((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۱

مطمئن باش و برو...

ضربه ات کاری بود...

دل من سخت شکست...

و چه زشت...

به من و سادگیم خندیدی...

به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود....

و خیالم می گفت ...

تا ابد مال تو بود...

تو برو، برو تا راحتتر....

تکه های خود را آرام....

سر هم بند زنم... 

**********************************************************

اجرائیه جهیزیه صادر شده بود و برگشته بود و من یه نامه از طرف دادگاه باید می بردم کلانتری ١۴٢ که از طریق اونجا جهیزیه رو برگردونده بودم و اونا وسایلم رو دست حافظ اموال که در واقع پسرداییم بود سپرده بودن  ...

١١ دی رفتیم کلانتری و یه صورتجلسه تنظیم شد که مثلا من وسایلم رو از حافظ اموال(پسرداییم) سالم تحویل گرفتم و شکایتی هم ازش ندارم...

خدا پدر آقای سروان " س" رو بیامرزه که واقعا برام پدری کرد...اگر اون نبود چون افسری که باید وسایل رو دوباره بررسی می کرد اون هفته افسر نگهبان شده بود و نمی تونست پستش رو ترک کنه کار من میافتاد به هفته های بعد و من حالا هیچی...باز پسرداییم از کار و زندگیش میافتاد....

ولی سروان " س" گفت چون طرف (من) خودش راضیه و شکایتی نداره دیگه نیاز به بازدید مجدد نیست...همین امروز همین جا یه صورتجلسه تنظیم کنین و امضا کنید و تموم شه تا وسایل از دست حافظ در بیاد...

خلاصه کارمون همون ١١ دی انجام شد....

سر ظهر بود....

از سروان " س" خداحافظی کردیم و می خواستیم بیایم بیرون که تو حیاط خانم "اَ " مددکار رو دیدیم....

رفته بود مثلا وضو بگیره و بره نماز!!!!

هر چی من سعی می کردم از این آدم دوری کنم و باهاش رو در رو نشم نمی شد...به شدت بهم انرژی منفی می داد....

صدام کرد و من و پسرداییم وایستادیم ببینیم چی می گه....

یه سلام خشک و خالی کردم ....گفت می خواستم ببینم چه کار کردی؟گفتم فعلا که زندانه....گفت ببین همه زنهایی که طلاق می گیرن خیابونی می شن(روی کلمه همه تاکید خاصی داشت)....انقدر آدم وقیح....جلوی پسرداییم ولی نمی خواستم چیزی بگم....دوباره تاکید کرد من که مددکارم می دونم همه شون خیابونی می شن....

گفتم البته خانم " اَ" اولا من که جدا نشدم...ثانیا درست نیست یه عمل زشت رو به همه آدما تعمیم داد...باز گفت من بهت می گم همه شون خیابونی می شن بگو چشم(لحنش دقیقا همینطور بود)...

پسرداییم اومد یه چیزی بگه که اشاره کردم بره بیرون تا من بیام...

بعد گفتم خانم "اَ " شما هنوز آب وضوتون خشک نشده که انقدر راحت عمل به این زشتی رو به همه نسبت می دین...هر چی هم من می گم همه اینجوری نیستن شما اصرار دارین هستن....شما که مددکارید زن شوهر دار مشکل دار خائن ندیدین؟درسته منم این عمل زشت رو به همه ی زنهای شوهر دار تعمیم بدم؟شرف آدم که به شوهر داشتن و نداشتن و تاهل و تجرد نیست....

خیلی ها حاضرن بمیرن ولی شرفشون رو از دست ندن...اگر تا به حال به قول خودتون ندیدین حالا ببینین....من اولیشم...

گفت تو هم حالیت نیست ...چون هنوز طلاق نگرفتی...وقتی جدا شدی به حرف من می رسی....

داشت حرف می زد که بلند گفتم زنیکه نفهم و اومدم بیرون....

نمی دونم ...نمی دونم از حال اون روزام چی باید بگم....

نمی دونم چطور خدا می خواد از همچین بنده ای که حق الناس گردنشه بگذره...من که تا عمر دارم نمی بخشمش....خیلی ها رو نمی بخشم...

حرفاش مثل خنجری بود که به قلبم می خورد....

دودو هم وقتی دید تو همه پرونده ها شکست خورده شروع کرده بود به گفتن یه سری اراجیف که فقط لایق خودش و خانواده شه...درسته از اونها هم نمی گذرم ...ولی حرفم اینه که دودو اگر حرف مفتی هم بزنه یکی از طرفین دعواست...تو دعوا هم حلوا خیرات نمی کنن...هر حرف نامربوطی از دهنش ممکنه در بیاد....

ولی یه غریبه بخواد این اراجیف رو بگه دیگه خیلی زور داره....

حالم خیلی خراب بود....

یه بغض خیلی بزرگ گلوم رو فشار می داد....

می خواست خفه ام کنه....

یک آن گفتم برگردم و به سروان " س" حرفاش رو بگم...ولی حرفاش انقدر زشت و زننده بود که حتی روم نشد برای شکایت همون حرفا رو تکرار کنم....

سعی کردم خودم رو جلوی پسرداییم کنترل کنم....

همه می گفتن آ محکمه...آ مقاومه...

حالا باید جلوی پسرداییم چه کار می کردم...های های می زدم زیر گریه ؟

از پسرداییم تشکر کردم به خاطر زحمت دوباره اش....

فهمیده بود حالم چقدر خرابه....هر چند می خواستم ظاهرم رو حفظ کنم...ولی این حرف من رو شکسته بود....

گفتم تنها می رم خونه...ممنون که اومدین....گفت من سر راه یه کار بانکی کوچیک دارم...با هم بریم انجامش می  دم و می رسونمت...هر کار کردم از زیرش در برم نشد...آخر سر گفت خوب اگر می خواین ناهار بهم ندین بگین می رم ...دیدم خیلی زشته قبول کردم..البته ناهار رو گفت که گولم بزنه والا همون جلوی در پیاده ام کرد و با مامانم یه حال و احوالی کرد و رفت....

خواهرم و مامانم خونه بودن....وقتی دیدمشون و پرسیدن کارات چطور پیش رفت دیگه نتونستم طاقت بیارم و بعد از مدتها یه دل سیر تو بغل مامانم گریه کردم....هااااای هاااای ...

به هر زور و زحمتی بود گفتم کار اصلیم انجام شد و علت ناراحتیم رو گفتم....گفتم فعلا به داداشم و بابام چیزی نگه تا خودم حساب این زن عوضی رو برسم...مامانم می خواست همون موقع بره کلانتری پیش سروان " س" که نزاشتم و حتی جلوی زنگ زدنشم گرفتم ....گفتم بمونه واسه یه وقت مناسب....

ولی سپردمش به خدا و قرآنش...

واقعا بعضی ها چطور می تونن انقدر پلید باشن؟

به شدت افسرد شده بودم...بر خلاف میلم که می خواستم به روی خودم نیارم ولی دیدم واقعا حرف سنگینی بهم زده....انقدر سنگین که دیگه حاضر نبودم از خونه پام رو بیرون بزارم...هیییچ جا...اونم کی ؟درست موقعی که کارای توقیف خونه و ....داشت انجام می شد و حضور من تو دادگاه بیش از هر زمان دیگه لازم بود....

فقط ١۵ دی رفتم دادگاه و ١٠٠٠٠٠٠ تومانی رو که بابت خسارت احتمالی جهیزیه واریز کرده بودم پس گرفتم ...البته پولش رو ١٢-١٠ روز بعد گفتن برم دریافت کنم...ولی کارای اداریش انجام شد...

دیگه بعد از اون هیچ جــــــا نرفتم....

هر چی برادرم و خواهرم و بابا و مامانم اصرار می کردن که بیا با هم بریم ببین کارات به کجا رسیده نمی تونستم...انگار تو خلسه بودم...حرفای خانم "اَ" مثل پتک تو سرم صدا می کرد....هر چیزی رو می تونستم تحمل کنم جز شنیدن این چرندیات رو....

بالاخره خواهر و برادرم وقتی دیدن من بیرون برو نیستم ٢٨ دی خودشون دو تایی رفتن دادگاه تا ببینن این مدت چه خبری شده....

معلوم شد صاحبخونه که اون موقع پشت تلفن انقدر بد صحبت کرد و خواست بپیچونه و بعدم شماره تلفن خونه ی بابای من رو از از دودو گرفته بود و زنگ زده بود و فحاشی کرده بود حالا چون دیده قضیه توقیف ملکش جدیه و اگر پول رو به حساب نریزه هر آن ممکنه ملکش برای مزایده بره ٢۴ دی اومده بود دادگاه و به صوری بودن قراردادی که 49 روز بعد از تاریخ ابلاغ می خواست به دادگاه ارائه بده اعتراف کرده بود و خواهش کرده بود کاری کنن ملک از توقیف در بیاد....

قاضی هم یه جلسه رسیدگی فوق العاده تشکیل داده بود و اعترافات خانم محترم!!!صاحبخونه هم توسط قاضی صورتجلسه شد و هم تو یه برگه با دست خط خودش همه این حرفا رو نوشته بود و امضا هم کرده بود....

مستاجر جدیدی هم که دودو می گفت بهمون لطف کرده که وسایل خونه اش بمونه کسی نبود جز مادر مکرمه اش(این لغت مکرمه که دودو روش تاکید زیادی داره تو همه لوایح دودو به چشم می خوره....انگار یه جوری به زور به همه می خواد القا کنه مادرش مکرمه است ...اگر کسی واقعا مکرمه باشه چه نیازیه هی آدم تکرارش کنه؟!مثل بچه ای که دروغ می گه و بدون اینکه کسی بهش چیزی بگه هی بگه به خـــدا من دروغ نگفتم ....) 

دودو و مادرش یه پولی به صاحبخونه داده بودن که یه قرارداد صوری باهاشون منعقد کنه که مثلا قرارداد خونه رو ٢ خرداد فسخ کردن و با مستاجر جدید قرارداد بستن...نکات قابل توجهی در این قرارداد به چشم می خورد که من موندم واقعا این قرارداد رو یه بچه تنظیم کرده یا چند نفر نشستن و عقلاشون و رو هم ریختن و این از اب دراومده...

بعضی از این نکات مهم اینا بودن....

١- قرارداد مذکور ۵ ماهه بسته شده بود و دقیقا تا تاریخ ٢٢ آبان(که موعد فسخ قرارداد خودمون بود )منعقد شده بود...یعنی نکرده بودن لااقل بزنن تا ٣٠ آبان که انقدر تابلو نباشه

٢- مبلغ تعیین شده برای مدت این ۵ ماه دقیقا ٢ برابر مبلغی بود که ما برای یکسال منعقد کرده بودیم...اونم زمانی که اجاره خونه یه مقدار ارزون شده بود!!!یعنی مثلا اگر ما برای یکسال ١۶ میلیون ودیعه داده بودیم مادرش ٣٠ میلیون قرارداد بسته بود...اونم واسه یه خونه ۶۵ متری!!!!

٣- مادرش یادش رفته بود زوجش رو قال گذاشته و متواریه و تو قرارداد نوشته بود منزل جهت یک زوج اجاره شده؟حالا زوج کجا بود ...والله اعلم...

خلاصه این اعتراف موجر خیلی عالی بود (گر چه بازم از سر خیرخواهی نبود و مثلا می خواست از این طریق یه مدت دیگه من و دادگاه رو سر بدوونه و به دادگاه هم الکی گفته بود با مادر دودو هم درگیر شده و از همدیگه شکایت کردن ولی دروغ می گفت و بازم اینا چیک تو چیک بودن...)

من همچنان خونه نشین بودم ....

١ بهمن آقای " ی " همون وکیلی که یه مدت کوتاه یه هفته ای باهاش کار کرده بودم دوباره بهم زنگ زد و باز هم پیشنهاد همکاری داد...آخه مگه میشه؟ بازم قبول نکردم و محترمانه جواب رد دادم...چون مشاوره دادن به مراجعینش عملی نبود و کاملا غیر قانونی بودو بهش گفتم برای این کار باید حتما پروانه کار داشت که من نه رشته ام مشاوره است و نه پروانه کار دارم...ولی اگر زمانی حقوق خوندم میام خدمتتون....

١٣ بهمن تولدم بود....

از مامان خواستم به همه بگه هیچ کس تولدم رو بهم نه تبریک بگه نه جشنی بگیره و نه کادویی بده و نه هیچ چیز دیگه...گفتم امسال این روز از سال رو اصلا دوست ندارم...(گفتم به شدت حالم گرفته شده بود)واقعا تاثیر یه حرف خیلی می تونه عمیق باشه(چه حرف خوب چه زشت) اینه که می گن آدم باید حرف رو مزه مزه کنه و بعد به زبون بیاره....این خانم "اَ" واقعا تاثیر بدی روم گذاشته بود....

همه خونه جمع شده بودن ولی همه مطابق میلم عمل کرده بودن جز دختر کوچولوی برادرم که به زور باباش رو برده بود بیرون و برام کادو خریده بودن(یه تونیک بافتنی آبی)...منم نمی تونستم دلش رو بشکونم...

اون شب اولین شبی بود که تو جمع خانواده نیومدم ...رو تختم دراز کشیده بودم و بی صدا گریه می کردم....

فردای اون روز خیلی فکر کردم...فکر کردم و  بازم فکر کردم...

دیدم خونه نشستن من نه تنها مشکلی رو حل نمی کنه...بلکه همه چیز ممکنه به ضررم تموم بشه در عین حال که خانم "اَ" هم که اون حرف رو زده اصلا یادش نمونده و از خونه نشستن من ککش هم نمی گزه و این وسط فقط منم که دارم ضرر می کنم ....

مطمئن بودم یه روزی به هم خواهیم رسید (و خیلی زود این اتفاق افتاد و اون روز رسید)

اینه که تصمیم گرفتم با انرژی جدید دوباره شروع کنم....

ادامه دارد...

*****************************************************

پ.ن 1: بعضی وبلاگهای دوستان گلم یا برام باز نمیشن یا قسمت کامنتدونیش برام باز نمیشه(مامان بردیا جونم خدمت رسیدما ولی همین مشکل رو داشتم که نتونستم نظر بزارم)

پ.ن 2: فرازهایی از مناجات نامه :

الهی ،ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای ، و ما همه هیچ کاره ایم و تنها تو کاره ای...

الهی ،چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت..

الهی ،ناتوانم و در راهم و گردنه های سخت در پیش است و رهزنهای بسیار در کمین  و بار گران بر دوش"یا هادی، اهدنا الصراط المستقیم*صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم والضّالّین"