((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۳

غم و اندوه اگر هم روزی..

مثل باران بارید..

یا دل شیشه ایت از لب پنجره ی عشق زمین خورد  و شکست...

با نگاهت به خدا...

چتر شادی وا کن....

و بگو با دل خود که خدا هست...

غم و اندوه اگر هست بگو تا باشد...

معنی خوشبختی ...

بودن اندوه است....

***********************************************************

سلام به همه دوستای گلم....

من برگشتم...

الان یک عدد آزی سرما خورده ی آفتاب سوخته ولی شاداب و پر از انرژی در خدمت شماست....

اگر کامنتهاتون رو دیر تایید کردم معذرت می خوام....

طبق قرار قبلی باید دیشب بر می گشتیم...

ولی از اونجاییکه کمی تا قسمتی خیلی خوش به حالمون شده بود و خوش گذشت تصمیم گرفتیم یه شب دیگه هم خدمت حضرت باشیم....

البته برادر بزرگم و برادر وسطی چون کار داشتن دیشب مجبور شدن که بر خلاف میلشون بر گردن تهران...

پنجشنبه شب ساعت 8:30 رسیدیم اونجا.... اول رفتیم زیارت...بعدم یه کم وسایل رو جابجا کردیم و شام خوردیم...تا اخر شب دور هم نشستیم....اخر شب چادرها رو علم کردن و خواب الوهاش رفتن خوابیدن...ولی ما(من و بابام و مامانم و برادر کوچیکه و زن برادر کوچیکه و پسر برادر بزرگه و خواهر و شوهر خواهرم و پسرشون ) بیدار موندیم و چای خوردیم و بابام و مامانم از خاطراتشون گفتن تا ساعت 2 که همه رفتن  خوابیدن و فقط من و خواهرم و پسر برادر بزرگه موندیم....

هوا انقدر عالی بود و انقدر سکوت بود و انقدر ستاره ها قشنگ بودن که حاضر نشدم برم تو چادر بخوابم...

پسر برادرم گفت من تو کیسه خواب می خوابم....

منم گفتم فعلا خوابم نمیاد....با خواهرم نشستیم تـــــــــــــــــــا ساعت 5 و تازه یادمون افتاد باید بخوابیم....

وقتی داشتیم با خواهرم در مورد ستاره ها صحبت می کردیم و هواپیماهای عبوری و شهاب سنگها رو می شمردیم و صدای جیرجیرکها میومد حالم وصف نشدنی بود...

توی مشکلات شهری انقدر در خودمون غرق شدیم و انقدر به پایین نگاه می کنیم که یادمون رفته اسمون قشنگی بالای سرمونه که پر از ستاره است... 

البته نصف شب از روبرو صدای گرگ هم میومد که سگهای گله ظاهرا دنبالش کرده بودن و صدای پارس سگها هم میومد...از پشت سر هم صدای روباه میومد که یه ذره که چه عرض کنم خیلی نزدیک بود....

با این حال من بازم خوابیدن بیرون چادر رو ترجیح دادم  و البته از جمعه بعد از ظهر هم شدید سرما خوردم ....البته خودم رو ننداختم...چون هم به خودم بد می گذشت هم به بقیه...اگر به مریضی رو بدی دیگه ولت نمی کنه....

صبح که بیدار شدیم فهمیدیم پشت چادر یه سگ هم اومده بود و برادر بزرگم واسه اینکه ما نترسیم بهمون چیزی نگفته بود و دورش کرده بود(آخه در چادرشون رو به سمت مخالف بود و ما بیرون اومدن برادرم رو ندیده بودیم)

صبح خیلی زود هم برادر بزرگه قبل از اینکه ما بیدار بشیم رفته بود کوه و نزدیک خوردن صبحانه  برگشت...

ظهر بابام و برادر کوچیکم رفتن کوه و 2 تا برادرهام و شوهرخواهرم و 2-1 از بچه ها بساط ناهار رو علم کردن...خانم مش حیدر متولی امامزاده عقیل هم از باغشون برامون یه سطل شاه توت آورد و ما دعوت کردیم ناهار پیشمون بمونن که گفت از تهران مهمون داریم و نتونست بمونه و ما هم براشون ناهار دادیم بردن...

بر خلاف دفعه قبل که 2-1 ماشین بیشتر نیومده بودن این بار تعداد زائرها خیلی بیشتر بود ...ولی غروب که رفتن باز همه جا ساکت شد....

برای غروب مامانم آش رشته پخته بود که سهم دو تا برادرهام رو که باید می رفتن براشون ریخت و ما هم آش رو برای شام خوردیم که تو اون هوای خنک خیلی چسبید..

منم دیگه حسابی آبریزش داشتم و بر خلاف میلم دو تا قرص cold stop مجبور شدم بخورم(اینکه می گم بر خلاف میلم چون این قرص به شدت برام خواب آوره و من نمی خواستم بخوابم ولی دیگه شب مجبور شدم بخورم )و بعد از نیم ساعت حسابی خوابم گرفت و تلاشهای من برای بیرون از چادر خوابیدن هم ثمری نداشت(مامانم به علت سرما خوردگیم نذاشت

 امروز صبح ساعت 7:30 از اونجا حر کت کردیم و ساعت 8:30 رسیدیم خونه و خیلی خسته و گرد و خاکی شده بودیم ....بعد از صبحانه کارهامون رو  انجام دادیم و سه تایی ( من و بابا و مامانم ) خوابیدیم تـــــــــــا ساعت 3:30 ...تازه اون موقع بلند شدیم ناهار خوردیم...

من هنوزم خوابم میاد....

خدا کنه باز قسمت بشه و بریم....

چند تا عکس براتون تو ادامه مطلب خواهم گذاشت...

در اولین فرصت میام و به همگیتون سر می زنم...

حالا ادامه ماجرای قبلی.....

**********************************************************

29 بهمن رفتیم دادسرا و فقط صاحبخونه و بنگاهیه اومدن ....

و قاضی دوباره به کلانتری دستور احضار کلیه متهمین رو داد...

30 بهمن مجددا برای نفقه معوقه (از شهریور تا صدور حکم ) دادخواست دادم که رفت پرونده رفت حل اختلاف و اول اونجا تشکیل شد و 16 فروردین 88 برامون وقت رسیدگی تعیین شد.(اون نفقه اول بابت اردیبهشت 87 بود تا صدور حکم که شهریور 87 بود و دودو نه تنها اون نفقه که مجوم شده بود رو نپرداخته بود بلکه از اون به بعد رو هم عین خیالش نبود ...اینه که باز دادخواست داده بودم)

4 اسفند دوباره قرار دادسرا داشتیم که این بار اونها هم اومدن....

بازم مادر و پسر ، خانم "ف" رو وکیل خودشون کرده بودن...نیست تو همه پرونده ها به نفعشون کار کرده بود!!!!!!نمی دونم چه سر و سری بین اونا و این وکیله بود که حاضر نبودن از هم دست بکشن...آخه آدم 2-1 بار تو یه پرونده شکست بخوره شده وکیل نگیره نمی گیره ولی دیگه سراغ وکیل قبلی نمی ره....

صاحبخونه و بنگاهی فهمیده بودن هوا پس شده  هی می خواستن به زور ازم رضایت بگیرن....

مادر دودو و وکیله و صاحبخونه  به قاضی شعبه 10 می گفتن باید پول و ملک از توقیف در بیاد....قاضی هم گفت چون پول از طرف دادگاه خانواده توقیف شده باید از همون جا اقدام کنین...من اینجا فقط به شکایت این خانم رسیدگی می کنم....

مادرش شروع کرد به کولی بازی....گفت پسرم رو انداخته زندان...به کی بگم؟ پسرم پول نداره...منم ندارم....گفتم تا الان که می گفتید دودو رو نمی شناسید چی شد یه دفعه شد پسرتون؟! گفتم شما پول ندارین؟شما که همه چیز پسرتون رو به نام خودتون کردین(به قاضی گفتم اسنادشم پیوست پرونده هست) چطور می گید ندارید؟شما حاضرید پسرتون سه ماه زندان بمونه و حتی پول توقیف شده رو هم می خواین با هزار دوز و کلک  از توقیف در بیاریدولی حق من رو ندید...ولی من نمی زارم...

 بعدم به قاضی گفتم با اینکه اینا خودشون می دونن چه کار کردن و با اینکه منم سپردمشون به خدا....ولی اگر حقم رو بدن از شکایتم صرفنظر می کنم...والا تا آخرش میرم...

گفتم الان بیان بریم دادگاه خانواده ، پول رو بدن بعد میام همین جا رضایت می دم...

(با اینکه حتی اگر پول رو هم پرداخت می کردن...همون  سند جعلیشون براشون می تونست دردسر ساز بشه)

رفتیم دادگاه خانواده ...

وکیلشون اومد ناز کنه گفت من که پام رو داخل این شعبه نمی زارم...گفتم نمی تونی پات رو داخل این شعبه بزاری ..هم به خاطر خرابکاری های قبلیت ...هم اینکه اصلا راهت نمیدن...مگه شما رو این پرونده وکالتنامه داری؟شما بیای داخل خودم ازت شکایت می کنم.. فکر کنم دلش می خواست کله ی من رو بکنه...

تو دادگاه اظهارات صورتجلسه شد و قرار شد 10 میلیون از اون16  میلیون رو بدن و هزینه سفرهای حج هم جدا پیگیری بشه...

از دادگاه اومدیم بیرون و من داخل شعبه بودم و صاحبخونه و مادردودو و  برادر دودو و وکیله شون هم جلوی در شعبه....

جلوی در شعبه صاحبخونه باز گفت بالاخره من چقدر باید پول بدم....خندیدم گفتم خانم من حساب کتابم زیاد خوب نیست...ولی معمولا دزدا و کلاهبردارا و اونایی که جعل سند می کنن خوب بلدن حساب کتاب کنن....بهتره برین از دوستاتون بپرسین....همه زدن زیر خنده...مادر دودو داشت می ترکید از عصبانیت...وکیله دست مادر دودو رو گرفت و کشید بردش....

قرار شد فرداش بیان و پول رو واریز کنن و من برم رضایت بدم...

صبح صاحبخونه اومد و گفت اینا نیومدن؟گفتم از من می پرسین؟شما چیک تو چیک صحبت می کنین....گفت به خدا سر من رو هم کلاه گذاشتن....الکی گرفتار شدم....گفتم الکی گرفتار نشدی...فکر کردی حق خوری خیلی راحته....می خواستی من رو بپیچونی که نپیچیدم...یادته مکالمات تلفنیت رو ؟گفت اینا رو من نگفتم...گفتم می خوای بریم موبایلم رو تحویل بگیرم از پایین ...خودت بشنوی ...یادت بیاد چی گفتی؟من صدات رو رو موبایلم دارم...گفت حالا من چه کار کنم...تو بگو منم همون کار رو بکنم....گفتم الان می پرسی که دیگه پات گیره؟پات گیر نبود همین سوال رو می کردی؟

من اگر رضایت هم بدم از ته قلبم نیست....گفت به خدا بیچاره ام کردن....خونه ام دیگه اجاره نمی ره(از آبان تا اسفند منظورش بود.....ولی تا خرداد هم اون خونه اجاره نمی رفت )...گفت می دونم آه شما پشتمه ولی به خدا منم گول زدن...گفتم خانم چی می گی؟تا دیروزم با هم می گفتین و می خندیدن ...چی شده یه شبه اخ شدن؟

گفت تو رو خدا بیا رضایت بده ...گفتم ما حرفامون رو زدیم...اگر امروز نیان برای من فرقی نمی کنه ....این  همه ندادن ...اینم روش...ولی شما این وسط بیشتر از همه ضرر می کنی...چون خونه ات رو به مزایده می زارن....پس بهتره بری پیداشون کنی....

گفت برم زنگ بزنم ببینم کجان....

بالاخره مادر دودو و برادرش تشریف آوردن....

اون روز یه روز تماشایی بود....

کارمندای دادگاه عملا فقط داشتن کار ما رو انجام می دادن...خانم " ن" می گفت بزارین اول کار این پرونده رو راه بندازیم بعد از این همه مدت...خیلی جنجالی بوده...

رفتیم داخل دادگاه....

من و برادرم و خواهرم و مادر دودو و برادر دودو و صاحبخونه

آقای "آ" و خانم "ن" هم که به شدت مایل بودن ببینن چی میشه اومده بودن داخل دادگاه...

قاضی گفت خوب ...سکه ها رو آوردین؟

مادر دودو گفت اول شما حکم آزادی پسر من رو بنویسین تا من برم بخرم بیارم!!!!!

قاضی اول یه سکوت معنی دار و یه نگاه معنی دار تر به مادر دودو کرد....

قاضی رو کرد به خانم " ن" که اونجا وایستاده بود....اشاره کرد به مادر دودو...گفت خانم "ن" این زن چرا انقدر قالتاقه؟!!!!!بعدم رو کرد به مادر دودو و گفت فکر کردی رییس جمهوری که اینجوری به من دستور می دی؟بعدم اداش رو در آورد (اول حکم آزادی بچه ام رو بنویسین بعــــــــد من سکه رو می دم) ...

همه زدن زیر خنده....

قاضی گفت تو حکم دستت برسه...پات رو از دادگاه بیرون بزاری دیگه پیدات نمی کنم....فکر کردی با بچه طرفی؟چطوری می خوای این پول رو که حق این دختره بخوری؟

اوّل سکه ها رو تا ساعت 12 میاری....تحویل می دی...بعد حکم آزادی رو می دم...تا ندی پسرت اون تو می مونه....رو کرد به صاحبخونه گفت ندن خونه ات می ره مزایده...

 صاحبخونه اومد یه چیز بگه...قاضی گفت همین که گفتم....

مادر دودو گفت پس من هزینه حج رو نمی دم!!!!!!!!

گفتم آقای قاضی ایشون راست می گن...آخه نه که سر سفره عقد من به ایشون بله گفتم ایشونم باید هزینه حج من رو پرداخت کنن....

قاضی گفت سکه ها رو امروز بیار تا در مور هزینه حج نظر بدم....

ختم جلسه...

اینا رفتن مثلا از واحد فروش سکه تو مجتمع سکه ها رو بخرن و بیان....

پول نفقه رو هم باید واریز می کردن و 451000 تومان هزنه دادرسی رو هم باید نقد پرداخت می کردن + نیم عشر دولت

مادر و پسر هی از پله ها می رفتن بالا هی میومدن پایین...هی میرفتن طبقه 4 هی می رفتن پایین....

 فکر می کرد با وقت کشی می تونن باز سر بدوونن...ولی واسه من که فرقی نمی کرد...هر چقدر پول رو دیرتر پرداخت می کرد پسرش بیشتر تو زندان میموند....این واسه من بهتر بود....

به صاحبخونه گفتم 12 بشه 12:01 من میرم و دیگه باید بدویین دنبالم تا پیدام کنین...

بالاخره صاحبخونه طاقت نیاورد و رفت دنبالشون که تکلیف رو روشن کنه....

اگر اون روز می گذشت فرداش یعنی 6 اسفند هم 28 صفر بود و تعطیل بود .... 

صاحبخونه اومد و گفت به جای اینکه برن سکه بخرن رفتن از قاضی شکایت کردن (مادرش عین بچه ها رفته بودن پیش رییس مجتمع که قاضی شعبه فلان به من گفته مگه شما رییس جمهوری؟!فکر کن اینکه بهش گفته قالتاقق مهم نبوده...رییس جمهور بودنش خیلی براش گرون تموم شده...اونا هم بیرونش کرده بودن که مگه ما مسخره توایم هر بار سر یه چیز مسخره میای وقت ما رو می گیری...گفته سکه بخر باید بخری)

گفت تازه الان رفتن بخرن....

خانم" ن" گفت تازه هر سکه ای قبول نیست...اینجا ما نگاه می کنیم اگر زیر سال 82 باشه قبول نمی کنیم....باید به تایید واحد سکه و اجرای احکام برسه....

خلاصه 12 دیدیم برادر دودو اومد(مادرش انقدر دادن این پول براش گرون تموم شده بود که نتونسته بود طاقت بیاره و تو را پله نشسته بود)

سکه ها تو یه پاکت در بسته بود و مهر و موم شده بود و مهر واحد سکه روش خورده بود...

برادر دودو این پاکت رو به طرز عجیبی محکم تو بغلش گرفته بود(با دو تا دستش سکه ها رو محکم نگه داشته بود تو سینه اش)

قاضی گفت سکه ها رو بده به خانم آ....

نداد!!!!!!!

گفت چرا نمی دی؟سکه ها رو بده به خانم آ.......

بازم نداد!!!!!محکم گرفته بود بغلش و دلش نمیومد ولشون کنه....

قاضی داد زد...شما خانوادگی دیوانه هستین....این همه وقته ما رو معطل خودتون کردین...می گم سکه ها رو بده خانم باید بشمره و اگر درست بود صورت جلسه بشه....

به زوووووور پاکت رو داد به من....

قاضی گفت خانم بشمر اگر درسته من به بقیه کارتون رسیدگی کنم....شمردم...45 تا....

درسته آقای قاضی....

قاضی رو به برادر دودو کرد و گفت حالا فیش نفقه....

فیش رو داد به قاضی و ضمیمه پرونده شد(بعدا من باید درخواست می دادم که پول رو به من بدن)

گفت فیش نیم عشر...

فیش رو داد....

گفت 451000 تومان رو هم که باید نقد بدید....

برادر دودو واسه اینکه من رو اذیت کنه بدون توجه به دستور قاضی مبنی بر نقد بودن این پول، اون رو به حساب ریخت بود که مثلا چند روز من رو سر بدوونه....

قاضی گفت کی بهت گفت این پول رو بریزی به  حساب؟مگه نگفتم نقــــــــد؟

با پررویی گفت من نمی دونستم...

قاضی گفت نمی دونستی یا می خواستی اذیت کنی...این فیش رو خودت بر می داری ...الان باید نقد بیاری....نداری از صاحبخونه قرض بگیر....

خلاصه اون 451000 تومان رو هم نقد پرداخت کرد و ختم جلسه اعلام شد....

صاحبخونه گفت الان بریم رضایت بدین؟

گفتم الان که دیگه دادسرا تعطیله...تو هفته دیگه میام...گفت تو رو خدا دیگه شکایت رو پیگیری نکنینا...من رو این خانواده از کار وز ندگیم انداختن...بیچاره ام کردن...گفتم من به کار و زندگی شما کاری ندارم...فعلا زندگی خودم برام در اولویته....

همون روز به عنوان تشکر از برادر و خواهرم که خیلی برام زحمت کشیده بودن تو این مدت اول رفتم شهروند و یه ماکروویو کن وود برای برادرم خریدم و بعدم اومدیم ستارخان و یه بخارشوی دلونگی هم برای خواهرم ....)هر چند سر سوزنی محبتاشون رو جبران نمی کرد)

به زوووووور بهشون دادم(قبول نمی کردن و می گفتن کاری نکردیم...ولی واقعا از جون برام مایه گذاشته بودن)

می خواستم پولهایی رو که این مدت بابام برام هزینه کرده بود بهشون پس بدم به اضافه یه سکه برای تشکر که هر کار کردم نه بابام قبول کرد نه مامانم....

خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه که بهترین گنج زندگیمون هستن...

ولی بعد با خواهرم رفتم و برای عید برای خونه مامان و بابام هم یه بخار شو عین بخارشوی خواهرم گرفتم....

اون روز قاضی حکم آزادی دودو رو هم نوشت تا سریع به زندان ابلاغ بشه.......

ادامه دارد....

***********************************************************

پ.ن .1 : متوجه شدم یه دوست قدیمی خیلی خیلی گلم که باهاش همه دوران کودکیم رو گذروندم و همه جا با هم بودیم و پر از خاطرات دوران خوش و گاها خنده داره و الان فقط به خاطر مشکلات زندگی یه کم از هم دور افتادیم خواننده وبلاگمه ...اتفاقی پیدام کرده و الان خیلی خوشحالم که کسی که از نزدیک مشکلات من رو شنیده و تا حدیش رو دیده خواننده وبلاگم هم هستماچ

پ.ن.2: همین دوست قدیمی بهم گفت چرا در مورد اینکه دودو بهت می گفت که تو چاقی چیزی ننوشتی....

راست می گه ...یادم رفته بود....

من قدم 166 هستش و وزنم 56 ....چاقم؟!

دودو واسه اینکه روحیه ام رو تخریب کنه راه می رفت بهم می گفت تو چاقی!!!!(به هر کس این حرف دودو رو گفتم اول تعجب کرد بعدم خندید )نمی زاشت شیرینی بخورم و خودشون عین چی می خوردن....

منم دیگه باورم شده بود که حتما از نظر اون چاقم که می گه چاقی ...اینه که غذام هم کم شده بود.....

"م" جون الان گفتی یادم افتاد....

پ.ن.3 : در اواین فرصت به وبلاگ همه دوست جونام سر می زنم....ببینم این 3-2 روز که نبودم خبرای جدید چی دارین؟!

پ.ن 4: اعیاد مبارک شعبانیه رو خدمت همه ی دوستان گلم تبریک می گم.

پ.ن.۵: اون دسته از دوستان عزیزم که می خوان در مورد امامزاده عقیل (ع) بیشتر بدونن اینجا کلیک کنن

پ.ن ۶الهی نامه:

الهی، راز دل با تو چه گویم ، که تو خود راز دلی....

الهی ، این آدم نماها که از خوردن گوشت برّه ی گوسفند تا بدین اندازه درنده اند، اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر آنها حلال می فرمودی چه می شدند؟!

الهی، جان به لب رسید تا جام به لب رسید...

الهی ، بسیار ما اندک است و اندک تو بسیار ، و فرموده ای :گر چه بسیار تو بود اندک، ز اندکت می دهند بسیارت....

الهی، آنکه از مرگ می ترسد از خودش می ترسد...

ابتدای جاده امامزاده (اون درختهای دور دست فضای امامزاده است)

جلوی در ورودی امامزاده عقیل(ع)

این شمعها رو به نیت همه دوستانم که التماس دعا داشتن روشن کردم

نمای امامزاده در شب

چادر ها

این درخت گردو نزدیک امامزاده قرار داره و میگن 1600 سالشه...

پارکینگ ماشینها(این بار به نسبت دفعه قبل زوار زیادتری اومده بودن زیارت)

بابای گلم هنگام رفتن به کوه

مورچه هایی که خیلی بزرگتر از اندازه طبیعی هستن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد