد اون غصه تو دلت موندگار بشه.....به نظرم بزرگترین نعمتهای زندگیم بعد از سلامتی ، خانواده و اقوام و دوستان مهربونم هستن.... 

خدایا خیلی مهربون و ماهی...

بازم عیدتون مبارک....

یا علیقلب

پ.ن.١: در مورد امتحان شهر بازم پارک دوبل تو سر بالایی بود...اینش مشکلی نبود...چون تقریبا با نیم کلاج مشکلی ندارم....مساله اینجا بود که افسر جایی رو برای پارک بهم نشون داد که اولا روی پل یه پارکینگ بود (خودش قبل از اینکه ما ازش اجازه بگیریم گفت می دونم اینجا پله و منم اجازه پارک می دم) بعدم خیلی خیلی جای پارک کوچیکی داشت...یعنی عمرا یه متر از جلو و یه متر از عقب جا داشت...شاید ٢۵ سانت از جلو و ٢۵ سانت از عقب...با این حال به زور ماشین رو چپوندم اون تو و یه کوچولو(واقعا یه کوچولو) از ماشین بیرون موند...یعنی بیشتر از اون جا نداشت که بخواد بره....ولی بازم یه جلسه برام تمرین نوشته..گفت می تونی بهتر باشی...احتمالا دلش می خواد من مایکل شوماخر بشم...ولی من نه عجله ای برای گرفتن گواهینامه دارم نه دلم می خواد همینجوری بگیرم...صبرمم تا دلتون بخواد زیاده....شده ۵٠٠ بار امتحان می دم ولی دلم می خواد کارم درست و کم اشکال باشه...

من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم....نه به قول یکی از دوستان اهل شیرینی دادن و پول زورم(خداییش افسره هم خیلی با شخصیت و گله)...نه دلم می خواد الکی تو رو خدا و تو رو ابوالفضل راه بندازم...می خوام زمانی این گواهینامه رو بگیرم که واقعا حقم باشه...

پ.ن.٢:یه سری عکس گذاشتم تو ادامه مطلبچشمک

پ.ن.٣:مناجات نامه

الهی ، اگر الفاظم نارساست ، داستان سنگ تراش و شبان موسی است

الهی،اگر مذنب نباشد غفار کیست و اگر قبیح نباشد ستار کیست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد