((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۶

آسمان مال من است...

زندگی...

عشق..

نفس...

نور...

خدا مال من است...

با تمام اینها...

گاه از تنهایی...

دل من می گیرد...

شعله ی پر شرر احساسم...

در خفا می میرد...

ماجرا درد دل یک زن نیست...

انعکاسی است ز بد طینتی این دنیا....

ماجرای بچه آهوی غریبی است ...

که گرگ...

میدراند ز هم اندامش را...

جنگلی تیره به سرکردگی کرکسهاست...

شرح سلاخی گلهای تر است...

*********************************************************

یکشنبه 2 فروردین ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم...

بعد از صبحانه و انجام کارهامون حدود  ساعت ٩:٣٠  وسایل رو جمع کردیم و به سمت روستای تاریخی ابیانه حرکت کردیم...

روستای ابیانه روستایی بسیار بسیار زیباست که حدود 40 کیلومتری نطنز قرار داره...

از اتوبان اصلی تا روستای ابیانه راه پر پیچ و خم کوهستانی زیباییه ولی رانندگی محتاطانه ای رو می طلبه...این جاده پر از جاذبه هاییه که توجه آدم رو به خودش جلب می کنه...

یکی از دیدنی های  این جاده وجود قبرستانی با سنگ قبرهای بسیار جالبه....

جوری که من مدتی فقط داشتم به این سنگ قبرها که بعضیهاشون با وجود اینکه تقریباً جدید بودن به سبک و سیاق قبرهای قدیم ساخته شده بودن  نگاه می کردم...

نکته قابل توجه دیگه وجود سوراخهای غار مانند (ولی سایز کوچک) که بهشون زاغه می گن وبه تعداد زیاد روی کوههای اطراف جاده بود که برامون سوال شده  بود اینها به چه منظور ساخته شدن...(متاسفانه چون نسبتا از جاده دور بودن و ما هم  ماشینهای زیادی  پشتمون بودن و  امکان ایستادن نداشتیم... اینه که عکس ندارم ازشون)

بعدا کاشف به عمل اومد که چون در داخل خود روستا فضا برای ساخت و ساز خیلی زیاد نیست اهالی این غارها رو ایجاد کردن  و در واقع یه جایی مثل انبار علوفه ی دام و چوب و هیزم جمع آوری شده است ...این زاغه ها  ظاهراً دهانه کوچیکی داشتن ولی عمقشون کم نیست...(این قسمت رو بعدا از تو یکی از سایتها خوندم)

نکات قابل توجهی در ورود به روستای سرخ ابیانه به چشم می خوره...

مثلا اینکه حدود ٩٨ درصد از مردم روستا با سواد هستن و فکر می کنم حدود نیمی از اونها تحصیلات دانشگاهی داشته باشن..

نکته مهم و قابل توجه دیگه اینه که تنظیم خانواده در این روستا به شدت رعایت میشه(که این امر ارتباط مستقیم با همون سطح سواد مردم داره)

نکته جالب دیگه اینه که این روستا کوچه بن بست نداره... 

روستای ابیانه تا مدتها به علت دور بودن از مسیر اصلی منزوی بوده  و به دلیل همین انزوا بوده که در حال حاضر با اینکه مردم روستا پیشرفتهای فرهنگی قابل توجهی دارن ولی به شدت روی فرهنگ و لباس و لهجه شون تعصب دارن ...

برام جالب بود که تحصیلکرده ترین افرادشون براشون چرخیدن با لباس محلی بین اون همه توریست نه تنها عار نبود بلکه با افتخار این کار رو انجام می دادن و غرور ناشی از این افتخار رو می شد از تو چشمهاشون خوند....پیر و جوون و زن و مرد هم مهم نبود...همه شون همین تعصب رو داشتن...

لباس محلی آقایون و پسر بچه ها شلوار نخی مشکی گشاد و بلند(البته بعضی از اقایون هم لباسی شبیه ردا به تن داشتن) و  لباس محلی خانمها و دختر بچه ها پیراهن و شلیته روی زانو و جوراب شلواری مشکی و  روسری گلدار بلند که اغلبشون سفید بودن ( خیلی خوشگل بودن...ادم یاد لباسهای زنهای قاجار میافتاد)

 نکته مهم دیگه اینکه همه اهالی روستا (زن و مرد و پیر و جوان) به شدت فعال و اکتیو بودن....یعنی حتی پیرزن های ده هم از این زنهای خاله زنک نبودن که بشینن غیبت صغری خانم و کبری خانم رو بکنن...

همه شون سرگرم یه کاری بودن...یا در حال بافت گیوه یا عروسک بافتنی بودن و  یا مشغول فروختن کشک و سرکه سیب و سبزیجات محلی یا لواشک( که خیییییییییییلی خوشمزه بود و پشیمون شدیم بیشتر نگرفتیم)

اگر به روستای زیبای ماسوله سری زده باشین متوجه شباهت زیاد روستای ابیانه با ماسوله خواهید شد....

یعنی پشت بام منزل پایین به نوعی حیاط منزل بالاتر محسوب میشه...

یکی از تفاوتهای این روستا با روستای ماسوله رنگ خونه های اینجاست که به علت وجود معدنی با خاک سرخ رنگ در حوالی ابیانه نمای همه خونه ها (حتی خونه های نوساز) سرخ رنگه  که زیبایی دلفریبی رو برای توریستها ایجاد کرده....

ابیانه اماکن دیدنی زیادی داره...البته ما چون باید زودتر خودمون رو به اصفهان می رسوندیم نشد همه جاش رو ببینیم...(می گم که کاشان و شهرهای اطرافش خودش یه مسافرت به تنهایی رو می طلبه)..البته خیلی از نقاط دیدنیش یا با روستا فاصله دارن یا اینکه اون موقع بسته بودن...

مثل قلعه تاریخی ابیانه (که در بالای عکس می تونین مشاهده کنین)، دو زیارتگاه در ابیانه وجود داره...یکی مرقد شاهزاده عیسی یحیی و دیگری  به نام قدمگاه.

امکانات رفاهی ابیانه هم بد نیست...

هم هتل داره ، هم بانک، هم سوپرهای متعدد....البته اهالی هم در ایامی که توریست زیادن خونه هاشون رو برای اجاره می زارن...

یه نکته جالب هم اینکه شورای اسلامی ابیانه برای اینکه منبع درآمدی برای روستا ایجاد کنه برای ورود به روستا بلیط ورودی قرار داده....یعنی برای ورود به این روستای زیبا هر ماشین باید بلیط ورودی تهیه کنه که فکر کنم (درست خاطرم نیست) قیمتش 500  تومان باشه...

یه اتفاق جالب هم تو ابیانه برامون افتاد...

به محض ورود به ابیانه تازه ماشین رو پارک کرده بودیم و تو پیاده روی سنگفرش و زیبایی به سمت بافت اصلی روستا می رفتیم که دیدیم پسرخواهرم که جلوتر از ما داشت می رفت وایستاد و شروع کرد با یه پدر و پسر شروع به حرف زدن کرد...

آخه شوهر خواهرم هم روابط اجتماعی فوق العاده خوبی داره و امکان نداره ما یه سفر بریم و دوست و آشنای شوهر خواهرم رو نبینیم....یعنی واقعا امکان نداره..

آدم خوب رو همه دوستش دارن...

من و خواهرم تو این سفر تا اینجا تعجب کرده بودیم که عجیبه تا حالا شوهر خواهرم دوست و آشنایی ندیده...

ولی پسرخواهرم اینبار جای پدرش رو گرفت و دوست و همکلاسیش رو دید و شروع به احوالپرسی کرد...خونه دوستش تو این خیابون بود...

ما هم شاخامون زد بیرون که این پدر و پسر چقدر شبیه به هم هستن......خلاصه پدر خانواده و پسر خانواده و مادر خانواده و خاله ی خانواده همه شون اومدن دم در( آخه خونه بابابزرگ دوست خواهرزاده ام اونجا بود)...اصرار پشت اصرار که باید ناهار بیاین اینجا....

ولی راستش هم رومون نمی شد همینجوری ناخونده سر ظهر پاشیم بریم مهمونی(درست هم نبود که تعطیلات اونا رو با مهمون بازی اینجوری خراب کنیم) و هم فرصت چندانی برای موندن اینطوری نداشتیم...

بهشون قول ندادیم و  گفتیم تو یه فرصت مناسبتر مزاحمشون میشیم...

حتی برگشتنی هم از پشت خونه شون اومدیم که با دیدن ما باز معذب نشن....

ولی وقتی تو راه برگشت بودیم پدر خانواده که شماره موبایل شوهر خواهرم رو گرفته بود بهش زنگ زد و وقتی شوهر خواهرم گفت از روستا اومدیم بیرون ..گفت چرا نیومدین؟شوهر خواهرم گفت الان شما و خانم بچه ها اومدین تعطیلات ..درست نبود ما سر زده مزاحم بشیم و تو زحمت بیافتین...یه فرصت دیگه خدمت می رسیم....

دوست جونای گلی که قصد سفر به ابیانه رو دارین حتما حتما حتما یادتون باشه یا کاشان بنزین بزنین یا اگر از اون سمت دارین میاین تو نطنز بنزین بزنین....

ما کاشان بنزین نزدیم به این هوا که تو اتوبان حتما پمپ بنزین داره(که البته فکر زیاد جالبی نبود)....

ولی تو اتوبان کاشان -اصفهان دریغ از یه پمپ بنزین...خدا نصیب نکنه...اتوبان به اون مرتبی هییییییییییچ امکاناتی نداشت...نه یه پلیس راهی...نه پمپ بنزینی...نه یه خونه ای ...نه مغازه ای...نه امدادی....هیییییییچچچچچی...

خلوتی اتوبان هم ما رو یاد جاده کارتون road runner  مینداخت....

یعنی اگر بنزین تموم می کردیم حسابمون با کرام الکاتبین بود....انقدر دعا و سلام و صلوات تا بالاخره ساعت 3:20 بود که آخر اتوبان به یه پمپ بنزین رسیدیم...

فکر کنم با آخرین قطره های بنزین رسیدیم اونجا...

اوووووووف...اوه

همه مون ..علی الخصوص شوهر خواهرم یه نفس راحت کشیدیم...

بعد از شاهین شهر هم ناهار رو خوردیم که خیلی چسبید....

ساعت 5 بود که به اصفهان رسیدیم...

از همون ورودی شهر ترافیک خیلی سنگین بود که نشان دهنده تعداد زیاد مسافرا بود.

اول به پل خواجو رفتیم...حیف که زاینده رود در حال خشک شدنه...من چند سال قبل هم اصفهان رفته بودم(سال 75) و اون موقع زاینده رود خیلی پر آب و زیبا بود....مخصوصا شبهاش که فوق العاده بود....ولی امسال عید یه قسمت که کاملا خشک شده بود و یه قسمت هم آب خیلی زیادی نداشت ..در واقع سعی کرده بودن اب رو برای قایق سواری یه جورایی متمرکز کنن....

نزدیک پل خواجو بستنی فروشی خیلی خوبی هست به اسم بستنی سرای مشتاق که مشتریهای زیادی هم داره ...اونجا یه بستنی فالوده خیلی عالی خوردیم...

یه موضوع جالب اینه که با اینکه گفته بودیم خودمون رو در قید و بند جا قرار نمی دیم و اگر جایی هم واسه موندن پیدا نشد چادر می زنیم و می مونیم ولی هیچ جا بدون جا نموندیم...اونایی که می خواستن تو ستاد اسکان شهر اصفهان بمونن باید از قبل اینترنتی ثبت نام می کردن و برای همین هم جا نبود...

با این حال شوهر خواهرم گفت  شما یه گشتی این دور و برا بزنین تا من برم یه سوالی بکنم اگر جا نبود فکر دیگه ای می کنیم...

ولی جا بود اونم چه جایی...یکی از روسای آموزش و پرورش اونجا که خودش یه جا رو رزرو کرده بود گفت من امشب نیاز ندارم...چون از شوهر خواهرم خیلی خوشش اومده بود  گفت من دوست دارم جای خودم رو بدم به شما......یه امشب مهمون من باشین....

خلاصه جای رزروی ایشون در دبیرستان منشئی با کلیه امکانات رفاهی از قبیل حمام و سرویس بهداشتی و ....نصیبمون شد....

بعد از تحویل گرفت جا و جا به جا کردن وسایل برای شام به پیتزا 222 رفتیم که انصافا خیلی عالی و تمیز بود...همه ی مراحل پخت جلوی چشم مشتری انجام می شد...

همه مون خیلی خسته بودیم و بعد از شام برگشتیم و بعد از انجام کارامون و مسواک زدن (این کار تقریبا تو خواب انجام شد) رفتیم که غش کنیم...

دوشنبه 3 فروردین صبح زود من و خواهرم بیدار شدیم..از پنجره کوه صفه پیدا بود...

بعد از تماشا کردن منظره کوه به حمام رفتیم و کارهامون رو انجام دادیم و بعد از صبحانه هم بقیه کارها رو انجام دادیم و ساعت 12:30 وسایل رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و حرکت کردیم به سمت میدان نقش جهان...قصد نداشتیم زیاد اصفهان بمونیم و می خواستیم بیشتر به شهرهایی برسیم که قبلا ندیدیم...واسه همین از دیدن خیلی از اماکن تاریخی که قبلا دیده بودیمشون فاکتور گرفتیم...مثلا مسجد امام و مسجد شیخ لطف الله ...رو دیگه نرفتیم که ببینیم...

میدان نقش جهان رو گشتیم ....و  عالی قاپو رو هم به زور و هر جور بود دیدیم...آخه خیلی شلوغ بود و تو راه پله های باریک و مارپیچش گیر افتاده بودیم...

عالی قاپو در زمان شاه عباس اول (صفویه)ساخته شده و در زمان جانشینانش (مثل شاه عباس دوم )تغییراتی درش بوجود اومده و یه سری چیزا بهش اضافه شد.

عالی قاپو مرکب از دو کلمه (عالی) و (قاپو) است که به معنای <<درگاه بلند >>یا <<سردر بلنده>>

البته بعضی هم می گن وقتی شاه عباس در نقره ای رو برای حرم حضرت علی(ع) می بره و نصب می کنه در قبلیش رو به عنوان تبرک میاره و تو عالی قاپو نصب می کنه....یعنی بعضی می گن این لفظ در واقع (علی قاپو ) بوده...

عالی قاپو دارای 5 طبقه است(البته من جایی 7 طبقه هم خوندم)

یکی از ویژگیهای منحصر به فرد <<عالی قاپو>> تالار موسیقیشه که جامها و اشکالی که در سقف و دیوارها قرار گرفته هم باعث زیبایی می شده و هم اینکه وقتی نوازندگان می نواختند از انعکاس اصوات مزاحم جلوگیری می کردن...

برای درشکه سواری هم صف بود به چه درازی....آخر صف نوبت گرفتیم و جامون رو سپردیم به یه پیرمردی که جلومون بود(شاید 70 سال یا بیشتر داشت)....ایشون هم گفت حتما حواسم هست!!!!!

ولی وقتی برگشتیم و اون آقا رو یافتیم دیدیم داره با یه خانمی به شدت لاو می ترکونه( خانمه فامیلش نبود.تازه با هم آشنا شده بودن تعجب) ...متفکر

گفتیم نوبتمون رو سپرده بودیم بهتون..خاطرتون هست؟گفت این خانم پشت منه....بعد از این خانم هر جا خواستید می تونید وایستید!!!!!!!!به به !! به به !! شمام بـــــــــلــــــه؟!

ممنون از اینکه رخصت دادین بعد از شما و این خانم هر جا دلمون خواست وایستیم!!!اونم با این خیل عظیم جمعیت که منتظر بودن شست پامون رو بزاریم تو جایی از صف که نوبت نگرفته بودیم....واقعا نمی دونیم چطور باید از این همه محبتتون قدردانی کنیم؟!سبز

این بود که با گفتن یه جمله (( براتون متاسفم)) به اون آقا...عطای درشکه سواری رو به لقاش بخشیدیم...

گفتیم بریم سمت چهل ستون....

خوب مادر ما خیلی وقت پیش اصفهان بودیم...یادمون نبود  چی دقیقاً کجا بود....تو اون ترافیک از یه افسری سوال کردیم می خوایم بریم چهل ستون چطوری باید بریم؟!

نامردی نکرد و یه جوری آدرس داد که دوباره برگشتیم سر جای اولموننیشخند

واقعا اصفهان ترافیک وحشتناکی داشت...یعنی ما بیشتر این مدت رو تو ترافیک بودیم...اوه

البته شهر بسیار قشنگ و تمیزیه و فکر نمی کنم روزای دیگه سال انقدر بار ترافیکیش سنگین باشه و طبیعیه که تو نوروز خیل مسافران مشتاق  برای دیدن این شهر تاریخی و زیبا به سمت این شهر سرازیر بشن...(دوست جون اصفهانیام روزای دیگه سال هم همینطوری  ترافیک سنگینه؟!)

خلاصه 2 ساعتی با راهنمایی گرانبهای پلیس محترم!!! در ترافیک زیبای خیابون ناهار نخورده و غش کرده از گرما سرگردان بودیم و بالاخره چهل ستون رو یافتیم...هورااااااااااااالبته شوهر خواهرم هم از خجالت پلیسی که در نهایت ادب!!!! تخمه می خورد و پوستش رو پرت می کرد و مسافران محترم رو سر می دووند در اومدساکت(بعدا فهمیدیم بعضی از پلیسهای این شهر <نه همه شون>بیشتر مسافرها رو به همین قشنگی راهنمایی کرده بودن...فکر کنم از مردم عادی سوال می کردیم بیشتر جواب می گرفتیم)

به چهل ستون که رسیدیم و پامون رو هنوز داخل نزاشته بودیم که دیدیم دعوا شد چــــــــــه دعوایی...بزن بزن...استرسیه آقایی با کت و شلوار و بی سیم یه جوون رو گرفته بودو با خودش می برد...یه سری هم با یه سری دیگه داشتن دعوا می کردن...کاشف به عمل اومد...یه خانواده بسیار پر جمعیت (اونایی که اونجا بودن 20 نفری بودن ) زحمت کشیده بودن و با دوز و کلک فراوان فقط 4 عدد بلیط ابتیاع کرده بودن....خلاصه نمی دونم وقتی وارد محوطه شده بودن دستشون چطوری رو شده بود...اول آقا کت و شلواریه خواسته بود محترمانه حلش کنه که با پررو بازی طرف مقابل حل نشده بود و کار به خشونت کشیده شده بود...

به به !!!!!!چه استقبال گرمی....زبان

یه کم که دعوا فروکش کرد تازه وقت کردیم یه نگاهی به دور و برمون بندازیم...

واقعاً زیبا بود....

تابلوی معرفی چهل ستون رو خوندیم و وارد موزه شدیم...

یه گوشه موزه رو هفت سین سنتی و زیبایی چیده بودن...

نقاشیهای زیبای رو دیوار چشم هر بیننده ای رو مدتها خیره می کرد....

این نقاشیها در اصل به چند گروه تقسیم شدند.گروه اول رو منتسب به گروهی می دونن که شاگردان رضا عباسی بودند .در واقع بر این عقیده هستند که استاد رضا عباسی طرحی رو شروع می کرده و شاگردانش اون رو ادامه می دادن.

گروه دوم رو منتسب به نقاشان اروپایی و به سبک اروپایی  می دونن و گروه سوم احتمالاً متعلق به آقا صادق اول هستش که در تاریخ 1210 ق به نام صادق الوعد امضا شدند.

فقط من موندم زنهای بدهیکل اون دوره اگر همون شکلی بودن که تو نقاشی کشیده شدن چطوری دل شاههای اون زمان رو می بردن و هر شاه کلی زن داشته؟!اگر شاههای اون موقع باربیهای الان رو می دیدن چند تا چند تا زن می گرفتن؟!

عتیقه هایی هم که اونجا قرار داشتن مثل کلاه منسوب به شیخ صفی الدین  و پیه سوز قرن 5 ه.ق جالب بود...(شیخ صفی الدین اردبیلی از اجداد صفویان بوده و به دینداری و پاکدامنی مشهور بوده )

بعد از بیرون اومدن از فضای چهلستون رفتیم ناهار خوردیم و تصمیم گرفتیم بساط چای و کافی میکس و هله هوله رو برداریم و بریم کنار سی و سه پل...

این کارم کردیم...ولی دریغ از یه لحظه که بشه ثابت ایستاد و چیزی خورد...هوا خیلی سرد بود و نمی شد جایی اتراق کرد و فقط تونستیم بگردیم...

بعد چون تعداد عکسهامون زیاد شده بود و ترسیدیم یه وقت پاک بشن رفتیم کافی نت صفا که نزدیک سی و سه پل هستش و عکسها و فیلمها رو روی CD ریختیم.

بعد شام گرفتیم و با اصفهان خداحافظی کردیم و به سمت شهرک بهارستان که در 10 کیلومتری اصفهان قرار داره حرکت کردیم.

ستاد اسکان وقتی فهمید مسیر حرکتمون به سمت شیرازه دبیرستان دخترانه فرهنگ رو در این شهرک (که سر راه سفرمون بود )برامون در نظر گرفته بود....

راستش آنقدر خسته بودیم که فقط تونستیم شام رو بخوریم و کارهای شخصیمون رو انجام بدیم و غش کنیم...

البته یادم میاد هوا به شدت سرد بود و تا رسیدیم اونجا یه خانم چادری رو تو حیاط دیدیم (از مسافرین بود) که از اونجا داشت تلفنی صحبت می کرد و برای مادرش گریه و زاری می کرد که شوهرم پدرم رو داره در میاره....اصلا مسافرت بهم خوش نگذشته..شوهرش هم از اینطرف هی می گفت...خانم...نگرانشون نکن...چرا شلوغش می کنی؟!بعدم گوشی رو خودش گرفت و شروع کرد به حرف زدن(به خدا من گوش واینستاده بودم انقدر بلند بلند حرف می زد و گریه می کرد که نیاز نبود گوش وایستی)به نظرم بدترین کار ممکن همین بود...من تو اون مسافرت به اون وحشتناکی که داشتم هر وقت هر کس زنگ می زد و ازم می پرسید می گفتم خیلی بهمون خوش می گذره... خوب مادر پدرت که نمی تونن پاشن بیان اونجا ببینن کی راست می گه...فقط نگران می شن ....

ادامه دارد....

*********************************************************

پ.ن.۱ :میلاد مسعود حضرت مهدی (ع) و این عید بزرگ رو به همگی تبریک می گم...

خبر آمد خبری در راه است

                           سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید....شاید

                            پرده از چهـــره گشـــاید ......شـاید

پ.ن.۲: :این لینک رو حتماً ببینین ....دیدنش خالی از لطف نیست.نیشخند

پ.ن ۳: عکسهای بیشتر رو در ادامه مطلب قرار دادم.

پ.ن.۴ : مناجات نامه :

الهی ، من از گدایان سمج درس گدایی آموختم...

الهی ، اگر تقسیم شود به من بیش از این که دادی نمی رسد((فلک الحمد))...

الهی ، چگونه ما را مراقبت نباشد که تو رقیبی و چگونه ما را محاسبت نباشد که تو حسیبی...

الهی ، حق محمد و آل محمد بر ما عظیم است ((اللهم صل علی محمد و آل محمد))...

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

  

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد