((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۶

تا دیروز فکر می کردم ....

چون گرفتاریم به خدا نمی رسیم..

ولی امروز فهمیدم...

چون به خدا نمی رسیم گرفتاریم...

************************************************************

سلام دوست جونام...

من اومدم...البته با کلی شرمندگی همراه با یه عالمه معذرت....

الان یک عدد آزی بسیار سرماخورده که فکر می کرد آنفولانزای خوکی گرفته باشه ولی نگرفته بود در خدمت شماست...

قبل از هر چیز ازتون می خوام برای خندان عزیزم دعا کنین لطفاً....خندان جونم انشالله خدا خودش نامزد مهربونت رو بهت برمی گردونه...همگی برای سلامتیش دعا می کنیم(متاسفانه همین الان متوجه شدم محمد مهدی نامزد مینای عزیزم رفت....برای مینای عزیز دعا کنین بچه ها....اینکه بتونه با این مصیبت کنار بیاد....دیگه گریه امونم نمی ده)

*****************************************************

بعد از اون کوهپیمایی روز جمعه دوباره فرداش (شنبه ) با خواهرم و برادرم و خانواده هاشون رفتیم خارج شهر ...کلی آتیش بازی و دیدن این منظره و این منظره...

خوش گذشت جاتون خالی....

دوشنبه هم تولد دختر کوچولوی برادرم بود که چون قرار بود تولد اصلیش رو تو مهدش براش بگیرن ما یکشنبه شب(شب تولدش) همینجوری تو خونه یه تولد کوچولو و خودمونی براش گرفتیم...این و این هم دو تا کیکی که اون شب پختیم....یکیش رو به مناسبت عید و اون یکی رو هم برای تولد...

هنوز امتحان شهر رو نشده بدم....

آخه یه جلسه تمرین برام نوشته بود که من هم چهارشنبه با یکی از مربیهای آقا کلاس برداشته بودم که پنجشنبه برم امتحان بدم....

ولی از شانسم این مربی از سه شنبه ماشینش موتور سوزوند و کلاسهاش تا شنبه لغو شد و تنها کلاس خالی آموزشگاه هم از ساعت ١٢-١٠ چهارشنبه بود و دیگه هیچ کلاس خالی هم نداشتن....منم دقیقا راس ساعت ١٠ دادگاه داشتم....اینه که کلا برنامه امتحانم بهم ریخت...اتفاقا افسره از خواهرم که امتحان می گرفت سراغ من رو گرفته بود و پرسیده بود چرا نیومده امتحان بده و خواهرم براش توضیح داده بود چی شده...

می خواستم این هفته برم امتحان بدم که بازم جای خالی برای کلاس نداشتن...حتما یه مصلحتیه دیگه...ما که نمی دونیم....

(افسر این هفته یه خانمه است شبیه مادربزرگ قصه های مجید...فقط دو تا خانم رو قبول کرد و یک آقا...خیلی امیدوارکننده است...نه؟!نیشخند)

خواهرجونم شکر خدا قبول شد و علاوه بر شیرینی کلی که برای همه اعضای خانواده گرفته بود این رو هم برای من به عنوان شیرینی مخصوص گرفت..می گفت تو تشویقم کردی برم کلاس ثبت نام کنم...در صورتیکه من معتقدم فقط همت خودش بوده....حالا عین نی نی ها گذاشتم کنار تختم تا جلوی چشمم باشه...(اینم از یه نمای دیگه)قلب

انشالله شیرینی ماشین خریدنش...ماچ

چهارشنبه هم همونطور که گفتم ساعت ١٠ دادگاه داشتم....نتیجه اش اصلا برام مهم نیست...چون دودو تقاضا داده که اقساط ماهیانه اش کم بشه و برای این کم شدن اقساط تا دلتون بخواد دروغ به زبون آورد.....انقددددر هم راحت دروغ می گه که تازگیها من فقط با دهان باز نظاره گر میشم....مثلا می گه برای پرداخت پیش قسط مهریه من قرض کردم ...در صورتیکه ما برای این کار پول پیش رو توقیف کردیم و قرضی در کار نبود...یعنی حتی با وجود مدرک کتبی هم از دروغ گفتن باکی نداره....یا می گه من هیچ وقت ٣ تا مدرسه کار نکردم(در صورتیکه سه تا قراردادش رو من از مدارسش گرفتم)..می گه الان حقوقم ٠٠٠/٣٠٠ تومانه که ٠٠٠/١۵۵ تومان اجازه خونه می دم!!!(منظورش همون ارایشگاه مردونه است)...یعنی مال دنیا انقدر اهمیت داره؟! راستی چرا بعضی ها انقدر ......

ولش کن...بگذریم...چشمک

حرفای قشنگتری هم میشه زد....ادمی که برای پیش بردن کارهاش حتی حاضره قسم دروغ بخوره  همون بهتر که بزاری تو جهالت خودش دست و پا بزنه...

فقط یه اتفاق جالب اون روز این بود که قبل دادگاه می خواستیم از یه سری اوراق کپی بگیریم که گفتن فتوکپی ته کوچه است...یه کوچه دنج و قدیمی پشت پارک شهر...

موقع کپی گرفتن یه آقایی اومد تو و من هم همینطوری اوراق رو دسته می کردم و می زاشتم رو میز....گفت شما وکیلی ؟گفتم نه...خودم دادگاه پرونده دارم....

جریان کار رو پرسید و کارتش رو درآورد و گفت من هم وکیل هستم و هم نماینده و.ز.ا.ر.ت ک.ش.و.ر

گفت وکیل دارین؟گفتم کار دادگاه خانوده وکیل نمی خواد....من هم وکیلی ندارم ونیازی هم ندارم...

بعد شعبه رو پرسید و گفت این کاری که دودو کرده چندان قانونی به نظر نمی رسه...

شماره تماس خودش رو داد و گفت احتمالا قاضی اونجا رو می شناسه و بعدم از یکی دیگه از دوستاش هم که قاضی بود راهنمایی گرفت ....با اینکه خودش تو دیوان پرونده داشت و کار داشت ولی برای کار من خیلی پیگیر شد....دستشون درد نکنه...

ولی راستش من نه پیش اون قاضی رفتم و نه دیگه به اون آقا زنگ زدم....

خواهرم اصرار کرد و گفت حالا یه زنگ بزن ...گفتم امکان نداره....

کمک رو خدا بهم می کنه  و من از بنده ی خدا هیچ کمکی نمی خوام)...

گفتم من تا به حال با اینکه خیلی راحت(خیــــــــلی راحتا) می تونستم پارتی بازی کنم ولی حتی دور این قضیه هم نچرخیدم...

من هنوز به خوابی که اوایل کارم دیدم به شدت معتقدم(سوره حجی که خواب دیده بودم یادتونه؟)

اینه که خودم سعیم رو می کنم و امیدم هم فقط به خداست....نه بنده ی خدا...

با این وجود از آقای "م" به خاطر زحمتهای اون روز بی نهایت ممنونم...

بگذریم...

چهارشنبه شب بالاخره سازم رو بعد از مدتها بیرون آوردم و دادم سیمهاش رو عوض کردن...

با اینکه کلاً یادم رفته ولی می خوام دوباره شروع کنم ....

دیگــــــــــــه...

جمعه هم که هوا خوب نبود و نشد بریم کوه....

من دلم کوه می خواد الان...

یکشنبه ٢٢ آذر هم  تولد مهدکودکی دختر کوچولوی برادرم بود و من هم یکی از مدعوین بودم....(چند نفر بیشتر نمی تونستن همراه برن)...

خلاصه عمو مهرداد اومدو کلی جنگولک بازی که خوب بود...مخصوصا برای بچه ها که دلشون برای شوخیها و اهنگهای عمو مهرداد ضعف می ره و از ته دل می خندن...

واقعا که چقدر این دنیای بچه ها بی کلک و صادقانه و قشنگه...

شبش هم رفتیم دیدن پسرخاله ام و خانمش که ١٣ آبان از مکه برگشتن و از خانواده ما هیچکدوم برای ولیمه نرفتیم...دوستشون داریم ولی خوب این همه تلویزیون داره می گه خطر داره...به خاطر آنفولانزا دیرتر برین...اونها گوش نکردن و ولیمه رو گرفتن...ولی ما گوش کردیم و بعد از 10 روز رفتیم دیدنشون...حالا اگه زودتر رفته بودیم سرما خوردگیم میفتاد تقصیر اون بنده خداها ...

دیگه دیگه دیگه چی بگم...

دیگه همین...

آخیش...

چقدر حرف زدما...

سرتون رو درد آوردم...معذرت...

************************************************************

پ.ن.١: ADSL  بنده همچنان قطع می باشد و بنده با یه Dial up فقیرانه با سرعت افتضاح(21kbs) آنلاین میشم...تو رو خدا اگر کمتر می تونم بهتون سر بزنم به دل نگیرین...دلم برای خوندن نوشته های قشنگتون خیلی تنگیده..خدا کنه زودتر وصل بشه...دنبال یه شرکت دیگه می گردم...سرویس این شرکت (با اینکه خیلی هم معروفه اصلا خوب نبود...همه اش قطعی داره)

پ.ن.2: شهرزاد جان از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم...

پ.ن.3:مناجات نامه استاد حسن زاده :

الهی ، جمعی از تو ترسند و خلقی از مرگ و حسن از خود...

الهی، اگر حسن مال می یافت و حال نمی یافت از حسرت چه می کرد؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد