((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۲

عطش، تابستان و من...

گنجشک کوچکی که به جرعه آبی خشنودم...

و به ریزه نانی راضی...

احساس خوشبختی ابدی با من است...

پرواز ...

رازی است که در من نخواهد مرد...

دنیا بالهای من است...

***********************************************************

سلام به همه دوستای گلم...

پریروز که رفتم حل اختلاف و کپی فیش رو گرفتم و برابر با اصل کردم .چون برای گذاشتن روی دو تا پرونده لازمش داشتم....

از اونجا یه سر رفتم دادگاه ونک...

آقای " آ "  گفت هنوز نیومده سکه این ماه رو پرداخت کنه....

خانم " ن" هم گفت داره روی پرونده نفقه قبلی یه کارایی می کنه و حسابی همه گیج شده بودن که این چه کار داره می کنه...

پرونده نفقه حکمش صادر شده ، رای قطعیش صادر شده، اجرائیه اش صادر شده، پول رو پرداخت کرده ، نیم عشر دولت رو هم پرداخت کرده ...بعد تازه یادش افتاده اعتراض کنه...

قاضی که حسابی از دستش کفریه...

می گه آخه دستور نوقف صدور حکم دیگه یعنی چی وقتی طرف پولش رو هم پرداخت کرده...دیگه حکم جریانی نداریم که متوقف بشه...

ولی من می گم خدا کنه پرونده دوباره تجدید نظر بره و من رو هم بخوان...اونجا اونوقت از شاهکارهای اون و وکیلش رو نمایی خواهم کرد...

دیروز  هم برای تبادل لوایح(پاسخ به لایحه اعتراضیه دودو به رای نفقه) باید لایحه و مدارکم رو آماده می کردم و می بردم دادگاه تا روی پرونده بزارن....

هر طور بود باید تا دیروز آماده اش می کردم...

چون حاج آقا (قاضی دادگاه)از 1  تا 15 مرداد مرخصی میره و حاضر نبودم ریسک کنم...

هر چند با وجود همه عجله ای که کردم بازم به حاج آقا نرسیدم و ساعت 10 رفته بود...اینه که دستور ثبت لایحه رو مدیر شعبه داد و ثبت شد ..

بعدم یه سر رفتم بانک و کپی فیش رو تحویل آقای (ع) دادم تا بزاره روی پرونده و اومدم خونه....

اینه که یه کم سرم شلوغ بود....

**********************************************************

16 بهمن دوباره شروع کردم به پیگیری کارهام...

رفتم دادگاه و کپی اعترافات و اظهارت موجر رو از دادگاه گرفتم(خیـــــــلی به دردم خورد)

آخه دودو و مادرش و برادرش که سعی کرده بودن همه چیز رو قبل از دادخواست من به نام بزنن و دیگه مالی مثلا دست دودو نباشه در مورد پول پیش فکرش رو هم نمی کردن که توقیف بشه و حالا به هر دری (از قبیل قرارداد صوری) می زدن که این پول به من نرسه...حتی اگر شده همه اش رو خرج صاحبخونه و وکلای دودو کنن!!!!

منم 16 میلیون برام مهم نبود...حتی به دادگاه گفتم حاضرم بگیرم و همون جا جلوی چشم همه بریزم تو جوی آب ....ولی بایـــــــــــد ازشون بگیرم(البته بماند که 10 میلیونش رو گرفتم)

اینجوری فایده نداشت....از دست روی دست گذاشتن اتفاقی نمی افتاد...

تصمیم گرفتم از چهار نفرشون شکایت کیفری کنم (دودو-مادر دودو که خودش رو مستاجر جدید جا زده بود-صاحبخونه که هنوز پول رو واریز کرده بود و بنگاهی که یه پیرمرد بود و با وجود اینکه قبلا اجاره نامه رو به دادگاه ارائه داده بود بعد از این نامه اقدام به پشت نویسی اجاره کرده بود ) با وجود مدارکی که داشتم پای همه شون به شدت گیر می شد...

ولی باز گفتم تا جایی که میشه مسالمت آمیز  حلش کنیم...

19 بهمن به بنگاهی زنگ زدم  ...یه پیرمرد بود که نمی دونم چطوری آخر عمری خجالت نمی کشید....گفتم صاحبخونه اعتراف کرده  و اعترافاتش هست که قرارداد صوری بوده ...من قصد شکایت کیفری دارم ....ولی اگر شما هم به صوری بودن قرارداد اعتراف کنین با شما دیگه کاری ندارم...

شروع کرد به داد و بیداد کردن ...که هر کاری می خوای بکنی بکن....اصلا کاری نمی تونی بکنی...گفتم اااااا پس اینطوریاست...خودتون خواستین و قطع کردم...

20 بهمن اول رفتم دادگاه ونک...مدارکی که داشتم(اظهارت صاحبخونه و مادر دودو(که گفته بود صاحبخونه تحت فشار قرار گرفته و اقرار دروغ کرده...انگار ساواکه) و نامه اجرای احکام که گفته بود با توجه به اقرارصریح موجر صوری بودن قرارداد واضحه و ...)خلاصه همه مدارک رو برابر با اصل کردم و رفتم دادسرای صادقیه و از هر 4 نفر شکایت کردم...

بعد رفتم کلانتری....

سروان " س" گفت چطوری دخترم؟چند وقته پیدات نیست دیگه؟کارات انجام شد؟

من چیزی نگفتم ولی خواهرم علت نیومدن من رو گفت و حرفای خانم مددکار رو به اقای " س" گفت....

خیلی ناراحت شد....چند ثانیه سکوت کرد ....

گفت چرا همون روز نیومدی بهم بگی تا من تکلیفش رو روشن کنم؟ گفتم آخه چی باید می گفتم؟ الانم چون شما پرسیدین و خواهرم گفت منم گفتم...

 سروان " س" گفت می گم دیگه کارت رو به این ارجاع ندن...بعدم گفت من از قول ایشون معذرت می خوام....

گفتم شما نباید عذرخواهی کنین....

پرونده جدیدم رو خوند و متاسف شد و گفت خدا لعنت کنه پدر و مادرهایی رو که حتی تو کار خلاف هم از بچه شون حمایت می کنن...

الان کجاست؟گفتم اوین....

گفتم ابلاغ دودو باید به اوین بشه؟گفت نه ما برای همون منزل مادرش می زنیم....

خلاصه بعد از همه این حرفا سروان ابلاغ هر 4 نفر رو نوشت و عین پَت پستچی با سرباز همه ابلاغها رو بردیم ( یکیشون یعنی بنگاه  تو محدوده ی همون کلانتری بود و 3 تاشون هم تو محدوده کلانتری 133 که با دستور مساعدت انجامش دادیم)

23 باید همه شون تو کلانتری حضور پیدا می کردن....

23 من و خواهرم و برادرم رفتیم کلانتری...

اون روز فقط آقای " ف" مدیر بنگاه اومد و از بقیه خبری نشد...

وقتی سروان " س" بهش با توپ و تشر گفت پدر من شما سن و سالی ازت گذشته ...این کارا برای شما که کاسبی زشته...مگه قوانین رو نمی دونی....به تته پته افتاد...گفت من نمی دونم چی شده....الان باید چه کار کنم؟

سروان گفت سوالات رو برات می نویسم واضح جوابش رو زیرش بنویس....

رضایت شاکیت رو بدست بیار والا با مدارکی که داره برات دردسر میشه....

منم اظهاراتم رو یه بار دیگه نوشتم و اومدم تو حیاط....

بعد از چند دقیقه بنگاهی هم اومد بیرون...

محلش نزاشتم اومد طرفم...گفت دخترم ....میومدی مسالمت آمیز حلش می کردیم.( والله عجب رویی داشت) ....

گفتم شما ظاهرا به طور کل یا آلزایمر دارین یا خودتون رو می زنین به اون راه....مگه من شنبه بهتون زنگ نزدم که می خوام شکایت کنم و می خوام اگر بشه مسالمت آمیز حلش کنیم؟شما مگه نگفتی هر کاری می خوای بکنی بکن...کاری از دستت بر نمیاد؟منم حرف شما رو که مثلا بزرگترمی گوش کردم و اومدم هر کاری می تونم برای گرفتن حقم بکنم...کار به اینجا که رسید من شدم دختر شما؟!!!خدا نکنه بابای من آدمی مثل شما باشه...

من می خواستم به اینجا نکشه...حالا که کشیده تا اخرش هستم...مگه شما بیای و اعتراف کنی...اونم پیش قاضی خودمون تودادگاه خانواده....

سروان " س " دید بقیه متهمین نیومدن باز براشون ابلاغ داد و بنگاهی چون اومده بود دیگه قرار شد تا روز دادسرا نیاد....

26 رفتیم دادگاه ببینیم چه خبره...مادر دودو اومده بود و برای پول پیش خونه تقاضای رفع توقیف داده بود و تو نامه اش نوشته بود من اصلا دودو رو نمی شناسم...من یه مستاجرم که الان پولم رو می خوام!!!(انگار کسی تا به حال اون رو اون طرفا ندیده بود که می گفت من با دودو نسبتی ندارم)از اون نامه هم باز کپی گرفتم...

27 روز دیدنی بود....

قرار بود ساعت 9 بقیه متهمین تو کلانتری حضور پیدا کنن....

شانس من سروان " س " که از جریان حرفای خانم " اَ " به من خبر داشت و قرار بود کار من رو به ایشون ارجاع ندن اونروز مرخصی بود....البته شایدم از بدشانسی خانم " اَ " بود که این اتفاق افتاده بود....

صاحبخونه و مادر دودو و برادر دودو(جاسوئیچی) با همدیگه اومدن!!!!(این صاحبخونه همونی بود که  تو دادگاه گفته بود ما از همدیگه شکایت کردیم و از مادر دودو خبری ندارم و این حرفا...می دونستم اینا هنوز با هم رابطه دارن و حرفاش دروغه و فقط خواسته دادگاه رو سر بدوونه)

محلشون نزاشتم....افسر نگهبان صدام کرد....

آقای " اُ " یه مرد جدی....با شخصیت و در عین حال بسیار دقیق و کاردان بود....

بر عکس بقیه جاها و اداره ها که حتی حوصله خوندن عنوان پرونده رو هم ندارن از اول تا آخر پرونده رو خوند و گفت طرفات اومدن؟گفتم بله....صداشون کرد....

اومدن....

گفت خانم " پ" کیه؟ مادر دودو با یه صدایی که از ته چاه درمیومد و تابلو بود که ترسیده گفت من....

گفت نسبتت با این خانم(من) چیه؟

گفت من مستاجر جدید هستم....

سروان گفت بلند بگو ....نسبتت رو با این خانم پرسیدم...گفت متاسفانه مادرشوهرشم(منم متاسفم که تو مادرشوهرمی)

گفت پس چرا نوشتی دودو رو نمی شناسی؟!!سکــــــــــــــــــــــوت

آدرس منزل؟!!!

با یه صدای ضعیف گفت...بلوار فردوس...

بلــــــــــــــــند خانم ، بلـــــــــــند....همون جوری که بلدی.....

سروان رو به همکاراش کرد و گفت اینجا که میرسن باید میکروفون دستشون بدیم تا صداشون رو بشنویم...

به جاش برادر دودو جواب داد و آدرس داد....

تلفـــــــن؟!!!!

مادر دودو با تته پته گفت  ......4

این که هفت شماره است.....دقیـــــــــــق چرا جواب نمی دی خانم؟

هول شده بود نمی تونست....دستش کاملا واضح می لرزید....نمی دونم از ترس یا از عصبانیت....

بازم برادر دودو جواب داد....

سروان به برادر دودو گفت شما از از متهمین هستین؟ازتون شکایت شده؟گفت نه....

گفت پس بیـــــــــــــــرون....چرا از کس دیگه سوال می کنم شما جواب می دی؟

به صاحبخونه گفت شما قرارداد رو فسخ کردین؟گفت بله!!!!!!!!!!!!!!

گفت چرا دروغ می گی خانم؟

-دروغ نمی گم...فسخ شده....کپی قرارداد هم هست...

خانم محترم کپی قرارداد به در خودتون می خوره...اینا مگه اعترافات شما تو شعبه دادگاه خانواده نیست؟

صاحبخونه وااااا رفت ....

یعنی واقعا به مغزشون خطور نکرده بود من می تونم این اعترافات رو از پرونده کپی بگیرم و بزارم....بهشون ثابت نشده بود که من بدون مدرک حرف نمی زنم؟

مادر دودو فکر نکرده بود برای اثبات رابطه مادر و فرزندی ایشون و دودو فقط یه کپی از برگ اول شناسنامه دودو کافیه (که من  ضمیمه پرونده کرده بودم)

سروان عصبانی بود گفت شما ظاهرا عادت دارین به دروغ....چطور می تونین حق یه دختر رو انقدر علنی ضایع کنین؟

سوالات من رو تو برگه اظهارات جواب بدین و بیارین....

یه برگه هم به من داد و گفت شما هم یه بار دیگه بنویس(  نوشتن مکرر اظهارات به خاطر اینه که اگر این وسط دروغی گفته باشی بعد از 2-1 بار دفعه سوم بالاخره یه جا سوتی بدی....من دقیقا همه چیز رو عین واقعیت نوشتم و بیرون منتظر موندم)

مادر دودو و صاحبخونه و برادر دودو واقعا صحنه شون دیدنی بود...عین این بچه هایی که امتحان دارن و از روی برگه همدیگه تقلب می کنن ...ور دل هم  نشسته بودن و با مشورت هم اظهاراتشون رو می نوشتن که مثلا ضد و نقیض در نیاد.....(از اون ضد و نقیض تر که تو می گی من مادر دودو نیستم و حالا کپی شناسنامه ات هست و اون یکی هم می گه قرارداد صوری بوده و جلوی افسر نگهبان می زنه زیر حرفش؟!)

دیگه چه جوری می خواستن حرفاشون رو کتمان کنن...

اظهارات نوشته شد و رفتیم پیش افسر نگهبان....

سروان گفت حالا برید واحد مددکاری !!!!!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااای ...نــــــــــــــــــــــــــه....

بازم واحد مددکاری؟

من چطور باید با این زن روبرو می شدم؟

سروان "س " آخه کجــــــایی؟امروز چه وقت مرخصی رفتن بود؟

گفتم میشه نریم پیش این خانم....سروان گفت نه نمیشه ....همه باید برن....

گفتم ما با سروان " س " صحبت کردیم ایشون در جریان هستن علتش رو...

گفت باید برین .....

و پرونده رو فرستاد اتاق مددکار!!!!!

تا رفتم تو اتاق مددکار خانم " اَ " گفت بازم اینجایی؟به حرف من نرسیدی؟

گفتم خانم ...من برای پرونده جدیدم اینجام...حق ندارید در مورد پرونده گذشته حرف بزنید...اون بارم خیلی لطف کردم ازتون شکایت نکردم بابت حرف زشتتون...

شروع کرد به چرت و پرت گفتن که دختره ی بی ادب....پرونده رو محکم بست و گفت من اصلا کار این پرونده رو انجام نمی دم....

گفتم چه بهتر....من امروز تکلیف اهانت های شما رو باید روشن کنم...من با شما کاری ندارم ولی شما دایم می پیچی به پر و پای من....خسته ام کردین....ازتون شکایت می کنم...

مادر دودو و صاحبخونه هم که فکرکرده بودن این دعوای ما به نفع اونا تموم میشه لبخند فاتحانه ای به لب آوردن که یعنی دیدین ما بیچاره ها با کی طرفیم....

خانم " اَ " پرونده رو گرفت دستش که مثلا خودش رو لوس کنه و به افسر نگهبان بگه من کار این پرونده رو انجام نمی دم که تا در رو باز کرد بیاد از اتاق بیرون ... سروان  "اَُ " خیلی جدی پرونده رو رو هوا ازش گرفت و گفت این پرونده رو نیازی نیست شما بررسی کنین....

خانم " اَ " همینطور موند و دستش رو هوا خشک شد....

فکر کردم افسر از دعوای من با اونا ناراحت شده و خواستم چیزی بگم که اشاره کرد شما با من بیا....

رفتم پیشش و گفت چرا نگفتی این خانم بهت چی گفته تا پرونده رو اونجا نفرستم....

فهمیدم خواهرم تو این فاصله که ما رفتیم اتاق مددکار(که یک دقیقه هم نشد) افسر رو در جریان واقعه گذاشتن ...ایشونم ناراحت شده و اومده بود پرونده رو از دست مددکار در بیاره....برادرم هم اونروز در جریان قرار گرفت...

گفتم من می خواستم بگم...سربسته هم گفتم که سروان " س " در جریان هستن...ولی شما انقدر عصبانی بودین که من دیگه ادامه ندادم....

گفت موضوع به این مهمی رو نباید مسکوت می زاشتی...تی اگر من عصبانی باشم...

اومدم بیرون تا کارهای پرونده انجام بشه....

ولی نمی  تونستم آروم باشم...انگار حرفهای امروز خانم " اَ " یه جرقه شد که اون آتیشهای قبلی  زیر خاکستر هم شعله ور بشن...

شده بودم مثل اسفند رو آتیش...

به خواهر و برادرم گفتم من دیگه این زن رو نمی تونم تحمل کنم...شما اینجا باشین تا اگر صدام کردن بهم خبر بدین...منم می خوام برم پیش رییس....

هر چی گفتن امروز ولش کن....کارات با هم قاطی میشن...

گفتم هم خودم دیگه تحمل ندارم...هم اینکه اگر بزارم واسه یه روز دیگه قضیه از تب و تاب میافته...همین امروز که درگیر شدیم بهترین موقعیته....

رفته بودم جلوی در اتاق رییس....نیمه باز بود...

رییس داشت با ستوان " ع" که یکی دیگه از مردای با شخصیت و کارمندای شریف اون کلانتری بود صحبت می کرد....

ستوان " ع" رشته تحصیلیش علوم تربیتی بود و یه جورایی رییس خانم " اَ " هم محسوب میشد....فکر نکین خانم " اَ " خیلی هم جوون بودا....نه فکر کنم 50 رو داشته باشه ...

سروان " ع " من رو کامل یادش مونده بود....

چون اون اوایل  که اومدیم این کلانتری بابت شکایت از دودو (فحاشی و نفقه) بعد از اینکه خانم  " اَ " بی دلیل شروع کرده بود به طرفداری علنی از  دودو....من خواسته بودم برم پیش رییسش که این آقا بود...این آقا اول که با من صحبت کرد فکر کرده بود یه دعوای زن و شوهری ساده است  و سعی داشت آشتیمون  بده....برادرم باهاش صحبت کرد و گفت شما یه دور با دودو تنها صحبت کن....ببین اگر شما راضی شدی خواهر خودت با یه همچین آدمی زیر یه سقف دوباره زندگی کنه ما هم حرفی نداریم و حرف شما واسه ما سنده....

اونم قبول کرده بود و وقتی یه کم با دودو که طبق معمول قبل از هر چیز گفته بود من فوق لیسانس مشاوره ام صحبت کرده بود بهش گفته بود ممکنه این خانم دیگه سر خونه و زندگیش برنگرده....ولی شما به خاطر خودت هم که شده پیش یه روانپزشک برو....

و ما فقط دیدیم دودو با چشمای خیس اومد بیرون....(همون روز بود که گفتم فردای نامزدیمون بود و می خواست گولم بزنه و برای منم گریه و زاری کرد ) ...این قسمت رو یادم رفته بود بگم...

بعد ستوان " ع" به برادرم گفت حق با شماست...فقط خواهرت رو نجات بده....

اینه که از اون روز به بعد از دور باهامون سلام و احوالپرسی می کرد....

انقدر جلوی در اتاق رییس قدم زدم که رییس به یکی از سربازها گفت به اون خانم بگو بیاد داخل ببینم چه کار داره....

رفتم داخل ...از شدت عصبانیت حتی دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم...ولی بغض سنگینی داشتم...گفتم ستوان " ع" من از دست این خانم مددکار شما کجا باید فرار کنم؟ شما که خاطرتون هست...از روز اول این خانم الکی با من چپ افتاده ..ولمم نمی کنه....رییس گفت چی شده و ماجرا رو براش تعریف کردم...داشتم می ترکیدم...نمی دونم از عصبانیت یا بغض....رییس خیلی ناراحت شد...ستوان هم گفت موندم از دست این خانم چه کار کنم..بار اولش نیست....

گفتم فقط خواستم بعد از این همه مدت بهتون بگم....حرفاش برام خیلی سنگین تموم شده که دارم برای شما تعریفش می کنم...(دیگه برام سِمَتِ آدما مهم نبود...رییس کلانتری ابهتیه برای خودش ولی اصلا انگار به سمتش فکر نمی کردم)

بعدم اومدم بیرون تو حیاط پیش خواهر و برادرم.....گفتم اگر کاری هم نکنن لااقل حرفم نمونه تو دلم...(راستش رو بخواین فکر نمی کردم این موضوع انقدر جدی باشه براشون)

این کلانتری اول که ما اومدیم یه رییس داشت به اسم سرهنگ " ش" که کارش خیلی عالی بود ....بعد ایشون رفتن جای دیگه و سرهنگ " خ" جاشون اومدن که ایشونم کارشون خیلی عالیه....هم مقتدر هم مردمی...

تو حیاط وایستاده بودیم که دیدم ستوان " ع" با یه برگه تو دستش اومد طرفم...

صدام کرد و گفت خانم "آ" حاضری اهانت های خانم مددکار رو کتبا بنویسی تا ما پیگیری کنیم؟

گفتم بله ولی آخه اون حرفاها رو چطور کتبی بنویسم...گفت منظورت رو برسونی کافیه...ولی اگر بتونی بنویسی هم موردی نداره....

برگه رو داد دستم و گفت بیا تو اتاق پاسدار خونه بشین راحت بنویس....اتاق پاسدارخونه دقیقا روبروی اتاق رییس بود...توش هم پر متهم با دستبند...ستوان به یکی از سرباز ها گفت اینا رو ببر بیرون تا این خانم کارش تموم بشه و بعد بیارشون....

اظهاراتم رو کامل نوشتم...اسم ، آدرس ، تلفنم رو نوشتم و برگه رو تحویل دادم(گفتم بازم حتما واسه دلخوشی من دارن این کار رو می کنن ولی باز تا این حد هم دستشون درد نکنه)

کار پرونده مون تموم شد و افسر نگهبان صدامون کرد داخل...

گفت دوشنبه که تعطیله(اربعین بود) ...به من گفت پرونده رو سه شنبه بفرستم دادسرا؟می تونین بیاین؟ گفتم بله....

بدون اینکه از مادر دودو کسی سوالی کرده باشه....گفت ولی من نمی تونم بیام....بندازینش شنبه!!!!

افسر یه نگاه چپ چپی بهش کرد....یه کم سکوت کرد و بعد گفت خانم رفتار شما طوریه که انگار شما شاکی پرونده هستین...من تشخیص دادم سه شنبه بیاد برین دادسرا...این خانم هم که مشکلی نداره...این ابلاغ هم یه ابلاغ حضوریه و اگر نرید دادسرا به منزله ی عدم حضوره...گفت من الان دارم بهتون می گم که نمی تونم بیام...شما می گید عدم حضوره...گفت بله اگر نیاید عدم حضوره....مگه اینکه با شاکیتون صحبت کنین...اگر ایشون رضایت داد واسه شنبه من حرفی ندارم....گفتم برای من همون سه شنبه عالیه.....

بعد بدون اینکه به مادر دودو نگاه کنم به افسر نگهبان نگاه کنم گفتم با من امری ندارید دیگه؟می تونم برم؟سه شنبه باید بیام کلانتری و از اینجا بریم یا یه سره می تونم بیام دادسرا...گفت شما یه سره برید دادسرا ولی متهمین باید اعلام حضور کنن و از اینجا برن....

در واقع افسر دلیلی نداشت از من نظر خواهی کنه....کار دست اون بود و هر روزی دلش می خواست می تونست تعیین کنه و حتی من هم حق حرف نداشتم...ولی فهمیده بود دودو و خانواده اش چطور آدمایی هستن و خواست یه حالی داده باشه و اشتباهاش تو فرستادن پرونده پیش خانم " اَ " رو هم یه جوری جبران کنه ....

داشتیم می رفتیم که دیدیم از اتاق خانم مددکار صدای داد و بیداد میاد....گفتم باز حتما با یکی دیگه درگیر شده....

ولی بعدش دیدیم رییس کلانتری جدی....سریع با یه کاغذ تو دستش از اتاق اومد بیرون...داشت می رفت سمت اتاقش که دوباره برگشت به خانم " اَ"(  که فکر کرده بود رییس رفته و نمی شنونه)و داشت غر غر می کرد گفت فکرکردی اینجا کجاست؟مگه من میزارم اینجا کسی ابروی کلانتری رو با دو تا حرف مفت ببره ؟این اولین بار نیست خانم " اَ " ....من نمی تونم این بی نظمی ها و خاله زنک بازیهاتون رو تحمل کنم...یه کم عاقل باشید....این نامه هم روش اقدام میشه....تقریبا همه افسرها هم بودن...

مونده بودم....یعنی واقعا کار من رو پیگیری کرده بود؟اونم به این سرعت؟

خانم " اَ " با صورت قرمـــــــــــــــــــــز" اومد بیرون و بدون اینکه دور وبرش رو نگاه کنه رفت سمت دستشویی....

دیگه بعد از اون 2-1 بار که رفتم کلانتری دیدم اسم اتاق مشاوره عوض شده...همکار خانم " اَ" که خانم خیلی محترمی بود و میزش کنار خانم "اَ " بود اومده تو اتاق دایره قضایی و از خانم "اَ" هم خبری نبود...نمی دونم هنوز اونجاست یا نه...نمی دونم...شاید اون 2-1 بار اتفاقی  مرخصی بود...

به هر حال من خیلی باهاش راه اومده بودم ....ولی خودش نخواست....

ادامه دارد.....

****************************************************

پ.ن 1 : امروز  غروب (حول و حوش ساعت 6-5 )داریم میریم که یه شب رو به اتفاق همه اعضای خانواده تو کوه چادر بزنیم و بمونیم و در ضمن زیارت امامزاده عقیل هم انشاالله خواهیم رفت...برای همه دوستان گلم (تک تکتون )دعا می کنم....احتمالا فردا شب برخواهیم گشت.... برگشتم به همه تون سر می زنم...

پ.ن 2: همه پرسنل کلانتری 142 (از رییس گرفته تا سربازا)عالی بودن از نظر کار...شخصیت...برخورد جدیشون....همین جا از همه شون تشکر می کنم...(به جز خانم "اَ")

پ.ن 3: مناجات نامه

الهی ، در ذات خود متحیرم ، چه رسد به ذات تو....

الهی ، اگر ستارالعیوب نبودی ما از رسوایی چه می کردیم؟!

الهی ،اثر و صنع توام ، چگونه بر خود نبالم؟!

الهی ، پیشانی بر خاک نهادن است ، دل از خاک برداشتن دشوار است ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد