((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۰

زندگی دفتری از خاطره هاست...

یک نفر در شب گم...

یک نفر در دل خاک...

یک نفر همدم خوشبختی هاست...

یک نفر همسفر سختی هاست...

چشم تا باز کنیم...

عمرمان می گذرد...

ما همه همسفریم...

****************************************************

اول امروز رو بگم...

از صبح رفته بودم دادگاه...حکم جلب دودو رو دوباره گرفتم... تا ببینیم چی پیش میاد...

وای یه پسر بچه ٧ ساله دل همه مون رو خون کرد...طفلک ٧ سال با مادرش زندگی کرده بود و حالا دادگاه حکم داده بود که حالا که از آب و گل در اومده و حسابی به مادره وابسته شده باید بره با پدرش زندگی کنه...بچه داد می زد و گریه می کرد که مامانم رو از من نگیرین...تا وکیل باباش هم میومد حرفی بزنه و اعتراضی به خانمه بکنه بچه باز داد می زد حق نداری به مامان من فحش بدی...خلاصه جیگرمون خون شد تا رفتیم و برگشتیم...انشالله خدا کارشون رو درست کنه...واقعا جدا شدن با وجود بچه خیلی بیش از یه کم احتیاط لازم داره...چون دیگه پای شخص سوم رو هم کشیدن وسط...

شب هم مهمون داریم....بنابراین این پست رو که قبلا نوشتم رو  آپ می کنم و با اجازه تون تو فرصت باقی مونده برم سر برنامه دستجمعیمون..باز بگین آزی تنبلهقلب

***************************************************

روز 6 فروردین ساعت 7:30 از خواب بیدار شدیم....صبحانه خوردیم و بعد از انجام کارها و جمع کردن وسایل به سمت شیراز حرکت کردیم...

سر راه به متل دنا هم رفتیم که گفتند اجاره هر ویلا 200/41 تومان هستش ولی جا نداشتند..(منم نفهمیدم اون ٢٠٠ تومانش چقدر می تونه مهم باشه و چرا مثلا ۵٠٠ تومان نیست)

ساعت 11 بود که از این خیابون گذشتیم و  با دیدن دروازه قرآن بود که  باورمون شد که بالاخره وارد شیراز زیبا  شدیم....

در شیراز به مدت 2 شب قرار شد مهمون آموزشگاه "بانو عذرا بازرگانی" باشیم...

واقعا هر چقدر از تمیزی و مهمون نوازی خانم سرایدار بگم کم گفتم....خیلی ماه بود...

همه جا برق می زد ....

چهار تا بچه هم داشت که ما فقط 2 تاشون رو دیدیم و ماشالله بچه 5 ساله اش خیلی  زبر و زرنگ بود و یه زنبیل به چه بزرگی می برد و همه ی خریدای مامانش رو اون انجام می داد...

بعد از حمام و ناهار و یه کم چرت زدن وضو گرفتیم که وقتی خواستیم به شاهچراغ بریم دیگه سختمون نباشه و بعد حرکت کردیم به سمت امکان سیاحتی و زیارتی...

اول  به سمت سعدیه رفتیم...من سعدیه رو بار قبل تو روز رفته بودم ولی به جرات می تون بگم شب سعدیه بی نظیره...

غروب شده بود و هوا هم حسابی ملس...صدای آهنگهای زیبای شیرازی از نوار فروشیهای اطراف میومد و  فضا رو حسابی دلنشین کرده بود...

چقدر لذتبخش بود حضور در کنار آرامگاه بزرگان ادب ایران....

در کنار آرامگاه سعدی فاتحه ای به روح بزرگ سعدی فرستادیم....

آرامگاه شوریده رو هم دیدیم و فاتحه ای فرستادیم و بعد هم رفتیم حوض ماهی رو دیدیم...البته انقدر شلوغ بود که جرکت دست خودمون نبود و با هول دادن جمعیت رفتیم یه دوری زدیم و بعدم برگشتیم...اینه که نشد عکس بندازم...ولی اگر می خواین بدونین یه چیزی تو مایه های این حوض و چشمه تو باغ فین کاشان بود ....

بعد اومدیم بیرون و رفتیم از نوار فروشیها چند تا نوار دیگه هم خریدم و بعد رفتیم به سمت دروازه قران ....

دروازه قران هم مثل سعدیه شب بی نظیری داره....و نورپردازیهای اطرافش خیلی زیباتر و رویایی ترش کردن...

اونجا از مجسمه خواجوی کرمانی هم عکس انداختیم...(کسی می دونه این مجسمه رو چرا اینجا قرار دادن؟!)

بعد از دروازه قران حرکت کردیم به سمت حافظیه....ماشین رو یه خیابون دورتر پارک کردیم(چون جای پارک نبود) و پیاده  حرکت کردیم به سمت اونجا...واییی که خیلی بی نظیره این شهر شیراز...بوی بهار نارنجهایی که بعضی شکوفه هاش باز شده بود و عطرشون آدم رو مست می کرد...و بعضیاش هنوز باز نشده بود و بعضی درختا هم هنوز نارنجهای سال قبل رو شاخه هاشون باقی مونده بود...همه شون به آدم حسی می بخشن که قابل توصیف نیست...

اتوبوسهایی رو دیدیم که مکانهای دیدنی شهر شیراز روشون نقاشی شده بود که به نظرم طرح خیلی خوبی بود...نمی دونم این اتوبوسها در تمام طول سال این شکلی هستن یا فقط برای زملانی که توریستهای بیشتری به این شهر سفر می کنن این شکلی هستن...

از زیبایی حافظیه در شب هر چی بگم کم گفتم...یه فضای خنک رو در نظر بگیرین...در کنار لسان الغیب ایران....صدای استاد شجریان که چه چه می زنه و می خونه...

راستش رو بخواین دلم می خواست ساعتها اونجا میشستم ....کنار حافظ...و به هیچ چیز جز اون فضا فکر نمی کردم...

ولی طبق برنامه ریزی باید پیش می رفتیم...

لوح زندگینامه حافظ رو خوندیم(می دونم که تا حالا هزار بار تو کتابهای درسی خوندیم ولی اونجا یه کیف دیگه داره)..بالا سر آرامگاه هم فاتحه ای فرستادیم و من هر چی دنبال یکی از فالفروشها گشتم کسی رو ندیدم و اون مکان زیبا رو ترک کردیم و رفتیم به سمت حرم حضرت شاهچراغ....چادر مشکی که نداشتم ولی یه چادر نماز با خودم برده بودم و سر کردم و رفتیم داخل حرم...

وقتی وارد حرم برادر امام رضا شدم حس نزدیک بودن به امام رضا بهم دست داد.....

بعد از زیارت و کلی درد و دل از حرم اومدیم بیرون...

یکی از چیزهایی که تو شیراز برامون خیلی عجیب بود قیمت خیلی خیلی پایین اجناس بود...مثلا روسری ها اونجا 6-5 تومان زیر قیمت بود یا پیراهنها و شلواراش هم همینطور...من چند تا روسری خریدم و شوهر خواهرم هم چند تا شلوار ....

اینی که می گم ارزون فروش هستن واقعاً اینطورین...

چون حتی قیمت روی اجناس خوراکی رو هم کم می کردن...برعکس تهران که مثلا دوغ 950 تومان رو می دن 1000 تومان ولی اونجا مثلا 950 رو می گفتن 150 تومانش که مهمون مایین میشه 800 تومن!!!اینجوری بود که شاخامون داشت می زد بیرون...2-1 بار هم این اتفاق نیافتاد که بگیم یه نفر اینطوری بوده....خیلی جاها اینطوری بود...

 اینه که غیر از زیبایی شهر از اخلاق و مرام و مهمون نوازی مردم شیراز هم خیلی خیلی خوشم اومد...

ساعت 12 شب برگشتیم خونه و شام و چای خوردیم و غش کردیم...

فردا صبح یعنی جمعه 7 فروردین از خواب بیدار شدیم و بعد از انجام دادن کارهامون و خوردن صبحانه به سمت ارگ کریم خانی حرکت کردیم...

ارگ کریم خانی همونطور که از اسمش هم پیداست در واقع منزل کریم خان زند بوده وترکیبی از دو طرح نظامی و مسکونی هستش..فضای داخلی ارگ با آب نماها ، باغچه ها ، پنجره ها ، حوض ها و ایوانها زیبایی خاصی پیدا کرده...

این ارگ چهار برج داره و در اطراف این ارگ خندقی کنده بودن که این خندق با اضافه برج و باروی مستحکم اون نقش دفاعی ارگ رو بر عهده داشتن...موقعیت ارگ رو می تونین در این ماکت ببینین..

بعد از مرگ کریمخان این ارگ دارالحکومه قاجارها شد و از سال 1311 تا سال 1350 هم ازش به عنوان زندان استفاده شد که صدمات زیادی هم بهش وارد کرد...

الان قسمتی از ارگ تبدیل به موزه ی مردم شناسی شده....

در داخل این موزه تابلوهای نقاشی و عکس های قدیمی به  چشم می خوره...همینطور در بخش دیگه ای از موزه فضای بارگاه کریم خان رو با استفاده از مجسمه های زیبایی بازسازی کردن....

در خارج از ارگ وقتی داشتیم به سمت حمام وکیل حرکت  می کردیم یه پلاکارد دیدیم که نوشته بود اگر بلوتوث گوشیتون رو باز کنین می تونین نقشه راهنمای شهر شیراز رو روی گوشیتون نصب کنین که ما هم این کار رو کردیم...

با اینکه حمام وکیل هم در حال بازسازی و مرمت بود ولی باز سقف و طاقها  و کنده کاریها زیباییهای خاص خودش رو بهمون نشون می داد...یه حوض آب در وسط  و نیمکتهایی که در اطراف این حوض چیده بودن فضای جالبی رو بوجود آورده بود...

دورتادور حمام رو هم موزه ی فرش های قیمتی کردن...

بعد از حمام وکیل به سمت مسجد وکیل رفتیم که بنده چون بدون چادر بودم و مانتوم یه کم کوتاه بود نمی زاشتن برم داخل به همون عکس از دور اکتفا کردیم....(البته کسی به من تذکری نداد و شاید میزاشتن ولی چون به نفر قبل زا ما این تذکر رو دادن  و من هم اصلا دوست ندارم از این تذکرها بهم بدن عطای مسجد وکیل رو به لقاش بخشیدیم)

بعد به سمت بازار وکیل رفتیم و به عنوان سوغاتی صنایع دستی و پیراهن و نان یوخه(که تقریبا مثل کاک کرمانشاهه و با چای خیلی خوشمزه است) خریدیم...

داخل بازار تو یه جای خیلی خلوت که هیچ کس نبود یه سماور خیلی بزرگ بود که بازم چون کسی نبود نفهمیدم این سماور قدمتش چقدره...اصلا نفهمیدیم قدمتی داره یا فقط به خاطر دکور بودنش اونجا قرار داده شده...

ناهار رو در بوستان آزادی خوردیم و بعد به سمت باغ زیبای ارم حرکت کردیم...

این باغ در نزدیکی میدان ارم شیراز قرار داره که از محل های بسیار زیبای شیرازه...

هر چقدر از گیاهان زیبایی این باغ بگم کم گفتم....

مثلاً این و این و این و این رو ببینین...

اینجا علاوه بر زیبا بودنش ..یه مرکز گیاهشناسی خیلی مهم هم هست....

تو باغ ،فیلم و عکسهامون رو روی CD  ریختیم که باز بر اثر یه اشتباه فرمتش نکنیم...

بعد چون قضیه بابا بستنی رو همه می دونستن کنجکاو شدن که بریم اونجا که البته خیلی هم از باغ ارم دور نیست....

ولی صف داشت به چه درازی...ضمناً من به اسم این بابا بستنی هم آلرژی پیدا کردم...

به همین خاطر یه بستنی فالوده توپ از رقیب بابا بستنی یعنی بابا ابر خریدیم و جاتون خالی خوردیم ....

به آموزشگاه برگشتیم و کارهامون رو انجام دادیم و شوهر خواهر و خواهرزاده ام خوابیدن و من و خواهرم هم نصفه شبی پا شدیم برای قدم زنی رفتیم تو کوچه های اونجا که پر از بوی بهار نارنج بود...

همین جوری که داشتیم نفسهای  عمیق می کشیدیم و کیف می کردیم و بعدش با مامانم صحبت می کردیم بین چند تا جوون دعوا شد چه دعوایی...البته یه سریشون سوار ماشین بودن و در حال در رفتن بودن که اونی که پیاده بود با یه سنگ بزرگ محکم زد رو شیشه جلو و خردش کرد و ماشینه هم نایستاد و گازش و گرفت و رفت..بعد اونی سریع به دوستاش که تو کوچه دیگه بودن گفت دارن میان سمت شما جلوشون رو بگیرین....

ما هم اصلاً نترسیدیم !!!!!!!!!!!!استرساوه

ولی خوب با ما کاری نداشتن که....اونایی که سواره بودن ظاهرا خلافکار بودن...

بعد رفتیم از مغازه دوغ مورد علاقه من یعنی دوغ عالیس رو خریدیم( من فقط این دوغ رو می خورم...شانسم از مغازه های اطرافمون هم فقط یکیشون این دوغ رو دارن که البته هر وقت بیاره برای من قایم می کنهنیشخند ولی خیلی خوشمزه است)...اونجا هم وقتی دیدم دوغ نایاب من رو داره هول شدم و چند تا خریدم....اونم چی به جای 1000 تومان 800 تومان داد بهمون...

بعد برگشتیم و بچه ها هم بیدار شدن و شام سوسیس بندری درست کردیم و خوردیم ....بعدم حیفمون اومد بخوابیم و بساط چای و تخمه رو برداشتیم اومدیم تو حیاط و کلی حرف زدیم و از هوای اونجا لذت بردیم...

هنوز نمی دونستیم که مقصد بعدی کجاست...اهواز....بندر ....یا شایدم تهران...شوهر خواهرم نظرمون رو پرسید و راهها رو از رو نقشه نگاه می کردیم....ولی بازم قطعی نشد...شوهر خواهرم می گفت بریم و از یاسوج برگردیم تهران....راستش رو بخواین من و خواهرم دلمون نمی خواست این سفر تموم بشه ولی مخالفتی هم نکردیم...چون قرار بود هر چه پیش آید خوش آید باشه....ولی احتمال اینکه برگردیم تهران بیشتر بود...

شب بارهامون رو بستیم و کارهامون رو انجام دادیم و خوابیدیم...

ادامه دارد......

**********************************************************

پ.ن .١ : بسم الله الرحمن الرحیم...فوووووووووت...فکر کنم وبلاگم جنی شده....آخه یه بار عکسها رو نگاه می کنی درسته ...بعد بار دیگه نگاه می کنی به جای عکس سرستونهای تخت جمشید  عکس یه آقا و چند تا خانمن که تو یه اتاق افسرده و غمگین نشستن....فکر می کنی شاید خشایارشا و خانم بچه ها باشن که برگشتن و از دیدن اون اوضاع اسفبار نگهداری آثار باستانی انقدر غمگین شدن...بعد میای ادامه مطلب میبینی عکسها درستن ...بعد یکی از دوستای گلت میاد میگه بازم یه اقا و خانم تو ادامه مطلب هستن....بعد میری می بینی اینبارم باز همون اقا و خانمن ولی تو یه عکس دیگه....جانم؟!یعنی چی اونوقت؟!!!!!!اگر عکسی رو دیدین که بی ربطه به خدا ایراد از فرستنده نیست...تا بگردم ببینم ایراد کار از کجاست....رمز وبلاگم رو هم عوض کردم که اجنه دست پیدا نکنن ولی باز امروز عکسها عوض شده بودن...حالا اگر عکس خودیها هم بود عیب نداشت ...معلوم نیست طرف کیه آخه...سوال

پ.ن.٢برای یه آشنای خیلی خیلی مهربون (دختردایی زنداداشم) که دختر خیلی خوب و نازیه و سنی هم نداره( 33 سالشه) و چند سال قبل مبتلا به سرطان س.ی.ن.ه شد و الان بعد از سه سال مریضیش بازم عود کرده اگه میشه سر نمازاتون دعا کنین....طفلک 10 ساله بچه دار هم نشده...ولی همسرش فوق العاده انسانه و پا به پای همسرش همراهشه....این دختر مهربون پدر و مادرش رو هم در عرض چند سال به خاطر سرطان از دست داد ...بار اول روحیه اش عالی بود...ولی الان چون همه ی سختی های مراحل شیمی درمانی و ...رو می دونه روحیه اش خیلی خراب شده....

در ضمن یکی دیگه از دوستان هم توی کامنتهاش التماس دعا داشت.

پ.ن.٣ :این لینک رو هم دوست داشتین ببینین...من که دلم نمیومد این صفحه رو ببندمشخیال باطل

پ.ن.۴: مناجات نامه:

الهی ، این روزگار طوفانی تر از طوفان نوح است و قرآن کشتی نجات، خوشا به حال اصحاب السفینه....

الهی، شکرت که به بلای شهرت مبتلا نشدم..

الهی، مجاز ما را تبدیل به حقیقت فرما...

الهی ، جز تو از انسان بزرگتر کیست و در پیشگاهت از من کوچکتر کیست؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد