((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۲۹

سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زیبا نخواهد شد...

از زخم تیشه خسته نشو ....

که وجودت شایسته ی تندیسی زیباست....

***************************************************

سه شنبه ١۴ آبان طبق قرار باید وکیلش جلوی در شعبه میومد و تسویه حساب می کردیم...

من حتی اگر با آژانس هم جایی رفته بودم فاکتور گرفته بودم ...

خانم " ن" و آقای " آ" می گفتن عمرا بیاد....ولی من می گفتم نمی دونم چرا مطمئنم میاد...

می گفتن اشتباه کردی از اول هزینه ها رو ازش نگرفتی...

ساعت ١٢:١۵ بالاخره وکیل دودو اومد....پول رو داد و فاکتور ها رو بهش دادم...

اونم تشکر کرد و رفت...بهش گفت خانم " ف" نمی خواین فاکتور ها رو چک کنین؟نکنه یه وقت سرتون کلاه گذاشته باشم؟تبانی نکرده باشم با آژانس و بیمارستان و دکتر و ...؟

گفت نه ...ممنون و رفت...

رفتم داخل شعبه و اون روز حکم جلب ورود به منزل گرفتیم...

یعنی ممکن بود دودو دلش بخواد تمام روز رو خونه بمونه و بیرون نیاد و شب بیاد بیرون....

ولی این حکم از نظر من برای دعاوی خانوادگی مفت هم نمی ارزه...

چون برای اینجور دعاوی تنها اگر طرف یا اطرافیانش  در رو باز کنن می تونی با مامور بری داخل و همه خونه رو بگردی و اگر باز نکنن اجازه ی فک قفل نداری(خوب ببخشیدا طرف باید یه چیزیش بشه که در رو به همین راحتی باز کنه ...خوب مشخصه که باز نمی کنه .در ضمن بازم این حکم از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب هستش و باید مطمئن باشی طرفت تو اون خونه هست و آدرس رو به دادگاه بدی و اونا تو  این نوع حکم جلب فقط آدرس یک جا رو به عنوان محل اختفا می نویسن..و به همین علت می گم این حکم مفت هم نمی ارزه)

٢٢ ابان موعد اتمام مهلت اجراه خونه مشترکمون بود و طبق اخطاری که دادگاه در خصوص توقیف پول پیش خونه به موجر کرده بود بلافاصله بعد از اتمام مهلت اجاره باید ایشون ٠٠٠/٠٠٠/١۶ تومان ودیعه خونه  رو تحویل دادگاه می داد و به حساب صندوق سپرده می ریخت ...

اون زمان یه کار هم توی صدا و سیما برام جور شده بود....

ولی شرایطم رو که سبک و سنگین کردم دیدم نمی تونم برم...

یعنی یه جورایی تمام وقتم رو می گرفت(حتی بعد از ساعت اداری ) و برای من که تکلیفم نامشخص بود این کار ممکن نبود...

٢٧ آبان با برادرم رفتیم کلانتری ١٣٣  و به همراه سروان " پ" و یه سرباز رفتیم جلوی در خونه مادر دودو(همون حکم جلب ورود به منزل)

سروان حتی با خودش اس*پ*ر*ی ف*ل*ف*ل هم برداشته بود...گفتم همسر من مطمئنا پیداش نمیشه ولی اگرم پیداش بشه نیازی به این جنگولک بازیا نیست...گفت طبق دستور باید همراهمون باشه...

رسیدیم دم خونه مادر دودو...از ماشین که خبری نبود و بعد می گم که چرا از ماشین خبری نبود...

مادر دودو ظاهرا از پشت پنجره مامور رو دیده بود....مثلا می خواست بگه ما خونه نیستیم ولی واقعا کاری کرد که موجب خجالت من و خنده ی اطرافیان و جناب سروان شد....

مادر دودو اولا دمپایی بنفشش رو جلوی در آپارتمان جا گذاشته بود و معلوم بود هول هولی از پاش در آورده....بعدم در کشویی اپارتمان رو کشیده بود و یه قفل به چه بزرگی از داخل زده بود به این در کشویی...

فکر کن طرف می خواد وانمود کنه از خونه رفته بیرون ولی قفل در رو از داخل بزنه به در کشویی!!!!خدایی شما جای من بودین چه اسمی روی دودو و خانواده اش می زاشتین؟

سروان همینها رو گزارش کرد و تقاضای فک قفل از قاضی کرد (که گفتم برای جلب طرف تو دعاوی خانوادگی اجازه فک قفل نمی دن ...مگه بخوای جهیزیه رو برگردونی )

چون با وجود اخطار مجدد به صاحبخونه بازم این خانم پیداش نشد دادگاه تصمیم دیگه ای گرفت...دیگه توقیف پول مهم نبود...دادگاه می خواست خونه صاحبخونه رو توقیف کنه و اگر باز پیداش نمی شد خونه به مزایده می رفت...

خانم " ن" مدیر شعبه طبق تجربه اش می گفت معمولا وقتی صاحبخونه بفهمه خونه اش داره از دست می ره میفته به التماس ...

این کار در واقع یه جور اولتیماتوم ( یه کم خشن) به صاحبخونه است...

از ٢٨ آبان باید میافتادیم دنبال کار توقیف خونه...

برای این کار نیاز به پلاک ثبتی داشتیم که با اینکه توی اجاره نامه نوشته شده بود ولی باید برای اطمینان بیشتر از شهرداری منطقه هم استعلام می شد....

تو واحد حقوقی شهرداری منطقه ۵ خانمی بود به اسم خانم احمدی (مخصوصا اسمش رو می نویسم چون واقعا شایسته است که ازش تقدیر بشه)...

یه دختر کم سن و سال ...ولی فوق العاده کاردان و با محبت و مسئول...یعنی برای همه ی مراجعینش از جون و دل مایه می زاشت و تا کارشون انجام نمی شد خیالش راحت نمی شد(اگر یه زمانی اینجا رو خوند می خوام بهش بگم به یادش هستم و محبتش تو ذهنم حک شده...فکر کنم اون موقع تازه ازدواج کرده بود...براشون هر جا هستن آرزوی خوشبختی دارم)..البته چون دیر رسیده بودیم ادامه کارمون افتاد برای روز بعد...

البته اگر اسم دیگران رو مختصر نوشتم دلیل بر کم کاری اونا نیست...نه ...بالعکس...

این کار به دو دلیل هستش...اول اینکه نمی دونم راضی به بردن اسمشون تو وبلاگم هستن یا نه....دوم به دلایل امنیتی ...

٢٩ آبان خانم احمدی واقعا باهامون تمام طبقات شهرداری رو طی می کرد و بدون اینکه ما ازش خواسته باشیم پلاک ثبتی رو برامون درآورد و همه امضاها رو از روسای مختلف گرفت و نامه رو شسته و رفته تحویلمون داد..در حالیکه در قبال انجام این کارها هیچ وظیفه ای نداشت (مطمئنم اینم کار خدا بوده که به جز ٢-١ مورد کارمون گیر آدم ناجور و بد ذات نیافتاد..همه کسانی که باهاشون سر و کارمون افتاد برامون از جون و دل مایه گذاشتن..)

همون روز نامه رو بردیم به دادگاه و دادگاه با توجه به پلاک ثبتی اعلامی از طرف شهرداری دستور توقیف ملک خانم " ی" رو به اداره ثبت داد...

نامه رو به اداره ثبت بخش ١٠ واقع در بلوار فردوس -خیابان پروانه جنوبی بردیم و مهر بازداشت روی پرونده ملک زده شد...البته ملک هنوز به صورت کامل بازداشت نشده بود و باید از دو تا دفترخونه که توش معامله انجام شده بود استعلام می شد  که ببینن ملک مورد نظر به کسی انتقال داده شده یا نه...این کار یک هفته تمام وقت لازم داشت...یه دفتر خونه تو خیابون فتح بود و یه دفتر خونه تو جنت آباد...

بالاخره بعد از دوندگی روزانه و از این دفتر خانه به اون دفترخانه رفتن مشخص شد ملک همچنان متعلق به خانم " ی   هست و قابل توقیفه...و روز ٧ آذر (سالگرد عقدمون) خونه توقیف شد و اداره ثبت نامه ی توقیف خونه رو به دادگاه زد...

همون روز آقای " ع" هم از بانک ملی باهام تماس گرفت که موضوعش رو تو یه پست مفصل می نویسم...

نامه رو تحویل دادگاه دادم ...در ضمن حکم فسخ نکاح هم همون روز حضورا بهم ابلاغ شد و همونطور که قاضی گفته بود و پزشکی قانونی تایید کرده بود دادخواست دودو رد شد...

٨ آذر مامان و بابام برای سیاحت و زیارت رفتن لبنان و سوریه....

این یه هفته برای من و خواهرم خیلی دیر می گذشت...اصلا انگار تموم نمی شد( خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه)

دودو ول کن نبود ....با اینکه حکم قطعی جهیزیه اومده بود باز رفته بود حفاظت اطلاعات و طبق معمول از قاضی شکایت کرده بود...انقدر این شکایتهای مسخره رو کرده بود که واقعا تو مجتمع و کلانتری و ...اسمش تابلو بود...هر جا اسمش رو می بردیم می شناختنش...

اونا هم بررسی کرده بودن و دیده بودن همه مدارک تکمیله و دودو داره چرت می گه خندیده بودن و اعتراضش رو قبول نکرده بودن...

جلب دودو رو سه ماه بود که داشتیم ولی نمی تونستیم پیداش کنیم..

البته دودو از مرداد ماه غیبش زده بودو وقتی برادرم بهش اس ام اس زده بود که بیا توافق کنیم و یه کاریش کنیم گفته بود شهرستانم!!!!اومدم صحبت می کنیم و این اومدن ۵-۴ ماه طول کشیده بود...

من با وجود اینکه مدیر دبیرستان " ب" گفته بود دودو دیگه اینجا کار نمی کنه ولی از حمایتهای بیجای مدیر و از لابلای حرفاش مطمئن بودم دودو هنوز اونجا شاغله...فقط باید ثابت می کردم و همون جا هم جلبش می کردم...

جمعه ٢٢ آبان به امامزاده داود (ع) رفتیم...

اونجا به آقا گفتم دارم کم میارم....نمی تونم پیداش کنم....خواستم کمکم کنه تا حقم ضایع نشه...

الحق و الانصاف به هفته نرسید که به بهترین شکل ممکن (و زمانی که از پیدا کردن دودو به کلی نا امید شده بودم )جوابم رو دادن....

٢٣ پسرداییم وقتی فهمید هنوز نتونستیم دودو رو پیدا کنیم و وقتی من گفتم مطمئنم دودو تو همون دبیرستان قبلی شاغله و همون جا بهترین جا برای جلبشه ...گفت غصه نداره من فردا میام و دو روز کامل وقت می زاریم و پیداش می کنیم...

راضی به زحمتش نبودم...برادرم هم کلی از کارش زده بود و همه جا دنبالم اومده بود...دیگه در مورد پسرداییم واقعا نمی تونستم راضی بشم اونم به خاطر من قید کارش رو بزنه...

پسرداییم پسر فوق العاده با معرفت و خوبیه...در عین حال فوق العاده شوخ...امیدوارم بهترین بخت نصیبش بشه ....متولد سال ۶١ ...کلا بچه های داییم از نظر محبت استثنایی هستن...واقعا از جون و دل مایه می زارن(در مورد استرداد جهیزیه که یادتون هست)

از اون اصرار و از من انکار و بالاخره من کم آوردم ....قرار شد چون خودش یه کم خوش خوابه ...من ساعت ۵ صبح زنگ بزنم به موبایلش و بیدارش کنم و بیاد دنبال من و مامان و صبح علی الطلوع بریم جلوی در مدرسه اش تو تهرانپارس...

انگار که داشتیم می رفتیم پیک نیک....چون یه صبح تا غروب باید منتظر می موندیم جلوی در مدرسه تا بالاخره بیاد بیرون...و نمی تونستیم محل ماموریت رو ترک کنیم و بریم رستوران برای ناهار...

مامانم چای و ساندویچ و میوه و تنقلات  و ....خلاصه همه چیز رو آماده کرد...( اخه پسرداییم یه کم  که چه عرض کنم خیلی هم خوش خوراکه و در ضمن خیلی تعارفی و مامانم می دونست اگر صبح تا شبم هیچی نخوره چیزی نمی گه و واسه همین با تجهیزات کامل اومد)

رفتیم اون دست خیابون جایی که مشرف بود به در اصلی دبیرستان و در ضمن تو دید هم نبود...یعنی ما اونها رو می دیدیم ولی اونها ما رو نمی دیدن....

هر چی نشستیم خبری نشد...تا ساعت ۴ ....

داشتم شک می کردم که نکنه اصلا اشتباه کردم و مدیر راست گفته و دودو این دبیرستان نمیاد...

پسرداییم رفت و به  چند تا از دانش آموزای دبیرستان که داشتن میومدن بیرون گفت من دنبال یه معلم شیمی و یه معلم فیزیک خوب می گردم...اسم معلماتون چیه که برم باهاشون صحبت کنم و حتی روزا و ساعتهای کاریشون رو هم پرسید و به این ترتیب مطمئن شدیم جناب دودو همچنان اینجا مشغولند...

اون روز دیگه دیر شده بود...به ١١٠ هم زنگ زده بودیم و گفته بودیم جلب سیار داریم و جلب تو حیطه کاری اونا هست یا نه که گفتن نه ...حتما باید از طریق کلانتری اقدام بشه...پس باید با کلانتری هم هماهنگ می کردیم...

یه کم دپرس شده بودم...دودو با همه دودو بودنش داشت سر میدووند...

ولی هنوز امید داشتم...

سه شنبه ٢۶ آذر بازم روز کاری دودو بود...ازم پسرداییم زحمت کشید و امدو ودوباره همون بساط ...ولی این بار برادرم هم گفت منم میام ..چون می گفت یه ماشینه نمی شه و باید حتما دو تا ماشین باشیم ...

برادرم که دیده بود یه کم دپرس شدم که من بهت قول می دم امروز دودو رو برات گیر میارم...قول شرف...

فردا عید سعید غدیر بود...حضرت علی (ع) خیلی کمکم کرده بود...

برگردوندن جهیزیه نزدیک ولادت حضرت علی (ع)...شماره پرونده اجرایی مهریه ام (که در واقع حکم جلبها مربوط به همین پرونده می شد و شماره اش ١١٠ بود که اسم حضرت علی هستش...این پرونده تو دادگاه دیگه خیلی تابلوئه )...حالا بازم رسیده بودم نزدیک یه مناسبت مربوط به حضرت علی ...باهاش تو دلم درد دل می کردم و می گفتم به عدالتت اعتقاد کامل دارم ..از ته دل ازت کمک می خوام....خودت می دونی چه ظلمی بهم کردن...خودت شاهدی و خلاصه همینطور که مامانم و پسرداییم از اینور و برادرم از اونور مواظب بودن من یواش یواش اشک می ریختم و با خدا و ائمه درد دل می کردم...(دروغ چرا ...یه کم روحیه ام رو باخته بودم)...همیشه سعی دارم محکم باشم...ولی حتی محکمترین آدمها هم یه جایی تو زندگیشون کم میارن....منم یه کم ( و نه کاملا) امیدم کمرنگ شده بود....

برادرم دید اینطوریه اومد و گفت من مطمئنم این مدرسه یه در دیگه داره..(البته ظاهرش طوری بود که فکر می کردی به خونه های دیگه چسبیده و راهی نداره )...با این حال برادرم گفت وقتی بچه ها گفتن اینجاست و تو مدرسه هم بوده و هر چی نشستین ندیدینش این یعنی یه راه دیگه هست...بیاین بریم یه دوری این اطراف بزنیم....وسط روز بود و وقت کلاسها و می دونستیم دودو این موقع بیرون نمیاد....اینه که همه با هم رفتیم...

بـــــــلـــــــه....

حق با برادرم بود...در عین ناباوری دیدیم یه کوچه هست که تهش بن بسته (یعنی زنجیر داشت و با ماشین نمی شد رفت ولی برای عابر پیاده راه بود)و دبیرستان در واقع یه در پشتی داره که به این کوچه باز میشه....ماشین دودو تو اون کوچه نبود و برادرم گفت من مطمئنم تو یکی از همین کوچه هاست....بازم حق با برادرم بود...دودو اولا از در پشتی مدرسه رفت و امد می کرد و اگر ما هزار سال دیگه هم جلوی در اصلی مینشستیم نمی تونستیم ببینیمش ...ثانیا ماشین رو دو سه تا کوچه بالاتر پارک کرده بود....

خوب دیگه خیالمون راحت شد...برادرم گفت دیدی گفتم غصه نداره...گفتم که امروز برات پیداش می کنم...حالا تا ساعت ٣ وقت داریم...دودو هم حتما میاد سراغ ماشینش....

اون روز اولین برف پاییزی باریدن گرفت...هوا فوق العاده سرد ....برف هم کم کم داشت شدت می گرفت(دیگه حتی تو زمستون هم همچین برفی نیومد)

یه پارک خیلی بزرگ تو خیابون توحید بود....مامانم و پسرداییم همون جا متظر موندن و من و برادرم رفتیم کلانتری ١٢۶ تهرانپارس(یادتون هست دودو تو همین کلانتری از من و برادرم شکایت کرده بود؟)

افسری که اونجا بود فوق العاده آدم خوبی بود...جدی ولی کاردان و زرنگ...

تا حکم جلب رو دید و اسم دودو رو خوند گفت همه مشخصات دودو رو داد و گفت اینطوری نیست؟گفتم چرا ...شما از کجا می شناسینش؟گفت اینجا زیاد ازش شکایت میشه(شاخام داشت می زد بیرون ....جالب بود...ولی افسوس که بهمون نگفت کی و چرا ازش شکایت کرده)

گفت کی می خواین جلب کنین؟

گفتیم حدود ٣...گفت نیم ساعت قبلش بیاین دنبال من...من خودم باهاتون میام...

طبق گفته ایشون ساعت ٢:٣٠ من و پسرداییم رفتیم دنبالش ...تو این فرصت برادرم برای اینکه اگر احیانا دودو تو این فاصله اومد نتونه بره چرخ ماشینش رو پنچر کرد!!!!

پارکینگ پارک یه جایی دقیقا روبروی همون کوچه ای بود که ماشین دودو توش پارک بود...ماشین ما پشت شمشادها بود و ما ماشین دودو رو میدیدم ولی اون نمی تونست....

ساعت ٣ بود که دیدیم بچه ها یکی یکی اومدن...داشتیم می گشتیم ببینیم سر و کله ی دودو پیدا میشه یا نه...

افسر و پسرداییم و برادرم تو ماشین برادرم بودن و من و مامانم تو ماشین پسرداییم..

تو همین حین یه دفعه دیدیم افسره ا زماشین پرید بیرون و عین یه قرقی پرید و از رو شمشادها  پرید و از خیابون گذشت و رسید به دودو...

تازه اون موقع بود که ما دودو رو دیدیم...(این یعنی اینکه افسر واقعا دودو رو می شناخت)

انقدر حرکتش سریع بود که دودو حتی فرصت نکرد سراغ ماشینش بره....

دودو از افسره خواسته بود بهش دستبند نزنه و ایشونم قبول کرده بود فقط جلوی مدرسه این کار و نکنه...

من حتی نگاهشم نکردم...

یعنی رغبت نمی کردم که نگاهش کنم...

رفتیم کلانتری...دودو فکر می کرد این یه کار کوچیکه و حتی به مادرش زنگ زد و گفت یه مشکل کوچیک پیش اومده و یه کم دیرتر میاد....

بعدم ساندویچ دست ساز مادرش رو از تو کیفش در آورد و شروع کرد به خوردن...انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده....

افسر نگهبان گفت باید برین دادسرا تا ببینیم قاضی کشیک چه دستوری می ده....

دودو و برادرم و یه سرباز نشستن تو ماشین برادرم و من و پسرداییم و مامانم تو ماشین پسرداییم...

برادرم علنا گفت من فقط به خاطر اینکه سرکار تو این هوای سرد اذیت نشه و به زحمت نیافته حاضرم وجود این رو تو ماشینم بپذیرم...والا خودتون می دونید من وظیفه ای برای بردن متهم به دادسرا ندارم...این انقدر نامرده که وجودش ماشینم رو کثیف می کنه...باید برم آب بکشمش...

بعدم رو کرد به دودو و گفت خودت خواستی به اینجا برسه...ما همه راهها رو امتحان کردیم و خودت نخواستی ...مگه من با وجود همه ی  اون نامردیهات بهت اس ام اس نزدم که بیا تا آ اقدامی نکرده با هم صحبت کنیم و تکلیف رو روشن کنیم...مگه نگفتی شهرستانم و میام صحبت می کنیم؟شهرستانتون اینجاست؟ما راههایی که باید می رفتیم رفتیم...این آخرین راهی بود که انجامش دادیم...

بهت گفته بودم اگر به نامردیهات ادامه بدی همه خانواده تا آخرش هستن...

از این به بعدم همینه...هر چی ملایمت به خرج دادیم فایده نداشت...

خلاصه رفتیم دادسرا و حتی قاضی کشیک هم نبود...

گفتن دودو باید بمونه تا فردا تکلیفش روشن بشه....یعنی دودو فهمید که قضیه جدی تر از این حرفهاست....

شب باید تو بازداشتگاه می موند...

شب برفی سختی بود...انقدر برف بارید که ما 3-2 ساعت تو اتوبان موندیم...نمی دونم به خاطر سرما بود یا فشار عصبی  که از شدت سر درد نتونستم تا خونه چشمام رو باز کنم ...

خونه که رسیدیم بابام از بیرون شام گرفته بود و می گفت امشب بالاخره نتیجه زحمتهاتون رو دیدین....

فرداش از کلانتری زنگ زدن و گفتن دودو یه بار دیگه رفته دادسرا و قاضی کشیک دستور انتقال به زندان اویــــــن رو داده و تا زمانی که بدهیش رو نپردازه اونجا می مونه....

خوشحال بودم ولی از طرفی ناراحت...چون من برای روزهای عید خونه مون نقشه های زیادی کشیده بودم...دودو با نامردی و حماقتش همه آرزوهای من رو نقش بر اب کرد...همه ی آرزوهام رو...

تازه اون روز بود که کمی دلم خنک شد و اگر این قضیه رو انکار کنم مطمئن باشین دروغ گفتم...

ادامه دارد....

***************************************************

پ.ن 1: این عکس نه چندان واضح از موقعیت ما برای جلب دودو هستش...اون ماشین تو عکس ماشین دودو ئه ....

 

پ.ن 2 : دوستان عزیزم که دستور تهیه ژله رو خواسته بودین ، براتون تو ادامه مطلب نوشتم....

پ.ن 3: چند شبه دارم الهی نامه استاد حسن حسن زاده آملی رو می خونم...زیاد از زندگینامه ایشون چیزی نمی دونم ولی گویا ایشون در سن جوانی به درجه عرفان رسیدن...مناجات ایشون با خدا واقعا روی انسان تاثیر می زاره...

الهی... داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تحریر رساند، الحمدلله که دلدار به نانوشته و ناگفته آگاه است

الهی... اگر بخواهم شرمسارم و اگر نخواهم گرفتار

الهی... در بسته نیست ، ما دست و پا بسته ایم

الهی... تو را دارم چه کم دارم ، پس چه غم دارم..

دوست جونای گلم...

الوعده وفا

قبل از هر چیز باید بگم این ژله قابل برگردوندن تو ظرف دیگه نیست و تو همین ظرفی که توش تهیه میشه سِرو میشه...

اینم طرز تهیه ژله من درآوردی خودم...البته یکی از دوستان خوبم وبلاگی رو معرفی کرده که لینکش رو آخر همین مطلب می زارم ....هم دستورش کاملتره و هم مدلش متنوع تره...من می خوام کیک استخریش رو درست کنم...اگر درست کردم و خوب شد عکسش رو می زارم...

حالا مواد لازم:

1-ژله آبی : 2 بسته (من فرمند خریدم )

2- بیسکوییت : اگر ساقه طلایی باشه بهتره

3- عسل : یه مقدار (خیلی کم)

4- پاستیل دریایی : 1 بسته 0البته این پاستیل ها در واقع کوسه است نه ماهی ..اصلا روش هم نوشته shark ولی خوب خیلی فرق نداره که)

طرز تهیه:

اول بیسکوییت رو توی میکسر خرد خرد می کنیم ..

بعد کف ظرف مورد نظرمون رو با عسل آغشته می کنیم (نه زیاد ) بعد بیسکوییتهای خرد شده رو روی این عسل ها می ریزیم تا همه جاش رو بپوشونه...بعد ظرف رو بر می گردونیم تا بیسکوییتهای اضافه بیرون بریزه....اگر این کار رو نکنیم بیسکوییتهای اضافی با ژله مخلوط می شن وژله کدر و بد رنگ میشه..

2 تا از ماهیها رو روی این بیسکوییتها قرار می دیم...

چون هم پاستیل چسبناکه و هم کمی عسل با بیسکوییت مخلوط شده و اونم چسبناکه ماهیها زیاد از جاشون تکون نمی خورن...

1 بسته از ژله ها رو طبق دستور روی بسته اش درست می کنیم...(اگر مقدار آب داغش رو یه کم بیشتر (نه زیاد) از آب سردش بریزیم ژله زودتر خودش رو می بنده)

مایع آماده شده رو خیلی آروم و با ملاقه داخل ظرف می ریزیم و ظرف رو طبقه بالای یخچال قرار می دیم تا ژله خودش رو ببنده...

اون دوستای عزیزی که گفته بودن پاستیل تغییر رنگ می ده یا شل میشه باید بهشون بگم چون این ژله نیمیش با آب سرد تهیه میشه و زیاد داغ نیست باعث تغییر رنگ و حالت پاستیل نمیشه....

وقتی ژله کاملا خودش رو گرفت بسته دوم رو هم به همون ترتیب اول آماده می کنیم ...ظرف رو از یخچال در میاریم و روش یه تعداد دیگه ماهی قرار می دیم...(بازم به علت چسبناکی پاستیل و ژله ماهیها زیاد تکون نمی خورن)

و مایع آماده شده رو مجددا آروم روی ژله قبلی می ریزیم و داخل یخچال قرار میدیم...

2-1 ساعت دیگه ژله تون آماده است...

اینم لینک وبلاگی که دوست عزیزم پریزاد عزیزم بهم معرفی کرده و واقعا هم کامل توضیح داده و هم مدلهاش متنوعه....

 http://gourmand.blogfa.com/post-558.aspx

نظرات 1 + ارسال نظر
بارون پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ

اینا درباره چی هستن؟ زیاد متوجه نشدم. ولی خیلی جالب بود جریان قفل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد