((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۹

حکمت وزیدن باد...

رقصاندن شاخه ها نیست...

امتحان ریشه هاست...

پس بیش از پرداختن به شاخ و برگ زندگیت...

تا می توانی ریشه ات را محکم کن...

تا برابر طوفان های سهمگین آن نابود نشوی...

**********************************************************

سلام به همه ی دوست جونام...

پست قبلی رو  با اجازه تون پیش نویس می کنم  که این وسط یه چیز همینجوریه بی ربط نداشته باشیم...مهم نظرات شما دوستان گلم بود که دونستم و دارمشون...

خوب این چند روز خبر خاصی نبود...ولی این پست طولانیه اگر حوصله تون نگرفت بی خیالش بشینمژه

هفته قبل بر و بچز تیم کوهنوردی رفتن کوه...این بار تعداد افراد هم بیشتر بود ولی من نتونستم برم...یعنی می خواستم برم ولی نشد...چون هم انگشت پام همینجوری بی علت به شدت درد می کرد و نمی تونستم چکمه کوه رو بپوشم...هم  مامانم تنها بود و دلم نمیومد تنهاش بزارم تو خونه(کمر درد دارن و چند وقتیه نمی تونن از خونه برن بیرون..یعنی در واقع حرکت ماشین براشون ضرر داره والا تو خونه می تونن راه برن)

بعد من دیگه هیچ کاری نکردم تا امروز صبح که پدرم اومد بهم گفت میای بریم  یه دوری بزنیم و برگردیم؟!منم که پایه گفتم بریم...هورا

دختر برادرم چون امتحان داشت پیش مامانم موند و ما هم از تهران رفتیم بیرون...

در یک عملیات فوری بابا جونم ماشین رو نگه داشت گفت شما بیا بشین...تعجب

من اولش اینجوریخنثی ...بعد تعارف که من و شما نداریم و اینا ...بعد التماس که بابا من یک ماه نشستم...الان بچه ها همراهمونن خطرناکه و بعد دیگه دیدم بچه ها تو جبهه بابام هستن تو رودرواسی قبول کردم....حیف دستم بند بود نمی شد عکس بگیرم والا سربالاییش رو بهتون نشون می دادم چه مدلی بود...بعد فهمیدیم که اونجا اصلا منطقه نظامیه...در واقع انقدر رفتیم تا رسیدیم به آخر جاده و دیگه جایی که جلوش رو بسته بودن مجبور شدیم نگه داریم...البته یکی از مامورها که اونجا بود چیزی نگفت و خسته نباشید هم گفت...ولی یه جا می خواستیم پارک کنیم بریم یه دوری بزنیم یه مامور دیگه با ماشین اومد گفت اینجا منطقه نظامیه ...یه کم پایین تر پارک کنین...یعنی یه جورایی رفتیم خط مقدم و برگشتیم نیشخند

از ماشین پیاده شدم و به روی خودمم نیاوردم و به بابام هم گفتم ممنون که ماشین رو بهم دادین....گفت کجاااااااا؟باید خودت بشینی!در واقع بازم نشد از زیرش در برم....

حالا اون سر بالایی خفنه بود..برگشتنی شد یه سرازیری خفن...وقت تمام

من : آخه سرازیریش خطرناکه...بچه ها چه گناهی کردن من راننده شون باشم؟

پدرم: بشین .طوری نمیشه....این شد که خودمون رو سپردیم دست خدا و اون سرازیری دل انگیز رو با چشم نیمه بسته اومدیم پایین (گفتم که منطقه نظامی بود...از آسفالت و این قرتی بازیها هم خبری نبود...احتمالا از این جاده تانک رد میشه)

پایین تر نگه داشتیم...اوه

هوا یه کم سرد بود و چون بچه کوچولو هم همراهمون بود نمی شد زیاد از کوه بالا رفت...

در عوض رفتیم پیش اینها....انقدر خوشگل بودن که آدم دلش می خواست لهشون کنه(اوج احساساتم بود )...بیشترشونم مشکی مشکی بودن...بغلفکر کنم اینجا مهدکودکشون بود...نیشخند

البته قبلش زیاد جرات نزدیک شدن نداشتیم .چون  سگ گله و توله هاش جلوی در بودن و ترسیدیم حسابمون رو برسه.ولی بعد چوپونشون اومد و خودش ما رو برد پیش بره ها( بعدا فهمیدیم الکی ترسیدیم....سگه همینجور عین بز !!!نگاهمون می کرد..)

این و این و این هم عکسهای تکمیلی گله...

بعدم یه کم کوههای برفی رو تماشا کردیم و بابام با چند تا شکارچی صحبت کرد و ازشون پرسید الان پروانه شکار می دن یا نه و که معلوم شد می دن و قرار شد بره تمدید کنه...(اینم عکس بعضی از شکارهای بابام که تو پاسیوی خونه به دیوار زده...البته الان دیگه شکار قوچ و بز کوهی تو این منطقه ممنوعه و اینا مال زمانیه که شکارشون هنوز ممنوع نشده بود...ولی کبک دری و کبک کماکان آزاده و براش پروانه صادر میشه)

بعد حرکت کردیم به سمت تهران....ولی یهو از تو ماشین چشممون افتاد به آسمون....اگه گفتین چی دیدیم؟به به ....

یه اقای کایت سوار ...اینم یه عکس دیگه

انقدر بهش حسودیم شد...جای خلوت....تنها....سکوت...اون بالا...خودش رو سپرده بود به دست باد ....گاهی اوج می گرفت و گاهی ارتفاعش رو کم می کرد....واااااااااااای ...انقدر دلـــــــــــــــم  خواااااااااست....خیال باطل

بعد دوباره می خواستیم راه بیافتیم که بابام یادش افتاد من پشت فرمون نشستم و یه قسمت راه رو خودش نشسته......پیاده شد و گفت بشین پشت فرمون...وقت تمام

رضایت نمی دادن که....خلاصه به هر بدبختی بود اومدیم اون جاده رو پایین و به جاده اصلی که رسیدیم نگه داشتم تا پیاده شم و بابام می گفت نه اینجا رو هم بشین....می گم  بابا جون من هنوز گواهینامه ندارم...می زنیم یکی رو ناقص می کنیم بدبخت میشیم.......ولی می گفت هنوز به شهر نرسیدیم...جاده هم خوبه...زیاد شلوغ نیست...ما هم آروم میریم ...تمرین می کنی...ولی دیگه پیاده شدم و  خلاصه راضی شدن بالاخره...اوه

بعد طبق دستور بابا جونم برای سه شنبه قرار کوه گذاشتیم اگر زنده بودیم انشالله...

فعلا ٣ نفر قطعی هستیم ...اگر از افراد تیم کوهنوردی کسی بیاد که قدمش روی چشم اگر نه خودمون سه تا یعنی من و بابام و پسر برادرم می ریم(پسر برادرم امسال از دانشگاه فارغ التحصیل شده و یه کم سرش خلوت تر شده و یکی از اصرار کننده ها ایشونه)...

حالا تا ببینیم خدا چی می خواد...

اینم خبرای این چند روزه....

الانم پستم رو تکمیل می کنم و میام پیشتون ببینم چه خبره...

**********************************************************

پ.ن.١: و اما در مورد دعوت به بازی سیذارتای گلم که 5 تا کاری که دوست داشتم انجام بدم و انجامشون ندادم....

راستش تعداد این کارها زیاده ....واسه همین در پاسخ به این بازی یه ذره سنت شکنی می کنم و فقط می گم اگر فقط  می شد به اینجا بر گردم همه ی اون کارهایی رو که می تونستم انجام بدم و انجام ندادم رو حتما انجام می دادم...و بالعکس کارهایی که می تونستم انجام ندم ولی انجام دادم رو هرگز انجام نمی دادم...فقط برای این کار باید با تجربه الانم به اون زمان بر می گشتم که افسوس غیر ممکنهچشم

از طرف من هر کدوم از دوستان که تمایل به بازی دارن دعوتن....فقط اگر بازی رو انجام دادین خبرم کنین که منم بیام بخونمتون...

پ.ن.٢:این لینک رو هم حتما یه نگاهی بهش بندازین..شاید مشکل این دوست گلمون به دست شما رفع بشه...

پ.ن.٣: اون کیک استخری رو یادتونه؟!حالا یه نگاهی به این لینک بندازین...من که خوندم شاخ در آوردم...تا جایی که یادمه این کیک رو همینطوری بی مناسبت درست کردیم و جز خودمون هم مهمون دیگه ای نداشتیم...حالا این الناز خانم (به قول خودش دوست خانوادگی) از کجا سبز شده من نمی دونمیول

پ.ن.۴:دیروز به یه بنده خدا می گم فردا ساعت 9:20 خورشید گرفتگیه...می گه:جدی؟9:20 صبح یا شب؟! منم اول  اینجوریخنثی بعدم اینجوریآخبعدم گفتم :هیچی ؛کلا فراموش کن.اینجوری بهترهنیشخند

پ.ن.۵: قالب جدید رو امتحانی گذاشتم...اگر خوشم نیومد یا اگر خوشتون نیومد عوضش می کنم...بس که برف نیومد عقده ای شدیم رفت پی کارشزبان

پ.ن.۶:مناجات نامه

الهی، آن که رسیده است خاموش است، حسن نارسیده  در جوش و خروش است.

الهی، همنشین از همنشین رنگ می گیرد؛خوشا آن که که با تو همنشین است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد