((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۰

التماس به خدا لذّت است
اگر برآورده شود رحمت است
اگر برآورده نشودحکمت است
التماس به خلق ذلّت است
اگر برآورده شود منّت است

***********************************************خوب دوست جونای گلم دوباره  سلام....

اینکه می گم ((دوباره))آخه حکمت داره...

دیشب سه ساعت نشستم پست ٣٠ رو نوشتم و نوشتم و نوشتم و اتفاقا خیلی هم طولانی شده بود و آخرش هم عذر خواسته بودم ولی تا اومدم ارسال کنم error زد...لااقل نکرد تو پیش نویس ذخیره اش کنه...خلاصه همه اش پرید....

اینه که الان مجدداً بنده باید همه عرایضم رو از اول بنویسم...

اول این اتفاقات چند روز اخیر....

1-پیش بینی بنده درست از آب دراومد و جناب دودو روی پرونده نفقه اعتراض فرمودند....(همون که محکوم شده 000/800 /1 تومان پرداخت کنه)....آخه هفته پیش رفتم دیدم هنوز اعتراض نذاشته...تعجب کردم ...گفتم جل الخالق ..مگه میشه دودو اعتراض نکرده باشه...تا 5 شنبه که متن بسیار وزین لایحه اعتراض ایشون به دستم رسید....

خدایی من واقعا به این نتیجه رسیدم که این بنده خدا مغز نداره...نمی گه من این اراجیف رو می نویسم بالاخره طرفم مدرک داره ....ممکنه رو کنه....تازه آقا رو آورده به جعل سند...وکیلش هم همدستش...یه سری ورق جعل کردن وکیله هم همه رو مهر زده و برابر با اصل کرده...حالا منتظر فرصتم تا پته شون رو روی آب بریزم...

الان به هر حال من باید بشینم و جواب لایحه اعتراض ایشون رو بدم....

2- این چند روز قرار بود تنها باشم...مامان اینا رفتن سفر و من بهشون گفتم کمی به تنهایی نیاز دارم(نه واسه اینکه قنبرک بزنم و گوله گوله اشک بریزم) ..نه...خوب هر آدمی تو زندگیش نیاز به خلوت داره....ولی دقیقا از بعد از ظهر روز رفتن مامان و بابام خواهرم دلش طاقت نیاورد  و با شوهر خواهرم و خواهرزاده ام اومدن پیشم...

دیروز صبحم برادرم زنگ زد که ناهار درست نکنین ما از بیرون ناهار می گیریم و میایم پیشتون...اینه که بالاخره تنها نموندم...ولی خوب خوش گذشت..

3- خیلی وقت بود تو فکر درست کردن اون کیک استخریه بودم....تا اینکه دیروز با خواهرم درستش کردیم...البته چون مایع کیک اضافه اومد یه کیک دیگه هم پختیم ....

(سیذارتا جون قربونت برم اصلا زحمتی نداره...حتما تو ادامه مطلب دستور و عکسهای کیکها و همینطور ژله طالبی رو که چند شب پیش درست کردم برات می زارم...شما جون بخواه عزیزم)

*********************************************************

حالا ادامه ماجرای قبلی...

شنبه 30 آذر از کلانتری 126 تماس گرفتن که فردا بیاین کلانتری تا پرونده رو به همراه یه سرباز بهتون بدیم ببرین دادگاهتون...

1 دی من و خواهرم رفتیم اونجا و با یه سرباز پرونده رو گرفتیم که ببریم دادگاه خانواده...سربازه اول باور فکر می کرد من از اون مدل زنهایی هستم که واسه مهریه زن طرف شدم و قصدم فقط بالا کشیدن مالش بوده( مطمئنا اگر هدفم این بود زن یه بازاری می شدم نه یه دبیر)

خلاصه ما کمی از خصوصیات دودو گفتیم ولی  معلوم بود سربازه زیاد باور نکرده....

کارمندا اول باورشون نمی شد که دودو رو بعد از این همه مدت تونستیم پیداش کنیم...

ولی وقتی سرباز و پرونده رو دیدن باورشون شد و خیلی خوشحال شدن...

سربازه وقتی دید مراجعین دیگه( که با بیشترشون آشنا شده بودم) و کارمندا  از خبر دستگیری دودو بیش از اندازه خوشحال شدن گفت یعنی واقعا طرفت انقدر اوضاعش افتضاح بوده که همه اینطوری خوشحالن؟گفتم ایشون طرفش فقط من نیستم...اینجا کسی نمونده که همسر من باهاش درگیر نشده باشه....اینه که همه خوشحالن...

خلاصه سرباز پرونده رو تحویل داد و رسید گرفت و رفت....

منتظر موندیم که شاید دودو رو برای تعیین تکلیف از زندان بیارن که نیاوردن...البته اگرم میاوردن خیلی فرقی نداشت چون بازم از شانس دودو قاضی مرخصی بود(سر قضیه استرداد جهیزیه یادتونه که بازم قاضی مرخصی بود؟)

تو دادگاه خانم "ن" گفت باید میزان محکومیت به زندان اعلام بشه تا اونا بدونن....

می تونیم این نامه رو با پست قضایی بفرستیم...می تونین شما که یکی از طرفین پرونده هستین خودتون هم ببرین زندان!!!!!

گفتم نامه رو من ببرم زنـــــــــــدان؟!

حتی اسمش هم حالم رو بد می کنه...گفتن اگر خودت بتونی ببری به نفعته...چون با پست قضایی ممکنه طول بکشه....بالاخره راضی شدم خودم ببرم....

2دی نامه زندان رو بردیم تا پیگیری کنیم....

عجب در بزرگی داشتا....من که فقط تو فیلمها دیده بودم...(البته ظاهرا اون دره که تو فیلمها نشون می دن یه طرف دیگه زندانه...ولی این در هم عین همون بود)

اطلاعات زندان داخل ساختمون نبود....و بیرونش بود...رفتم اطلاعات و نامه رو بهشون دادم....وااااااای اگر بدونین همه چیز اونجا چقدر چندش بود....مجبور شدم با یه تلفن بسیار بسیار چرک با مسئول اجرای احکام صحبت کنم و قرار ملاقات بزارم...آدم خوبی بود...گفت هفته آینده بیا اتاق خودم (اجرای احکام) ...جواب نامه ات رو تا اون موقع آماده می کنم..

خیلی مصیبت بود....راستش من از چادر بدم نمیاد...بعضی جاها هم واقعا سر کردنش لازمه (واسه اینکه از اینکه یه جایی مثل حرم باشم که همه سرشونه و من سرم نباشه و تو اون همه آدم جلب توجه کنم خوشم نمیاد) ولی با این چادر سر کردن مصیبتی دارم....یعنی تا به حال نتونستم درست سر کنم( خیلی هم سعی کردما ولی یاد  نگرفتم)مدام از سرم سر می خوره و عذابم می ده.....

حالا فکر کن برای وارد شدن به زندان باید چادر سر کنی...واین برای من که همینطوری در حالت عادیش بلد نیستم چادر سر کنم و تازه کیف پرونده هام هم به چه سنگینی دستمه یعنی آخر مصیبت.....

4 دی صاحبخونه به دادگاه مراجعه کرد و گفت 3-2 روز دیگه می خواد پول رو بریزه به حساب( البته معلوم نبود که روزاش چند ساعته است که انقدر 3-2 روز طـــــــــــول کشید)

7 دی بالاخره مادر دودو و برادرش از تو غارشون اومدن بیرون و رفتن دادگاه تا ببینن پسرشون کی آزاد میشه...یعنی این مدت هیچ خبری ازشون نبود...وقتی بهشون گفته بودن تا زمانی که بدهیش رو نپردازه باید بمونه شروع کرده بودن داد و بیداد و کولی بازی با کارمندا و قاضی که شما پسر من رو غیر قانونی گرفتین و ازتون شکایت می کنم و رفته بود حفاظت اطلاعات شکایت که چون شکایتش پایه و اساس نداشت بهش جواب نداده بودن( دودو کم شکایت کرده بود حالا نوبت مادر و برادرش بود)

اون موقع که اونا تو دادگاه داشتن داد و بیداد می کردن من رفته بودم زندان!!!!تا از آقای میرزایی(مسئول اجرای احکام جواب نامه رو بگیرم)

خواهرم که اجازه ورود نداشت و بنده خدا بیرون در منتظرم موند....

می گم ما که شاکی بودیم انقدر از بودن تو یه همچین محیط وحشتناکی احساس خجالت می کردیم...واقعا خود این زندانیا چه رویی دارن که عین خیالشون نیست...

ورود به زندان نیاز به عبور از هفت خوان رستم داشت...واقعا هفت خوان بودا....اول برگه ورود توسط دو تا سرباز مهر زده می شد و ساعت ورود اعلام می شد....بعد نوبت تحویل موبایل و چاقو و تیغ و اسلحه  و نارنجک و .....!!!!! خلاصه این جور وسایل خطرناک بود....

بعدم یه بازرسی از بدن و کیف.....حتی لای دونه ای تسبیحم رو بازرسی می کردن(خدایی چی میشه بین دو تا مهره تسبیح جا سازی کرد؟!!!!!) بعد از پله ها می رفتی بالا ...یه ایست بازرسی دیگه بود...فکر کن من با اون چادر که هی از سرم سر می خورد و اون کیف سنگین چی داشتم می کشیدم...خیس عرق شده بودم ....اونجا باز دو تا افسر برگه ورودم رو مهر زدن....بعد از اونجا خارج می شدی و می رسیدی به یه محوطه باز....

واقعا عجب جای رویایی بود....گلاب دره رفتین تا حالا؟یه چیزی تو همون مایه ها...درختای سر به فلک کشیده...زمین بازی برای بزگسال و خردسال....

فکر کن ....یعنی زندانیا فکر می کنم عمرا دلشون نخواد بیان بیرون مگه مریض باشن و یه چیزیشون بشه.... 

اینجوری که اخه خیلی خوش به حالشون می شد(البته بعدها به من گفتن اونجا ساختمون اداری شون بوده و خود زندان خیلی جای وحشتناکیه....من که نمی دونم والله)

خلاصه از محوطه رفتم و رسیدم به یه ساختمون دیگه که باز  یه ایست بازرسی دیگه داشت...دوباره دو تا افسر برگه رو مهر زدن!!!!!!

بالاخره بعد از طی مراحلی رسیدم به اتاق اجرای احکام و آقای میرزایی....گفت نامه ات رو دیدم...رفته پیش آقای فلانی(اسم آقاهه یادم نیست ولی همه شون خیلی خوش برخورد بودن)

دیدم بله نامه ی بیچاره بنده گم و گور شده...این می گه فلانی نامه دست تو نیست...اون می گه نه دست من نیست ...مگه اونجا نیست؟؟زنگ بزن اتاق کامپیوتر ببین کجاست؟اتاق کامپیوتر آخرین ردش مربوط به دبیرخونه بوده بعدش نمی دونم!!!!

حالا تو این گیر و دار یه زندانی هم ظاهرا تو سلولش فوت کرده بود و کارهای اون رو هم باید انجام می دادن و حسابی همه چیز قر و قاطی بود...

خلاصه یکساعتی بنده اونجا بودم و به خواهر بیچاره ام هم دسترسی نداشتم که لااقل بگم اون بیچاره بره و معطل من نمونه.....

بالاخره بعد از یکساعت نامه بنده ردی ازش پیدا شد که دست تقویمه!!!!!!

حالا سر این لغت تقویم من یک سوتی بدی دادم که هم از خجالت مردم و هم بعدش از خنده...یعنی بعدش تا برسم بیرون در انقدر با خودم الکی خندیدم که معلوم بود کارمندا و سربازای اونجا دلشون به حال جوونی من سوخته که چه ناجور قاطی کردم!!!!!

رفتم پیش اقای میرزایی....

گفت نامه ات پیدا شد بالاخره؟گفتم نمی دونم...می گن دست آقای تقویمه؟!خانم تقویمه؟!یه همچین چیزایی....

دیدم آقای میرزایی زد زیر خنده گفت دخترم نه اقای تقویمه نه خانم تقویم....واحد تقویمه...نامه ات اگر رفته اونجا خودشون جواب رو می فرستن دادگاه....شما دیگه نمی خواد منتظر بمونی...

اومدم بیرون دیدم واحد تقویم همین اتاق بغلی اجرای احکامه(خوب تا به حال نشنیده بودم اسمش رو...چه کار کنم...شما شنیده بودین؟اگر شنیدین اصلا کار این واحد چی هست؟)از خجالت و خنده داشتم می مردم و دوباره بعد از طی مراحل هفت خوان رستم (همه باز باید پشت اون برگه رو مهر می زدن ) و بازرسی و تحویل گرفتن اسلحه و چاقو و تیغ و نارنجک و موبایلم از اونجا اومدم بیرون....

حالا با خواهرم تا دادگاه سر این آقای تقویم یا خانم تقویم می زنیم زیر خنده!!!!!

برای زندانیا ملاقات کننده ها هیچی هیچی نمی تونن ببرن...حتی پول...اگر بخوان پولی بهشون بدن باید یه کارت از زندان تهیه کنن و از اون طریق پول به دستشون برسونن...والا هیچی از بیرون زندان نمیشه بره داخل....

8 دی تقاضای صدور اجرائیه برای نفقه کردم و از طریق کلانتری دوباره مراحلی که برای اجرائیه مهریه طی کرده بودیم انجام شد...

ادامه دارد....

**********************************************************

پ.ن.1: دلم یه سفر تنهایی به مشهد می خواد...دعا کنین امام رضا بطلبه و برم یه دل سیر باهاش خلوت کنم....

پ.ن.2: دیشب دو برابر این رو نوشته بودم که پرید ...ولی الان چون باید برم سراغ جواب لایحه فرصتم کمتره....

پ.ن.3: دوستان عزیزم که دستور کیک استخری و عکسهاش رو خواسته بودین به ادامه مطلب مراجعه کنین....

پ.ن.4:چند تا مناجات دیگه از استاد حسن زاده آملی:

الهی ، رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم ، تو از ما بگذر!

الهی ، آن خواهم  که هیچ نخواهم!

الهی ، اگر چه درویشم ، ولی داراتر از من کیست ،  که تو دارایی منی!

الهی، تو پاک آفریدی، ما آلوده کردیم!

ادامه مطلب ...

۲۹

سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زیبا نخواهد شد...

از زخم تیشه خسته نشو ....

که وجودت شایسته ی تندیسی زیباست....

***************************************************

سه شنبه ١۴ آبان طبق قرار باید وکیلش جلوی در شعبه میومد و تسویه حساب می کردیم...

من حتی اگر با آژانس هم جایی رفته بودم فاکتور گرفته بودم ...

خانم " ن" و آقای " آ" می گفتن عمرا بیاد....ولی من می گفتم نمی دونم چرا مطمئنم میاد...

می گفتن اشتباه کردی از اول هزینه ها رو ازش نگرفتی...

ساعت ١٢:١۵ بالاخره وکیل دودو اومد....پول رو داد و فاکتور ها رو بهش دادم...

اونم تشکر کرد و رفت...بهش گفت خانم " ف" نمی خواین فاکتور ها رو چک کنین؟نکنه یه وقت سرتون کلاه گذاشته باشم؟تبانی نکرده باشم با آژانس و بیمارستان و دکتر و ...؟

گفت نه ...ممنون و رفت...

رفتم داخل شعبه و اون روز حکم جلب ورود به منزل گرفتیم...

یعنی ممکن بود دودو دلش بخواد تمام روز رو خونه بمونه و بیرون نیاد و شب بیاد بیرون....

ولی این حکم از نظر من برای دعاوی خانوادگی مفت هم نمی ارزه...

چون برای اینجور دعاوی تنها اگر طرف یا اطرافیانش  در رو باز کنن می تونی با مامور بری داخل و همه خونه رو بگردی و اگر باز نکنن اجازه ی فک قفل نداری(خوب ببخشیدا طرف باید یه چیزیش بشه که در رو به همین راحتی باز کنه ...خوب مشخصه که باز نمی کنه .در ضمن بازم این حکم از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب هستش و باید مطمئن باشی طرفت تو اون خونه هست و آدرس رو به دادگاه بدی و اونا تو  این نوع حکم جلب فقط آدرس یک جا رو به عنوان محل اختفا می نویسن..و به همین علت می گم این حکم مفت هم نمی ارزه)

٢٢ ابان موعد اتمام مهلت اجراه خونه مشترکمون بود و طبق اخطاری که دادگاه در خصوص توقیف پول پیش خونه به موجر کرده بود بلافاصله بعد از اتمام مهلت اجاره باید ایشون ٠٠٠/٠٠٠/١۶ تومان ودیعه خونه  رو تحویل دادگاه می داد و به حساب صندوق سپرده می ریخت ...

اون زمان یه کار هم توی صدا و سیما برام جور شده بود....

ولی شرایطم رو که سبک و سنگین کردم دیدم نمی تونم برم...

یعنی یه جورایی تمام وقتم رو می گرفت(حتی بعد از ساعت اداری ) و برای من که تکلیفم نامشخص بود این کار ممکن نبود...

٢٧ آبان با برادرم رفتیم کلانتری ١٣٣  و به همراه سروان " پ" و یه سرباز رفتیم جلوی در خونه مادر دودو(همون حکم جلب ورود به منزل)

سروان حتی با خودش اس*پ*ر*ی ف*ل*ف*ل هم برداشته بود...گفتم همسر من مطمئنا پیداش نمیشه ولی اگرم پیداش بشه نیازی به این جنگولک بازیا نیست...گفت طبق دستور باید همراهمون باشه...

رسیدیم دم خونه مادر دودو...از ماشین که خبری نبود و بعد می گم که چرا از ماشین خبری نبود...

مادر دودو ظاهرا از پشت پنجره مامور رو دیده بود....مثلا می خواست بگه ما خونه نیستیم ولی واقعا کاری کرد که موجب خجالت من و خنده ی اطرافیان و جناب سروان شد....

مادر دودو اولا دمپایی بنفشش رو جلوی در آپارتمان جا گذاشته بود و معلوم بود هول هولی از پاش در آورده....بعدم در کشویی اپارتمان رو کشیده بود و یه قفل به چه بزرگی از داخل زده بود به این در کشویی...

فکر کن طرف می خواد وانمود کنه از خونه رفته بیرون ولی قفل در رو از داخل بزنه به در کشویی!!!!خدایی شما جای من بودین چه اسمی روی دودو و خانواده اش می زاشتین؟

سروان همینها رو گزارش کرد و تقاضای فک قفل از قاضی کرد (که گفتم برای جلب طرف تو دعاوی خانوادگی اجازه فک قفل نمی دن ...مگه بخوای جهیزیه رو برگردونی )

چون با وجود اخطار مجدد به صاحبخونه بازم این خانم پیداش نشد دادگاه تصمیم دیگه ای گرفت...دیگه توقیف پول مهم نبود...دادگاه می خواست خونه صاحبخونه رو توقیف کنه و اگر باز پیداش نمی شد خونه به مزایده می رفت...

خانم " ن" مدیر شعبه طبق تجربه اش می گفت معمولا وقتی صاحبخونه بفهمه خونه اش داره از دست می ره میفته به التماس ...

این کار در واقع یه جور اولتیماتوم ( یه کم خشن) به صاحبخونه است...

از ٢٨ آبان باید میافتادیم دنبال کار توقیف خونه...

برای این کار نیاز به پلاک ثبتی داشتیم که با اینکه توی اجاره نامه نوشته شده بود ولی باید برای اطمینان بیشتر از شهرداری منطقه هم استعلام می شد....

تو واحد حقوقی شهرداری منطقه ۵ خانمی بود به اسم خانم احمدی (مخصوصا اسمش رو می نویسم چون واقعا شایسته است که ازش تقدیر بشه)...

یه دختر کم سن و سال ...ولی فوق العاده کاردان و با محبت و مسئول...یعنی برای همه ی مراجعینش از جون و دل مایه می زاشت و تا کارشون انجام نمی شد خیالش راحت نمی شد(اگر یه زمانی اینجا رو خوند می خوام بهش بگم به یادش هستم و محبتش تو ذهنم حک شده...فکر کنم اون موقع تازه ازدواج کرده بود...براشون هر جا هستن آرزوی خوشبختی دارم)..البته چون دیر رسیده بودیم ادامه کارمون افتاد برای روز بعد...

البته اگر اسم دیگران رو مختصر نوشتم دلیل بر کم کاری اونا نیست...نه ...بالعکس...

این کار به دو دلیل هستش...اول اینکه نمی دونم راضی به بردن اسمشون تو وبلاگم هستن یا نه....دوم به دلایل امنیتی ...

٢٩ آبان خانم احمدی واقعا باهامون تمام طبقات شهرداری رو طی می کرد و بدون اینکه ما ازش خواسته باشیم پلاک ثبتی رو برامون درآورد و همه امضاها رو از روسای مختلف گرفت و نامه رو شسته و رفته تحویلمون داد..در حالیکه در قبال انجام این کارها هیچ وظیفه ای نداشت (مطمئنم اینم کار خدا بوده که به جز ٢-١ مورد کارمون گیر آدم ناجور و بد ذات نیافتاد..همه کسانی که باهاشون سر و کارمون افتاد برامون از جون و دل مایه گذاشتن..)

همون روز نامه رو بردیم به دادگاه و دادگاه با توجه به پلاک ثبتی اعلامی از طرف شهرداری دستور توقیف ملک خانم " ی" رو به اداره ثبت داد...

نامه رو به اداره ثبت بخش ١٠ واقع در بلوار فردوس -خیابان پروانه جنوبی بردیم و مهر بازداشت روی پرونده ملک زده شد...البته ملک هنوز به صورت کامل بازداشت نشده بود و باید از دو تا دفترخونه که توش معامله انجام شده بود استعلام می شد  که ببینن ملک مورد نظر به کسی انتقال داده شده یا نه...این کار یک هفته تمام وقت لازم داشت...یه دفتر خونه تو خیابون فتح بود و یه دفتر خونه تو جنت آباد...

بالاخره بعد از دوندگی روزانه و از این دفتر خانه به اون دفترخانه رفتن مشخص شد ملک همچنان متعلق به خانم " ی   هست و قابل توقیفه...و روز ٧ آذر (سالگرد عقدمون) خونه توقیف شد و اداره ثبت نامه ی توقیف خونه رو به دادگاه زد...

همون روز آقای " ع" هم از بانک ملی باهام تماس گرفت که موضوعش رو تو یه پست مفصل می نویسم...

نامه رو تحویل دادگاه دادم ...در ضمن حکم فسخ نکاح هم همون روز حضورا بهم ابلاغ شد و همونطور که قاضی گفته بود و پزشکی قانونی تایید کرده بود دادخواست دودو رد شد...

٨ آذر مامان و بابام برای سیاحت و زیارت رفتن لبنان و سوریه....

این یه هفته برای من و خواهرم خیلی دیر می گذشت...اصلا انگار تموم نمی شد( خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه)

دودو ول کن نبود ....با اینکه حکم قطعی جهیزیه اومده بود باز رفته بود حفاظت اطلاعات و طبق معمول از قاضی شکایت کرده بود...انقدر این شکایتهای مسخره رو کرده بود که واقعا تو مجتمع و کلانتری و ...اسمش تابلو بود...هر جا اسمش رو می بردیم می شناختنش...

اونا هم بررسی کرده بودن و دیده بودن همه مدارک تکمیله و دودو داره چرت می گه خندیده بودن و اعتراضش رو قبول نکرده بودن...

جلب دودو رو سه ماه بود که داشتیم ولی نمی تونستیم پیداش کنیم..

البته دودو از مرداد ماه غیبش زده بودو وقتی برادرم بهش اس ام اس زده بود که بیا توافق کنیم و یه کاریش کنیم گفته بود شهرستانم!!!!اومدم صحبت می کنیم و این اومدن ۵-۴ ماه طول کشیده بود...

من با وجود اینکه مدیر دبیرستان " ب" گفته بود دودو دیگه اینجا کار نمی کنه ولی از حمایتهای بیجای مدیر و از لابلای حرفاش مطمئن بودم دودو هنوز اونجا شاغله...فقط باید ثابت می کردم و همون جا هم جلبش می کردم...

جمعه ٢٢ آبان به امامزاده داود (ع) رفتیم...

اونجا به آقا گفتم دارم کم میارم....نمی تونم پیداش کنم....خواستم کمکم کنه تا حقم ضایع نشه...

الحق و الانصاف به هفته نرسید که به بهترین شکل ممکن (و زمانی که از پیدا کردن دودو به کلی نا امید شده بودم )جوابم رو دادن....

٢٣ پسرداییم وقتی فهمید هنوز نتونستیم دودو رو پیدا کنیم و وقتی من گفتم مطمئنم دودو تو همون دبیرستان قبلی شاغله و همون جا بهترین جا برای جلبشه ...گفت غصه نداره من فردا میام و دو روز کامل وقت می زاریم و پیداش می کنیم...

راضی به زحمتش نبودم...برادرم هم کلی از کارش زده بود و همه جا دنبالم اومده بود...دیگه در مورد پسرداییم واقعا نمی تونستم راضی بشم اونم به خاطر من قید کارش رو بزنه...

پسرداییم پسر فوق العاده با معرفت و خوبیه...در عین حال فوق العاده شوخ...امیدوارم بهترین بخت نصیبش بشه ....متولد سال ۶١ ...کلا بچه های داییم از نظر محبت استثنایی هستن...واقعا از جون و دل مایه می زارن(در مورد استرداد جهیزیه که یادتون هست)

از اون اصرار و از من انکار و بالاخره من کم آوردم ....قرار شد چون خودش یه کم خوش خوابه ...من ساعت ۵ صبح زنگ بزنم به موبایلش و بیدارش کنم و بیاد دنبال من و مامان و صبح علی الطلوع بریم جلوی در مدرسه اش تو تهرانپارس...

انگار که داشتیم می رفتیم پیک نیک....چون یه صبح تا غروب باید منتظر می موندیم جلوی در مدرسه تا بالاخره بیاد بیرون...و نمی تونستیم محل ماموریت رو ترک کنیم و بریم رستوران برای ناهار...

مامانم چای و ساندویچ و میوه و تنقلات  و ....خلاصه همه چیز رو آماده کرد...( اخه پسرداییم یه کم  که چه عرض کنم خیلی هم خوش خوراکه و در ضمن خیلی تعارفی و مامانم می دونست اگر صبح تا شبم هیچی نخوره چیزی نمی گه و واسه همین با تجهیزات کامل اومد)

رفتیم اون دست خیابون جایی که مشرف بود به در اصلی دبیرستان و در ضمن تو دید هم نبود...یعنی ما اونها رو می دیدیم ولی اونها ما رو نمی دیدن....

هر چی نشستیم خبری نشد...تا ساعت ۴ ....

داشتم شک می کردم که نکنه اصلا اشتباه کردم و مدیر راست گفته و دودو این دبیرستان نمیاد...

پسرداییم رفت و به  چند تا از دانش آموزای دبیرستان که داشتن میومدن بیرون گفت من دنبال یه معلم شیمی و یه معلم فیزیک خوب می گردم...اسم معلماتون چیه که برم باهاشون صحبت کنم و حتی روزا و ساعتهای کاریشون رو هم پرسید و به این ترتیب مطمئن شدیم جناب دودو همچنان اینجا مشغولند...

اون روز دیگه دیر شده بود...به ١١٠ هم زنگ زده بودیم و گفته بودیم جلب سیار داریم و جلب تو حیطه کاری اونا هست یا نه که گفتن نه ...حتما باید از طریق کلانتری اقدام بشه...پس باید با کلانتری هم هماهنگ می کردیم...

یه کم دپرس شده بودم...دودو با همه دودو بودنش داشت سر میدووند...

ولی هنوز امید داشتم...

سه شنبه ٢۶ آذر بازم روز کاری دودو بود...ازم پسرداییم زحمت کشید و امدو ودوباره همون بساط ...ولی این بار برادرم هم گفت منم میام ..چون می گفت یه ماشینه نمی شه و باید حتما دو تا ماشین باشیم ...

برادرم که دیده بود یه کم دپرس شدم که من بهت قول می دم امروز دودو رو برات گیر میارم...قول شرف...

فردا عید سعید غدیر بود...حضرت علی (ع) خیلی کمکم کرده بود...

برگردوندن جهیزیه نزدیک ولادت حضرت علی (ع)...شماره پرونده اجرایی مهریه ام (که در واقع حکم جلبها مربوط به همین پرونده می شد و شماره اش ١١٠ بود که اسم حضرت علی هستش...این پرونده تو دادگاه دیگه خیلی تابلوئه )...حالا بازم رسیده بودم نزدیک یه مناسبت مربوط به حضرت علی ...باهاش تو دلم درد دل می کردم و می گفتم به عدالتت اعتقاد کامل دارم ..از ته دل ازت کمک می خوام....خودت می دونی چه ظلمی بهم کردن...خودت شاهدی و خلاصه همینطور که مامانم و پسرداییم از اینور و برادرم از اونور مواظب بودن من یواش یواش اشک می ریختم و با خدا و ائمه درد دل می کردم...(دروغ چرا ...یه کم روحیه ام رو باخته بودم)...همیشه سعی دارم محکم باشم...ولی حتی محکمترین آدمها هم یه جایی تو زندگیشون کم میارن....منم یه کم ( و نه کاملا) امیدم کمرنگ شده بود....

برادرم دید اینطوریه اومد و گفت من مطمئنم این مدرسه یه در دیگه داره..(البته ظاهرش طوری بود که فکر می کردی به خونه های دیگه چسبیده و راهی نداره )...با این حال برادرم گفت وقتی بچه ها گفتن اینجاست و تو مدرسه هم بوده و هر چی نشستین ندیدینش این یعنی یه راه دیگه هست...بیاین بریم یه دوری این اطراف بزنیم....وسط روز بود و وقت کلاسها و می دونستیم دودو این موقع بیرون نمیاد....اینه که همه با هم رفتیم...

بـــــــلـــــــه....

حق با برادرم بود...در عین ناباوری دیدیم یه کوچه هست که تهش بن بسته (یعنی زنجیر داشت و با ماشین نمی شد رفت ولی برای عابر پیاده راه بود)و دبیرستان در واقع یه در پشتی داره که به این کوچه باز میشه....ماشین دودو تو اون کوچه نبود و برادرم گفت من مطمئنم تو یکی از همین کوچه هاست....بازم حق با برادرم بود...دودو اولا از در پشتی مدرسه رفت و امد می کرد و اگر ما هزار سال دیگه هم جلوی در اصلی مینشستیم نمی تونستیم ببینیمش ...ثانیا ماشین رو دو سه تا کوچه بالاتر پارک کرده بود....

خوب دیگه خیالمون راحت شد...برادرم گفت دیدی گفتم غصه نداره...گفتم که امروز برات پیداش می کنم...حالا تا ساعت ٣ وقت داریم...دودو هم حتما میاد سراغ ماشینش....

اون روز اولین برف پاییزی باریدن گرفت...هوا فوق العاده سرد ....برف هم کم کم داشت شدت می گرفت(دیگه حتی تو زمستون هم همچین برفی نیومد)

یه پارک خیلی بزرگ تو خیابون توحید بود....مامانم و پسرداییم همون جا متظر موندن و من و برادرم رفتیم کلانتری ١٢۶ تهرانپارس(یادتون هست دودو تو همین کلانتری از من و برادرم شکایت کرده بود؟)

افسری که اونجا بود فوق العاده آدم خوبی بود...جدی ولی کاردان و زرنگ...

تا حکم جلب رو دید و اسم دودو رو خوند گفت همه مشخصات دودو رو داد و گفت اینطوری نیست؟گفتم چرا ...شما از کجا می شناسینش؟گفت اینجا زیاد ازش شکایت میشه(شاخام داشت می زد بیرون ....جالب بود...ولی افسوس که بهمون نگفت کی و چرا ازش شکایت کرده)

گفت کی می خواین جلب کنین؟

گفتیم حدود ٣...گفت نیم ساعت قبلش بیاین دنبال من...من خودم باهاتون میام...

طبق گفته ایشون ساعت ٢:٣٠ من و پسرداییم رفتیم دنبالش ...تو این فرصت برادرم برای اینکه اگر احیانا دودو تو این فاصله اومد نتونه بره چرخ ماشینش رو پنچر کرد!!!!

پارکینگ پارک یه جایی دقیقا روبروی همون کوچه ای بود که ماشین دودو توش پارک بود...ماشین ما پشت شمشادها بود و ما ماشین دودو رو میدیدم ولی اون نمی تونست....

ساعت ٣ بود که دیدیم بچه ها یکی یکی اومدن...داشتیم می گشتیم ببینیم سر و کله ی دودو پیدا میشه یا نه...

افسر و پسرداییم و برادرم تو ماشین برادرم بودن و من و مامانم تو ماشین پسرداییم..

تو همین حین یه دفعه دیدیم افسره ا زماشین پرید بیرون و عین یه قرقی پرید و از رو شمشادها  پرید و از خیابون گذشت و رسید به دودو...

تازه اون موقع بود که ما دودو رو دیدیم...(این یعنی اینکه افسر واقعا دودو رو می شناخت)

انقدر حرکتش سریع بود که دودو حتی فرصت نکرد سراغ ماشینش بره....

دودو از افسره خواسته بود بهش دستبند نزنه و ایشونم قبول کرده بود فقط جلوی مدرسه این کار و نکنه...

من حتی نگاهشم نکردم...

یعنی رغبت نمی کردم که نگاهش کنم...

رفتیم کلانتری...دودو فکر می کرد این یه کار کوچیکه و حتی به مادرش زنگ زد و گفت یه مشکل کوچیک پیش اومده و یه کم دیرتر میاد....

بعدم ساندویچ دست ساز مادرش رو از تو کیفش در آورد و شروع کرد به خوردن...انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده....

افسر نگهبان گفت باید برین دادسرا تا ببینیم قاضی کشیک چه دستوری می ده....

دودو و برادرم و یه سرباز نشستن تو ماشین برادرم و من و پسرداییم و مامانم تو ماشین پسرداییم...

برادرم علنا گفت من فقط به خاطر اینکه سرکار تو این هوای سرد اذیت نشه و به زحمت نیافته حاضرم وجود این رو تو ماشینم بپذیرم...والا خودتون می دونید من وظیفه ای برای بردن متهم به دادسرا ندارم...این انقدر نامرده که وجودش ماشینم رو کثیف می کنه...باید برم آب بکشمش...

بعدم رو کرد به دودو و گفت خودت خواستی به اینجا برسه...ما همه راهها رو امتحان کردیم و خودت نخواستی ...مگه من با وجود همه ی  اون نامردیهات بهت اس ام اس نزدم که بیا تا آ اقدامی نکرده با هم صحبت کنیم و تکلیف رو روشن کنیم...مگه نگفتی شهرستانم و میام صحبت می کنیم؟شهرستانتون اینجاست؟ما راههایی که باید می رفتیم رفتیم...این آخرین راهی بود که انجامش دادیم...

بهت گفته بودم اگر به نامردیهات ادامه بدی همه خانواده تا آخرش هستن...

از این به بعدم همینه...هر چی ملایمت به خرج دادیم فایده نداشت...

خلاصه رفتیم دادسرا و حتی قاضی کشیک هم نبود...

گفتن دودو باید بمونه تا فردا تکلیفش روشن بشه....یعنی دودو فهمید که قضیه جدی تر از این حرفهاست....

شب باید تو بازداشتگاه می موند...

شب برفی سختی بود...انقدر برف بارید که ما 3-2 ساعت تو اتوبان موندیم...نمی دونم به خاطر سرما بود یا فشار عصبی  که از شدت سر درد نتونستم تا خونه چشمام رو باز کنم ...

خونه که رسیدیم بابام از بیرون شام گرفته بود و می گفت امشب بالاخره نتیجه زحمتهاتون رو دیدین....

فرداش از کلانتری زنگ زدن و گفتن دودو یه بار دیگه رفته دادسرا و قاضی کشیک دستور انتقال به زندان اویــــــن رو داده و تا زمانی که بدهیش رو نپردازه اونجا می مونه....

خوشحال بودم ولی از طرفی ناراحت...چون من برای روزهای عید خونه مون نقشه های زیادی کشیده بودم...دودو با نامردی و حماقتش همه آرزوهای من رو نقش بر اب کرد...همه ی آرزوهام رو...

تازه اون روز بود که کمی دلم خنک شد و اگر این قضیه رو انکار کنم مطمئن باشین دروغ گفتم...

ادامه دارد....

***************************************************

پ.ن 1: این عکس نه چندان واضح از موقعیت ما برای جلب دودو هستش...اون ماشین تو عکس ماشین دودو ئه ....

 

پ.ن 2 : دوستان عزیزم که دستور تهیه ژله رو خواسته بودین ، براتون تو ادامه مطلب نوشتم....

پ.ن 3: چند شبه دارم الهی نامه استاد حسن حسن زاده آملی رو می خونم...زیاد از زندگینامه ایشون چیزی نمی دونم ولی گویا ایشون در سن جوانی به درجه عرفان رسیدن...مناجات ایشون با خدا واقعا روی انسان تاثیر می زاره...

الهی... داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تحریر رساند، الحمدلله که دلدار به نانوشته و ناگفته آگاه است

الهی... اگر بخواهم شرمسارم و اگر نخواهم گرفتار

الهی... در بسته نیست ، ما دست و پا بسته ایم

الهی... تو را دارم چه کم دارم ، پس چه غم دارم..

ادامه مطلب ...

۲۸

خدایا ...

به من آرامشی ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم....

به من شهامتی ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم....

و دانشی که تفاوت این دو را بدانم...

آمین...

**********************************************************

١٣ مهر به همراه برادرم و یه افسر و  یه سرباز از کلانتری ١۴٢ رفتیم جلوی در خونه مشترکمون!!!که خونه نبود و یا بود و در رو باز نکرد...که افسر گزارش رو نوشت ....

١٧ مهر رفتم دادگاه و گزارش کلانتری رو دادم مبنی بر اینکه نامبرده منزل نبود و طبق تحقیقی که از همسایه ها به عمل اومد چون احتمال داشتن حکم جلب رو داده گاهی شبها به منزل میاد...(حکم جلب تنها از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب اعتبار داره و اگر طرفت شب راست راست جلوت راه بره هیچ کاری نمی تونی بکنی...مگه تو موارد خاص که مواردی که قتلی چیزی انجام شده باشه والا  شامل اختلافات خانوادگی نمیشه)

حکمی که ما روز ٢ مهر گرفته بودیم یه  حکم جلب معمولی بود ...یعنی باید یه آدرس به دادگاه اعلام می شد مبنی بر اینکه محل اقامت خوانده اینجاست و اونا هم با توجه به محل معرفی شده یه نامه برای کلانتری همون محل می دادن و این جلب برای مناطق دیگه نیروی انتظامی فاقد اعتبار بود...یعنی چون خطاب به کلانتری ١۴٢ بود...فقط از همون جا می تونستیم اقدام کنیم...اونم فقط در حوزه استحفاظی اونا....

ولی....

روز ١٧ مهر دادگاه گزارش کلانتری رو که خوند و دید به این طریق جلبش ممکن نیست برام یه جلب سیار نوشت خطاب به همه نیروهای انتظامی تهران بزرگ....یعنی در فاصله طلوع آفتاب تا غروب آفتاب هر جا طرف رویت می شد می تونستی برای جلبش اقدام کنی....مدت اعتبار این حکم جلب هم یکماهه است و اگر نشه تو این مدت دستگیرش کرد انقدر تمدید میشه تا موفق به جلب بشی...

همون روز ١٧ مهر  متوجه شدم دودو علاوه بر وکیل قبلیش یه وکیل جدید هم گرفته به نام  خانم  "ر"که این یکی دیگه نوبر تر از اون یکی بود...دودو میگشت دنبال وکیلهای خانم کم سن و سال و این بود که خوب حتی تجربه اونا هم نمی تونست به کمکش بیاد...

البته این خانم وکیل جدید همکار و دوست همون خانم وکیل قبلی هم بود و فقط برای تجدید نظر پرونده نفقه اعلام وکالت کرده بود و در واقع چون خانم "ف" از طرف دادگاه توبیخ شده بود این دوستش هم به عنوان وکیل دوم دودو معرفی شده بود تا ادامه کارها رو انجام بده....اون روز اونا به رای دادگاه نفقه اعتراض کرده بودن ....

اگر دودو به دادگاه میومد کارمون خیلی راحت میشد و می تونستیم راحت از طریق نیروی انتظامی مستقر در اونجا جلبش کنیم...وولی اونا ظاهرا این کاره بودن....صبح قبل از طلوع آفتاب از خونه می رفت بیرون و شب بعد از غروب آفتاب بر می گشت خونه...

٢٣ مهر همونطور که قبلا هم گفتم قرار بود وکیلش بیاد تا برای پرونده فسخ نکاح که دادخواستش رو اونا طرح کرده بودن بریم پزشکی قانونی....

یه ربع دیر تر اومد و قاضی تازه می خواست عدم حضورش رو صورتجلسه کنه که اومد...

سعی می کرد به روی خودش نیاره بار قبل چی بین اون و قاضی گذشته ولی مدام با کیف و انشگتاش بازی می کرد ...

من اعلام آمادگی کردم که هر کاری اونا بخوان انجام بدم (حتی اندوسکوپی از معده که یه بار انجامش دادم و وحشتناکترین کاره به نظرم....و برای این کار حتی از شب قبلش چیزی نخوردم که اگر نیاز شد همون روز برم برای آندوسکوپی..)

قاضی برای ریاست پزشکی قانونی نامه نوشت و وقتی داشت علت ارجاع من به پزشکی قانونی رو تو نامه شرح می داد مدام سر تکون می داد

قاضی گفت خانم وکیل اشتباه کردین این دادخواست رو دادین و به من می گفت دخترم تو هم مجبور نیستی بری چون دادخواست اینا اصلا از مصادیق فسخ نکاح نیست و نیاز به بررسی هم نداره...گفتم می دونم...ولی یه چکاپ که میشم و لبخند زدم...

خانم وکیل به من و خواهرم گفت ماشین دارین؟گفتم نه...حتی اگر داشتم هم همین رو می گفتم...(انتظار داشت با ماشین ما بریم دنبال دادخواست ایشون )گفت منم ماشین ندارم.حالا چه کار کنیم؟(رو که نبود) گفتم ما منتظر می مونیم ...شما برین یه ماشین بگیرین!!!!افتاده بود تو هچل به شدت...می دونم دلش می خواست کله ما رو بکنه ولی از اونجایی که به قاضی هم بی احترامی کرده بود اگر نازکتر از گل به من می گفت و بی احترامی می کرد معلوم نبود قاضی دیگه چه دستوری بده...

من می دونستم منظور قاضی از ریاست محترم پزشکی قانونی ، ریاست کل نیست...منظور پزشکی قانونی همون منطقه ونک بود....ولی به خواهرم گفتم فقط ببین امروز چه بلایی سرش میارم...

ماشین گرفت برای خیابون بهشت پشت پارک شهر(پزشک قانونی مرکز )

من و خواهرم عقب نشستیم و اون جلو...

رسیدیم اونجا و کلی رفت نوبت گرفت و نوبت ما که شد یه اقایی مسئولش بود نامه رو که دید خنده اش گرفت...به من گفت شما وکیلی ؟گفتم نه آقا...ایشون وکیله...دادخواست هم مال ایشونه...یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد و گفت اینجور آزمایشها رو ما نداریم...باید برید همون منطقه خودتون...گفت نمیشه حالا همینجا انجامش بدین...آقاهه با متلک گفت ما اینجا تست اعتیاد داریم...اگر می خواین انجامش بدیم...گفتم اگر خیالشون ناراحته برای انجام این آزمایش هم آمادگی دارما...تعارف نکنن یه وقت...اقاهه خنده اش گرفت و به وکیله گفت تازه کارید؟که بدون اینکه جواب بده نامه رو گرفت و اومد بیرون....

به ما گفت قاضی چرا به شما نگفت منظور از ریاست اینجا نیست و منظور پزشک قانونی ونکه؟گفتم مگه باید به ما می گفت؟اصلا مگه قاضی باید می گفت؟ گفتم من که وکیل نیستم خودم می دونستم ...شما که خودت وکیلی چطور نمی دونستی؟

داشت از عصبانیت می ترکید ولی جرات حرف زدن نداشت...گفت شما می دونستی؟گفتم بله...گفت پس چرا همون موقع نگفتی؟گفتم چون نپرسیدی؟در ضمن این کار وظیفه من نیست که به شما اطلاع رسانی کنم...

چاره ای نداشت دوباره ماشین گرفت برای ونک....خیابابون شیراز .کوچه زاینده رود...

اونجا هم پذیرش کلی بهش خندیدن ....ولی پررو تر از این حرفا بود که بخواد عذرخواهی کنه....رفتیم بالا و نوبتمون شد بریم تو اتاق دکتر....

دو تا خانم دکتر بودن....خانم و مهربون و خوش برخورد....

اول به من گفتن آماده بشم برای معاینه...فکر می کرد من شاکیم و مثلا یه جاییم درب و داغون شده...

ولی بعد که نامه قاضی رو دید گفت خانمی صبر کن ببینم نمی خواد....خواهان کیه؟وکیل گفت من ؟گفت تو مطمئنی وکیلی؟این چه دادخواستیه؟خجالت نکشیدین؟بعد برگه رو به دوستش هم نشون داد...اون یه کم عصبی تر و رک تر از دوستش بود..گفت تو مگه مصادیق فسخ نکاح رو نمی دونی ؟گفت چرا؟این تقاضای موکلم بود...گفت خانم این چه حرفیه؟تو وکیلی ...وظیفه تو بود اون رو ارشاد کنی...بعد گفت دور از جون این خانم حتی اگر سرطان هم داشت باز شما نمی تونستی همچین دادخواستی بدی (به خاطر این مثالش باز از من عذر خواست) ...گفت چطور می تونی همچین کاری رو بکنی؟خودت مگه زن نیستی؟دوستش هم ازم مقدار مهریه ام رو پرسید و رک رک جلوی وکیل گفت تا آخرش وایستی ها...اینا حقشونه تا آخرش بری...آدم مزخرف...به من گفت نامه می دم که این از مصادیق فسخ نکاح نیست....بهش گفتم خانم دکتر من حاضرم آزمایشاتی که این خانم می گه رو برم...بعدم توضیح دادم که ایشون همه جا توهم داره که من با همه تبانی کردم و الان باز می گه با شما هم تبانی کردم ....گفتم از دیشب چیزی نخوردم و آندوسکوپی هم لازم باشه میرم...خانم دکتر دلش خیلی سوخته بود ...گفت نه عزیزم...پس من همون سونوگرافی رو می دم برای بیمارستان میرزا کوچک خان که با پزشکی قانونی قرارداد داره و برای آندوسکوپی  هم ببین اگر از دکتر قبلیت بتونی گواهی بیاری دیگه نیازی نیست...مگه آندوسکوپی کردن آسونه؟گفتم می دونم ...انجامش دادم...سختیش رو هم می دونم...گفت پس همون گواهی دکتر قبلیت برای ما ملاکه...

نامه نوشت برای سونوگرافی بیمارستان میرزا کوچک خان...

و یه نامه هم خطاب به دکتر گوارشم که می رفتم پیشش ...

وکیل اومد از زیرش در بره و گفت خانم " آ " این نامه ها خدمت شما ....با من که دیگه کاری ندارین...من کلاس زبان دارم....گفتم چرا خانم "ف " من از اولش  با شما کاری نداشتم...شما واسه من کار تراشیدین و حالا هم باید تا آخرش بایستین....من چیزی نخوردم و نمی تونم یه روز دیگه صبر کنم و چیزی نخورم...می خوام امروز هر چی هست تموم بشه...شما هم باید بیاین...

اعصابش خرد شده بود از این سماجت من...گفت اخه خودتون می تونین که...اگر بحث هزینه است من همین الان پرداخت می کنم...

گفتم پول رو که ازتون می گیرم ....ولی شما باید باشین...نمی ترسین من اونجا هم با کسی تبانی کنم؟

خلاصه مجبور شد آزانس بگیره و بیایم بیمارستان میرزا کوچک خان(دوست جونایی که دلتون نی نی می خواد ..این بیمارستان یه بخش فوق پیشرفته برای درمان نازایی داره...اونجا از خیلی ها که تازه نی نی دار شده بودن شنیدم کارشون خوبه...البته نم دونم تا چه حد واقعیت داره....ولی کارهای خودم رو هم به بهترین شکل ممکن انجام دادن)

اونجا هم پرستارها و دکترها کلی به خانم وکیل تیکه انداختن و چون دکتر رفته بود قرار شد فرداش بیام ...

وکیله دیگه افتاد به التماس....گفت خانم "آ" من فردا دادگاه دارم نمی تونم بیام...هزینه رو پرداخت می کنم خواهش می کنم خودتون بیاین...گفتم نه...باز میگین تبانی و این حرفا من حوصله ندارم...گفت نه جلوی همین خانمایی که اینجا هستن می گم که خودم ازتون خواستم...

گفتم هزینه رو بزارین تو جیبتون...معلوم نیست چقدر میشه...فاکتور می گیرم و بعد ازتون می گیرم...(مبلغی نشد ...شاید ۴٠ -٣٠ هزار تومن ...ولی بـــــــاید ازشون می گرفتم )

فرداش اومدم و کلی پرستارها تحویلم گرفتن و کلی فحش و ناسزا نثار دودو و وکیلش کردن و یکیشون به شوخی گفت اصلا حالا که اینطوره می نویسم یه بیماری مسری وحشتناک داری تا دیگه دور و برت نپلکن....بعدم دوباره شروع کرد دوباره به ناسزا گفتن و تشویق که تا می تونی سعی کن زودتر ازش جدا بشی روانی رو....

نتیجه سونوگرافی خیلی خوب بود و بردم به جراح عمومی همون جا هم نشون دادم و ایشون هم تایید کرد که مشکلی نیست و همه چیز طبیعیه و نامه نوشت برای پزشکی قانونی و رییس بیمارستان هم نامه تکمیلی رو زد و از اونجا رفتم بیمارستان شریعتی تا کار آندوسکوپی رو هم انجام بدم......متاسفانه دکتر خودم رفته بود اتریش و هفته اینده بر می گشت و باید تا هفته اینده منتظر می موندم...

۶ آبان دوباره رفتم بیمارستان شریعتی و نامه پزشکی قانونی رو تحویل دکتر "ف"دادم و ایشون هم تایید کردن که مشکل التهاب معده بوده و نه زخم معده و بعد هم برطرف شده و گواهی کرد و برای پزشکی قانونی نامه زد....

هر دو تا نامه رو برم پزشکی قانونی ناحیه شمال ....اونجا دکتر نتایج رو دید و گفت از اول هم نیازی نبود بری....منتظر موندم تا دبیرخونه پزشکی قانونی صدام کنه و نامه رو بگیرم برای دادگاه....دیدم از تو دبیرخونه هم که کسی رو راه نمی دن دارن صدام می زنن که خان " آ" یه لحظه بیا....رفتم دیدم عکسم جلوی خانومه است(دو تا عکس قبلا داده بودیم) ...گفت خانم "آ" شمایید ؟گفتم بله ...چطور مگه؟گفت الهی بمیرم!!!!این چه شوهر احمقی بوده گیر تو افتاده...کلی ازم سوال  کرد چند وقته ازدواج کردم و کلی هم برام دعا کرد و توصیه که حتما ازش طلاق بگیر...مشکلش شدیده....وکیلش هم از خودش بدتر...خواستم فقط ببینمت اینا رو بهت بگم!!!

گفتم ممنون خانم...گفت نگران هم نباش...همه چیز به نفع توئه....چون نامه رو دارم تو پاکت در بسته می زارم گفتم بگم نگران نباشی....گفتم ممنون خانم ..لطف کردین و بعد نامه رو داد و اوردم دادگاه....

بعدم به خانم "ف" وکیل دودو زنگ زدم و گفتم فاکتور ها رو فردا میارم و لطف کنین هزینه رو بیارین جلوی در شعبه ازتون تحویل می گیرم(مبلغش مهم نبود...گرفتن این پول از اونا که زورشون میومد یه قرون خرج کنن برام مهم بود)گفت  سه شنبه ١۴ ابان ساعت ١٢:٣٠ میام...خوبه...گفتم باشه...

١٢ آبان حکم قطعی جهیزیه به نفع من اومد و اعتراض دودو رد شد...

دوشنبه ١٣ رفتم دانشگاه خودمون و اعلام مفقودی مدارکم رو کردم و مدارک لازم رو بهم داد و یه کپی هم از مدرکم داد تا وقتی مدرک اصلیم اماده میشه اون دستم باشه....باید سه نوبت آگهی می کردیم و استشهادیه محضری هم میبردم (که راستش تا حالا نشده برم ...یادم باشه همین روزا برم سراغش)

از روز ١٣ هم از طریق آگهی روزنامه تو یه دفتر وکالت نزدیک خونه که متعلق به اقای " یگ بود و قبلا تابلوش رو دیده بودم مشغول به کار شدم (فقط می خواستم سرم گرم باشه و در ضمن تجربه ام بیشتر بشه...هر چند یک هفته بیشتر نموندم ....چون گاهی تا دیر وقت باید می موندم تو دفتر و دوست نداشتم ) ولی آقای " ی " مرد بسیار محترمی بود و حتی بهم پیشنهاد همکاری وسیعتر داد....یعنی گفت یکی از اتاقهای دفتر من رو شما بردار و به عنوان مشاور به مراجعین من خدمات بده...بعضیا کارشون با مشاوره حل میشه و نباید به طلاق برسه...

گفتم آخه آقای " ی " من اصلا اجازه همچین کاری رو ندارم....چون این کار نیاز به پروانه مشاوره داره...من اولا رشته ام روانشناسیه و ثانیا پروانه ای ندارم...می گفت من دوست ندارم شما از اینجا بری ...می خوام باهام همکاری کنی....گفتم دعا کنید یه روزی همکارتون بشم و بعد بیام اینجا....

آقای " ی " هم خیلی کمکم کردن و مردی به زن دوستی ایشون تا به حال ندیدم...

خدا زندگیشون رو قشنگتر از روز قبل بکنه....تو دادگاه هم چند باری دیدمشون و خیلی راهنماییم کردن....ولی خوب امکان ادامه همکاری برام سخت بود...

بازم طولانی شد...معذرت....

****************************************************

پ.ن ١ : از همه دوستانی که برام کامنت عمومی و خصوصی می زارن و همینطور دوستان خاموشم که وبلاگم رو می خونن ولی من رو از نظراتشون بی نصیب می زارن یک دنیا ممنون..

پ.ن ٢: اگر کسی لطف کرد و من رو لینک کرد بگه تا لطفش رو جبران کنم...گاهی اتفاقی به وبلاگی سر می زنم و می بینم این لطف رو کرده و من بیخبرم و تازه اون موقع من هم می تونم لطفشون رو جبران کنم.

پ.ن ٣: مرجان (مامان بردیا ی عزیزم) عکس کتابهای حقوقیم که تو جواب کامنتت برات گفته بودم  بهتر از یه وکیل کمکم کرد رو تو ادامه مطلب برات می زارم(لینک آپلود خرابه ظاهراً)...

پ.ن ۴: یه پی نوشت بی ربط  :عکسهای  ژله ای که دیروز همینطوری هوسی درست کردم تو ادامه مطلب می زارم....

ادامه دارد....

ادامه مطلب ...

۲۷

١١ شهریور حکم تقسیط مهریه اومد...مقرر شد ۴٠ تا سکه به عنوان پیش قسط به اضافه ماهی یک سکه...البته هر زمان مالی ازش پیدا شد قابل توقیفه....

١٨ شهریور دیگه اوج شاهکار دودو و وکیل مغز فندقیش بود...

البته از اون زمان که اجرائیه مهریه به دودو ابلاغ شده بود دیگه ایشون به کلی مفقود شده بودن و خودشون زحمت تشریف فرمایی به دادگاه رو نمی کشیدن و انجام کلیه امور به وکیل متبحرشون !!!!سپرده شده بود....

١٨ شهریور وکیل محترمشون رفته بود و یه دادخواست جدید داده بود....

اونم چه دادخواستی؟!!فـــــــــســـــخ نــــــکــــــاح به دلیل تدلیس در ازدواج !!!!اونم با چه دلیلی ؟!!!زخم معده و کیست....یعنی گفته بود من زخم معده داشتم و از ایشون پنهان کردم و به همین دلیل اصلا از پایه و بنیان عقد باطله!!!!اونا تقاضا کرده بودن که دادگاه من رو بفرسته پزشکی قانونی!!!

واقعا دیگه از وجود همچین همسر بی مغزی خجالت می کشیدم...

اولای کارمون از دستش ناراحت می شدم و عصبانی...ولی الان دیگه خجالت می کشیدم از اینکه همچین آدم بی فکری همسرمه...

تو دادگاه کارمندا و مراجعین می گفتن این رو از کجا پیدا کردی؟آقای " آ " می گفت خداییش شما چه ربطی به هم داشتین؟ دختر خوب از چیه این خوشت اومد آخه؟

چی باید می گفتم ....گفتم از تو لپ لپ پیداش کردم....بد شانس بودم جایزه ام این در اومده...

دلم می خواست حالا که کار به اینجا رسیده لااقل محکم بایسته....راستش دلم می خواست قَدَر باشه تا باهاش بجنگم...ولی از شانس من حتی تو مبارزه هم خیلی احمق بود....

خانم "ن " می گفت  حالات روانیش هر روز بیشتر از روز قبل داره خودش رو نشون می ده...فقط خودت رو از زندگی این خونواده مجنون بکش بیرون...جوونی...حیفی...بزار اینا تو لجن خودشون دست و پا بزنن...

ولی من دلم با جدا شدن خنک نمی شد....

گفتم جدا بشم که چی بشه؟الان راحتم....اگر جدا بشم باز پای خواستگارا به خونه باز میشه که اصلا تو زندگی آینده من این یه مورد جایی نخواهد داشت...

گفتم چرا من تقاضای طلاق بدم...اون تقاضا بده....

تا وقتی هم تقاضا نده و خونه تهیه نکنه باید نفقه بده....

خلاصه تقریبا این مکالمه بیشتر وقتا تکرار می شد...

١٨ شهریور وکیلش که دادخواست داده بود و رفته بود هنوز وقت رسیدگی تعیین نشده بود و چون من بعد از وکیل رسیدم قاعدتا تو این فاصله کارهای پرونده انجام شده بود و وقتی دیدن من حضور دارم وقت رسیدگی ابلاغ شد بهم...وقت رسیدگی ٣١ شهریور ساعت ١٠:٣٠....

یکی از اعتراضات وکیل همین بود که پرونده که همون روز تشکیل شده چطور همون روز هم ابلاغ شده ؟پس نتیجه می گیریم خانم آ با قاضی و کارمندا تبانی کرده...

(بنده ی خدا...از شانس زیبای تو بود که من بلافاصله بعد از تو رفتم دادگاه....کجاش غیر قانونیه؟)

نمی دونم این فکر چی بود که به شدت تو مغز این وکیل و موکلش رخنه کرده بود ....اصلاً قاضی مگه قیمت داره...بر فرض که زبونم لال کسی رو بخوای بخری...قیمت یه قاضی دادگاه خانواده با کارمنداش چنده ؟

اصلا پرونده بی اهمیت نفقه یا مهریه یا فسخ نکاح ارزشش چنده؟

قاضی پرونده ما یه جانباز شیمیایی بود (البته بعدها فهمیدم)..چطور آدما به این راحتی می تونن به یک نفر تهمت بزنن...

١٩ شهریور دودو به حکم های استرداد جهیزیه !!!!! و تقسیط مهریه اعتراض زده بود ...که لایحه اش رو دریافت کردم...

جالبه که دودو روش خیلی زیادتر از این حرفها بود...به حکم استرداد جهیزیه اعتراض زده بود ( یعنی با توجه به اینکه هیچ مدرکی  و شهودی  و فاکتوری نداشت و تو جلسه رسیدگی دادگاه هم حاضر نشده بود بازم اعتراض زده بود که جهیزیه مال منه)

گفته بود شهودش از فامیلاش هستن(اولا به غیر از خواهرم فامیل های دیگه درجه ١ نبودن...ثانیا مگه جهیزیه رو بقال سر کوچه میاد میبینه ؟خوب مسلمه که شهود جهیزیه اقوامم هستن...ثالثا قاضی با توجه به فاکتور های ارائه شده حکم صادر کرده بود و به اونا بیشتر استناد کرده بود)...گفته بود شهودش با من عداوت دنیوی و اخروی دارن...(معلومه ...گفتن نداره)

پیوست این لایحه اعتراض یه شکایت هم به صورت کتبی به حفاظت اطلاعات کرده بود و علناً عنوان کرده بود قاضی و خانم " ن" و آقای " آ " و بقیه کارمندای دادگاه با ایشون همدست هستن...

پدر آقای " آ " هم از کارمندای اسم و رسم دار همون مجتمع هستن و فوق العاده هم انسان شریف و محترمی هستن...

خلاصه وقتی برگه شکایت رو نشون کارمندا و قاضی دادم شدن مثل اسفند رو آتیش...

قاضی عصبانی اومد بیرون دادگاه و گفت این آدم ابله یا وکیلش هر زمان پیداشون شد بیارینشون اینجا...باید تکلیفم رو با اینا روشن کنم...

آقای " آ" هم گفت از این به بعد هیچ کدوم این دو نفر حق نشستن تو دفتر دادگاه رو ندارن و باید تو راهرو منتظر انجام کارشون باشن...من راهشون نمی دم...(گفته بودم دودو خیلی وقت بود که گم و گور شده بود و فقط وکیله میومد و میرفت)

به من گفتن تو چی کشیدی از دست این آدم روانی!!!

٢٣ شهریور جواب اعتراض دودو به حکم جهیزیه رو دادم(تبادل لوایح )...

من مهریه ام ١١۴ تا سکه + هزینه یک حج عمره و یک حج تمتع بود....

خوب تکلیف ١١۴ سکه که معلوم بود ولی باید احتساب هزینه دو تا حج از اداره حج استعلام می شد ...چون تو سال جدید هنوز استعلامی نکرده بودن...

خوب بنابر این یه نامه استعلام قیمت برای سازمان حج و زیارت بردیم و اونجا استعلام قیمت صورت گرفت و حدودا ۵ میلیون محاسبه شد...(تقریبا بابت پرونده هام کل ادارات و کلانتریها و دادگاههای و دادسراها رو مجبور شده بودم برم )

٢۵ شهریور ابلاغ در خصوص مهریه رو با سرباز بردیم منزل مشترکمون که اگر مالی داری معرفی کن و یا بیا مهریه رو پرداخت کن و در ضمن گفته بودن از همسایه ها هم در خصوص داشتن مال و اموال تحقیق بشه....تو ابلاغ نوشته شده بود در صورت عدم پرداخت مهریه  طبق قانون عمل میشه.....از مدیر ساختمون پرسیدم ( با اینکه می دونستم دارن چرت می گن که قرارداد فسخ شده با این حال خواستم خیالم راحت بشه) و گفت نه قراردادی فسخ شده و نه وسایلی برده یا آورده شده و نه مستاجر جدیدی اومده...(اخه وقتی گفتن قرارداد خونه ٢ خرداد فسخ شده و من گفتم ٢۴ تیر جهیزیه رو آوردم گیر افتادن و چرت ترین حرف ممکن رو زدن که ما با مستاجر جدید به توافق رسیدیم که وسایل تو خونه ایشون بمونه!!!!!!!!!!!!!(فکر کن حرف از این چرت تر)

همون ٢۵ رفتم دادگاه و جواب لایحه اعتراض به حکم تقسیط مهریه رو هم دادم (تبادل لوایح)

٢٧ یه نامه برای دادستانی تو کاخ دادگستری بردم و با فکس نامه دادگاه به اداره گذرنامه آقای دودو به مدت یکسال ممنوع الخروج شد...

گفته بودم دودو همه مدارک تحصیلی و پزشکی و بانکی و دفترچه بیمه های قبلیم و آلبوم و ...رو از خونه خارج کرده بود و برای پرونده فسخ نکاحم بد نبود که مدارک سابق پزشکیم رو داشته باشم...رفتم مرکز رادیولوژی پارسیان که برای کیست سونوگرافی انجام داده بودم ...سابقه رو از تو کامپیوتر برام در  آوردن و یه پرینت دیگه بهم دادن...ولی خانم دکتری که اون زمان پای این برگه رو امضا کرده بود از اونجا رفته بود و فقط هم خود ایشون باید این کار رو انجام می داد....خلاصه با هر بدبختی بود با پرس و جو خانم دکتر رو تو بیمارستان بقیه الله یافتم و قضیه رو براش شرح دادم و ایشون هم برگه رو مهر و امضا کرد...

٣١ روز جالبی بود...گفتم که ساعت ١٠:٣٠ وقت رسیدگی پرونده فسخ نکاح مسخره مون بود....

خوب در ماده ١١٢٣ قانون مدنی در مورد امکان فسخ نکاح حرفی از زخم معده و کیست زده نشده...(که اولا هر دو تاش بعد از ازدواج اجاد شده بود و ثانیا بهبود پیدا کرده بود )

در ضمن ماده ١١٣١ قانون مدنی میگه خیار فسخ فوری است...یعنی وقتی دودو بعد از ازدواج به قول خودش فهمیده تدلیس در ازدواج صورت گرفته بلافاصله باید تقاضای فسخ می کرد نه اینکه حالا که تو همه پرونده ها محکوم شده و بعد از ١٠ ماه از تاریخ عقد....

یعنی با طرح این دادخواست  همه مطمئن شدن نه تنها دودو هیچی نمی فهمه و واقعا دودو هستش بلکه وکیلش هم هیچی نمی دونه و  کوچکترین اطلاعی از قانون نداره(واقعا هیچی نمی فهمید...حتی در مورد مساله کوچکی مثل ابلاغ هم مشکل داشت ...من نمی دونم این وکیل قلابی بود یا واقعا هیچی حالیش نبود...)

آخه آدم تا چه حد می تونه نادون و دودو باشه....این خانواده  جمیعاً به  اتفاق وکیلشون عقلاشون رو هم ریخته بودن شده بود طرح این دادخواست که مثلا من رو خلع سلاح کنن..یعنی یکی از اون یکی عاقلتر نبود !!!!

از یه طرف تقاضای الزام به تمکین میده که باید بیای زندگی کنی و از طرف دیگه تقاضای فسخ نکاح مسخره رو می ده که یعنی عقد اصلا باطله...(همه بهشون خندیدن که توضیح می دم)

روز ٣١ وکیل محترم تنها اومدن....به شدت تو حس....قاضی هم که گفته بودم در به در دنبال این دو نفر می گشت و خانم وکیل هم از همه جا بیخبر اومد تو دادگاه...

قاضی عصبانیتش رو کنترل کرد و خیلی اروم ولی بی مقدمه گفت خانم "ف " واقعا تو وکیلی....آبروی هر چی قانونه بردی...پرونده چندمه که داری روش کار می کنی؟ تازه کاری؟وکیله پررو گفت چطور؟گفت شما کتبا به من و کارمندام توهین کردین...من می خواستم صورتجلسه کنم و بفرستم کانون وکلا ...ولی گفتم تازه کارید سابقه نشه براتون...من تبانی کردم ؟وکیله یه کم هول شد ولی خیلی روش زیاد بود گفت بله که دیگه داد قاضی در اومد...گفت نه مثل اینکه با شما نمیشه به زبون خوش حرف زد...

گفت قبل از شروع اون دادگاه اول صورتجلسه توهین شما رو تنظیم می کنم...شما جلوی چشم این سه نفر (من و منشی دادگاه و کارآموزی که میومد اونجا) به من مجددا این اتهام رو زدین...از ما پرسید حاضرین صورتجلسه رو امضا کنین..توهینش رو شما هم شنیدین؟ما هم گفتیم بله و صورتجلسه تنظیم شد و امضا شد و رفت که بره کانون وکلا...

خوب قبل از شروع دادگاه وکیل بدترین ضربه رو خورد و مسلمه که دو تا حرف چرت هم به اون مزخرفات پرونده فسخ نکاح اضافه کنه و کارشون رو خرابتر کنه....قاضی گفت کیست و زخم معده رو که همه الان دارن...تو ماده  ١١٢٣ قانون مدنی رو تا به حال مطالعه نکردی؟لااقل می خوندیش یک بار و بعد تقاضا می دادی...گفت این تقاضای موکلم بوده...گفت موکلت هر چی بگه تو قبول می کنی...وظیفه تو بود که بهش بگی این حرف بیخوده ..

قاضی به من گفت از نظر من این دادخواست رد شده است....

گفتم آقای قاضی ولی من می خوام برم پزشکی قانونی....البته با هزینه همسرم...حتی اگر دادخواست رد هم بشه که هست یه چکاپ میشه....اونم با هزینه همسرم که می خواد سر به تنم نباشه و حالا باید هزینه درمانم رو متقبل بشه(کاری که قبلا هرگز نکرده بود و من هر جا رفتم با هزینه خودم رفتم)...حالا وقت انتقام بود...

قاضی به وکیل گفت بسیار خوب باید هزینه ها رو بپردازین ...

گفتم فقط بحث هزینه نیست ....آقای دودو یا وکیلشون باید حتما باشن...چون  می ترسم من خودم برم و نتیجه ای که اینا می خوان نباشه و بگن با پزشکی قانونی هم تبانی کردیم!!!!و قرار گذاشتیم برای ٢٣ مهر که وکیلش بیاد و با هم بریم پزشکی قانونی ...

ختم جلسه اعلام شد...

وکیله کم مونده بود گریه اش در بیادو از دادگاه با عصبانیت رفت بیرون....تجربه کاری خوبی نبود براش...

آقای "آ" و خانم " ن" گفتن چه کارش کردی اینجوری رفت بیرون...گفتم من هیچی...هر کاری کرده خودش کرده و جریان دادگاه رو گفتم و کلی همه کیف کردن...

آخه دیگه بحث من نبود ....به اونا هم توهین شده بود ....

٨ مهر یه روز استثنایی بود....اون روز تقاضای اعمال ماده ٢ رو کردم و بالاخره حکم جلب دودو رو گرفتم....

پ.ن: و خدایم در آیه 5 سوره انشراح چه زیبا مژده داده که پس "بدانکه به لطف خدا" با هر سختی البته آسانی هست و بلافاصله در آیه 6 همین سوره مبارکه مجدداً تاکید می کند که و"در عالم" با هر سختی البته آسانی هست.

و من به این بشارت خدای مهربانم ایمان دارم  و می دانم که پس از تحمل همه این سختیها روزی به آرامش خواهم رسید...به  امید آن روز

ادامه دارد....

۲۶

آموخته ام که زندگی دشوار است

اما من از او سخت ترم....

آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان ....

آموخته ام باید همچو فولاد محکم باشم

تا هرزمان چکش مصیبت بر سرم فرود آمد

متانت خود را حفظ کنم ...

آموخته ام که همه می خواهند روی قلّه زندگی کنند

اما .....

تمام شادیها وقتی رخ میدهد که

درحال بالا رفتن از کوه هستیم

 

(این متن رو از وبلاگ ریحانه جونم برداشتم...فکر می کنم یه جورایی با شرایط فعلی من همخونی داره...مرسی ریحانه ی عزیزم)

***********************************************

١٩ مرداد سرباز دو تا ابلاغ جدید برام آورد...

یکیش مادرش از من شکایت کرده بود!!!!!!

یکیش هم دودو از من و برادرم شکایت کرده بود که رفتیم مدرسه داد و بیداد راه انداختیم و بچه ها همه بودن و آبرو ریزی کردیم!!!!(در حالیکه من نه صدام رو بلند کردم و نه بچه ای دیدم)

سربازی که ابلاغ آورده بود بازم به تحریک اونا می خواست کاری رو به زور بهم بگه انجام بدم که اصلا وظیفه ای برای انجامش نداشتم ....

اون به من می گفت چون خونه برادرت هم طبقه بالای شماست باید ابلاغ اون رو هم تو امضا کنی...

من با برادرم مشکلی نداشتم و می تونستم از طرف اونم امضا کنم ولی گفتم چون این حرف حرف دودو هستش عمرا...می دونستم برادرم هم کارم رو تایید می کنه...

گفتم شما حق نداری من رو اجبار به امضای چیزی بکنی....گفت قانونه...

گفتم قانون رو به من نمی خواد یاد بدی...به یمن وجود این آقا که حتی جرات پیاده شدن از ماشینش رو نداره  من همه این راهها رو رفتم و خودم می دونم چی به چیه...گفت نه باید امضا کنی...گفتم کسی تا به حال جرات نکرده به من باید بگه....حالا صبر کن تا تکلیف تو رو هم روشن کنم..

رفتم از خونه تلفن بیسیمی رو آوردم ....از ١١٨ شماره کلانتری ١١٨ ستارخان رو گرفتم و گفتم وصل کنن به افسر نگهبان...ماجرا رو براش کامل توضیح دادم...از روی اتیکت روی لباس سرباز اسمش رو خوندم و گفتم این آقا می گه من باید ابلاغ برادرم رو هم امضا کنم...این ((باید)) قانونیه یا نه؟

گفت نه خانم.....شما اگر دوست داشته باشین می تونین ابلاغ برادرتون رو امضا کنین...اگر نه الصاق میشه...

گوشی رو دادم به سرباز تا خودشم بشنوه...نمی دونم افسر نگهبان بهش چی گفت که قرمز قرمز شده بود...قطع که کرد به سرباز گفتم انقدرا هم پوله ارزش نداشت ..داشت؟!

گفتم در ضمن به اون آقا هم بگو از این به بعد خواست بیاد چادرش رو هم همراهش بیاره تا سرش کنه و خجالت نکشه از ماشین پیاده بشه...بهش بگو نا محرم نداریم

امضا کردم و رفتم داخل و در رو بستم ...ابلاغ برادرم رو مجبور شد بندازه داخل صندوق...

٢٢ مرداد باید به  خاطر شکایت دودو می رفتیم کلانتری ١٢۶ تهرانپارس که برادرم زونا گرفت و نشد بریم....

همین تاریخ مریم دوستم هم (که گفتم شوهر و بچه داره و دودو و وکیلش علنا و کتبی بهش تهمت زده بودن )گفت می خواد بره از دودو و وکیلش شکایت کنه...از من خواست باهاش برم..

رفتیم دادسرای ناحیه ٣ و شکایت رو تنظیم کردیم و بعدم رفتیم کلانتری ١٠٣ گاندی و شکایت رو  تحویل دادیم و پرونده تشکیل شد...

من و خواهرم به عنوان شهود برگه شهود رو پر کردیم و لایحه وکیل رو هم ضمیمه کردیم..

بعد رفتیم دادگاه خانواده ونک که گفتم حکم جهیزیه رو ارسال کردن ...

٢٣ مرداد تولد خواهر دودو بود...

می دونستم اگر اس ام اس بدم حرص می خورن...به خواهرش اس ام اس زدم و تولدش رو تبریک گفتم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده....

جوابی نداد...اس ام اس رو نگه داشتم برای روز مبادا...

شنبه ٢۶ مرداد ساعت ٩ صبح باید به خاطر شکایت مادرش از من ( که هنوز موضوعش رو نمی دونستم) می رفتم کلانتری ١٣٣ شهرزیبا(دیگه کلانتری تو تهران مونده که من نرفته باشم؟!)

با خواهرم رفتیم اونجا...

مادرش و جاسویچی (برادر دودو ) اومدن....

مادرش انگار دست و صورت نشسته پا شده یود اومده بود اونجا..چشمای پف کرده...

پرونده رفت مددکاری کلانتری...

مددکار اونجا یه خانم بودش و یه آقای سبزه رو(که من و خواهرم چون اسمش رو نمی دونستیم بهش می گیم آقا هندیه)

آقایی که اونجا بود علت شکایت مادر دودو رو پرسید...گفت این خانم برای پسر من ابلاغ میاره....

آقاهه یه نگاهی به من کرد و بعد رو به مادر دودو گفت همین؟!!!!

گفت بله آقا ...مگه کمه؟!

گفت خوب ابلاغ بیاره ....قانونیه کارش....کجاش مشکل داره؟

گفت من می خوام ابلاغ نیاره!!!!(مکالمه در حد کودک دبستانی)

از من پرسید و همینطور که داشتم جواب مددکار رو می دادم مادره هی می پرید وسط حرفم...گفتم دارم صحبت می کنم....گفت مودب باش دختر...گفتم من مودب باشم؟!!شما حرف زدی من وسط حرفت پریدم؟شما نمی دونی کسی که صحبت می کنه زشته وسط حرفش پرید...

فکر کم فشار مادره رو ٢٠ بود...داشت غر می زد که مددکار گفت خانم جو رو متشنج نکن...شما بیرون بایست تا صدات کنم...در واقع از اطاق بیرونش کرد...

گفت مشکل دار...گفتم پسرش متاسفانه همسر منه....ابلاغها هم همه از طرف دادگاهه...غیر قانونیه...گفت نه...

دوباره مادره رو صدا کرد گفت پرونده بره دادسرا فقط بهتون می خندن...گفت این  خانم اومده خونه من داد و هوار راه انداخته ...جلوی همسایه ها آبروم رو برده!!!!!!(من؟تا به حال سرباز می رفت تا جلوی در واحد و ابلاغها رو الصاق می کرد...من هم سر کوچه منتظر می موندم)

آی حرص می خورد...آی حرص می خورد....گفتم جالبه...من یه دقیقه وقت می خوام تا دروغ این خانم رو اثبات کنم....

مددکار قبول کرد...رفتم به یکی از سرباز ها گفتم می تونی برام سرباز صالحی رو پیداش کنی( سرباز صالحی یه سرباز زبر و زرنگ و ریزه میزه بود) رفت و چند لحظه  بعد دیدم سربازه اومد...اول من جلو نرفتم و خواهرم باهاش صحبت کرد و یادش نمیومد...ولی وقتی من رو دید یادش اومد...آخه اون روز هی می گفت شما هم بیا می گفتم من نباشم بهتره و خلاصه با اینکه خیلی اصرار کرد باز نرفتم...اینه که تا من رو دید یادش افتاد...گفتم اینا می گن ما با شما که اومدیم داد و بیداد راه انداختیم و آبروریزی کردیم...گفت بیخود ...من حاضرم هر جا لازم شد شهادتم بدم...

مادره تا سرباز رو دید رنگش پرید...گفتم اینم سربازی که ما باهاش ابلاغ بردیم...آقا ما دعوا راه انداختیم؟گفت من تا به حال جاهایی که ابلاغ بردم دعوا نشده...این خانم رو هم هر چی اصرار کردم اصلا همراهم نیومد و سر کوچه منتظر موند...لازم باشه حاضرم شهادت بدم و امضا هم بکنم...

از سربازه تشکر کردیم و رفت..

مددکار گفت خانم چرا وقت ما رو می گیری...شکایتت بالاخره چیه؟در نهایت پررویی گفت من شکایتی ندارم!!!!!!!!!!!!.فقط می گم طلاق می خوای بگو طلاق می خوام...گفتم نه خانم من نه طلاق می خوام ..نه احتیاج به راهکارهای شما دارم...شما ظاهرا مشکل دارین خانوادگی...شکایت می کنین وبلافاصله بعدش یا می گین شکایت نداریم یا وقتی قاضی ارجاعتون می ده به روانپزشک می رین و دیگه پیداتون نمیشه....شما خوشتون میاد سرباز بیارین....اونم مهم نیست...مختارین...ولی خودتون ضایع میشین...واسه سن شما دیگه درست نیست...

کارد می زدی خونش در نمیومد...گفتم به هر حال از نظر من بهتره این پرونده بره دادسرا....شکایت کردین پاش وایسین...گفت نخیر ...من بیکار که نیستم...شکایتی هم ندارم!!!!(روانی بیمار !!!! فکر کن...اول صبحی ما رو کشونده کلانتری...وقت همه رو گرفته بعد می گه من اصلاً شکایتی نداشتم)

به هر حال پرونده همون جا بسته شد...

بعد از کلانتری رفتیم آموزش و پرورش منطقه 5 تا یه راهنمایی ازشون بگیریم ببینیم اگر طرف جای دیگه غیر از این مدارس استخدام باشه چطور میشه پیداش کرد که فهمیدیم ظاهراً کادر مدارس غیر انتفاعی مثل دولتی ها خیلی قابل پیگیری نیستن ...ولی بازم بهمون گفتم بریم آموزش و پرورش کل...شاید اونا بهتر بدونن... رفتیم آموزش و پرورش کل که نزدیک میدون فلسطین بود و اونجا بهمون گفتن اینکه هنوز تو دبیرستان تهرانپارس کار می کنه یا نه قابل پیگیری هستش و بهمون گفتن بریم آموزش و پرورش منطقه 4 نزدیک رسالت...

رفتیم دادگاه خانواده.....اول من یه لایحه مبنی بر عدم همکاری مدیر دبیرستان "ب " با دادگاه و شرح ماجرا رو روی پرونده قرار دادم...بعد  یه نامه برای ریاست آموزش و پرورش منطقه 4 گرفتیم و رفتیم اونجا...رییس نامه رو خوند و ما رو ارجاع داد به حراست آ.پ منطقه 4....یه آقای بود به اسم آقای "ر" که بنده خدا خیلی باهامون همکاری کرد...

اونجا گفت حتی معلمین حق التدریس هم باید گزینش بشن و اگر دبیرستانی دبیر گزینش نشده استخدام کنه متخلف محسوب میشه....

29 مرداد ماجراهای جالبتری اتفاق افتاد...

اون روز دادگاه اعسار دودو بود و قرار بود دودو  4 تا شاهد معرفی کرده بود که اینا شهمو من هستن و قرار بود این شهود رو روز 29 بیاره....

حالا بماند که از لیست معرفی شدگان تنها یک نفر تطابق داشت و بقیه احتمالاً شهود خریداری شده بودن....چراش رو می گم...

اون روز من و خواهرم و برادرم بودیم....توی راهرو دودو و برادرش و وکیلش و 4 تا مرد دیگه و البته صاحبخونه و وکیلش اومده بود!!!!(یادتونه دادگاه 12 تیر برای صاحبخونه یه ابلاغ فرستاده بود که مبلغ ودیعه توقیفه و شما اگر حرفی برای گفتن دارین فقط 10 روز مهلت دارین به دادگاه مراجعه کنین و اگر کاری غیر از اونچه دادگاه ازتون خاسته انجام بدین شریک جرم محسوب میشین؟یادتون اومد؟صاحبخونه به جای 10 روز گذاشته بود 48 روز بعد مراجعه کرده بود دادگاه...فکر کرده بود دادگاه خونه خاله است و قاضی هم از روی شوخی بهش اخطار داده)

خلاصه دارین که چند نفر به یه نفر شد؟

من تنها رفتم تو دادگاه....دودو و اون چهار نفر آقا هم اومدن داخل(صاحبخونه منتظر موند دادگاه تموم بشه و بعد بیاد با قاضی حرف بزنه)

دادگاه خنده داری بود اون روز...

قاضی به شهود گفت آقای دودو رو کامل میشناسین؟گفتن : بببببلللله...

برگه اظهارات شهود رو داد بهشون و مواردی رو هم بهشون متذکر شد که اگر خلاف واقع بنویسین مجرم محسوب میشین و این حرفا....

حالا قیافه هاشون هم خفن ...کسی نمی دونست می گفت اینا رو الان از سر نماز بلند کردی آوردی تو دادگاه...

در این حین یهو یکی از شهود بلند پرسید آقا...اسم و فامیلتون دقیقاً چی بود؟!!!

فکر کن....

قاضی یه نیم نگاهی به من کرد ...منم خنده ام گرفته بود...چه شهودی ...حتی اسم طرفشون رو هم نمی دونستن...

قاضی گفت مگه نگفتین ایشون رو کامل میشناسین؟ گفت بله...یه لحظه هول شدم...

یکی از شهود هم ظاهرا تحت تاثیر حرفای قاضی در مورد شهادت دروغ قرار گرفت و تقریبا به نفع من نوشت....که بله یه ماشین داره یه ساله دستشه...ولی نمی دونم مال کیه...موبایل هم داره اینم شماره اش ولی نمی دونم مال کیه...در مورد حقوقش هم اطلاعی ندارم( پس بگو بیمارم که اومدم در مورد کسی که هیچی ازش نمی دونم شهادت بدم )

ولی به نظر من دادگاه اعسار اساس تشکیلش فرمالیته است....یعنی اعسار همه پذیرفته میشه مگه طرف تاجر باشه...یعنی اگر تاجر بودنت اثبات بشه حتی اگر واقعا هم نداشته باشی اعسارت پذیرفته نمیشه....والا من خودم تو دادگاه یه آقای دکتری رو دیدم که جراح هم بود و وکیلش هم یه خانم(بعدا من با این خانم صحبت کردم و علت طرفداریش از یه همچین آدم نامردی رو پرسیدم اظهار پشیمونی می کرد و می گفت راست می گین خیلی نامرده ...می خوام خودم رو از این پرونده بکشم کنار)...این آقای دکتر خانمش سرطان گرفته بود و ماههای آخر زندگیش بود و ایشون با کمال بیرحمی می خواست طلاقش بده و تجدید فراش کنه(خوب میمیری دو ماه دیگه صبر کنی تا دل خانمت روزای آخر نشکنه؟)

خانمش هم چون خیلی ناراحت شده بود و دلش شکسته بود  مهریه اش رو اجرا گذاشته بود و آقا تقاضای اعسار داد و پذیرفته شد...

فکر کن جراحی که پولش از پارو بالا میره اعسارش پذیرفته شد....منظور اینکه اعسار دودو هم با اینکه قاضی کاملا می دونست شهودش رو از تو جوب پیدا کرده پذیرفته شد...البته تبصره هم داشت که اگر مالی ازش پیدا بشه (هر زمان) قابل توقیفه...

30 مرداد دوباره باید می رفتیم کلانتری 126 تهرانپارس...

که رفتیم و پرونده بعد از عبور از مرحله مددکار رفت دادسرای ناحیه 4(شعبه 10 دادیاری)

ولی چون پرونده دیر رفت اونجا وقت رسیدگی رو گذاشتن برای شنبه 2 شهریور...

2 شهریور با برادرم رفتیم دادسرا...دودو اون روز بر خلاف همیشه تنها اومده بود...

من رفتم بالا ببینم قاضی اومده یا نه...برادرم تو حیاط بود و گفت برو منم میام بالا(دلش می خواست کله دودو رو بکنه ...ولی می خواست با خونسردی کامل  نقره داغش کنه و حتی منم این رو نمی دونستم) 

جلوی در شعبه ایستاده بودم که در کمال تعجب دیدم دودو و برادرم با همدیگه اومدن!!!

کم مونده بود شاخام بزنه بیرون...

دیدم دودو با کمال پرورویی اومد کنار من و شروع کرد حالم رو پرسیدن...

محلش نزاشتم...برادرم صدام کرد و گفت بیا می خوام باهات صحبت کنم...دودو موند و ما رفتیم تو حیاط...گفتم قضیه چیه؟ گفت دودو رو تو حیاط دیدم...گفتم بچرخ تا بچرخیم...از ما شکایت می کنی؟ دودو هم گفته من شکایت کردم تا شاید از این طریق بتونم خواهرت رو راضی کنم از خیر مهریه و نفقه بگذره...حالا هم به وکیلتون بگین به وکیل من یه زنگ بزنه تا به توافق برسیم(رو که نیست ....توافق از نظر اون یعنی بخشیدن همه حق و حقوقم که باید خوابش رو ببینه)برادرم گفت منم بهش گفتم مردحسابی تو از ما شکایت کردی حالا انتظار داری خواهرم بیاد مهریه ببخشه...گفته باشه اگر مشکل اینه من میرم رضایت بدم...برادرم هم گفته شکایتت از پایه و اساس پوچه....اگر رضایت هم ندی باز مثل همیشه پرونده بسته میشه....گفته نه من رضایت می دم...به شرط اینکه " آ" راضی بشه و وکیلا با هم صحبت کنن....منم بهش گفتم نظر " آ " به خودش مربوطه...خودش باید تصمیم بگیره...ولی من بهش می گم تو چی گفتی...خلاصه گفتم تو نظرت اینه که من راضی بشم...گفت نه بابا ...می خوام از این طریق نقره داغش کنم...من که بهش قول مساعد ندادم...ولی اون خودش می خواد بره رضایت بده....بزار این پرونده بسته شه...اونوقت من می دونم و اون...

جلسه تشکیل شد و بدون اینکه کسی حرفی بزنه قاضی از دودو پرسید این اظهارات شماست؟شما زنگ زدین 110 اومده؟ شما خودتون بودین؟گفت 110 رو ا خبر کردیم!!!!!!!!!!!!!من خودم نبودم ولی به نمایندگی از همکارام اومدم....قاضی گفت شما نبودین و فقط اظهارات شما اینجاست...مگه شکایت نمایندگی داره؟مگه وکیلی؟گفت نه...گفت پس چی؟شکایت همکارات هم که اینجا نیست...

خلاصه دودو گفت البته من می خوام رضایت بدم(شکایت رو قاضی قبول نکرده ایشون می خواست رضایت بده...) قاضی گفت رضایت هم ندی پرونده مختومه است...به همکارات بگو شکایتی دارن خودشون بیان یا وکیل بفرستن...

و به این ترتیب بازم پرونده مختومه شد...

3 شهریور ساعت 10:30  مجددا دادگاه نفقه و تمکین داشتیم ...اونروز فقط شوهر عمه ام همراهم بود...چون مامانم دل درد شدید گرفت و برده بودنش بیمارستان...منم دل تو دلم نبود...به شدت حالم گرفته بود و فقط دلم می خواست زودتر همه چیز تموم بشه و برم بیمارستان....

تو دادگاه بازم اون و کیلش خیلی چرت و پرت گفتن....

قاضی به دود گفت خونه تهیه کردین؟گفت بله...گفت اجاره نامه کو؟گفت نمی تونم بهتون بدم...آخه این خانم میبینه و برام ابلاغ میاره...قاضی گفت این چه حرفیه...من بااااید اجاره نامه رو ببینم...شروع کرد با قاضی جر و بحث کردن که من اجراه نامه رو رو پرونده نمی زارم و فقط نشون می دم ...الانم همراهم نیست(چون مشتش باز می شد)...

چرت و پرت زیاد گفتن...مثلا دودو می گفت بیچاره اگر طلاق بگیری کی میاد تو رو بگیره؟

گفتم تو برو با اون خونواده ی در پیتت که هر کدومتون یه مشکلی دارین به فکر خودت باش...

اولا من اصلا قصد طلاق ندارم ....ثانیا بعد از اون هم به تو هیچ ارتباطی پیدا نمی کنه که من چطور زندگی می کنم...

مثل اسفند رو آتیش فقط می پرید هوا ....آخه به مادر جونش توهین کرده بودم...

گفت آقای قاضی برادرش دیروز گفته بود وکیلامون با هم صحبت می کنن تا به توافق برسن...گفتم شاکی پرونده منم نه برادرم....شما هم بیجا کردی وقت برادرم رو با حرفای چرتت گرفتی...من طلاق نمی خوام...بخششی هم ندارم..وکلا هم با هم حرفی ندارن که بزنن...

جلسه رسیدگی تموم شد....

اون روز من برای پرونده مهریه هم تقاضای صدور اجرائیه کردم و بعدش سریع زنگ زدم به خواهرم و گفت مامان کیسه صفراش رو عمل کرد و برداشت ...اتاق 10A بخش VIP بستری شده ....چون دکتر دیگه ای اون روز نبود که با لاپاروسکوپی عمل رو انجام بده و برادرم بیچاره مجبور شده بود خودش این کار رو انجام بده(خیلی  سخته آدم بخواد مادر خودش رو عمل کنه )

سریع رفتم خونه و وسایلم رو برداشتم (چون با خواهرم می خواستیم شب پیش مامانم بمونیم )و ناهار نخورده رفتم بیمارستان...

مامان گل و صبورم خیلی درد کشیده بود....

وای چه طولانی شد این پست....

معذرت

ادامه دارد....

۲۵

خواهرم و برادر کوچکم همه جا باهام همراه بودن...خواهرم به تمایل خودش و البته اصرار شوهرخواهرم (که برام مثل یه برادر مهربونه) میومد و برادرم هم از همه کار و زندگیش می زد و همراهیم می کرد...

مادر و پدرم هم هر چقدر اصرار کردن حتی یک بار هم اجازه ندادم دنبالم بیان...چون محیط دادگاه رو در شانشون نمی دونستم و معتقد بودم نباید پاشون به اینجور جاها باز بشه....از اونها التماس بود و از من مخالفت...

در مورد خواهر و برادرم هم اصلا  راضی نبودم ....واقعاً دلم نمی خواست کسی به خاطر من تو دردسر بیافته و پاش به محیطی مثل دادگاه باز بشه...

ولی دیگه از پس اونها نتونستم بر بیام...

خواهرم هر روز صبح بعد از رفتن پسرش و شوهرش میومد خونه مون ...سر راهش نون سنگک تازه هم می گرفت...بعد از خوردن صبحونه می رفتیم دادگاه و کاراهای مرتبط با دادگاه...امیدوارم بتونم ذره ای از محبتهاشون رو در آینده جبران کنم...

**********************************************************

13 مرداد نظریه کارشناس نفقه ابلاغ شد و  و ماهی 200000 تومان به عنوان نفقه تعیین کرد ...یک هفته مهلت داشتیم اگر اعتراضی داریم به دادگاه اعلام کنیم...

من که نرفتم. و اعتراضی هم نکردم ..اون و کیلش هم اون موقع اعتراضی نزدن...

14 مرداد ساعت 10:30 دادگاه جهیزیه بود که قرار بود من و دودو شهودمون رو بیاریم...

دودو که خودش صراحتا گفته بود شهودی نداره و از طرف من خیلی از اقوام اعلام امادگی کردن که بیان برای شهادت...ولی خوب نمی شد یه مینی بوس آدم ببرم اونجا...با اینحال خیلیها باز هم لطف کردن و اومدن...

شهود من عموم -زن عموم-دختر داییم-دختر خاله ام-زنداییم -خواهرم بودن(عمه کوچیکه و شوهر عمه ام و دختر اون یکی عمه ام هم داشتن میومدن که دیگه زنگ زدم زحمت نکشن...چون برگه ورود هم دیگه بیشتر از این نمی تونستم بگیرم)

دودو اون روز نیومد....

شهودم برگه هاشون رو پر کردن و به سوالات قاضی جواب دادن ...

زنداییم کلی در مورد من با قاضی صحبت کرد  و گفت من یه زندایی هستم)همین طوری خودمونی هم صحبت می کرد) ...ولی دلم برای این دختر کبابه...این دختر مگه چه گناهی کرده بود...بهترین خواستگارا رو داشت ...این اقا یه حبه قند دست هیچ کس نداده و دختر ما رو مفت و مجانی برداشته برده و حالا هم می گه جهیزیه مال منه...(زنداییم تو مهربونی و محبت لنگه نداره و واقعا برام سنگ تموم گذاشت...اون روز هم دیگه واقعا گریه اش داشت در میومد)

قاضی گفت به نظر من ادامه زندگی این دختر با این آقا اصلا به صلاحش نیست...من قبلا به خودشم گفتم این پیشنهاد رو کمتر به کسی می دم ولی به خانم "آ" گفتم جدا بشن به صلاحشونه...

قاضی صورتجلسه کرد که دودو نیومده و منم فاکتور گاز رو دادم و ضمیمه سایر فاکتور ها کرد...

بعد از دادگاه از شهود عزیزم خیلی تشکر کردم...واقعاً خجالت می کشیدم که باعث دردسر همه شدم...

همه با این همه لطفشون حسابی خجالتم می دادن...

از قاضی برای بانک مرکزی هم یه نامه گرفتم که اگر دودو جایی حسابی داره اونم توقیف بشه...به بانک مرکزی رفتیم ..

بانک مرکزی نامه زد که هر بانک برای خودش مستقل عمل می کنه و حسابهای افراد حقیقی از اون طریق قابل پیگیری هستش....یعنی در واقع باید به ریاست بانک ملی-کشاورزی-ملت-صادرات-پارسیان -تجارت و ....نامه می زدیم که چون تقریبا مطمئن بودم حسابهاش رو خالی کرده و به حساب مادرش انتقال داده دیگه نخواستم پیگیری کنم...

ولی این بانک مرکزی عجب سکوت و آرامش و منظره ای داشت...

اداره ای به این ساکتی تا به حال ندیده بودم...

برگشتیم دادگاه و جواب بانک رو بردیم و این بار برای توقیف حقوقش دادگاه یه نامه برای دو تا دیگه از مدارسش زد .

15 مرداد برادرم می خواست همراهمون بیاد ولی چون مطمئن بودم تو یه کارخونه قرار کاری داره و به خاطر ما داره قرارش رو بهم می زنه نزاشتم .

اول با خواهرم رفتیم جلوی در یکی از مدارسش که تو قنات کوثر بود(جایی بود که ما برای اولین بار داشتیم می رفتیم  و اصلا نمی شناختیمش )

با اینکه تابستون بود  ولی ماشین دودو رو جلوی در مدرسه دیدیم...

اول خواستیم بریم تو...بعد دیدیم بهتره نریم چون دو تا زن هستیم و ممکنه باهامون درگیر بشه و ترجیح دادیم دودو بره و بعد بریم  داخل...

بعد دوباره تصمیم گرفتیم اول بریم سراغ مدرسه دیگه اش که تو پاسداران بود و جواب اونا رو بگیریم و بعد بیایم اینجا...

رفتیم پاسداران و مدیرش فوق العاده آدم خوش برخورد و محترمی بود(دودو با این مدیر هم دعواش شده بود که می گم جریانش رو)

مدیره جریان ما رو که شنید خیلی ناراحت شد...نامه ما رو گرفت و گفت ما حقوقها رو که به حسابشون نمی ریختیم و دستی می دادیم...ولی می تونم کپی قراردادش رو بهتون بدم...بعدم برد امور مالی تا کاراهاش رو انجام بدن و تو این فاصله گفت برامون چای آوردن و نشست به صحبت...

گفت چرا تحقیق نکردین آخه؟گفتم تحقیق کردیم...همکاراش گفته بودن مشکلی نداره .گفت اگر اینجا واسه تحقیق میومدین من بهتون می گفتم مشکلاتش رو...

گفت من دختر خودم ماه دیگه عروسیشه...تو هم مثل دختر خودمی...

دودو تعادل نداره...نه تو رفتارش ...نه تو گفتارش...از لحاظ کاری هم که همیشه کم می زاشت...

گفتم اون که می گفت کلاس فوق العاده دارم و مدرسه هستم و ...

گفت نه خانم به ما می گفت تازه ازدواج کردم و می خوام برم برای دکترا درس بخونم و مدام از کارش می زد...

گفتم دروغ گفته چون زودتر از 11-10 خونه هم نمیومد...

گفت کلاسهامون تو درس ایشون به شدت افت داشتن....قبلا معدل کمتر از 19 نداشتیم ولی ایشون باعث اعتراض والدین شدن و اشتباهات خودش رو هم قبول نداره و با من هم درگیر شده...

گفتم دودو الان ادعا کرده که من رفتم همه مدارسش و باعث اخراجش از کار شدم...شما تا به حال من رو دیده بودین؟گفت نه والله....حالا که اینطوره علاوه بر قرارداد یه نامه هم شخصا برای قاضیتون می نویسم که شما رو اولین باره می بینم و علت اخراج دودو شما نبودین و مشکلات کاری داشتن که دیگه قرارداد نبستیم...

در واقع به خاطر اخراج دودو قرارداد دیگه ارزش مادی واسه من نداشت ولی می شد بخشی از دروغهاش رو اثبات کرد...

برای دخترش آرزوی خوشبختی کردم و خداحافظی مردیم و باز اومدیم تهرانپارس...

هوا افتضاح گرم بود....دعا می کردیم مدیر این دبیرستان هم مثل اونجا باهامون همکاری کنه ولی زهی خیال باطل....

این همون مدرسه ای بود که همکاراش لنگه خودش بودن و تو تحقیقات جناب دودو رو تایید کرده بودن...مدیر هم دوست صمیمی دودو بود...در واقع با پیگیری ما خیلی چیزها مثل گزینش نشدن دودو و عمل غیر قانونی دودو و مدیر مدرسه ثابت شد...

مدیرش به شدت انرژی منفی می داد....می خواست بگه من از هیچی خبر ندارم ولی از بین حرفهاش ناخودآگاه فهمیدم که از ریزترین اتفاقات زندگی خصوصی ما هم خبر داره...اول گفت من نمی دونستم شما اختلاف دارین و دو دقیقه بعد یادش می رفت و گفت شما برای چی مهریه ات رو اجرا گذاشتی و  جهیزیه ات رو بردی؟

گفتم شما که میگی از هیچی خبر نداری ولی ظاهرا اطلاعات کاملی دارین...

گفتم من الان سر ظهر اومدم اینجا که اولا بچه ها و همکاران در جریان کارهای دودو قرار نگیرن و واسش بد نشه ...ثانیا موظفم فقط جواب دادگاه رو ببرم...حالا مثبت یا منفی...دادگاه ازم جواب می خواد...

گفت دودو دیگه اینجا کار نمی کنه....گفتم ولی من خودم دیدم که ماشینش اینجا بود...می دونم که کلاس تابستونی داشت...دلیل پنهان کاری شما رو هم می زارم به حساب رفاقتتون با دودو....ولی اگر مدعی هستین دودو اینجا کار نمی کنه پس قرار داد سال گذشته دودو رو برای دادگاه بفرستین...

نامه دادگاه رو گرفت و گفت از این نامه ها که کیلویی تو انقلاب می فروشن...این نامه جعلیه!!!!!!!!!!گفتم جعلیه؟! مهر قاضی و شعبه رو پاش نمی بینین؟

گفت من که قبول نکردم...ولی می دم امور مالی تا ببینم چی می گن...به این بهانه نامه رو دست خودش نگه داشت...بعدم بهم گفت فردا بیا ...

محیط فرهنگی بود ....ولی آدماش به شدت بی فرهنگ...

16 آخرین جلسه دادسرا بود...با همون قاضی که گفتم کارمنداش هم ازش داد داشتن...

دودو و وکیلش هم اومده بودن...قاضی دیگه اون روز کارهای غیر قانونیش رو علنی کرده بود...

قاضی به دود گفت اظهاراتت رو بنویس...دودو داشت می نوشت...

به قاضی گفتم آقای قاضی من قصدم زندگی بود والا شما می دونید الان کمتر کسی با 114 سکه راضی به ازدواج میشه...تو خانواده و اقوام ما کمترین مقدار 314 است...زن برادر خودم که 15 سال پیش ازدواج کرد 514 سکه مهر کردیم براش...ولی من برام مهم نبود...قاضی بی اعتنا به من شروع کرد به دودو دیکته کردن که تو اظهاراتش دقیقا چی بنویسه...قاضی می گفت و اون می نوشت...تخلف کاملا علنی!!! ..از جو دادگاه فهمیدم هر چی حرف بزنم بی فایده است و قاضی از خیلی وقت پیش حکمش رو صادر کرده و الان قراره فقط کتبیش کنه....

بنابراین تصمیم گرفتم تو این جلسه آخر حرفام رو بزنم و برم...

وکیلش باز اومد خودی نشون بده...گفت من که یه وکیلم 5 تا سکه مهریه دارم...(وکیلش به شدت احساس زیبایی می کرد ولی واقعا عین قورباغه ای بود که لهش کرده باشن...واقعا به من همین احساس دست می داد وقتی میدیدمش ...من رو قیافه آدما به خودم اجازه نمی دم نظر بدم ولی در مورد این یکی دیگه نمی شد)

طبق معمول عصبانی نشدم و این ارامش من بیشتر عصبیشون میکرد

گفتم اولا شما اگر وکیلی برای خودت و موکلت وکیلی نه برای من...مدرک شما برای من هیچ ارزشی نداره...مگه بقیه بی سوادن...اگر دودو نبود من مدرکم الان بالاتر از شما بود...پس پز مدرکت رو که توش هیچ سررشته ای هم نداری به من نده...

ثانیا  تو شوهر داری و هر بار اینطوری به موکلت می چسبی؟تو با  همه موکلات همینطور راحت برخورد می کنی؟

ثالثا شوهرت خیلی پسر خوبیه که تا حالا نگهت داشته و 5 تا هم سکه مهرت کرده..به نظر من که خیلی هم زیاده ...من اگه جای اون بودم که همون روز اول طلاقت داده بودم...

از عصبانیت قرمز شده بود....قاضی هم هیچی نگفت...دادگاه تموم شد و اومدیم بیرون...

برادرم تو حیاط دادگاه بود و دلش می خواست کله ی دودو رو بکنه ولی خوب بازم هیچی نمی گفت...خواهرم هم بود...برادر دودو هم اومده بود...

دو  تا متلک هم تو راهرو بارش کردم...گفتم خاک تو سرت که تا وقتی خونه بودیم همه اش پشت مامانت قایم می شدی و حالا هم پشت این دختر بچه(منظورم وکیلش بود) پس مردونگیت چی ؟اومد حرف بزنه که یه پوزخند بهش زدم و اومدم...

مطمئن بودم دودو امروز مدرسه نیست ...برادر و خواهرم رو هم با این حرف که  چون دودو نیست و مشکلی پیش نمیاد و محیط فرهنگیه راضی کردم برن خونه هاشون...منم آژانس گرفتم و رفتم تهرانپارس...خدایی خیلی جای پرتی بود...

رفتم تو مدرسه....دیدم مدیر نشسته و یه پسر دیگه که نفهمیدم چه کاره است...

گفتم طبق گفته خودتون اومدم جواب رو بگیرم و ببرم...دیدم داره می پیچونه که مدیر مالی نبوده و ...گفتم من این همه راه از غرب تهران تا شرق تهران اومدم فقط رو حساب حرف شما....بسیار خوب پس همون اصل نامه دادگاه رو بهم برگردونین ...دیدم نمی خواد بده...گفتم یعنی اصل نامه رو هم نمی خواین پسم بدین؟گفت من گفتم اون نامه جعلیه...گفتم اِاِاِاِ جعلیه؟ باشه پس من مجبورم طور دیگه برخورد کنم...

رفتم پایین به راننده آژانس که یه پیرمرد بود گفتم احتمال داره من اینجا کارم گیر کنه...کرایه تا اونجا رو حساب کردم ولی گفتم بایسته تا ببینم چطور میشه...

راستش یه دختر تنها تو یه جای خلوت تو مخالف ترین نقطه محل سکونت...با یه مشت نامرد....خوب یه کم ترس داشت...ولی خودم رو نباختم...

ساعت 1 بعد از ظهر بود و جز 3-2 تا مسئول مدرسه کس دیگه ای نبود...

زنگ زدم به 110 و آدرس دادم...به خانواده ام هم اطلاع دادم و گفتم آزانس هست و پلیس هم داره میاد...نگران نباشن...ولی مگه میشد؟

110 اومد و جلوی در مدرسه و جریان رو پرسید....نامه رو نشون دادم و جریان رو تعریف کردم و گفتم مدیر الان 2 روزه جواب نامه رو نمی ده که هیچ اصل نامه رو هم بر نمی گردونه...من فقط نامه رو می خوام...

افسره اومد بالا...اسمش آقای "ش" بود و از کلانتری 126 تهرانپارس بود(با این کلانتری هم بعدها جریاناتی داشتیم که به وقتش تعریف می کنم ...جالبه)

از مدیر توضیح خواست....مدیر و پسره که تو اتاقش بود چون انتظار همچین کاری رو از یه دختر نداشتن  به شدت خودشون رو باخته بودن...

مدیر گفت نه من بهشون نگفتم نامه جعلیه...گفتم برن از طریق آموزش و پرورش بیان...چشم در خدمتشون هم هستم!!!!(عجب آدمی بود)

گفتم شما واقعا این رو گفتین؟ گفت بله....گفتم من این وسط هر کی تو کار من بخواد ذره ای خراب کاری کنه و موش بدونه رو سپردم به خدا و قران... شما  هم یکی از همون آدمایی که هنوز نفهمیدم این وسط چی عاید شما میشه...

ساکت بود و چیزی نمی گفت...

چون هماهنگ نبودن پسره هم اتاقیش چیز دیگه گفت....

گفت اصلا من شاکیم....ایشون برادرش زنگ زده و من رو به فحش کشیده....

گفتم برادر من؟ اون اصلا شماره اینجا رو نداره ...گفت تلفنشون رو miss call هست(منظورش caller ID بود و انقدر هول شده بود که چرت و پرت می گفت)گفتم برو شماره اش رو از رو miss call !!!! بیار ببینم...بیار زنگ بزنیم از جلوی همین جناب سروان...

الکی رفت با تلفن ور رفت گفت پاک شده !!!!

گفتم تازه اگر برادر من هم زنگ زده باشه به اتاق مدیر زنگ زده ....اصلا شما چه کاره اید؟ مگه من با شما حرف زدم؟ کسی با شما کاری نداشته که شما خودتون رو قاطی ماجرا کردین...مگه مجبورین تلفن اتاق مدیر رو شما بردارین که فحش بشنوین؟

افسره خنده اش گرفت و گفت بسیار خوب...

به مدیر گفتم آقای " ف " من که به شما گفتم نمی خوام از این جریان کس دیگه مطلع بشه ...این اقا چه کاره است و شما به چه حقی به ایشون همه چیز رو گفتین؟

مدیر نامه رو مجبور شد برگردونه...افسر گفت شما جواب می خوای یا از آموزش و پرورش پیگیری می کنی؟گفتم اتفاقا واسم جالب شده و می خوام از طریق آموزش و پرورش بیام جلو(جدی نگرفتن و سر این قضیه هم کلی واسشون دردسر درست کردم)

افسر گفت اگر شکایتی دارین با هم بریم شکاییتون رو تقدیم کلانتری کنین....گفتم نه من حوصله ندارم...فقط نامه رو می خواستم که گرفتم...ممنون...

واقعا برای شاگردای این مدرسه با وجود این مدیر و این پرسنل و کادر آموزشی متاسفم...

برگشتم پایین و زنگ زدم به مامان اینا تا خیالشون راحت بشه و با آژانس برگشتم خونه و یه ذره دلم خنک شده بود.....

ادامه دارد....