((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۲۴

سلام سلام به همه دوست جونای گلم...قلب

من دیشب بر گشتم...هورا

جای همگی خالی ...سفر دوری نبود ولی برای تغییر حال و هوا بد نبود...چشمک

امروزم بعد از یک ماه و نیم رفتم دادگاه خانواده ونک(گفته بودم که قبلاً تقریباً هر روز اونجا بودم ولی کارهام اونجا تقریبا و نه کاملا تموم شده و فقط برای دریافت سکه ماهیانه و ٢-١ کار کوچیک دیگه میرم اونجا)..

واقعا لطف خدا شامل حالم بود که تو بدترین محیط ممکن (دادگاه) بهترین آدمها و شریف ترین کارمندها رو نصیبم کرد...

آقای " آ" بودن و طبق معمول حسابی شرمنده ام  کردن از بس تحویل گرفتن...

همینطور که داشت پرونده رو نگاه می کرد گفت خانم " آ" می گن دل به دل راه داره ها....گفتم چطور؟گفت امروز صبح که داشتم میومدم سرکار با خودم گفتم چرا این خانم " آ" دیگه اینجا نمیاد...خیلی وقته پیداش نیست....که امروز اومدین...

آقای " آ" از روال پرونده دادگاه مفتح پرسید...گفتم اونجا هم محکوم شده...گفتم گفته من اینجا با همه همدست بودم و با همه تبانی کردم...

آقای " آ" جوون آروم و  مودب و با شخصیتیه ...ولی خدا نکنه که عصبانی بشه (واقعا هم بعضی از این ارباب رجوعها اعصاب خرد کن هستن و نمیشه تحملشون کرد...دائم تو یه محیط تنگ دخیل بستن به میز این بنده خداها و از بوی بد ناشی از تجمع یه عالمه آدم تو یه اتاق کوچیک هم که چشم پوشی کنی این چسبیدن به طرف و مدام غر زدن اعصاب طرف رو هر چقدر هم آروم باشه به هم می ریزه)

آقای " آ" گفت دودو در مورد من چیزی بهتون نگفت؟گفتم نه همین فقط در مورد تبانی و اینها حرف زد...آقای " آ" گفت نه ....آخه اون موقع که شما درگیر بودین و به حفاظت اطلاعات نامه کتبی زد و به ما و قاضی تهمت تبانی زد برای من خط و نشون می کشید که بیرون ببینمت حسابت رو می رسم و ...

گفت چند وقت پیش جلوی در دادگاه تجدید نظر من رو دید ولی سرش رو دزدید و سعی کرد قایم بشه..ولی من نامردی نکردم و رفتم زدم پشتش گفتم چرا سرت رو می دزدی؟مگه نگفتی من رو بیرون ببینی فلان می کنی و بهمان می کنی/ فکر کردی منم مثل خانم " ن" یا بقیه هستم که هر چی تهمت بزنی هیچی نگم؟ حالا که جفتمون بیرون دادگاهیم...بگو چه کارم داشتی و حرف حسابت چیه؟ می گه به تته پته افتاده بود و کلا زد زیر حرفش...گفت من همچین حرفی نزدم...گفت خلاصه خیلی بی جربزه است...

 دلم برای خانم  " ن" مدیر دفتر شعبه هم تنگ شده بود ولی متاسفانه نتونستم ببینم ...براش کاری پیش اومده بود و رفته بود بیرون...

آقای " آ" گفت فقط سکه خرداد ماه رو تا اینجا پرداخت کرده و سکه تیر ماه رو هنوز پرداخت نکرده...یه درخواست برای قاضی نوشتم و منتظر موندم تا دادگاه تموم بشه و برم دستور ثبت بگیرم که خود آقای " آ" رفت داخل و زحمت این کار رو کشید...بعدم ثبت کامپیوتر  کرد و خودش پرونده رو آورد پایین و تحویل اجرای احکام داد .

ازش خیلی تشکر کردم ....چون کاری که برام انجام داد در واقع وظیفه اون نبود اصلاً و رو حساب لطفش این کار رو کرده بود...گفتم به خانم "ن" هم سلام برسونه و خداحافظی کردم...

برگشتنی اومدم آریاشهر و سر راه برگشتن به خونه یه سر رفتم "مرکز حمایت از معلولین ضایعات نخاعی ایران" که هفته قبل از اونجا باهام تماس گرفته بودن..

 بچه ها... این صرفاً یه پیشنهاده....

این مرکز اکثر پرسنلش از معلولین محترم هستن و در واقع ngo هستش و خودشون این مرکز رو اداره اش می کنن...

حالا برای مراجعین و بیمارانشون نیاز به خرید یه دستگاه فیزیوتراپی دارن و هر کس به اندازه وسعش می تونه کمک کنه مطمئن باشه بهترین کار خیر رو انجام می ده...چون رفتن این معلولین به مسافتهای دور برای یه فیزیوتراپی یا کارهای دیگه سخته و ضمناً نوبت دهی هم طولانی مدت هستش و شاید سه ماه  بعد برای این کار  نوبتشون بشه....

کسی اگر دوست داشت کمکی بکنه (مقدارش اصلا ًمهم نیست)می تونه به این آدرس مراجعه کنه:

تهران-خیابان ستارخان-بین فلکه اول صادقیه و چهارراه اسدی -پلاک 1292

شماره تماس ها: 44271408  -44270567 و 44270566

ایمیلشون :  info@nokhaa-ngo.org

ضمناً هلال احمر (اگر بتونه)تنها بخشی از این کار رو می تونه براشون انجام بده و باقیش نیاز به همّت خیّرین داره...

این از این و اما ادامه ماجراهای قبلیمون....

**********************************************************

در مورد موضوع سرقت تو ادامه همین پست براتون مفصل توضیح می دم  فقط باید قبل از اون یه  سری اتفاقات رو باز کنم....

گفته بودم دودو کامپیوتر خودش رو از خونشون نیاورده بود و از کامپیوتر من استفاده می کرد و در واقع یکی از اقلام جهیزیه من همین کامپیوتر بود که زمانی که خریدیم دو تا سیستم عین هم خریدیم با دو تا فاکتور یه شکل...یکی برای من..یکی هم برای برادرم..

( فاکتور خیلی خیلی مهمه....حتی اگر کار آدم به اینجور جاها هم نرسه به هر حال یه سند محکمه....البته فاکتوری که به نام خودت باشه و مهر فروشنده روش خورده باشه ...در غیر اینصورت فاقد اعتباره)

سیستم رو روشن کردم و کل پنجشنبه و جمعه(سوم و چهارم مرداد ماه) نشستم به باز کردن و خوندن مطالبی که دودو با وقاحت تمام روی سیستمی که متعلق به من بود ذخیره کرده بود ....

دودو در طول این مدت با وقاحت تمام با سیستم من با  هزار تا دختر چت کرده بود ...همه چتهاش رو توی notepad ذخیره کرده بود...که من دودو هستم...کارشناس ارشد مشاوره ...می خوام باهاتون آشنا بشم...کی باهاتون قرار بزارم و از اینجور حرفاها...اونم نه با یک نفر دو نفر....

نیلوفر...سمانه...نازنین...ترانه...مریم (که نوشته بود ماری صداش می زنن)

به اضافه یه عالمه عکس جورواجور از مورد دومی یعنی سمانه خانم (شاید نزدیک 8-7 تا عکس)

بعدم خودش چون اصلا فکر نمی کرد که دیگه من به سیستمم دسترسی پیدا کنم رمز دو تا از ایمیلهاش رو هم نوشته بود توی همین notepad که یادش نره....

از سایتهایی که رفته بود هم نگم بهتره...این به اصطلاح خودش رو خیلی بچه مسلمون و مخلص می دونست!!!!

یه عالمه پایان نامه مربوط به دخترهای مختلف که معلوم نبود رو کامپیوتر من چکار می کنه...یکی از همین پایان نامه ها مربوط به همون دوست دختر سابقش بود که گفته بودم با اینکه شوهر کرده بود ولی بازم شب و نصف شب با دودو لاو می ترکوندن...

ایمیلش رو که باز کردم پر از ایمیلهای مختلف از جمله ایمیلهای همین دختر خانم بود که به دودو خیلی خودمونی گفته بود پس عکس چی شد؟ یه کار ازت خواستما...می کشی تا انجامش بدی...دلم برات تنگ شده و ....

حالم از این همه فضاحت داشت بهم می خورد...سبزپرینتر برادرم رو از شرکت آوردم خونه و از همه شون پرینت گرفتم...رمز دو تا ایمیل رو هم عوض کردم (دلم می خواست دستم به ایمیل اصلیش می رسید که بعد از یه مدت دیگه بیخیالش شدم...چون می دونستم این از اون دو تا هم بدتره..)

شنبه رفتم دادگاه اصلی خودمون و دو تا نامه رسمی گرفتم..یکی برای فروشگاهی که کل لوازم برقیم رو از اونجا خریده بودم (دودو فاکتور گاز رو هم که داخل ضمانتنامه ها بود از خونه خارج کرده بود )و یکی رو هم برای طلا فروشی (که النگوهای سر عقدم رو که هدیه مامان و بابام بود از اونجا خریده بودیم و حالا دودو فاکتور اونها رو برداشته بود ).

در واقع به دستور قاضی این دو جا موظف شدن کپی فاکتور ها رو بهمون بدن به شرط اینکه مهر اصلی روشون خورده باشه....

از اونجا هم رفتم دادگاه شهید بهشتی و یه اظهار نامه براش فرستادم که وسایل و مدارکی رو که از خونه خارج کردی پس بیار والا مطابق قانون باهات برخورد میشه...

بعد از ظهر با خواهرم و مادرم رفتیم مغازه طلا فروشی که کامل ما رو یادش بود و وقتی ماجرا رو شنید خیلی ناراحت شد و از رو تاریخ حدودی که بهش دادیم فاکتور رو پیدا کرد و داد شاگردش کپی گرفت و مهر اصلی رو زد و برای حل مشکلمون هم کلی دعا کرد....

شنبه ساعت 12 دادگاه جهیزیه مون بود ....

دودو  گفت جهیزیه مال من بوده و این خانم وقتی از خونه پدرش اومد فقط یک گوشی موبایل داشت !!!!(حالا علت ازدواج ایشون با من و بعدم دنبال راهی برای عاجز کردن من که بهانه ای بشه که خودم بزارم و از خونه برم و بعد هم دلیل تعویض قفل در خونه رو متوجه شدین؟)

قاضی گفت برای ادعاتون مدرکی هم دارین؟گفت نه ...ولی وسایل مال منه...گفت شاهد چطور؟گفت نه ولی وسایل مطمئن باشید مال منه!!!

قاضی از من پرسید شما چطور؟

گفتم من سیاهه امضا شده ایشون رو ندارم ولی هم فاکتور دارم ، هم فیلم و هم در حدود 50 تا شاهد

همه فاکتورها رو ارائه دادم(به غیر از فاکتور گاز که قرار شد بعدا بیارم و ضمیمه پرونده کنم)(دودو فکر نمی کرد مامان من همه فاکتور ها رو نگه داشته باشه و رودست خورده بود)

قاضی گفت ایشون این همه مدرک داره شما هیچی ...بازم اصرار داری وسایل مال شماست؟گفت بله(روو که نبود)

قاضی به من گفت با همین مدارک هم تکلیف روشنه ولی برای اینکه خیال همسرت راحت بشه حاضری جلسه بعد 4-3 نفر از شهودت رو همراهت بیاری؟

گفتم بله...ما چون یه روز خودمون اقواممون رو دعوت کرده بودیم برای دیدن جهیزیه خونه پدرم 50 تا شاهد هم دارم(خانواده دودو رو هر کار کردیم نیومدن و مادرش بازم می گفت مراسم میشه)

برای روز 14 مرداد ساعت 10:30 قرار شد من به همراه شهودم بیام و دودو هم بیاد و اگر شهود یا مدرکی هم داره بیاره... وقت دادگاه بهمون ابلاغ حضوری شد...

یکشنبه ساعت 8 صبح بابت همون شکایت کذایی دودو باید می رفتیم کلانتری 142 که باز افتادم گیر خانم "اَ" همون مددکار  که گفته بودم بی علت با من سر لج افتاده بود ...من همه پرینت شاهکارهای دودو رو هم همراهم برده بودم....

خانم مددکار گفت باز چرا اینجا اومدین؟گفتم شاکی ایشونه ...

گفتم این هم همون آقایی که انقدر می گفتین مظلومه و ...اینا مدارکشه(البته نشونش ندادم)

گفت الان همه مردها همینطورین....گفتم ولی من مثل زنهای دیگه نیستم...

با سروان "س" که گفته بودم روز اول تحت تاثیر خانم "اَ" با من لج افتاده بود و بعد با من مثل یه پدر مهربون شد مشورت کردم و خیلی متاسف شد و گفت می تونی دادسرای ارشاد شکایت کنی...

پرونده رفت شعبه ١١ بازپرسی ...

دودو تو دادگاهها یکی از حربه هاش مدرک تحصیلیشه و البته شغلش که گول زننده است و همه فکر می کنن چون معلمه و فوق لیسانسه دیگه آخرشه...

ولی این بازپرس از اون با تجربه ها بود...

از دودو خواست بگه چی شده....

گفت این خانم وسایل خونه ام رو تخلیه کرده و غیر از اینکه همه وسایل من رو برده!!!!طلا و پول نقد و ....من رو هم برده....

از طرف دیگه گفت این خانم وسایل خودش رو برده و سوسیس کالباس ها بیرون از یخچال تو یه هفته گندیده و بوی گندش همه جا رو برداشته...(من اگر قرار بود از مال تو چیزی باقی نزارم خوب این مواد غذایی و باقی وسایل و تلویزیون و...رو هم میاوردم ...وقتی همه وسایل مربوط به تو اونجاست یعنی اصلا ننگم اومده بهشون دست بزنم)

 دودو گفت من یه دبیرم(البته گزینش نشده) و فوق لیسانس مشاوره (نگفتم همون اول این رو می گه...انگار بقیه بی سوادن!!)

قاضی با اینکه می دونست پرسید این خانم با شما چه نسبتی دارن؟گفت همسرم...

گفت دیگه ادامه نده...شما همچین اینجا زدین موضوع سرقت که من گفتم با یه دزد حرفه ای مواجهم....این خانم حتماً استرداد جهیزیه داشته و تو هم مثل هزار تا مرد دیگه بعد از این اتفاق که دستت به جایی نمی رسه میای به همسرت تهمت دزدی می زنی...

بعدم می گی من فوق لیسانس مشاوره ام....تو فوق لیسانسی و به همسرت همچین تهمتی می زنی؟

می خواستم مدارک استرداد جهیزیه و صورتجلسه نماینده دادستان رو بدم به قاضی که گفت خانم اصلاً نیازی نیست...من اصلا این پرونده رو قبول نکردم که الان بخوام از شما بازجویی کنم...از این جور موارد هم زیاد دیدم...به دودو هم گفت تو مگه نمی گی یه شمش طلا تو یخچالت قایم کردی و این خانم برده ..با این حال من این پرونده رو قبول نمی کنم...اینجا مال دزدهای حرفه ایه نه یه زن بیگناه که جهیزیه اش رو با حضور مامور خارج کرده...تو در واقع وجود مامور ما رو داری نادیده می گیری  و می گی اون هم دروغ می گه و صورتجلسه الکی بوده که در اینصورت می دونی که این اتهام قابل پیگیریه....

قاضی به دودو گفت من هیچ دستوری رو این پرونده نمی دم الا اینکه شما باید بری پیش یه روانپزشک...این نامه رو هم کتبی نوشت و گذاشت رو پرونده....

به من گفت شما مگه دیگه نمی خوای با این آقا زندگی کنی؟...گفتم چرا به شرط اینکه اعتمادم جلب بشه(همینطوری الکی گفتم)

گفت چرا؟مدارک رو بهش نشون دادم و گفتم من الان سه ماهه خونه ام نیستم...خودش من رو آورد گذاشت خونه پدرم و رفت دیگه حاجی حاجی مکه...

تو این مدت هم داشته با دخترهای مختلف قرار می زاشته....اصلا این اقا یادش رفته زن گرفته...من با وجود این مدارک و عکسها از کجا بدونم این مدت تو خونه من چه خبر بوده؟

قاضی خیلی متاسف شد و دائم سرش رو تکون می داد و گفت آقای فوق لیسانس مشاوره چطور می خوای اعتماد جلب کنی؟دودو عکسها رو دیده بود جا خورده بود ....گفت نه اینها ساختگیه...گفتم حاضرم case کامپیوترم رو در اختیار کارشناس دادگاه قرار بدم...قاضی گفت حق داره بهت بی اعتماد باشه...راهی می دونی که اعتمادش رو جلب کنی...گفت من هر کار کنم بازم این خانم حتما بی اعتماده...قاضی گفت چون سند دستشه...زبونی از کسی نشنیده....خودش دیده...

ختم جلسه اعلام شد و قرار شد دودو بره روانپزشک و با جواب برگرده که دیگه رفت که رفت .

بعدها  من خودم پیگیر پرونده شدم و قاضی هم دید از دودو خبری نیست چند بار براش ابلاغ فرستاد(مثلا شاکی اون بود...بازم من براش ابلاغها رو با سرباز می بردم)

وقتی پیداش نشد پرونده به علت عدم حضور شاکی و عدم ارائه دلایل مستند و محکم به نفع من بسته شد و قرار منع تعقیب صادر شد...

اون روز بعد از دادگاه یه سره با خواهرم رفتیم فروشگاهی که لوازم برقیم رو خریده بودم و به همون ترتیب که فاکتور طلا رو گرفته بودیم فاکتور گاز رو هم گرفتیم(قرار شده بود روزی که شهودم رو می برم این فاکتور رو هم ارائه بدم)

ادامه دارد....

۲۳

سلام به همه دوست جونای گلم ...

اول یه کم از امروز می گم و بعد انشاالله می رم سراغ باقی ماجراهای قبلیمون...

باید از  همه تون به خاطر دعاها و انرژی های مثبتی که برام ارسال کردین تشکر کنم که بعد از لطف خدا خیلی کمک حالم شد...

صبح خواهر بنده خدای مهربون من ساعت 7 اومد خونه مون....کارام رو کردم و رفتیم از لایحه ای که نوشته بودم پرینت رنگی گرفتیم و رفتیم سمت دادگاه شهید مفتح...(دو تا پرونده اینجا تشکیل دادیم )

(لایحه اگر مطالب اصلیش رنگی باشه به شدت به چشم قاضی میاد...در واقع قاضی در شرایط عادی زیاد حوصله خوندن لوایح یکنواخت و سیاه و سفید رو نداره و ممکنه مطالب کلیدی و مهم از زیر چشمش در بره و حواسش نباشه...ولی اینجوری توجهش جلب میشه...مثلا قاضی جدید ما  با اینکه خیلی وقت نیست باهاش سر و کار داریم من رو از روی همین لوایح به خوبی یادش مونده ...اون روز هم که برای بار اول لایحه ام رو برد خیلی تعریف کرد و سوال پیچم کرد)

ساعت 9:30 رسیدیم دادگاه و هنوز یکساعتی وقت داشتیم تا شروع دادگاه...به همین خاطر رفتم پیگیر حکم مهریه شدم که قاضی قرار بود 18 تیر روش نظر بده و رای صادر کنه ولی هنوز چیزی بهم ابلاغ نشده بود(آدرس من رو اشتباه تایپ کرده بودن)

خلاصه حکم رو گرفتم که نوشته" از آنجا که در عقد دائم پرداخت نفقه زن بر عهده شوهر است و در صورت استنکاف مرد از پرداخت نفقه زن می تواند با مراجعه به محکمه نفقه خود را مطالبه کند دادگاه با عنایت به محتویات پرونده و دفاعیات بلاوجه خوانده(منظور چرت و پرتهایی که دودو تو دادگاه گفته و ضمیمه لایحه اش هم کرده) ، مستندا به مواد 1106، 1107 و 1111 قانون مدنی با عنایت به نظریه کارشناس که از ایراد و تعرض مصون مانده است حکم به الزام خوانده (منظور همون دودو) به پرداخت 000/000/18 ریال بابت نفقه به خواهان طبق نظریه کارشناس و 000/30 ریال بابت هزینه دادرسی صادر می نماید و اعلام می دارد رای صادره حضوری است و ظرف 20 روز قابل تجدید نظرخواهی در محاکم محترم تجدید نظر استان تهران می باشد...ضمناً خواهان مکلف به پرداخت مابقی هزینه دادرسی به مبلغ 000/280 ریال می باشد."

این از رای که تا اینجا به نفع من بوده و حتماً دودو روش اعتراض می زنه تا ببینیم این بار تجدید نظر چه نظری داره.

بعدم رفتم لایحه خودم رو ثبت کردم ....

 قاضیمون یه روحانی بسیار بسیار با شخصیت هستش که دقیق به حرف هر دو طرف گوش می ده ..حتی اگر 1 ساعت طول بکشه...البته ناگفته نمونه بسیار بسیار بسیار درشت هیکل هستن و در وهله اول ابهتش آدم رو م یگیره...

(حالا بعدها که به ماجراهای اردیبهشت 88 رسیدم در مورد قاضی "س" بیشتر خواهم نوشت)

ساعت 10:30 شروع دادگاه بود...

از دود خواست به عنوان خواهان (الزام به تمکین ) خواسته خودش رو بگه و کمی از ماجرای زندگی رو دوباره از اول بگه(اینم یه سیاست دیگه از این قاضیه که انقدر سوال پیچ می کنه که اگر دروغ گفته باشی یک بار یادت بره و سوتی بدی...اونم حواسش به شدت جمعه)

دودو گفت ما آذر86 ازدواج کردیم...بعد از چهار ماه ایشون با توطئه یکی از دوستانش رفت خونه پدرش!!!!!بعدم اس ام اس زد که نمیای دنبالم تا احضاریه دادگاه برات بیاد!!!!

حالا هم هر چی می گم بیا زندگی کنیم نمیاد!!!!

انقدر ریلکس و با اعتماد به نفس دروغ می گه که فقط خدا شاید باورش نشه که همه حرفاش دروغه(البته این فقط مال بار اوله چون بار دوم فراموشی می گیره و دروغش تغییر می کنه ولی با همون اعتماد به نفس!!!!)

قاضی از من پرسید شما با نظرات ایشون موافقید؟گفتم تنها حرف راستش در مورد تاریخ عقدمون بود(نه عروسی!!!)

اصلا با اون حرف نمی زدم....گفتم جناب قاضی ایشون راست می گه....من حاضرم پرینت موبایل برادرم (تماسها و اس ام اسهاش رو از مخابرات بگیرم و بیارم) ولی آیا ایشون هم حاضره این ادعاش رو ثابت کنه...اگر من همچین اس ام اسی زدم حتما پرینتش قابل ارائه است.دودو گفت نه من نیازی نمی بینم!!!!(چون همچین اس ام اسی  اصلا وجود خارجی نداشت و ساخته تفکرات دودو بود)

گفتم در ضمن آقای قاضی ایشون پرونده ای با همین موضوع در دادگاه خانواده 2 هم مطرح کردن که شهریور ماه محکوم به پرداخت نفقه شدن و دادگاه من رو ملزم به تمکین کرد در صورتیکه مقدمات تمکین فراهم باشه....ایشون حتی پرونده رو اجرایی نکردن و هنوز تکلیف این پرونده روشن نشده اومدن یه پرونده جدید اینجا باز کردن...

قاضی گفت آقای محترم قبول دارید که حکم اونجا قطعی شده و اجراییش نکردین؟

گفت بله ... ولی اول گفت جناب قاضی کارمندای اونجا و قاضی با من لج هستنو طرف این خانم هستن و پرونده رو گفتن اجرایی نمی کنیم!!!!!!!!!!!!!!!(قاضی اونجا دوست صمیمی همین قاضی "س" هست و روز اول دادگاه نفقه کلی در مورد پرونده ما باهاش صحبت کرد  ...)کارمندای اونجا گفتن برای خانم آ ابلاغ نمی تونیم بکنیم...اینه که من اجرایی نتونستم بکنم(دودو احساس کرده بود طرفش یه بچه دو ساله است که اینطوری می خواست سرش کلاه بزاره...پیش قاضی و معلق بازی؟!)

قاضی گفت من نمی فهمم یعنی چی ؟

گفتم جناب قاضی منظورشون تبانیه...ایشون اونجا احساس کردن که من و قاضی و کارمندای دادگاه همه با هم علیه ایشون تبانی کردیم و قاضی از من یه پولی گرفته که علیه ایشون رای بده.....گفتم این تهمت رو حتی کتبا به حفاظت اطلاعات هم نوشتن که موثر واقع نشد و واهی تشخیص دادن....

قاضی چشماش گرد  شد و گفت یعنی منظورش اینه که شما با قاضی تبانی کردی؟چرا اونوقت؟

دودو گفت آخه هر روز دادگاه بود...

گفتم آقای قاضی چه ربطی داره؟من وکیل نداشتم...می خواستم کارام زودتر راه بیافته و می رفتم اونجا و کارام رو پیگیری می کردم...نمی خواستم یکماه منتظر بمونم تا برام ابلاغ بیاد...خودم اونجا بودم و پیگیر کارهام...ولی ایشون چون دو تا وکیل روی پرونده داشتن(یکی دیگه هم بعدا گرفت)خودش نمیومد....اینه که توهم زدن که با قاضی و کارمندا تبانی کردیم(کارمندا خیلی باهام صمیمی شده بودن ولی للهی و خداوکیلی هرگز و هرگز و هرگز نه خودشون یکبار کار غیر قانونی کردن و نه من ازشون همچین چیزی خواستم...من مثل باقی مراحعین سر به سرشون نمی زاشتم...دلم براشون می سوخت...یه اتاق کوچیک...این همه مراجع که همه فکر می کنن حق با اوناست و مدام سر این کارمندای بیچاره غر می زدن...دلم نمیومد منم قاطی بقیه بشم...اینه که می گفتم منتظر میشم تا اونایی که کارشون واجبتره انجام بشه و بعد من انجام می دم..اینه که سر اینکه بهشون گیر ندادم و با هم خیلی صمیمی بودیم...البته در چارچوب قانون)

گفتم ایشون هم میومد اونجا می نشست ...مگه کسی جلوشون رو می گرفت؟مگه کارم غیر قانونی بوده؟

دید از این طریق نمی تونه گفت جناب قاضی من روی پرونده نفقه شکایت کردم.گفت یعنی رفت تجدید نظر؟گفت نه..تجدید نظر هم رفته بود و قطعی شده بود...من نظارت و پیگیری شکایت کردم...پرونده رفته اونجا....به خاطر همین نشد اجرایی کنم...

گفتم اولا حکم شهریور قطعی شده بود و پرونده 24/12/87 رفته شکایت و پیگیری...

بعد هم خودش شکایت کرده و پرونده رو فرستاده اونجا.....به شکایت خودش هم یعنی اعتراض داره؟

قاضی گفت پسر جان دو جا که نمی تونی دو تا پرونده با یه موضوع داشته باشی...باید تکلیف همون پرونده رو روشن کنی...

تو هنوز پرونده قبلیت اجرایی نشده اومدی دوباره الزام به تمکین دادی...

گفت من خدا رو وکیل گرفتم(داشت شلوغ می کرد که جو رو عوض کنه)

گفتم اتفاقا منم خیلی وقته توکلم فقط به خدا و قرانه...

قاضی گفت پسر جان وکیل گرفتن خدا که همینطوری زبونی نیست...تو احکام خدا رو نمی خوای اجرا کنی...

گفت این دختر می دونست تو معلمی و شاید نداشته باشی....114 سکه هم کمتر کسی الان راضی میشه....پس قصدش زندگی بوده...گفت من فقط تو یه پرونده از ایشون شکایت کردم و اونم همین الزام به تمکینه ....گفتم آهان پس آقای قاضی لابد پرونده های فسخ نکاح و سرقت !!!!(ماجراش رو تعریف می کنم)  و شکایت مادرش (اونم بعدا تعریف می کنم) اینا همه کار من بوده...ایشون مشخصه قصدش زندگیه...

گفتم ولی من حتی اگر قرار باشه زندگی هم بکنم(خدا نکنه...زبونم لال)بازم از مهریه و منفقه نمی گذرم...حتی شده بریزم تو جوب (جوی ) آب باید از ایشون حقم رو بگیرم...غیر شرعی و غیر قانونی که نیست؟گفت نه از شیر مادر حلالتر مهریه است...

دودو اومد یه چیزی به من بگه و با من حرف بزنه که گفتم با من حرف نزن ...من با شما حرفی ندارم...طرف صحبت من آقای قاضیه (که ساکت شد)

قاضی گفت تکلیف این پرونده که معلومه(نمی دونم به نفع کی معلومه)...شما هم ببینین می تونین سازش کنین یا نه...گفتم شرایط زندگی(مسکن و وسایل و ....) رو تهیه کنه...شما و کارشناس تایید کنید...میرم...قاضی قبلی هم خهمین حکم رو داده بود...

قاضی گفت بسیار خوب و ختم جلسه...دودو هم که بر خلاف همیشه جاسوئیچیش(داداشش) همراهش نبود حتی از من و خواهرم هم ترسید (اخه باز خونه شون رو عوض کردن ترسید تعقیبش کنیم پیداش کنیم) گوله کرد و رفت...

ما هم قشنگ رفتیم یه عالمه واسه خودمون خرید کردیم و آریاشهر گشتیم و ناهار اومدیم خونه....

********************************************************* 

و اما باقی ماجراهای قبلی...

سه شنبه 25 تیر  ( فردای روز استرداد جهیزیه ) ساعت 9 بود که رفتم کلانتری تا گزارش و صورتجلسه رو از استوار "ت" بگیرم و ببرم دادگاه ....وقتی رسیدم استوار "ت" گفت فهمیدی شوهرت اومده بود اینجا؟گفتم نه.کی؟گفت منم نبودم...ساعت 8 که کلانتری باز شده با مادرش اومده اینجا و کلی هم گرد و خاک کرده و گفته از من شکایت می کنه(از نماینده دادستان!!!)...بعدم چون من نبودم کلیدها رو تحویل بدم رفتن....(مادرش واسه جهاز بردن معلوم نبود کدوم قبرستونی بود که حالا با کمال پررویی اومده بود به خاطر بردن وسایل خودم از خونه خودم شکایت کنه!!)گفتم حالا واسه شما مشکل ایجاد نکنه...گفت بیخود می کنه(البته انقدر محترمانه نگفت) ...من سالهاست کارم همینه...بره تا بهش بگم من مثل خانمش مظلوم نیستم....گفت حالا کلیدها رو می زارم تو یه پاکت درش رو مهر می زنم خودت ببر تحویل دادگاه بده تا بهش بدن....گفتم باشه...صورتجلسه و گزارشات و کلیدها رو تحویل گرفتیم و بردیم دفتر دادگاه...بازک دیر رسیده بودیم...

خانم مدیر شعبه خندید گفت کجا بودین(از اونجا به بعد دیگه بیشتر از قبل من و دودو رو شناخت) گفتم چطور؟گفت نبودی شوهرت و مادرش اومده بودن اینجا می خواستن اینجا رو آتیش بزنن....مادرش که گوله ی آتیش بود(رو که نیست) گفت شانسشون امروز قاضیمون هم مرخصیه ...انقدر داد و بیداد کردن اصلا نفهمیدیم چی می گن...آخر سر آقای "آ" مجبور شد سرشون داد بزنه تا بیرونشون کنه برن...حالا هم رفتن..

من جای دودو معذرت خواستم و گفتم بفرماییداین صورتجلسه..این گزارشات...اینم کلیدها ...

گفت آهان پس بگو چرا اینقدر مثل اسفند رو آتیش بودن...

گفته من میرم شکایت می کنم که قبل از ابلاغ اجراش کردین(قانونش همینه و دودو هیچی نمی دونست)

خلاصه فرداش هم که چهارشنبه 26 تیر بود و ولادت حضرت علی بود و تعطیل ....پنجنشبه و جمعه همه که دادگاه تعطیل بود....به این ترتیب جناب دودو تا هفته بعد کلید دستش نرسید(فکر کرده بود همه اینها با یک برنامه ریزی قبلی بین من و دادگاه و کلانتری بوده که بخوریم به تعطیلات) در صورتیکه خود همون حضرت علی بهمون کمک کرده بود( بعدها کامل در مورد عنایت حضرت علی می گم)

خلاصه سوسیس کالباسها رو که یادتونه گفتم خودش خریده بود و منم نمی خواستم مال حروم تو وسایلم باشه و گذاشته بودم رو اپن....ظاهرا گندیده بودن اساسی...(خوب تقصیر من چیه که یه یخچال بیشتر نبود)

شنبه 29 تیر ساعت 11:30 هم دادگاه نفقه و الزام به تمکین داشتیم که دودو و وکیل محترمشون اومده بودن و همون اراجیف قبلی رو ردیف کردن و بازم فراموش کرده بودن کلید رو تحویل بگیرن!!!!!

یکشنبه بالاخره دودو کلیدها رو تحویل گرفت ...

سه شنبه ساعت 12 با خانم "ت" کارشناس نفقه تو دفترش تو دادگاه قرار داشتیم که دودو اون روز نیومد و من رفتم و اظهاراتم رو صادقانه نوشتم...اینکه قبلا شاغل بودم و بعد ازدواج خانه دار هستم و مدرک تحصیلیم و سنم و وضعیت داشتن بچه یا نداشتن و ...

دودو هم بعد از ما رفته بود و یه سری دروغ جدید تحویل خانم " ت" داده بود که البته ایشون تو این زمینه کارکشته بودن و تناقضات رو کامل در آورده بودن..مثلا نوشته بود زمان ازدواج همسرم گفته چون پدرم در حال فوته(دور ازجونش ...دور از جونش)بیا بدون مراسم بریم...اولا خدا نکنه و انشاالله همیشه تن پدرومادر و سایر اعضای خانواده ام سالم باشه ....ثانیا تو این جور مواقع معمولا نمی گن بیا مراسم نگیریم ...می گن بیا زودتر مراسم بگیریم که طرف خدای نکرده (زبونم لال زبونم لال) آرزو به دل نمونه...

یا در مورد حقوقش نوشته بود فقط 260000 تومان حقوق می گیرم (در حالیکه بالای یک میلیون حقوقش بود چون تو سه تا دبیرستان غیر انتفاعی شاغل بود)

خلاصه کارشناس به نفع من نوشت که ماهی 200000 تومان نفقه باید بده...

وقتی برگشتم و اومدم خونه و کمی استراحت کردم غروب ساعت 5 دیدم زنگ می زنن...یه سرباز یه ابلاغ آورده بود ...که چون پول گرفته بود ازشون کار غیر قانونی داشت می کرد که وقتی گفتم الان زنگ می زنم افسر نگهبانت ببینم چرا اینطوریه به تته پته افتاد و کم مونده بود گریه اش بگیره وگفت اشتباه کردم(دودو تو ماشین نشسته بود و جلو نیومده بود) به سرباز گفتم این نون خوردن نداره....برادرم بین من و سربازه بیچاره وساطت کرد و به سرباز گفت این زیر آب تو رو هم می زنه و دلش برای تو نمی سوزه...گولش رو نخور که عذر خواهی کرد(سرباز یه برگه رو کنده بود و نمی داد و فکر نمی کرد من خودم هزار تا ابلاغ تا به حال خودم بردم ولی با تهدید من رفت از تو ماشین آورد)

بله جناب دودو از من بابت سرقت!!!!!! شکایت کرده بود...

ادامه دارد

۲۲

سلام دوستان عزیزم

دیشب لیله الرغائب بود که می گن شب برآورده شدن آرزوهاست...

دیروز در یک حرکت انفجاری انتحاری و فوری  تصمیم گرفتیم با پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و پسر گلشون بریم امامزاده عقیل(ع)...نمی دونم اسمش رو تا به حال شنیدین یا نه...تو زیارتنامه شون نوشته شده بود نوه امام زین العابدین هستن...

من قبلا یکبار (شایدم دوبار ) خیلی وقت پیشا اونجا رفتم...اون موقع اصلا جاده ای نداشت و کاملا کوهستانی بود ...

ولی الان تو مسیر آزاد راه تهران شماله و یه عالمه چینی نزدیک اونجا دارن تونل می کنن و کار می کنن...

به شدت مراد می ده ....نه تنها برای من بلکه برای خیلیها...متولی اونجا یه پیرمرده به اسم حاج حیدر که به همراه خانمش اونجا زندگی می کنن و وسط بیابون باغ خیلی قشنگی ایجاد کردن و چون اونجا نسل اندر نسل زندگی کردن اوقاف نتونسته ازشون بگیره...

چون پدرم کوهنورد حرفه ای بود از قبل با این آقا آشنایی داشت ...

خلاصه حسابی برای همه تون دعا کردم...

یه گروه فیلمبرداری هم از صدا و سیما اومده بودن و داشتن فیلم تهیه می کردن...

آقای متولی ما رو غروب دعوت کرد خونه اش برای صرف چای که خیلی باصفا  و ساده بود .یه مرغ با چند تا جوجه کوچولوی تپل دنبالش ...گیلاسهای تازه رنگ انداخته...بوی نعنا وحشی...گلهای قرمز تزیینی رونده....همه و همه منظره دلفریبی به وجود آورده بودن..این آقا می گفت من برای هر کسی خودم شمع روشن کنم حاجتش روا میشه  ..قرار شد برامون شمع روشن کنه...دیشب تازه فهمیدم لیله الرغائب بوده و ما اتفاقی قسمت شده بود بریم اون امامزاده که راه چندان آسونی هم نداره. و در واقع طلبیده شده بودیم.....

امیدوارم حاجت همه مون برآورده بشه....

کسی اگر خواست می تونم آدرس بهش بدم تا اگر کمی هم اهل کوهنوردیه بره اونجا....

هم زیارته ...هم سیاحت و هم ورزش...محیطش هم چون بکر باقی مونه سکوته و سکوت و فقط صدای پرنده ها و جیر جیرکهاست که میاد...

(عکس ها در قسمت ادامه مطلب)

 

 

 

 ********************************************************

22 تیر شهودم رو بردم دادسرا...

من چون با دعوا نیومده بودم خونه پدرم و سر و صدایی نشده بود و از طرفی خونه مون هم آپارتمانی نیست که همسایه ها از نزدیک دیده باشن اجبارا شهودم از بستگان درجه یک من بودند....البته برای این قاضی فرقی نمی کرد....اون قضاوت خودش رو کرده بود...برادرمو خانمش (که طبقه بالای منزل پدرم هستن )و شوهرخواهرم که شاهد بود برگه شهود رو پر کردن و اظهاراتشون رو نوشتن....

اون روز دودو هم با وکیل محترمش !!!اومده بود...شلخته...موهای ژولیده ...پیراهن اتو نکشیده....(معلوم نبود  پس اون مادر نمونه چی شد...یه اتو هم نتونسته بکشه پیرهن دردونه اش رو؟)

قاضی برگشت به من گفت تو خجالت نمی کشی که از یه معلم به این مظلومی شکایت می کنی ...(گفته بودم چهره اش به شدت موجه بود و البته شغلش هم)

گفتم شغل چه ارتباطی به شکایت من داره؟ ایشون اگر فرهنگیه پس اون الفاظی که به کار بردن نشان دهنده فرهنگ بیش از حدش بوده!!!در ضمن اگر ایشون فرهنگی هستن شما باید نسبت به سایر شغلها حساسیت بیشتری نشون بدین...چون مشاغل دیگه اگر خط فکری اشتباهی هم داشته باشن نهایت به خودشون و 2-1 نفر اطرافیانشون ضربه و اسیب می رسونن ....ولی ایشون کمه کم 200 تا شاگرد زیر دستشونه و داره تربیتشون می کنه....(دودو سه تا دبیرستان تدریس می کرد)

قاضی اصلا به حرفای من توجهی نمی کرد و بعدها می گم دیگه چقدر تابلو طرف دودو و وکیلش رو گرفت...

به هر حال دوباره حکمی صادر نکرد و پرونده رو گفت می فرستم کلانتری...

23 تیر رفتم کلانتری142...حکم استرداد جهیزیه رو به همراه لیستی که بهم گفته بودن از جهیزیه تهیه کنم دادم به اجرائیات اونجا(ما رسم نداریم از داماد بابت جهیزیه امضا بگیریم ..بابام این کار رو اهانت می دونست ولی خوشبختانه فاکتور همه وسایل رو به اضافه فیلمشون داشتیم)...رییس اجرائیات اونجا استوار یکم"ت" بود.استوار "ت" و برادرهاش  چند تا انسان شریف و سالم بودن که اونجا خدمت می کردن و( بعدها کوچکترین برادرش هم که یه پسر مظلوم و مودب بود تو درگیری با قاچاقچی ها  شهید شد...)

خودش با ما اومد دم در خونه ...می خواستم بریم داخل که دیدم قفل در کشویی آپارتمان رو عوض کرده....البته قفل خود در رو عوض نکرده بود...من احتمال دادم دیر رسیده باشیم..از لای حفاظ در رو باز کردم و دیدم هنوز وسایل هست...

ولی استوار گفت این آدم وقتی قفل در رو عوض کرده دیر یا زود می خواد یه اقدامی بکنه...بنابر این یه گزارش بری ریاست دادسرا نوشت و رییس دادسرا هم به دادیار شعبه اجرای احکام دستور همکاری داد...دادیار هم دستور فک قفل و استرداد جهیزیه رو مطابق با لیست داد...بعدم گفت ما خودمون الان کسی رو نداریم که به عنوان نماینده دادستان باهاتون بفرستیم ولی به همون کلانتری می زنیم که مامور خودشون رو به عنوان نماینده دادستان بفرستن(مامور کلانتری در واقع دیگه از طرف کلانتری نبود...از طرف اجرای احکام نماینده دادستان بود)

نامه رو دوباره بردم کلانتری و دادم به آقای "ت" .گفت خودم میام..فردا شوهرت چه ساعتی خونه نیست؟گفتم معمولا صبحها خونه نیست ولی الان تابستونه و مدارس تعطیله و نمی دونم برنامه اش چیه...گفت من نظرم اینه که نباشه بهتره...چون درگیری ایجاد می کنه و مجبورم یه سربازم بیارم ...ولی اگر بود هم به دَرَک...اگر نباشه خوبیش اینه که سریع انجام می دیم ...گفت فردا صبح ساعت 8 هر چی می تونی نفر بیار...به یه اتوبار هم بگو بیاد...کلید ساز نزدیک کلانتری هست...وقتی اومدین اینجا با هم می بریمش...

همه فامیلا وقتی فهمیدن گفتن ما برای کمک میایم(واقعا تا ابد مدیون زحمتها و خستگیها و لطفاشون هستم)

قرار شد بعضیها تو خونه پیش مامان و بابا بمونن(من نزاشتم اونا بیان برای  آوردن وسایل)

خیلی ها هم گفتم میان برای تخلیه وسایل...

کلید ساز رو بردیم و قفل رو با سر و صدا شکست(همسایه ها نگاه می کردن ولی چون با مامور بودیم کسی جرات راپورت دادن نداشت...از قضا همون خانمه هم که صاحبخونه به عنوان شاهد آورده بود بودش و فهمیده بود قضیه بیخ دار تر از این حرفهاست..

قفل شکسته شد و استوار "ت" از کلید ساز امضا گرفت و بعد از ما خواست بیرون منتظر بمونیم تا خودش بره جاهایی رو که احتمال می ده وسایل با ارزش اونجا باشن ببینه...این کار برای این بود که اگر دودو پس فردا دبه کرد که وسایل با ارزش داشتم و بردن جواب داشته باشه...همه جا رو با دقت گشت و صورتجلسه هم کرد که چیز با ارزشی متعلق به دودو هنگام ورود نبوده....در مورد انباری هم همینطور چک کرد وبعد به ما اجازه ورود داد....

برق نداشتیم و همه جا تاریک...سینک پر از ظرف نشسته!!!!!(این همون آدمی بود که می گفت ظرف نشسته نباید رو سینک باقی بمونه)

اولش من و برادرم و استوار بودیم...

برادرم رفت انباری ...منم نمی دونستم از کجا شروع کنم...قبل از هر چیز متوجه شدم که همه مدارک با ارزش من مثل((آلبوم عکسهای دوران بچگیم که خیلی دوستشون داشتم...اصل مدرک لیسانس و دیپلم....دفترچه های حساب بانکیم (که البته قدیمی بودن) ...دفترچه های بیمه قبلیم ( که بازم قدیمی بودن)...ضمانتنامه های وسایل برقی+ فاکتور گاز و ماشین لباسشویی که استثنائا برای نصب این دو تا آورده بودم اینجا و شانس آوردم باقیش خونه بابام اینا مونده بود.....کلید شرکت برادرم که قبل از ازدواج اونجا کار می کردم(به برادرم گفتم و قفل در شرکت رو عوض کرد)...همه جزوه های کاملی که برای ارشد داشتم....همه رو برداشته بود و از خونه خارج کرده بود...

خواسته بود دلم رو بسوزونه....البته آلبوم عکس دلم رو خیلی سوزوند ولی بعدها به کمک اطرافیان و اقوام خیلی عکسها رو تونستم پیدا کنم...ولی باز عکسهای کودکیم رو ندارم....

باقیش رو می تونستم المثنیش رو بگیرم...

از آشپزخونه شروع کردم...تصمیم گرفته بودم کوچکترین چیزی که متعلق به اونه رو بزارم بمونه ....احساس می کردم وسایلم رو ناپاک می کنه....به هر چی اون خریده بود حساس شده بودم...حتی سس یا سوسیس و کالباس...

مثل این آدمهای عقده ای گوشت و مرغ رو هم از فریزر برداشته بود و برای مادرش برده بود!!!!!!!!!!!!

چون برق نبود هر کسی میومد رو موبایلم زنگ می زد و باید می رفتم 2 طبقه پایین و در رو باز می کردم...

استوار " ت" هم نشسته بود و منتظر بود من وسایل رو بهش نشون بدم و اون از روی لیست تیک بزنه...

خواهرم...عمو و زن عموم...دایی و پسردایی و 3 تا دخترداییهام...دختر خاله ام...عمه و شوهر عمه ام (که وکیلم بود و بنده خدا تو پرونده خانواده کار نکرده بود و کمی از این کار من ترسیده بود و می ترسید دردسر بشه) و سه تا کارگر اتوبار هم بودن...در واقع به غیر از ستوان 16 نفر آدم اونجا بودیم که داشتیم وسیله جمع می کردیم...استوار هم پشت سر هم چک می کرد و تیک می زد...

عمه و زن عموم و خواهرم که مدام بغض می کردن ولی خودشون رو نگه می داشتن...منم سعی می کردم ناراحت نباشم...به هر حال اینم یه فصل زندگیم بود ...در واقع سعی می کردم بخندم و به همه روحیه بدم...

سرویس چینی و آرکوپالم رو ناقص کرده بود...من از چینی فقط یکبار استفاده کرده بودم...خیلی از تیکه هاش نبودن...گفتم به جهنم...مال من هر چی تو زندگیشونه وقف...اگر نمازی هم روی فرشهای من خوندن یا از وسایل من برای حتی خوردن یه لیوان آب استفاده کردن راضی نیستم و حرومشون باشه...

دودو هیچی به عنوان جهیزیه از خونه مادرش نیاورده بود(وسایل اون فقط یه بالش کوچیک ...یه میز کار+صندلیش...تلویزیون و میزش و جا رختی (که این سه تا رو بعد از ازدواج خرید)+ یک تیر کمون سرخپوستی که برادرش برای تولدم آورده بود و زده بودم به دیوار و نمی دونم که چرا ازش استفاده نکردم!!!!!!!!!!!!اونم گذاشتم به دیوار موند+ قفسه رنگی فلزی +کتابهاش و گوشی تلفن و کیبورد کامپیوتر و بلوتوثش (کیبورد من رو قبول نداشت)

از وسایل شستشو (یه مایع ظرفشویی...شامپو ی سر و شامپو بدن خودش...اسکاچ ...و از باقی وسایل هم سوسیس و کالباس و سس که چون یخچالی دیگه موجود نبود همه این اقلام رو مرتب چیدیم روی اپن...البته یه توالت شور هم بود که مادر جونش دیده بود خوش رنگه برای پسرش خریده بود....گفته بود توالت شور شما خوب نیست(سطح تفکر رو دارین دیگه!!!)

آقا من رو دوست نداشت ولی لباسشویی من رو دوست داشت....لباسهاش رو ریخته بود اونجا تا بیاد بشوره....در آوردم و ریختم رو همون صندلیش که یه زمانی گفت بچه بهش دست زده دیگه به دردم نمی خوره...میزش تا دلتون بخواد بهش دست خورد اونم از طرف کارگرا که می خواستن فرش رو از زیرش بکشن بیرون....

در عرض 3 ساعت خونه تخلیه شد  و همون 3-2 وسیله موند....حتی پالتو و کفش عقدم رو گذاشتم موند...وسایلی رو هم که خودمون برای عقد خریده بودیم نبردیم...هر چی همه گفتن بردار گفتم چون من قراره فقط جهیزیه رو خالی کنم نه خریدای عقد رو قبول نکردم...یعنی ریش تراش و کت و شلوار و اینه شمعدون (که جزو مهریه میشه و ...) موند...

کفشهاش رو کنار هم مرتب چیدم...نه از روی احساس....چون می خواستم حرصش بدم...

چطور من بَدَم ولی وسایلم خوبه.؟!

وقتی زندگی می کردیم دودو مدام از جارو برقی من یواشکی عکس می گرفت و می برد به مامانش نشون می داد....یا از زودپزم....این که می گم یواشکی چون خواهرش یه بار که داشت عکسها رو تو لپ تاپ بهم نشون می داد ناغافل اینها رو نشون داد و رنگشون دیدنی بود ...ولی به روشون نیاوردم...

دودو مدام میومد می گفت جاروبرقیت خوبه واسه مادرجون برای تولدش بگیریم...زودپزت خوبه؟ اتوپرست چنده؟تو از زودپزت استفاده می کنی؟!!!!(رو رو دارین دیگه) اینه که من خودم رو به نشنیدن می زدم و اونا تونستن جارو برقی رو سه نفره برای مادرجونشون که قصد داشت جهیزیه ای عین جهیزیه من داشته باشه بخرن...

باورتون میشه من حتی اجازه استفاده از غذاساز و آبمیوه گیری و چای ساز و سرخ کن ...رو نداشتم ..دودو به بهانه اینکه اپن شلوغ میشه همه رو جمع کرده بود تو کارتن هاش و گذاشته بود بالای کمد و فقط برای عید که فامیل هاش میومدن آورد دم دست و دوباره جمع کرد گذاشت اون بالا....در واقع اون می خواست برای اهداف خودش اونا رو نو وسالم نگه داره...الان که فکر می کنم می بینم دودو اینها دو تا یخچال داشتن که یکیش ضمانتنامه هم نداشت و برادر دودو یا خودش درستش می کرد یا کسی غیر از شرکت اصلی رو میاورد...(شما باشین شک نمی کنین؟)

البته بابت جمع کردن اونا ازش تشکر می کنم چون کار ما رو راحت کرد...

استوار که نگران بود دودو نیاد تامجبور به درگیری بشه...(نه که بترسه ...نه ...کارش کاملا قانونی بود فقط حوصله درگیری نداشت)...ولی دید با سرعت وسایل با کمک همه جمع شد...

مدارک دودو تو انباری بود و من می تونستم مقابله به مثل کنم...ولی نکردم و سپرد به خدا....

کف خونه رو هم براش برق انداختیم تا وقتی اومد یه پاتیناژ اساسی رو سرامیکها بازی کنه...دیگه وسیله ای نبود...راحت میشد سر خورد!!!!

استوار از اقلام باقیمانده در خونه صورتجلسه کاملی تهیه کرد و امضا کردیم ...

بعد هم  قفل جدیدی رو در کشویی زد و یه نامه برای دودو رو در چسبوند که برای تحویل گرفتن کلیدها بیا کلانتری...(من همه کلیدهای قدیم و جدید رو تحویل دادم که 10 تا می شد)

وقتی اومدیم پایین دیدم دختر خاله ام یه لیوان زرد رو که برای دودو خریده بودم اشتباهی آورده پایین...نمی خواستم اون لیوان رو ببینم...استوار گفت بزن بشکون مرتیکه ی ..لیاقت این همه لطف شما رو نداشته...راستش حالش خیلی گرفته بود...رفتارش وقتی اومد با وقتی می رفت کلی فرق کرده بود....دلش سوخته بود...اون همه وسیله...کمک فامیلهام که تو اون گرما و بی برقی و بدون کولر شر و شر عرق می ریختن ولی دلسوزانه برام کار می کردن و دم نمی زدن ....همه اینها باعث شده بود دلش خیلی بسوزه ....گفتم نه سریع می رم بالا و میام...کلید نداشتم و لیوان رو آویزون کردم به حفاظ در و اومدم....

همسایه واحد بغلی هم اون روز خیلی کمک کرد و مدام برامون شربت و اب میاورد...دستش درد نکنه...

دلم می خواست قیافه دودو رو تجسم کنم وقتی می خواست در رو باز کنه

در کشویی رو که نمی تونست...فقط می تونست در اصلی رو باز کنه....اون که صبح رفته بود بیرون همه چیز سر جاش بود وقتی بر می گشت خونه رو خالی خالی می دید...

داداشم می خواست جو رو عوض کنه ...گفت کاش از این مشتها کار می زاشتیم در و باز می کرد می خورد تو دماغش ....

گفت فایده نداره...حفاظ رو نمی تونه باز کنه و به دماغش نمی خوره....

خلاصه استوار طبق قانون باید به عنوان نماینده دادستان از ما هزینه می گرفت و ما این هزینه رو بعداً از دودو می گرفتیم...ولی اون نه هزینه رو قبول کرد بگیره و نه قبول کرد براش حتی یه ناهار بگیریم...

پسردایی من هم شد حافظ اموال و کپی گواهینامه اش رو گذاشت و امضا کرد که وسایل رو تحویل گرفته(بماند چقدر سر به سرش می زاشتیم که وسایل کم شده ...حتما تو کاریشون کردی).

تو خونه زنداییم و مامانم ناهار رو آماده کرده بودن...

ناهار رو خوردیم و با اینکه همه داشتن وا می رفتن و من اصرار می کردم دیگه به چیزی دست نزنن ولی باز همه بسیج شدن و وسایل رو چیدیم به زور جا  دادیم تو یکی از اتاق خوابهای خونه بابام که بزرگتر بود و درش رو بستیم و دیگه وا رفتیم...کمرم داشت می شکست...هم از خستگی و هم اینکه موقعی که برق نبود و هی برای باز کردن در بالا و پایین می کردم پام سر خورده بود و خوردم زمین...

داییم اینا شام رو هم پیش ما موندن و بعد رفتن...

مامانم و بابام روحیه شون بهتر شده بود وقتی دیدن من حالم خیلی بهتره...

والا بابام می گفت گور پدر وسایل ....ولش کنین و من نمی تونستم زحمتهای اونا رو نادیده بگیرم و تصمیم گرفته بودم هر طور هست وسایلم رو پس بیارم(آخه خیلیها از جمله شوهر عمه ام می گفتن چون سیاهه رو دادماد امضا نکرده نمی تونین....ولی با صحبت با قاضی فهمیده بودم با فاکتور و فیلم و شاهد می تونم بهتر از صد تا سیاهه امضا شده عمل کنم)

24 تیر که روز استرداد جهیزیه بود دوشنبه بود و دودو سر همین دیر به خونه اومدن ضربه دیگه ای هم خورد که تو پست بعدی می گم....

پ.ن : فردا ساعت ١٠:٣٠ دادگاه دارم...اگه میشه دعام کنین...

ادامه مطلب ...

۲۱

١٢ تیر قرار بود دودو به خاطر شکایتی که ازش کرده بودم ساعت ١٠ بیاد کلانتری ١۴٢ که بازم نیومد و ما ابلاغ آخر رو به همراه دستور مساعدت برای کلانتری ١٣٣ گرفتیم و رفتیم اونجا...یه سرباز گرفتیم اول ابلاغ دودو رو بردیم خونه مادرش که طبق معمول در رو باز نکردن و الصاق شد...ابلاغ بعدی رو هم بردیم جلوی در خونه ی بابای صاحبخونه که ابلاغ رو تحویل گرفت و امضا کرد...بعدم گزارش کلانتری در مورد ابلاغ به صاحبخونه رو بردم دفتر دادگاه تحویل دادم...

مادرم زنگ زد و گفت صاحبخونه زنگ زده به خونه و فحاشی کرده ...گفت منم قطع کردم..گفتم خوب کردی...برای اونم حالا دارم...

با خواهرم داشتم بر می گشتم که صاحبخونه رو موبایلم زنگ زد...

از اون زنهایی که فقط خدا باید بشناسشون...قبلا هم با دودو جیک و پیک داشتن...مثلا یه بار صاحبخونه اومده جلوی در و دودو به من گفته بود لیست خریدهایی که برای خونه کردیم رو بهش بده تا پرداخت کنه ...منم فقط لیست رو بهش دادم ..خانم رفته بود زن همسایه روبرویی رو آورده بود که مثلا شاهد باشه داره بهم پول رو می ده...کارش خیلی زشت بود...گفتم خوب رسید می خواستین بهتون می دادم...این چه کاریه و در و بستم و اومدم تو...وقتی به دودو گفتم که حرکت صاحبخونه خیلی زشت بود...مگه با دزد طرفه؟به جای  اینکه یه کمی من رو که خیلی ناراحت بودم دلداری بده زنگ زد به صاحبخونه و گفت اگر بابت لیست ناراحتتون کردیم من و خانمم معذرت می خوایم!!!

داشتم می گفتم که رسیده بودیم سر مرزداران که صاحبخونه زنگ زد به موبایلم...

به شدت رو دست خورده بودن...

اون که می گفت اصلا از دودو خبر ندارم و دارم می رم شهرستان و باید با وکیلم مشورت کنم باید می شنیدین حرفهاش رو..اون داد می زد و من با خونسردی حرف می زدم...

بعد از قضیه فحاشی رو موبایلم نرم افزار call recorder رو نصب کرده بودم که همه تماسها رو به صورت اتوماتیک ضبط می کرد...

گفت خانم "آ" مگه من بهتون نگفته بودم با وکیلم صحبت می کنم بهتون خبر می دم؟مگه نگفته بودم دارم می رم شهرستان؟ واسه چی برای خونه پدرم ابلاغ بردین؟

گفتم اولا شما می خواستین من رو بپیچونین که نپیچیدم...از این بابت متاسفم...

شما فکر کردین با کی طرف هستین ؟ به اون وکیل بی سوادتون هم  که الان کنارتون وایستاده بگین هر چی در مورد من فکر کرده خودشه...

گفت کسی کنار من نیست ..شما ...(نذاشتم حرفش رو ادامه بده )

گفتم شما خیلی بی جا کردین که به منزل پدر من زنگ زدین و هر چی لایق خودتون بود رو ردیف کردید پشت تلفن...اگر کسی کنارتون نیست و بهتون خط نمی ده چطور به منزل پدر من که شماره اش رو نداشتین زنگ زدین؟

گفت از 118 گرفتم...

گفتم می گم هیچی حالیتون نیست...قبول نمی کنین...خانم محترم شما من رو فقط به فامیلی همسرم  می شناختین نه فامیلی اصلی خودم...حالا چطور می گین از 118 شماره پدر من رو گرفتین...در ضمن اصلا شماره تلفن خونه پدر من به نام خودش نیست...به نام شخص دیگه ای از اعضا خانواده است...

به تته پته افتاد و شروع کرد به تهدید کردن...گفت به هر حال خانم "آ" یکبار ...فقط یکبار دیگه برای پدر من ابلاغ ببرین تا ببین چی می شه (تهدیدهای صاحبخونه یادتون بمونه تا برسم به موقعش تعریف کنم)

گفتم بی خود من رو تهدید نکن...این تازه اولین ابلاغ بود...خودت می دونی دستور دادگاه رو بهش عمل نکنی چی میشه...

گفت به هر حال شما تازه اول کارتونه....من پول رو تا موعد اجاره نه به شما تحویل می دم نه به شوهرت(اینم خیلی مهمه ...یادتون بمونه)...گفتم  منم نگفتم به من تحویل بده...دادگاه گفته فقط به ایشون نباید تحویل بدی...والسلام..

گفتم در ضمن خانم "ی" شما که انقدر نگران پدرتون بودین چرا آدرس محل پدرتون رو به عنوان محل اقامت خودتون نوشتین....من یا دادگاه که کف دستمون رو بو نکردیم که شما آدرس پدرتون رو دادید...به هر حال هر چیز مکتوبی برای دادگاه سندیت داره...الان اون ادرس به عنوان محل اقامت شما محسوب میشه حتی اگر به قول خودتون مقیم اونجا نباشین...

*****************************************************

جمعه 14 تیر سالگرد نامزدیمون بود...

شنبه باید دودو ساعت 9:30 میومد کلانتری 142 و اگر نمیومد حکم جلبش صادر میشد...

با خواهر و برادرم نشسته بودیم که دودو و برادرش ( که من بهش می گم جاسویچی ) اومدن...

رفتیم اعلام حضور کردیم و ما رو فرستادن اتاق مشاوره و مددکاری...

یه خانمی اونجا بود که رفتارش غیر قابل تحمل بود....

اصلا رفتارش به یه کارمند نمی خورد....مثل خاله زنکهایی بود که دم در خونه میشینن و سبزی پاک می کنن و غیبت این و اون رو می کنن...

اون روز هم داشت غیبت دامادش رو برای همکارش می کرد...

(بعدا می گم که یکی دیگه از آدمهایی که حسابشون رو اساسی رسیدم همین خانم بود که خیلی بی ادب و بی شخصیت بود)

نمی دونم رو چه حسابی این خانم از روز اول با من چپ افتاد...هی می گفت وسواس که مشکلی نداره...یه کم مراعاتش رو بکن...گفتم خانم کار دیگه از مراعات گذشته...من داشتم تلف می شدم تو خونه اش...الانم مشکل ما چیز دیگه است...من از ایشون به خاطر فحاشی شکایت کردم و ترک انفاقش...

دودو گفت من فحشی ندادم...

خانم "ا" مددکار اونجا گفت  خیلی خوب...حالا برین 10 دقیقه با هم صحبت کنین....

واییی..تحمل دیدنش رو نداشتم ولی خوب قبول کردم بریم 10 دقیقه تنها صحبت کنیم...

کلانتری یه حیاط پشتی داشت...رفتیم اونجا...

شروع کرد اشک تمساح ریختن...که دیروز سالگرد نامزدیمون بود....نمی دونی چقدر دلم برات  تنگ شده بود...من دوستت دارم..

منم همینطوری بی تفاوت نگاهش می کردم...اومد دستهام و بگیره...نذاشتم...گفتم چون دوستم داشتی گفتی 3 بار فرار کردم و 3 بار خودکشی کردم؟چون دوستم داشتی تو زندگیت اونجوری باهام رفتار می کردی؟چون دوستم داشتی اون الفاظ رکیک رو که لایق خودته به مادر و پدرم که جز خوبی برای تو کاری نکردن به کار بردی؟بعدم که ادعا می کنی من دروغ می گم...خودت واقعا یادت نمیاد چیا گفتی؟اول گفت ببین به خدا من نبودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گفتم تو نبودی؟چرا چرت و پرت می گی؟صدات رو ضبط شده دارم...گفت خوب من بودم ولی چاره ای نبود ...نمی تونستم بگم من بودم که...(خدایا این بشر چقدر روش زیاد بود)گفتم خیلی نامردی...ولی دیگه از اون دختری که تو سرش می زدی صداش در نمیومد خبری نیست....نتیجه کارات رو می بینی...من سپردمت به خدا و قران و می دونم خدا خودش تقاص من رو پس می گیره...ولی خودم هم تا آخرش می رم...گریه می کرد و می گفت تو مهریه ات رو ببخش...منم قول می دم که طلاقت بدم...گفتم اِاِاِاِ پس مشکلت اینه که داری گریه می کنی...خوبه باز خر نشدم..بعدم گفتم کور خوندی...من نه طلاق می خوام نه مهریه ام رو می بخشمم ..گفتم تا به حال مگه حرف طلاق از من شنیدی؟مستاصل شده بود...گفتم پاشو بریم..من غیر از تو هزار تا کار دیگه هم دارم....خودت خواستی به اینجا برسه...من که سعی کردم زندگیمون رو حفظ کنم...

خانم "اَ" مددکار اونجا روز اول نمی دونم چی تو گوش افسر نگهبان خونده بود که به شدت اونروز با من که مثلا شاکی بودم عناد داشت(البته فقط روز اول اینطوری بود و اون اقای افسر نگهبان که یه اقای تقریبا مسن بود برام مثل یه بزرگتر خیلی خوب شد و اگر زمانی می رفتم کلانتری و اتاقش پر از اراذل و اوباش دستگیر شده بودن همه رو بیرون می کرد و می گفت تو مثل دخترمی و کارهام رو انجام می داد و بعد بقیه رو راه می داد تو...همه پرسنل کلانتری 142 واقعا عالی بودن (از رییس تا سربازش )...جدی...پیگیر...سالم...البته به جز همون خانم "ا" مددکار که گفتم به وقتش می گم سر اون هم چه بلایی آوردم)

خانم "ا" طبق وظیفه اش عمل نمی کرد و پرونده ما رو به جای اینکه فرداش بفرسته دادسرا سه روز بعدش فرستاد(اونم با اعتراض ما)...

دادسرا افتادیم بدترین شعبه ممکن...شعبه ای که خود کارمنداش هم از دست دادیار داد داشتن و می گفتن خیلی آدم بی خودیه...این دادیار ردیفی حکم صادر می کرد...یعنی یه بار که دفتر اندیکاتورش رو نگاه کردم برای یه سری از پرونده های پشت  سر همش منع تعقیب صادر کرده بود.یعنی متهم که جرمش ثابت شده بود و ضرب و جرح کرده بود و سارق و ...رو همه منع تعقیب زده بود...همه از دستش شاکی بودن و خوش به حال متهما بود(پرونده ما هم زیر دست همچین آدمی افتاد)

روز اول دودو سر وقت دادسرا نیومد و وقتی ما رفتیم تازه رفته بود پیش دادیار...این آقای دادیار هیچ گزارشی رد نکرد و پرونده رو برگردوند به کلانتری تا دوباره ابلاغ بشه...

*********************************************************

بعد از دادسرا رفتیم به دادگاه خانواده و پرونده استرداد جهیزیه رو که گفتم قبلا ثبت کامپیوتری نکرده بودیم به جریان انداختیم...

  19 تیر هم حکم مهریه صادر شد که چون اقرار صریح کرده بود قطعی صادر شده بود و تجدید نظر نمی رفت...قاضی حکم کرده بود که 16000000 تومان توقیفه...40 سکه به عنوان پیش قسط باید بده و ماهی یک سکه ودر ضمن قید کرده بود که هر زمان مال دیگه ای ازش پیدا بشه اون هم قابل توقیفه و می تونه به عنوان بخشی از مهریه ازش برداشت بشه(دودو ماشین و موبایل رو 30 و 31 اردیبهشت یعنی اون روزی که اومده بودن خونه ما به نام مادرش کرده بود )

همون روز 19 تیر من 1000000 تومان رو هم که پدرم لطف کرده بود و داده بود به عنوان تامین خواسته جهیزیه واریز کردم...

با واریز این 1000000 تومان در واقع حکم استرداد جهیزیه یک روزه صادر میشد و چون ممکنه طرف مقابل(همسر خانم ) دست به تخریب اموال یا جابجایی اموال بزنه بهش ابلاغ هم نباید بشه و در واقع اجرای حکم قبل از ابلاغ صورت می گیره...

اگر پول واریز نشه صدور حکم مدتها طول می کشه و در طول این مدت هم ممکنه هزار تا اتفاق بیافته...

این پول در واقع  به صورت امانت دست دولت میمونه و بعدا بر می گردونن... 

حکم استرداد جهیزیه رو گرفتم ودوباره برگشتم کلانتری و دستور مساعدت گرفتم و ابلاغ جدیدی برای دودو بردم که باید 8 صبح شنبه 22 تیر در دادسرا حضور پیدا کنه...  من هم باید شهودم رو همراهم می بردم 

طولانی شد معذرت

ادامه دارد..... 

۲۰

١١ تیر سه تا دادگاه پشت سر هم داشتم...

ساعت ١١ دادگاه مجدد اعسار مهریه بود...راستش اوایل کارم به هر چی قاضی و وکیل و...بود به شدت بدبین بودم...فکر می کردم حق رو همیشه به مردها می دن و از عدالت خبری نیست..اینه که حتی اگر بهم توصیه ای هم از طرف قاضی یا مشاورها می شد بشدت بهش شک می کردم و انجامش نمی دادم...یکی از اون توصیه ها این بود که قاضی گفت دختر جون من خیر و صلاح تو رو می خوام...بیا هزینه دادرسی مهریه (۴۵١٠٠٠ تومان) رو خودت پرداخت کن تا من سریع پرونده مهریه ات رو به جریان بندازم...برای مهریه چون همسرت محکومه این هزینه دادرسی رو هم باید پرداخت کنه و بهت پس بده...اگر بخوای صبر کنی تا رای اعسارت صادر بشه و بعد بخوای برای مهریه اقدام کنی دیر میشه...می گفتم من فعلا نمی تونم پرداخت کنم...می گفت از پدرت یا نزدیکانت قرض بگیر و به حرف من گوش کن ...من خیرت رو می گم...

اوایل فکر می کردم داره گولم می زنه و به حرفش گوش نمی دادم...ولی پدرم وقتی فهمید گفت خوب پرداختش می کنیم....بزار  کارات زودتر انجام بشه...اینه که تو دادگاه مجدد مهریه من فیش ۴۵١٠٠٠ تومان رو بردم و به این ترتیب پرونده مختومه شد...

چون دادگاه زودتر تموم شد با خواهرم و برادرم و شوهر عمه ام اومدیم بوفه دادگاه تا وقت دادگاه بعدی...

دادگاههای بعدیمون یکیش ساعت ١٢ (نفقه) و یکیش ساعت ١٢:٣٠ (الزام به تمکین اون بود)

اومدیم بالا....

از یکی از کارمندای دادگاه پرسیدم گفت دودو هنوز نیومده ولی وکیلش اومده...دادگاه تشکیل شد و رفتیم داخل دادگاه...دیدم یه دختر خانمی اونجا نشسته...نمی دونستم خانم "ف" وکیل مذکور ایشونه....انتظار داشتم خانم "م" باز هم وکالت دودو رو قبول کنه...راستش فکر می کردم اون روز برام فیلم بازی کرده ولی بعد فهمیدم اون خانم وکیل واقعا راست گفته و وکالت دودو رو نپذیرفته...

خانم "ف" یه دختر 27-26 ساله بود...گفتم مگه خانم "م" نمیان...شما از طرف ایشون اومدین؟...گفت نه...من وکیل جدید آقای دودو  هستم...

برعکس خانم"م" وکیل جدیدش اصلا انرژی مثبتی نمی داد ( و بعدها فهمیدم حسم درست بوده) 

دودو هم بعدا اومد 

شوهر عمه ام مدام بهم یادآوری می کرد به اعصابم مسلط باشم و آروم باشم(شوهر عمه ام خودش خیلی مرد آرومیه)

دودو اومد  چسبید به وکیلش (جوری تابلو به هم چسبیده بودن که بعدها کارمندای دادگاه ازم پرسیدن اینا نسبت فامیلی با هم دارن که گفتم نه)

وکیلش یه لایحه گذاشت روی میز قاضی( که بعد که کپی گرفتم فهمیدم چه اراجیفی نوشته)حساب وکیل احمق و دودوتر از خودش رو هم بعدها رسیدم و البته هنوز یه کار خیلی مهم دیگه هم باهاش دارم که سر فرصت می گم....

تو دادگاه با وقاحت تمام هر چه اتفاق افتاده بود رو برعکس تعریف می کرد...حتی در مورد موارد خصوصی زندگیمون و وکیلش هم بد تر از خودش همون دروغها رو با آب و تاب بیشتری تعریف می کرد...جوری که آخر سر بهش گفتم خانم "ف" شما جوری از روابط خصوصی ما بدون هیچ ملاحظه ای و با این همه دروغ تعریف می کنین که کسی ندونه فکر می کنه شما تمام این مدت اونجا حضور داشتین...

با این حرف من قاضی هم دنباله حرفم رو گرفت و گفت خانم "ف" شما که خودتون وکیلید باید بدونید که هر چیزی قابل دفاع نیست...شما چطور انقدر با اطمینان از چیزی که به خودتون ثابت نشده دارید دفاع می کنید...مگر مسایل خصوصی هم با این شدت قابل دفاع کردنه؟

به قاضی گفتم من به توصیه شما برای کمک به اصلاح زندگیمون عمل کردم ولی ایشون به بدترین شکل ممکن جواب من و شما رو داد....گفتم ایشون نه تنها به بنده و خانواده ام توهینهای بسیار بدی کردن بلکه به شما هم رحم نکردن...

دودو گفت دروغ می گه ...گفتم اگر قاضی صلاح بدونن حاضرم برم موبایلم رو از حراست تحویل بگیرم و بیارم و ثابت کنم...دودو رنگش پریده بود...قاضی هم یه نگاه معنی داری به دودو کرد و سری تکون داد و گفت فعلا نیازی نیست ....

دودو می گفت خانمم دوست معلوم الحالی  به نام مریم داره که هر روز خونه ماست!!!(دودو اصلا تا به حال مریم رو ندیده بود و فقط بهش گفته بودم برام مثل خواهره ..خودمم مریم رو یکسالی می شد ندیده بودم و حتی هر بار که مریم می خواست بعد ازدواج بهم سر بزنه یه جوری بهانه میاوردم و بعدها خودش فهمید دلیل کارم چی بود.... این دوست من شوهر و یک پسر 9 ساله داره  و از دوستان خانوادگی منه و با همه خانواده ما صمیمی هستش... تنها دوست صمیمی زندگیمه و برام مثل خواهره ...مریم به تشویش شوهرش و البته ما....بابت این حرف از دودو و وکیلش که تو لایحه به صراحت از اسم و فامیل مریم هم  با نادونی تمام اسم برده بودن شکایت کرد)

قای گفت من اون بار هم بهتون برادرانه توصیه کردم که به یک دکتر مراجعه کنید...

گفت من خودم فوق لیسانس مشاوره هستم  و بهنر می دونم کی باید به دکتر مراجعه کنه...

قاضی سری تکون داد و گفت:بسیار خوب... بازم برین چند دقیقه ای تو راهرو با هم صحبت کنین شاید تونستین مشکل رو خودتون حل کنین...بعدم بازم بیاین داخل...

رفتیم توی راهرو..ولی به قدری از حرفاش عصبی بودم که حد نداشت...ولی بروز ندادم تا وقتی دودو و وکیل بی سوادش (که هیچی نه از رشته اش و شغلش و نه از روابط اجتماعی حالیش بود و بعدا  از حماقتها و سوتیهاش کامل براتون می نویسم) اومدن کنار ما که نشسته بودیم روی صندلی...غیر از ما یه عالمه مراجعه کننده و همراهاشون هم اونجا نشسته بودن...

وکیلش مثلا اومد من رو خطاب کنه ....گفت جناب " آ" ....خندم گرفت و معطل نکردم و بلند و سریع گفتم خانم وکیل "جناب " رو به آقایون می گن ...باید بهتون یادآوری کنم که من "سرکار خانم" هستم ...نه "جناب " ...همه زدن زیر خنده...بدجوری خورد تو پَرِش...قرمز شده بود ...گفت حالا چه فرقی داره...گفتم وقتی فرق به این مهمی رو نمی فهمین من چطور باید برای حل مشکلم با شما صحبت کنم؟اصلا شما در جایگاهی نیستین که من باهاتون حرف بزنم...من می خوام کارهام قانونی پیش بره...حرفی برای گفتن نمونده...مخصوصا با این اراجیف امروزتون....

بعدم بلند بلند (ولی نه با عصبانیت )گفتم نباید از دامادی که روز عقدش به عروسش می گه اژانس بگیر و بیا محضر بیش از این توقع داشت...حتما وکیلش هم کسی مثل خودشه...

بازم همه زدن زیر خنده(ضمن اینکه به شدت هم تعجب کرده بودن)....یه خانمی این وسط که که بعدها فهمیدم همراه  یکی از مراجعین اومده بود ....اومد جلو...با عصبانیت گفت دختر ...(اون موقع فکر کردم شاید از طرف اوناست) گفتم بله؟ گفت محلشون نزاریا...اینا همه شون لنگه هم هستن..پوستش رو هم بکن....خدا فقط باید اینا رو آدم کنه...حق و حقوقت رو نبخشی...

هم من جا خورده بودم...هم اونا(وکیلش گفت این دیگه کیه...فامیلشونه؟دودو هم با تعجب گفت نمی دونم من تا به حال ندیده بودمش)خنده ام گرفت و تو دلم اون زن رو تحسین کردم....

گفتم بریم تو دادگاه...با شما حرفی ندارم...دوست من معلوم الحاله؟چطور می خواین اون دنیا جواب بدین؟گفتم خانم وکیل همسر من  با من مشکل داره و سر این مشکل ممکنه هزار تا حرف بی ربط هم از دهنش در بیاد...تو چطور با این قاطعیت از دوست من صحبت می کنی و کاسه داغتر از آش شدی...حساب اون دنیا رو نکردی؟هیچی نگفت...

رفتیم تو دادگاه و قاضی گفت تونستین به تفاهم برسین؟

گفتم نه...من ترجیح می دم روال قانونیش طی بشه....

قاضی در مورد اینکه من چرا خونه پدرم هستم ازش چند بار به شکلهای مختلف سوال کرد و از اونجایی که دروغگو کم حافظه میشه هر بار یه جوابی می داد و قاضی بهش گفت چرا نمی خوای با صداقت کارت رو پیش ببری؟

دودو قرمز شده بود و دستهاش علنا می لرزید ولی گفت من دروغ نمی گم...

اونی که کاراش رو با صداقت پیش نمی بره این خانمه...

گفتم من با قران معامله کردم و کلمه ای دروغ نمی گم....حتی اگر نیاز باشه دست روی قران هم میزارم...

تو هم حاضری؟

هیچی نمی گفت و خیره شده بود تو چشمام وقرمز شده بود و  دستاش نمی دونم از خشم یا ترس می لرزید..

قاضی گفت من آنچه باید بفهمم می فهمم....

بعد هم گفت وقت بعدی دادرسی بهتون ابلاغ میشه ..فعلا ختم جلسه دادرسی.

شوهر عمه ام تقاضای دریافت کپی از لوایح و مدارک تقدیمی اونا رو داد...و کپی مدارک رو گرفتیم  ...

تو لایحه اش واقعا اراجیفی نوشته بود که دهنم از تعجب باز مونده بود...

گفته بود ما در تاریخ ٧/٩/٨۶ عزادار  برادرم بودیم ولی به خاطر اصرارهای زوجه مراسم ازدواج را برگزار کردیم(دقت کردید؟به خاطر اصرار من!!!!مراسم ازدواج!!! رو برگزار کرده..نمی دونم من چرا هیچی از مراسم به این باشکوهی یادم نمونده و یا حتی یه عکس هم ازش ندیدم)

گفته بود زوجه در انجام کارهای منزل کوتاهی می کنه به طوریکه زوجه هیچ کاری د رمنزل انجام نمی داده و در شب!!!!هنگام ورود زوج به منزل(خودش اعتراف کرده که بعد از محل کارش به خونه نمیومده و شب به خونه میومده)..زوج خونه رو بهم ریخته و نامنظم مشاهده می کرده و زوجه را در حال استراحت جلوی تلویزیون (اصلا من آدمیم که کلا زیاد از تلویزیون خوشم نمیاد و برنامه هاش رو به صورت انتخابی می بینم...زیاد اهل پیگیری سریال و ...نیستم ..یعنی دودو همه چیز رو وارونه تعریف کرده بود.

باز هم قید کرده بود زوجه ٣ بار فرار از منزل و یک خودکشی داشته( بار قبل تو دادگاه گفته بود ٣ تا خودکشی ...خدایا  دادم را بستان از این همه ظلم ظالم)(خدایا پناه می برم به تو از شر دروغهای دروغگو واین همه ستم)

زوج نفقه معوقه را تمام و کمال به زوجه پرداخت کرده و تمامی هزینه های خوراک (ما شاید در این مدت غیر از میوه و ماست و..از اقلام اساسی ٢-١ مرغ گرفتیم و گوشت رو هم که چون ریخت دور مجبور شد بگیره والا مامان و بابام همه چیز رو داده بودن)، پوشاک(هرچی فکر می کنم یادم نمیاد منظورش کدوم پوشاکه...همون یه شال ۴٠٠٠ تومانی عید و ٢-١ تی شرت ٣٠٠٠ تومانی ؟)  ، مسکن و درمان(هزینه های درمان رو هم که خودم پرداخت می کردم و ایشون فقط یه دفترچه برام گرفته بود که کاش نمی گرفت) و هزینه های ارایشی و بهداشتی (گفتم بابت مش موهام توهم زده بود که همه هزینه رو خودش پرداخت کرده ) و هیچ گونه کوتاهی از زوج سر نزده!!!!!

بعدم یه استشهادیه قلابی گذاشته بود روی پرونده و خودش نوشته بود و سعی کرده بود امضاهای مختلفی بکنه (که خیلی ناشیانه این کار رو کرده بود) و اسم یه مینی بوس آدم رو نوشته بود که مثلا اومدن جلوی در خونه پدرم دنبال من و من ناز کردم و برنگشتم!!!بعضی از این اسامی چون قلابی بودن نه آدرسی براشون قید شده بود نه شماره تماسی و نه به شغلشون اشاره شده بود( این موارد سه شرط اصلی برای پذیرش شهادت شهوده ) و قاضی این برگه رو اصلا نپذیرفته بود و دستور خودش رو خط زده بود( بعدا سر این برگه توضیحات مفصلی دارم که تعریف می کنم )

*******************************************************

اجاره نامه ای رو که دیروز گرفته بودم رو ثبت کردم و به دفتر شعبه دادم و اونها هم فورا یه ابلاغ  خطاب به صاحبخونه نوشتن  که شما حق پرداخت ودیعه مسکن رو نه به آقای دودو و نه به هیچ کس دیگه ندارید و ١۶٠٠٠٠٠٠ تومان توقیفه و اگر صحبت یا اعتراضی هست ١٠ روز مهلت دارید به دادگاه مراجعه کنید و بعد از اون هیچ اعتراضی پذیرفته نیست...و اگر احیانا از دستور دادگاه سرباز بزنید طبق قانون شریک جرم محسوب شده و باهاتون برخورد قانونی میشه و به این ترتیب ١۶٠٠٠٠٠٠ توقیف شد...ابلاغ رو گرفتم تا فردا ببرم کلانتری ١٣٣ تا با مامور بهش ابلاغ بشه( صاحبخونه تو اجاره نامه از منزل پدرش به عنوان محل اقمتش نام برده بود و هیچ آدرس دیگه ای نداشت و دادگاه همون آدرس اجاره نامه رو به سندیت می شناخت)

ادامه دارد... 

۱۹

29 خرداد 87 اولین جلسه دادگاه مهریه بود...

اون موقع کارمندای دادگاه هنوز به خوبی ما رو نمی شناختن و فکر می کردن پرونده های ما هم مثل هزار تا پرونده دیگه جریانی اونجاست...

اون روز من  رفتم تو دادگاه و خواهر و برادر و شوهر عمه ام (که تو این پرونده وکالتنامه نداشت و و لطف کرده بود و همراهمون اومده بود)هم توی راهرو نشسته بودن...

دودو اومد و یه لایحه گذاشت رو میز قاضی (بعدا می گم محتواش چی بوده)...منم لایحه خودم رو گذاشتم...

هنوز ابلاغ جدیدی به خونه خودشون نفرستاده بودیم و قاضی ازم خواسته بود در مورد اینکه خونه شون رو هم پیدا کردیم فعلا حرفی نزنیم...ابلاغ مربوط به دادگاه جریانیمون طبق صلاحدید دادگاه به منزل داییش که از شهود عقد بود فرستاده شده بود(اون موقع که ابلاغ شده بود هنوز آدرسی از خودشون به دست نیاورده بودیم)

روزای اول تسلط به اعصابم خیلی سخت بود...داغ می کردم...ولی می دونستم اگر عصبی بشم دادگاه به نفع من تمام نخواهد شد...اینه که به زور سعی می کردم آروم باشم...

تو دادگاه با وقاحت تمام هر چه اتفاق افتاده بود رو برعکس تعریف می کرد...

قاضی حرفهای من رو هم شنید و انقدر قضیه شستن گوشت چرخ کرده تو آبکش و دور ریختنشون براش جالب بود که دهنش باز مونده بود...بعدها هم هر وقت من رو می دید می گفت خداوکیلی چطور گوشت چرخ کرده رو میشست...یعنی با این قضیه دیگه داستان زندگی ما تابلو به حافظه قاضی (که روزی ده تا از مشکلات خانوادگی جورواجور رو میبینه) مونده بود.از دودو پرسید گوشت رو قبل از چرخ کردن می شورن ..تو چرا بعدش هم می شستی؟...گفت آقای قاضی ایشون با دین من مشکل دارن!!!!نجس و پاکی رو نمی دونه...نمی دونه گوشت جُنُبه!!!

قاضی خیلی تعجب کرده بود و چند ثانیه ای فقط به دودو نگاه می کرد...گفت این که دیگه اسلام نیست...

قاضی از من پرسید حاضر به زندگی هستی....گفتم بله  البته چون این آقا مشکل روانی داره به شرط اینکه سه تا دکتر روانپزشک سلامت ایشون رو تایید کنن و تو دادگاه هم تعهد بده که صدمه روحی و جانی بهم نمی زنه بعدش حاضرم(چون می دونستم محاله همچین شرطی گذاشتم و الا دیگه حتی فکر یه  لحظه تحمل اون هم دیوانه ام می کرد)...

قاضی  به دودو گفت حاضری بری دکتر و تعهد هم بدی ؟گفت اصلا...

بعد هم دودو شروع کرد بازم یه سری دروغ تحویل قاضی دادن که خانم من 3 بار خودکشی کرده!!!!3 بار از خونه فرار کرده!!!!(امیدوارم به بدترین بلای الهی بابت این دروغها و تهمتهای بی سر و ته گرفتار بشن...البته جوابش رو محکم دادم و دیگه نتونست چیزی بگه)...

قاضی گفت آقای محترم به نظر من شما مشکل دارید...

دودو با بی ادبی گفت شما کارت قضاوته ...

قاضی گفت من سالهاست کارم اینه....و غیر از قضاوت دیگه روانشناس هم هستم...یعنی لازمه کار ما روانشناسی افراد هم هست...

من نظرم اینه که شما باید به دکتر مراجعه کنی...زندگی این خانم رو بیشتر از این تباه نکن...

گفت من چیزیم نیست که برم دکتر...این خانم باید بره دکتر که واسه دایی من و مدرسه من ابلاغ فرستاده.....

قاضی فقط یه پوزخند زد و سری تکون داد..بعدم گفت این خانم می تونه به هر جایی که به نوعی با شما ارتباط دارن ابلاغ بفرسته و کارش قانونیه..قاضی گفت اگر تو راست می گی چرا اونروز هر چی زنگ زدم گوشی رو جواب ندادی ..

گفتم آقای قاضی مهم نیست اگر مشکلش اینهکه منم دکتر برم ... باشه با هم میریم دکتر....دودو جا خورده بود و هیچی نمی گفت....

قاضی گفت کسی که به خودش مطمئن باشه از دکتر رفتن ترسی نداره....

دودو گفت به هر حال من دکتر نمی رم...

بعد قاضی به دودو گفت من کمتر به کسی طلاق رو پیشنهاد می دم..وۀِ این زندگی به صلاحتون نیست...تو حاضری طلاقش بدی؟...گفت اگر همه مهریه اش رو ببخشه بله...گفتم کور خوندی ...تا حالا هر چی بذل و بخشش کردم بسه...اون مال عروسی گرفنت ..اون مال زندگی کردنت..ولی اینبار و دیگه کور خوندی...بعدم گفتم آقای قاضی من اصلا طلاق نمی خوام....ولی حاضر به بخشیدن مهریه هم نیستم...

قاضی گفت پس فعلا ختم جلسه دادرسی....

قاضی بعد که  تو راهرو من رو دید  گفت ببین می تونی بهش زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی...شاید اصلا تونست خودش رو اصلاح کنه...اگفتم موبایلش رو که جواب نمی ده....گفت یه زنگ بزن خونه مشترکتون...حتما به اونجا سر می زنه...گفتم محاله عوض بشه ولی چون شما می خواین چشم..یه بار دیگه بهش زنگ می زنم...

*********************************************************

2 تیر اول یه زنگ زدم به موبایلش و هزار تا زنگ خورد و جواب نداد....

بعد زنگ زدم به خونه مشترکمون...بازم هزار تا زنگ خورد و جواب نداد...

بعد از 5 دقیقه دیدم تلفن خونه زنگ خورد و مامان گوشی رو برداشت...

با بی ادبی تمام بدون سلام گفته بود گوشی رو بده به من...

گوشی رو گرفتم شروع کرد به فحاشی(اونم چه فحشایی) که چرا به خونه من تک زنگ می زنی و قطع می کنی...منم از درون می لرزیدم ولی با آرامش و پوزخند گفتم اولا از کی تا به حال وقتی تلفن 50 بار زنگ بخوره و طرف جواب نده اسمش میشه تک زنگ؟بعدم اونجا هنوز خونه منه...وسایل من اونجاست....پس هر وقت دلم بخواد زنگ می زنم...گفت غلط می کنی...(تنها نبود...پسردایی الواتش رو هم برده بود پیش خودش  )

تا اینجاش تحمل می کردم و گفتم فحش طبیعی ترین کارشه....ولی بعد که به مادرم و خانواده ام بدترین توهین ها رو ( که لایق خودش و خانواده اش بود )کرد با اینکه داغ کرده بودم ولی با همون ارامش موبایلم رو گرفتم کنار گوشی تلفن و همه حرفها و توهین هاش رو ضبط کردم..دودو به قاضی دادگاه هم بدترین تهمتها رو توهین ها رو کرد...گفتم ببین ....مادر من داره مثل خانمهای با شخصیت کنار شوهرش زندگی می کنه و الحمدلله زندگیشون نرمال و شیرینه...اینایی که تو گفتی به مادر تو که 6 ساله طلاق نگرفته از خونه شوهرش فراریه و ادعای دیانت هم می کنه بیشتر میخوره...

دیگه جوش آورده بود...آخه برای اولین بار مثل خودش شدم و به مادر جونش (که خداش بود)توهین های خودش رو برگردوندم...

مگه مادر من برام عزیز نبود...مادر من که همه زندگیش رو پای بچه هاش گذاشته بیشتر لایق نام مادره یا مادر اون که زندگی بچه هاش رو تباه کرد و یکیشونم به کشتن داد...

با خنده گفتم جوش نیار...حقیقت تلخه...برو مواظب مادرت باش ....انقدر عصبانی بود که قطع کرد...صداش رو ضبط کرده بودم...

بعدش اون آرامش موقع تلفن صحبت کردنم جاش رو به یه گریه عمیق تو بغل مامانم داد...اونروز من و مامانم تنها بودیم و مامانم فقط می گفت جوابش رو دادی...غصه نخور...هر چی لایق خودشون بود گفته...

آخ که چقدر آغوش گرم مادرم برام ارامبخشه....

چقدر نوازشهای پر از مهر و محبتش رو دوست دارم....

چقدر دستهای گرم و محکم و مهربون پدرم بهم قوت قلب می ده...

خدایا سایه شون رو از سرم کم نکن...

گفتم اگر به خودم توهین  کرد مهم نبود...توهین به شما و بقیه خانواده برام غیر قابل تحمله...

فرداش خونه بودم و داشتم حاضر می شدم تا برای فحاشی و البته نفقه معوقه برم دادسرا  ازش شکایت کیفری کنم...که پدرم زنگ زد...

گفت دودو پسردایی به اسم آرش داره ؟گفتم آره چطور؟گفت الان زنگ زد رو موبایلم و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت....گفته رو میز خونه یه وجب خاک نشسته( وقتی یک ماهه من خونه خودم نیستم معلومه خاک می گیره ...بعدم به پسردایی دودو یا خودش این قضیه ارتباطی نداشت...اونا  وسایل من بود و شاید دلم می خواست آتیش بزنمشون)آرش با وقاحت تمام به پدرم گفته بود زن رو باید انقدر کتک زد تا بمیره....پدرم گفت پسرداییش تنها نبود و دودو هم کنارش بود و صداش میومد که بهش خط می داد(دودوی بیشعور حتی به پدرم هم که این همه مراعاتش رو می کرد رحم نکرده بود)....گفت منم تا می تونستم حالش رو جا آوردم و..بعدم گفت البته ظاهرا پسرداییش چیزی نمی دونسته و من روشنش کردم...طوری که در نهایت عذرخواهی کرد...گفتم غلط کرد عذرخواهی کرد...

موبایل های ما یه ذره قر و قاطی بود...آخه اون موقع که ثبت نام کردیم اول خط مادرم رو اعلام کردن و مادرم اون رو که به نام خودش بود داد به من....بعد خط من رو اعلام کردن که من اون رو دادم به پدرم و پدرم هم خط خودش رو که آخر اعلام کردن داد به مادرم(در واقع هیچ خطی دست صاحبش نیست!!!)

سریع شناسنامه موبایلم رو برداشتم و رفتم مرکز مخابرات شهید یگانه سر خیابون شادمان...به سرعت از خط پسرداییش شکایت کردم و گفتن اگر یک بار دیگه با خط شما تماس بگیره اول بهش تذکر می دیدم و بعد اگر ترتیب اثر نداد مسدود می کنیم...بعدم گفتن شکایت کیفری هم می تونین بکنین...

بعد رفتم دادسرا...از دودو بابت عدم پرداخت نفقه و فحاشی شکایت کردم و رفتم کلانتری 142 و یه ابلاغ برای خونه مشترکمون گرفتم و با مامور بردم ...که چون خونه نبود الصاق شد...جنگ ما دیگه رسما شروع شد...مصمم بودم  و هستم  که تا پایان این راه رو برم...قرار بود 6 تیر ساعت 10 بیاد کلانتری که نیومد و مجددا یه ابلاغ (با دستور مساعدت برای کلانتری 133 ) که خونه جدید مادرش تو حوزه استحفاظی اونا بود بردم...

این اولین ابلاغ بود برای خونه جدیدشون و خیلی دلم می خواست قیافه هاشون رو موقع دیدن ابلاغ ببینم....

خونه نبودن ولی همسایه در رو باز کرد و سرباز ابلاغ رو از زیر در فرستاد داخل واحد...

خوب برای اونا که مدام مواظب بودن کسی بویی از کاراشون نبره خیلی بد بود که اولین ماه بعد از اقامتشون براشون جلوی در و همسایه سرباز ابلاغ ببره...

10 تیر دادخواست توقیف اموالش رو دادم و تقاضای توقیف موبایل و ماشین و پول پیش خونه به مبلغ 16000000 تومان رو کردم...

 برای توقیف پول پیش خونه نیاز بود که یه نسخه از اجاره نامه رو داشته باشم...به صاحبخونه (که یه خانم مطلقه بود جنس خراب بود و 5-34 سالش بود)زنگ زدم ...بهش گفتم مشکل داریم (غافل از اینکه اون با دودو در ارتباطه)...صاحبخونه می خواست من رو بپیچونه و اجاره نامه رو نده...گفت من دارم میرم شهرستان...باید با وکیلم صحبت کنم و نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم...به شدت دستش با دودو تو یه کاسه بود و  حاضر نشد اجاره نامه رو بده و فکر میکرد من دیگه نمی تونم کاری کنم...فهمیدم می خواد بپیچونه ولی گفتم باشه من منتظر شما هستم و دستم به جایی بند نیست(ولی کور خونده بود...)

من تنها شانسی که داشتم حدود مکانی بنگاه رو یادم بود..ولی دادگاه چون می خواست نامه رسمی به بنگاه بزنه تا یک نسخه از اجاره نامه رو برای پیگیری قضایی به دادگاه بده نیاز به اسم بنگاه داشت (  دودو به اینجاش دیگه فکر نکرده بود...بنابراین پول پیش رو به نام مادرش نکرده بود...) آزانس گرفتم و از ونک رفتم به محدوده بنگاه...به چند تا بنگاه سر زدم که همه فایلهاشون رو گشتن و مربوط به اونا نبود...

صاحب آخرین بنگاه رو که دیدم تازه قیافه پیرمرده صاحب اون یادم اومد...

بهش گفتم می خوام مطمئن بشم که خانم "ی" و دودو اینجا قرارداد بستن یا نه...اگر آره ..من توقع ندارم اجاره نامه رو غیر قانونی بهم بدین...اگر مطمئن بشم میرم و از دادگاه نامه میارم...با اکراه نگاه کرد و گفت آره اینجا قرارداد بستن....گفتم فسخ که نکردن..گفت نه...

سریع برگشتم دادگاه و دقیقه نود رسیدم دادگاه و نامه رو به اسم بنگاه گرفتم و غروب با خواهر و شوهرخواهرم دوباره رفتیم بنگاه و کپی اجاره نامه رو گرفتیم...

ادامه دارد....