((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۴

من به آمار زمین مشکوکم...

اگر این سطح پر از آدمهاست...

پس چرا این همه دلها تنهاست...

*********************************************************

11 اسفند قرار بود بریم دادسرا و من رضایت بدم...

با خواهرم رفتیم اونجا...

از دفتر شعبه سوال کردیم گفت قاضی امروز نمیاد ....

بنگاهیه اومده بود...

گفت این شغل به دردم نمی خوره...بیچاره شدم...بنگاهم رو تعطیل کردم!!!!(اول فکر کردم می خواد حس ترحم من رو برانگیخته کنه... ولی وقتی رفتم دیدم مغازه اش واقعاً بسته است و هیچی هم تو مغازه اش نیست ....فهمیدم  راست گفته )

گفتم مهم اینه که آدم تو هر شغلی هست و هر چند سالش هست صداقت داشته باشه....

شرافت مهمترین چیزه(یعنی منظورم این بود که شرافت مهمترین چیزه که شما نداشتین ولی خوب باقیش رو دیگه نگفتم...آخه سنش بالا بود!!!!)

صاحبخونه نیومده بود...

قول داده بودم یک شنبه ساعت 10 بیام واسه رضایت از صاحبخونه و بنگاهیه و حالا اومده بودم و چون قاضی نبود دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم...

خواستم بدونه من بدقولی نکردم...البته شاهد داشتم که اومدم ...بنگاهیه بود...بهش هم گفتم ببینین شاهد باشین من حتی زودتر از ساعت مقرر هم اینجا حاضر شدم ولی این خانم (منظورم صاحبخونه بود) یه جوری رفتار می کنه که انگار ارث پدرش دست من مونده....

درسته قاضی امروز نیومده ولی ایشون که نمی دونه قاضی نیومده و نیومدنش هیچ توجیهی واسه من نداره....

من در صورتی رضایت می دم که شما دو نفر با هم باشین و تو پرونده بنویسین که اگر من رضایت دادم از اونور شما واسه من شاخ نشین....

گفتم من هر روز وقت ندارم معطل شما بشم....ولی خوب می دونین اگر نخوام رضایت بدم شما دو نفر تو چه دردسری میافتین....دیگه خود دانید....

هماهنگ کنین و خبر بدین...دفعه بعد یک ثانیه تاخیر هم واسه من غیر قابل قبوله....اینم بهش بگین...

گفت موبایلتون رو نمی دین؟گفتم خانم " ی" همراه من رو داره ...ولی واسه هماهنگ کردن روز و ساعت به من زنگ نزنین...چون دلم نمی خواد دیگه باهاتون هم صحبت بشم....

این شماره برادرمه(شماره موبایل برادرم رو دادم)....هماهنگی رو با ایشون می کنین و ایشون به من خبر می ده...

خداحافظی کردم و اومدیم بیرون...

از اونجا رفتیم دادگاه ونک....دادخواست دریافت چک نفقه رو دادک و رفتم ذی حسابی و کارهاش رو انجام دادم و گفتن 4 شنبه اماده است...البته دودو باید حق الوکاله وکیل رو هم می داد که فیشش رو به من ندادن و گفتن خود وکیل باید بیاد بگیره...

همون روز با خواهرم رفتیم و برای مامانم  از نمایندگی دلونگی تو ستارخان یه بخارشو گرفتم....

13 اسفند یه اظهار نامه اومد برام از طرف دودو برای الزام به تمکین

من می گم این آدم روانی و دودو تشریف داره می گن چرا می گی دودو....

هنوز از زندان در نیومده باز شروع کرده بود...

این یعنی یه ذره هم این زندان براش درس عبرت نشد....

خوب فکر کن طرف پرونده رو اجرایی نمی کنه و خونه نداره اونوقت برات اظهار نامه الزام به تمکین بفرسته....

این اظهار نامه (الزام به تمکین)هم زمانی ارزش داره که قبل از دادخواست نفقه باشه و من 30 بهمن این دادخواست رو داده بودم...

چهارشنبه 14 رفتیم دادگاه ونک که چکها رو نقد کنیم......

خانم "ن " مدیر شعبه گفت از اقدام جدید شوهرت خبر داری؟

گفتم نه، چیه؟گفت خودش جرات نرکده اینطرفها بیاد...وکیلش هم که از خودش بدتر...برداشته دو تا نامه از طریق پست فرستاده که کی گفته خونه ی من آماده نیست...من خونه ام آماده است و این خانم نمیاد ....

گفتم عمرا خونه داشته باشه و نامه ها رو دیدم ، برداشته بود آدرس خونه مامانش رو نوشته بود که از این به بعد خانم آ می تونن به این آدرس جهت تمکین مراجعه کنن( به جون خودم دقیقا همینجوری نوشته بود....مثل این اداره ها هست که می نویسن مثلا امور مالی از این پس به اتاق فلان منتقل شد اینم همین احساس بهش دست داده بود که منم یه ارباب رجوعم و از این پس می تونم به اون آدرس مادرش مراجعه کنم!!!!) چه جالب....نوشته بود وسایل منزل هم همه چیز هست....

خدایی از خنده مردم وقتی آدرس مادرش رو دیدم...

به چند علت...

1- خونه مادرش تا 23 اردیبهشت بیشتر مهلت نداشت....یعنی این آقای دودو تا می خواست پرونده رو اجرایی کنه (که حدود 45 روز طول می کشه) و بعد مددکار بیاد خونه رو ببینه و نظر بده و بعد به من ابلاغ بشه چیزی ورای این حرفا طول می کشید...

2- از نظر دادگاه باید اجاره نامه به نام خود فرد باشه نه مادر جونش...

3- نوشته بود مادرم از بس این خانم براش ابلاغ برده خونه رو داده به من و خودش رفته( یه چیزی تو این مایه ها که مادرم سر به بیابون گذاشته) یعنی مادری که به دوزار پول بچه اش رحم نکنه شما باشین باور می کنین که جهت رفاه یک زوج جوان عاشق!!!! خونه اش رو با تمام امکانات و مبله تحویل ایشون بده و خودش بره تو چادر اسکان پیدا کنه؟!نه خدایی شما باشین باور می کنین؟

من می گم نامه های این جماعت رو یا یه بچه می نویسه یا کلا این جماعت سر سوزنی تعقل و تفکر ندارن ...شما می گید نه....

خلاصه وقت دادگاه 20 اسفند بهم ابلاغ شد....

گفتم آخه پرونده ای که بسته شده و مختومه شده مگه میشه دوباره براش اینجا وقت رسیدگی تعیین بشه؟

به هر حال تشکر کردم و اومدیم ذی حسابی چکها رو تحویل گرفتم و رییس مجتمع و قاضی خودمون مهر و امضاش کردن و بعدم همون جا (بانک خود مجتمع) چکها رو نقد کردیم....

بعد رفتیم دادگاه شهید بهشتی و در جواب نیم صفحه اظهار نامه دودو (که البته یه کلمه حرف راست توش نبود) یه صفحه ریزه ریز جواب نوشتم....

بعد رفتیم کلانتری 142....

چون رضایت نداده بودم قاضی دستور داده بود متهمین دوباره احضار بشن و باز باید ابلاغ می بردیم...

جالب اینجا بود که ابلاغ خانم " ی"(همون صاحبخونه ) رو که می خواستیم بکنیم خودش دم در بود و از بیرون اومده بود....ولی  به سرباز گفته بود از اینجا رفتن...سربازه که برگشت گفت اون خانم می گه از اینجا رفتن...گفتم اون خودش بود....سربازه دوباره رفت زنگ زد و مامان صاحبخونه اومد دم در ....و گفت من خاله اش هستم...خلاصه سرباز هر جور بود ابلاغ کرد....

 ١٧ اسفند عروسی پسر عموم بود که نرفتم....

١٨ اسفند مامان و بابام به همراه عمه و شوهر عمه ام و خاله و شوهر خاله ام رفتن کربلا. الباه اول قرار بود رفت و برگشتشون هوایی باشه ولی برگشت به دلیل نامساعد بودن هوا بنده های خدا رو زمینی برگردوندن و صد البته که بعدها باقی پولشون رو پس دادن...

تهدیدات بنده موثر واقع شد و برادرم گفت بنگاهیه زنگ زده و گفته اگر از نظر شما مشکلی نیست فردا دادسرا بریم ...صاحبخونه هم میاد.

١٩ اسفند ساعت ٨:٣٠ رفتیم دادسرا و بالاخره رضایتم رو اعلام کردم.

اونا هم تو راه پله ازم حلالیت خواستن و معذرت خواهی کردن!!!

صاحبخونه گفت خونه من رو همه چیش رو زدن خراب کردن..ریمونت!!!(منظورش ریموت بود) کار نمی کنه(کلا صاحبخونه با اینکه زن جوونی بود ولی به شدت بی سواد بود...از هر 10 تا کلمه 5 تاش رو اشتباه می گفت)بعدم گفت مدیر ساختمون گفته اون زمانی که خونه خالی بوده یه جوونی با موتور میومده و شبها می رفته اینجا می خوابیده که فکر کنم برادرش بوده ولی دودو الان زده زیر همه چیز و می گه اون مدت خونه خالی بوده و اجاره نمی دیم .حالا می خوام با مدیر ساختمون روبروش کنم(تو دلم گفتم هر چی سرت بیاد کمتونه)

٢٠ اسفند ساعت ١٠:١۵ دادگاه داشتیم.همه به شدت گیج شده بودن....حتی خود دودو که درخواست کرده بود وقت رسیدگی تعیین بشه....هی می زدن تو کامپیوتر ولی خبری از اعلام وقت رسیدگی نبود...بعد کاشف به عمل اومد که چون پرونده مختومه شده اصلا سیستم قبول نمی کنه .

به هر حال دادگاه تشکیل شد و دودو به قاضی (که ١٠ بار ازش شکایت کرده بود و قاضی به خونش تشنه بود) گفت من خونه تهیه کردم و من دلایلم رو گفتم( همونهایی که بهشون اشاره کردم) و گفتم مهمترین نکته اینه که ایشون پرونده رو هنوز اجرایی نکرده.

قاضی گفت یعنی در صورت اجرایی شدن شما حاضر به تمکین هستین؟گفتم "بـــــــــلــــه!!!!!

گفت پس یه نامه از دفتر شعبه بگیر و برام بیار مبنی بر اینکه پس از قطعی شدن حکم هیچ اقدامی تا کنون در جهت اجرایی شدن پرونده از سوی دودو صورت نگرفته....نامه رو از خانم "ن" گرفتم و قاضی روی پرونده گذاشت...بعد به دودو گفت هر وقت اجرایی کردی از دادگاه مددکار میاد خونه رو بررسی می کنه و اگر مناسب بود خانم ملزم به تمکین هستن....اونروز تازه همه مون فهمیدیم که دودو و وکیلش اصلا معنای اجرایی شدن پرونده رو نمی دونن و فکر می کنن صرفا قطعی شدن حکم و صدور دو تا اظهار نامه(که کشک هم نمی ارزه) برای ملزم کردن من به تمکین کفایت می کنه و تا مدتها بعد هم نمی فهمیدن....ما هم صداش رو در نیاوردیم که باید چه کار کنی...به ما چه؟٢ تا وکیل داشت...نباید که ما بهش مشاوره می دادیم(الان یک عدد آزی بدجنس با نیش باز در خدمت شماست)

دودو عصبانی دادگاه رو ترک کرد و ما از قاضی و کارمندا خداحافظی کردیم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و اومدیم خونه تا به استقبال نوروز بریم ...

پ.ن ١ : "م" جونم یادته چقدر برای مامان و باباهامون که نتونسته بودن باهامون تماس بگیرن نگران بودیم؟!

پ.ن.٢: از قسمت بعد شاید سفرنامه عیدم رو به همراه عکس گذاشتم...قرار نیست همه اش از تلخی هام بنویسم که.داستان زندگیم شیرینی هم زیاد داره.با این کار موافقید؟!از اونجایی که به پایان ماجراهای قبل  شاید چند پست بیشتر باقی نمونده باشه احتمالا بعد از پایانش، روزانه نویسی (آپ هفتگی) رو شروع می کنم.مگر اینکه تو این مدت بین من و دودو اتفاق خاصی بیافته که حتما ثبتش می کنم.

پ.ن.٣ :مناجات نامه:

الهی، از تو شرمنده ام که  بندگی نکردم و از خود شرمنده ام که زندگی نکردم و از مردم شرمنده ام که اثر وجودی ام برای ایشان چه بود؟!

الهی، شکرت که دوستانم عاقلند و دشمنانم احمق...

الهی، تا کنون به نادانی از تو می ترسیدم و اینک به دانایی از خودم می ترسم...

الهی ، تا به حال می گفتم گذشته ها گذشت .اکنون می بینم که گذشته هایم نگذشت ، بلکه همه در من جمع است .آه ، آه از یوم جمع!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد