((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۳۷

من به سرگشتگی برگ شناور در آب

ابلهانه ست ....ولی می خندم...

خنده از نیک ترین هاست نمی دانستی...

زیر هر پوشش لبخند اگر دردی هست...

نرم نرمک به دلارایی لبخند جلا می بخشد....

استتاری است فریبا که دگر ...

دیگران نیز تو را ...

زیر آوار ترحم نکشند!

**********************************************************

 خوب دوست جونا سلام...قلب

راستش این چند روزه کار زیاد داشتم(هنوزم دارم)....

پرونده ای که دودو شکایت کرده بود رفته بود نظارت و پیگری بالاخره بعد از ۶-۵ ماه برگشت همون دادگاه خودمون...

آخه جالب اینجاست که دودو از این قاضیه که باهاش لجه شکایت کرده بود و حالا دستور دادن که همون دادگاه اولیه پرونده رو بررسی کنه..یعنی بازم برگشت زیر دست همون قاضی....نیشخند

حالا ٢٨ مرداد ساعت ١١ وقت رسیدگی تعیین شده که به من حضوراً  روز دوشنبه ابلاغ شد.

از طرفی دودو سکه هایی رو که باید تیر و مرداد پرداخت می کرد زحمت کشیده و پرداخت نکرده....خونه شون رو هم که عوض کردن و منم فعلا قصدی ندارم که دنبال جای جدیدشون باشم...والا پیدا کردنشون کاری نداره...برای سکه های معوقه دیروز به همون آدرسی که خودش روی پرونده قبلا گذاشته بود(خونه ی مادر مکرمه اش) اخطار شد که اگر نیاره بازم جلبه...

از یه طرف دیگه هم قصد دارم برم کانون وکلا و از سرکار خانم "ف" وکیل محترمه! دودو شکایت کنم...بابت جعلی که در یه نامه به طور واضح انجام دادن...

بهم گفتن از خود دودو باید شکایت کیفری کنم...

امروز صبحم تا ساعت 4 شرکت برادرم بودم و بعدش هم تا همین نیم ساعت پیش خونه ی دایی جونم بودیم...تا برگشتم هم سریع نشستم پشت کامپیوتر و گفتم هر جور هست دیگه باید آپ کنم...

اینه که این چند روز اگر  نتونستم (نمی تونم)آپ کنم درگیر همین حرفام....به بزرگواری خودتون ببخشین...

حالا ادامه سفر نامه ....

**********************************************************

سه شنبه 4 فروردین از خواب بیدار شدیم و بعد از انجام کارها و خوردن صبحانه وسایل رو جابجا کردیم که به سمت شیراز حرکت کنیم....شوهر خواهرم آخرین چیزی که تو صندوق عقب ماشین جا داد کاپشنش بود.....ولی در صندوق رو نبست...داشت روغن ماشین رو چک می کرد...خواهرم ازش پرسید با صندوق دیگه کاری نداری ببندمش؟!گفت نه دیگه..ببندش!!!!!

به محض اینکه در صندوق بسته شد شوهرخواهرم گفت آخ خ خ خ سویچ رو تو کاپشنم جا گذاشتم....چون شوهر خواهرم شوخی زیاد می کنه اینبارم فکر کردیم داره شوخی می کنه....ولی جدی می گفت...سویچ یدک هم نبود...این اتفاق تو شهرک بهارستان تو تعطیلات نوروز که حتی سوپر هم باز نبود چه برسه به مغازه کلید سازی یعنی موندگار شدن....خنثی

خدا خیر بده سرایدار مدرسه رو....گفت من براتون درستش می کنم....صندلی عقب رو برداشت و گذاشت بیرون از ماشین...یه شیار اندازه ی رد شدن یه دست تو دیواره ی صندوق (جایی که حدودا تخمین زدیم جیب کاپشن باید اونجا باشه )ایجاد کرد...بنده ی خدا دستش رو هم برید ولی اگر اون نبود موندگار می شدیم...خواهرم هر جور بود جیب کاپشن رو پیدا کرد و بعدم سویچ رو و با هزار سلام صلوات درش آورد....چون اگر از دستش میافتاد همین یه کورسوی امید هم از دست می رفت....

بالاخره تونستیم راه بیافتیم...از سرایدار هم حسابی تشکر کردیم (واقعاً خدا خیرش بده)

راستش سر قضیه ی سویچ سعی کردیم خلقمون رو تنگ نکنیم...گفتیم حتما خیری تو این کار هست...شاید اگر سویچ مثل همیشه سر جاش بود و ما زود حرکت می کردیم خدای نکرده اتفاق بدتری برامون میافتاد....

بعد به سمت شیراز حرکت کردیم...

از شهرضا گذشتیم ....ساعت 3 ناهار رو در آباده خوردیم و بعد ساعت 4:10 دوباره به سمت شیراز حرکت کردیم...از صفا شهر هم گذشتیم ( یاد دزده و مرغ فلفلی افتادمنیشخند)..

بعد به خرم بید رسیدیم که دیدیم یه سری چادر عشایر یه جا تو یه دشت وسیع  علم کردن...راستش اولین بار بود تو عمرم که عشایر رو از نزدیک می دیدم و برام  خیلی خیلی جالب بود...نزدیکتر که رفتیم فهمیدیم جشنواره فرش عشایری  هستش و  بدون معطلی راهمون رو کج کردیم سمت یه فرعی که ما رو به چادرهای اونا می رسوند....

خیلی خیلی جالب بود....یه عالمه چادر....بازیهای عشایر ...مَشک....شتر... الاغ....صنایع دستی عشایر....خود مردم عشایر....دیدن همه ی این سادگیها ها آخر لذت بود....انقدر بی آلایش بودن که از شهری بودن خودم ...از تکنولوژی ...از سر و صدا و دود تهران بیش از بیش بدم اومد...تو قیافه هاشون صداقت موج میزد...

راستش می خواستیم شتر سوار شیم...ولی به قدری جای نشستن بالا بود که من به کل منصرف شدم و ترجیح دادم فقط نگاه کنم...خواهرم هم که یه ذره از من مصمم تر بود وقتی دید باید از چهار پایه چند پله بالا بره و سوار بشه اونم ترسید و در نهایت سوار نشد!!!فقط پسر خواهرم سوار شد که اونم وقتی پیاده شد رنگش عین گچ شده بود....

از اونجا پسر خواهرم یه کلاه گرفت و من و خواهرم هم یه عالمه قره قوروت خریدیم(تا به حال تو عمرم قره قوروت به این خوشمزگی نخوردم...از هر جا می خریدیم مزه گچ می داد ولی این قره قوروت انقدر ترش و خوشمزه است که هنوزم نتونستم تمومش کنم)

برگشتیم سمت ماشین ولی باز دلمون دوغ محلی خواست و من و خواهرم باز برگشتیم سراغ چادرها....به مردی که تو یکی از چادرها ی عشایر دوغ محلی می فروخت (یه ذره از دوغها در گوشه سمت چپ عکس مشخصه)و خنده از لبش دور نمی شد گفتم خوش به حالتون...اگر چه زندگی شما هم سختی های خاص خودش رو داره ولی لااقل جنگ اعصاب و سر و صدا ندارین...همه اش سر و کارتون با طیبعته....گفت من تا به حال شهر نیومدم!!!!!!همه ی عمرم تو این کوه و دشتها بودم....(فکر کن....تا به حال شهر رو ندیده بود)

مزه ی دوغش آنقدر عالی بود که هنوز طعمش زیر زبونمه...

بعد دوباره به راهمون ادامه دادیم...

سر راه یه دفعه تصمیم گرفتیم شب رو پاسارگاد بمونیم...

خیابونی که به پاسارگاد منتهی میشه فوق العاده قشنگه....

شوهر خواهرم از یه سرباز محل ستاد اسکان رو پرسید...ولی انقدر لهجه شیرازی شیرین و قشنگی داشت که وقتی داشت صحبت می کرد همه مون دستمون رو زده بودیم زیر چونه مون و با دهان باز و یه لبخند ملیح که نشان دهنده اوج لذت بردنمون بود داشتیم به لهجه اش گوش می دادیممژه....یعنی در واقع اصلا نفمیدیم چی گفت...

خودشم فهمید و خندید ....تشکر کردیم و خواستیم برسونیمش که گفت منتظر کسی هستش...

وقتی رفت من آخر احساسم به لهجه ی زیبای شیرازی رو اینجوری نشون دادم  و گفتم آخی چه لهجه ی خوشمزه ای داشت!!!!!!(یکی نیست بگه آخه لهجه مگه مزه داره ...ولی خوب اوج احساسم بود ....چه کار کنم؟!)کاش یه بار دیگه ازش یه سوال دیگه می کردیم....خیلی قشنگ بود...ولی خوب دیگه ضایع بود هی الکی ازش سوال کنیم...

به هر حال اون شب رو در دبیرستان بهار پاسارگاد مهمون شدیم....وقتی داشتیم به سمت مدرسه میومدیم تو یه خونه عروسی گرفته بودن....اونم از نوع عشایری...جلوی در رو با منگوله های رنگی زیبایی تزیین کرده بودن و صدای ساز و دهل و موسیقی محلی میومد....وااااااااااای چه عروسی محشری...چه تیپهای ساده و بی آلایشی....دلم می خواست منم برم عروسی...ولی خوب زشت بود ...

بعدا فهمیدیم ساکنین پاسارگاد هم اکثرا از عشایری هستن که دیگه زندگی ثابتی دارن و خونه هاشون موقت و سیار نیست ...یعنی قبلا عشایر بودن ولی الان دیگه زندگی ثابت دارن...

وای از سرایدار مهربون مدرسه و خانواده اش هر چی بگم کم گفتم...چقدر مهمون نواز بودن...به محض پیاده شدن از ماشین برامون آش دوغ و نون محلی تازه آوردن.....یعنی یه دیگ بزرگ درست کرده بودن و برای مسافرا میاوردن...

هنوزم که هنوزه آسمون شب رو به زیبایی آسمون پاسارگاد ندیدم...حالت خیلی خاصی داشت....انگار اونجا آسمون خیلی وسیعتر از حالت عادیشه...یه جورایی هم به نظر مدور میاد...انگار ستاره هاش هم خیلی خیلی بیشتر از جاهای دیگه است...خوب من بازم شب رو تو دشت سپری کردم و آسمون پر ستاره رو دیدم ولی آسمون دشت پاسارگاد بی نظیر و استثنائیه ...آخر شب یه بارون نم نم خیلی خیلی دوست داشتنی هم شروع به باریدن کرد که فضای اونجا رو استثنایی کرده بود...

خدا رو شکر کردم که خاطرات سفر وحشتناکی که با دودو داشتم داشت جای خودش رو به این خاطرات زیبا و استثنایی می داد...اون پاسارگاد رفتن کجا و این کجا....

اون شب وقتی با خواهرم دراز کشیده بودیم و داشتیم عکسهامون رو نگاه می کردیم یه اشتباه خیلی وحشتناک کردم و عسکهای عشایر دوربین بنده تماماً فرمت شد....فقط تونستم بگم آآآآآآآآآآخ...(این عکسهایی هم که می بینید متعلق به دوربین شوهر خواهرم هستش...بازم خدا رو شکر کردم که اصفهان باقی عکسهای سفر رو روی cd ریخته بودم والا همه اش پاک می شد...و بازم خدا رو شکر کردم که لااقل یه تعداد عکس از عشایر دوست داشتنی روی دوربین شوهرخواهرم مونده...البته عکسهای من خیلی کامل بود و خودم هم تو چادرهاشون رفتم و عکس انداختم...بی انصاف موقع پاک کردن یه سوال هم ازم نکرد که حواست هست که داره پاک میشه دیگه؟!همینجوری بی مقدمه همه رو پاک کرد...)

شماره بانک هم روی موبایلم افتاد...خیلی تعجب کردم...آخه  تعطیلات که تموم نشدن هنوز...گفتم شاید کار واجبی دارن...زنگ زدم دیدم کسی نیست....با موبایل آقای "ع" هم تماس گرفتم که ایشون هم خیلی تعجب کرد و گفت من بوشهرم و نمی دونم کی زنگ زده و شماره همراه شما هم فقط تو سررسید من هستش و به هر حال همه مون خیلی تعجب کردیم و هنوزم که هنوزم نفهمیدیم اون دو بار تماس از بانک برای چی و از طرف کی بوده....آقای "ع" خیلی خوشحال شد که من اومدم سفر...چون کم و بیش در جریان مشکلات من و دودو بود و می دونست این مدت هیچ تفریحی جز دادگاه رفتن نداشتم...در ضمن دودو سر ایشون رو هم می خواست کلاه بزاره....

گفت ما الان بوشهریم...بعد از شیراز اگر تونستین حتما سمت جنوب هم بیاین...هواش عالیه....

ما هم گفتیم فعلا داریم میریم...خدا می دونه آخر سر از کجا در میاریم...

 چهارشنبه ۵ فروردین بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه به سمت دشت پاسارگاد حرکت کردیم...

طبق گفته ها دشت پاسارگاد پایتخت هخامنشیان بوده ...در واقع کوروش کبیر بعد از شکست دادن آخرین پادشاه ماد در این دشت، این منطقه رو که به علت عبور رود پلور منطقه حاصلخیز و زیباییه به عنوان پایتخت خودش انتخاب می کنه...بعد از کوروش هم این مکان تقدس خاصی پیدا می کنه و تاجگذاری شاهان در اینجا صورت می گرفته..

معنای پاسارگاد هم تعبیرهای مختلفی داره که مهمترینش ((زیستگاه پارسیان ))هستش...

بناهایی که توی این منطقه به چشم می خورن همه شون متعلق به یه دوره نیستن و گفته میشه این بناها طی دوره های مختلف ساخته شدن...

تصمیم گرفتیم دشت و بناهای تاریخی اون رو از انتها ببینیم و جلو بیایم...

با ماشین از طریق یه راه خاکی می تونی نزدیک هر بنای تاریخی بری...چون به علت فاصله زیاد بناها از همدیگه پیاده رفتن و گشتن یه کم دشواره...

بنای تاریخی تَل تخت  یا تخت سلیمان بر روی تپه ای که به همه دشت مسلط هست ساخته شده...

گروهی می گن اینجا محل نگهداری گنجها بوده...گروهی می گن بنای تشریفاتی بوده و عده ای هم می گن این بنا در زمان داریوش دوم دژی بوده که از سایر بناها حفاظت می کرده....

بعد بنای زندان سلیمان  یا همون آرامگاه کمبوجیه قرار داره ..لوح معرفی این بنای تارخی رو خوندیم ...راهنما می گفت در زمان حمله ی اعراب برای اینکه این منطقه از حمله ی اونا در امان بمونه ساخت این بنا و سایر بناها رو به سلیمان نبی نسبت دادن یه عده هم می گن چون که ساخت چنین بناهای عظیمی به نظر نمیاد کار انسان بوده باشه و می گن سنگهای بزرگ این بناها توسط دیوهایی که در خدمت سلیمان نبی بودن آورده شده و این بناها ساخته شده بنابراین به این نام مشهور شده....از این بنا فقط یه دیوار جلویی باقی مونده ...

باد بسیار سردی می وزید و بارون ریز و شدیدی شروع به باریدن  کرد.....

داشتیم یخ می زدیم...ولی تصمیم گرفتیم کوتاه نیایم...خیلی ها از دیدن سایر نقاط مثل کاخ بار عام و کاخ اختصاصی پشیمون شدن چون یه کم پیاده روی داشت...باد دقیقا از روبرو می وزید تو صورتمون و در ضمن به علت بارش بارون همه جا گل شده بود....سعی می کردیم بیشتر از روی سنگها بریم ولی به هر حال دوری از گل اجتناب ناپذیر بود...

لوح معرفی کاخ اختصاصی رو خوندیم....

این کاخ رو کاخ نشیمن یا کاخ P  هم نامیدند...

این کاخ که 30 ستون داشته ظاهراً محل زندگی خصوصی شاه بوده...

کناره های درگاه نقش شاه  رو حک کردند که الان فقط بخشی از چکمه ها و پایین لباسشون باقی مونده...

ستونی هم در جنوب این کاخ قرار داره که روش با سه خط عیلامی، پارسی و بابلی نوشته شده << من هستم کوروش شاه هخامنشی >>

 بعد از اونجا به سمت کاخ بار عام رفتیم....

معرفی نامه رو خوندیم...

این کاخ یه تالار 8 ستونی در مرکز داشته که فقط یکی از ستونها الان پا برجاست....

بقیه ستونها رو در زمان اتابکان به منظور ساخت مسجد نزدیک ارامگاه کوروش برده بودن که الان به جای اصلیشون برگردونده شدن...

بنای تاریخی بعد  کاروانسرای مظفری  هستش که در زمان آل مظفر برای اسکان تجار و زوار مختلف که از مسیر شاهی عبور می کردن ساخته شده بود...

به طرف آرامگاه کوروش کبیرحرکت کردیم...

آرامگاه کوروش اصلی ترین بنای دشت پاسارگاد هستش و با سنگهای  عظیمی که طول بعضی از اونا به 7 متر هم می رسه ساخته شده...

این سنگها رو با بستهای فلزی به هم متصل کرده بودن که بعدها چون این بستها رو بردن  جاش به صورت حفره باقی موند که البته الان تا حدودی اون رو مرمت کردن..

یه سکوی شش پله ای هم وجود داره که آرامگاه بالای اون قرار داره...

من به کفشهام کلی گِل چسبیده بود...از طرفی قبلاً هم آرامگاه رو دیده بودم...بنابراین تصمیم گرفتم من برم تو ماشین و کفشهام و عوض کنم و خواهرم و شوهر خواهرم و پسرشون برن سمت آرامگاه....البته بازم آرامگاه از جایی که ماشین رو پارک کرده بودیم دور نبود  و به خوبی معلوم بود...مثلا این عکس رو از همون کنار ماشین گرفتم...

بعد حرکت کردیم و از دشت پاسارگاد خارج شدیم...

تو همون خیابون زیبا منشور کوروش و وصیت نامه کوروش رو می فروختن که وقتی خریدم و خوندمش از اینکه چنین فرد قدرتمند و عادلی ،شاه ایران باستان بوده به خودم بالیدم...وقتی خوندمش مدتها فکرم مشغول بود...یعنی به شدت ذهنم رو درگیر خودش کرده بود که عجب بزرگمردی بوده این کوروش کبیر (شما هم سعی کنید حتما این دو تا لینک رو بخونید)

بعد دیدیم چند تا خانم دارن نون محلی می پزن و آش دوغ می فروشن...نون و آش خریدیم که واقعا حرف نداشت....اگر رفتید پاسارگاد از آش دوغ نگذرید...همونقدر که آش دوغ تو کندوان می چسبه به همون اندازه هم تو پاسارگاد می چسبه...

می خواستم ادامه بدم ولی دیدم پست طولانی شد....بنابراین...

ادامه دارد...

**********************************************

پ.ن.1: دوست جونیام حالم خوبه خوبه...ممنون از دوستانی که نگرانم شدن...ببخشید اگر دیر آپ می کنم...یه ذره کارم زیاده این چند روز...ولی باور کنین در کوچکترین فرصتی دو کلمه تایپ می کنم...

پ.ن.2: وای که چقدر دلم یه ایرانگردی دیگه می خواد..ولی خوب دیگه می خوره به ماه مبارک و نمی شه جایی رفت...

پ.ن.3: عکسهای تکمیلی در ادامه مطلب قرار دارن

پ.ن.4: می دونم یه مدته کمتر بهتون سر زدم...ولی قول می دم جبران کنم و از فردا انشالله به همه تون سر بزنم...به حساب بی معرفتیم نزارین...به یاد تک تکتون هستمقلب

پ.ن.5: دلم همچنان می خواد اون عروسی عشایریه رو برم...

پ.ن.6: مناجات نامه:

الهی ،هر که تو را شناسد کار او باریک و هر که تو را نشناسد راه او تاریک...

الهی ،دستم گیر که دستاویز ندارم و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم....

الهی ،کار آن دارد که با تو کاری دارد و یار آن دارد که چون تو یاری دارد ...او که در هر دو جهان تو را دارد هرگز کی تو را بگذارد....

قستی از دیوار تَل تخت (تخت سلیمان) که بی شباهت به کعبه زرتشت نقش رستم نیست...

دشت پاسارگاد از نمایی دیگر..

کتیبه کاخ اختصاصی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد