((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۱

کوله بارت بربند!

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!

که به مقصد برسیم ...

بشناسیم خدا...

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم...

می شود آسان رفت...

می شود کاری کرد ...

که رضا باشد او....

ای سبکبال، در این راه شگرف...

در دعای سحرت..

در مناجات خدایی شدنت...

هرگز از یاد مبر...

من جا مانده بسی محتاجم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

قبول باشه طاعات و عباداتتون....

یکشنبه  اول شهریور با خواهرم رفتیم کانون وکلا که از خانم "ف" وکیل دودو شکایت کنم...

تو راهرو با خواهرم داشتیم می رفتیم که استعلام نام رو بکنیم که ببینیم ایشون اصلا کانون وکلا تشریف دارن یا خیر که دیدیم یه نفر از پشت سر صدام میزنه خانم"آ" ...

جل الخالق اینجا دیگه به خدا اولین بارمه که اومده بودم...یعنی کی بود؟!

برگشتم دیدم آقای "ی" همون وکیل محترمی که یه مدت کوتاه پیشش کار کرده بودم هستن...

خلاصه حال و احوال کردیم و پرسید شما کجا و اینجا کجا...موضوع رو براش گفتم...برگه ها رو نگاه کرد و گفت تخلف ایشون محرزه...به نظرم شکایت کیفری هم از ایشون بکنین...

خلاصه یه مقدار با هم صحبت کردیم و بعد تشکر و خداحافظی و اومدیم دفتر دادسرای کانون...

خواهرم می گه تو هم شدی مثل شوهر من...دیگه هر جا می ریم یه  آشنا می بینی...

بالاخره از خانم محترم وکیل در داسرای انتظامی وکلا شکایت کردیم و  ثبت کردیم و شماره ثبت رو گرفتیم و اومدیم سمت میدان آرژانتین......

حالا ترتیب اثر بدن یا ندن خدا می دونه....خانمی که کارمند اونجا بود هم نظر آقای " ی" رو داشت و می گفت شکایت کیفری هم بکنین بهتره....

البته به قول برادرم ترتیب اثر هم ندن خیلی مهم نیست...مهم اینه که پرونده این وکیله یه کم اونجا خراب بشه...

داشتیم میومدیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت از مرکز معلولین ضایعات نخاعی (که تو یکی از پستهام راجع بهشون نوشته بودم )2 بار تماس گرفتن و برای جشن دعوتت کردن و خواستن باهاشون تماس بگیری...تو جشنشون حدود 20-10 نفر از بازیگرهای معروف هم میان...

راستش داشتم از نا می رفتم از بس گرم بود...گفتم اومدم خونه بهشون زنگ می زنم...

من با این مرکز خیلی خیلی اتفاقی آشنا شدم ولی چند وقتیه فرصت نکردم بهشون سر بزنم و پرم از عذاب وجدان...

غروب به خانم کاظمی زنگ زدم و گفت می خواد برام کارت دعوت بفرسته و دیروز یه خانمی برام این کارت رو آورد...ولی گمان نمی کنم برم..چون اولاً من رو تنها دعوت کردن و محل جشن خیابون فاطمیه...هر چند خیلی دور نیست ولی چون ساعت جشن از 9 تا 11:30 شبه تنها رفتن زیاد جالب نیست...

امروز با خواهرم رفتیم دادسرای ناحیه 3 ونک...میگن این کار اسمش جعل نیست...چون کپی نامه رو برابر با اصل کرده و تو اصل نامه دست نبرده!!!!!!!!اونوقت وقتی اصل با کپی فرق داره چی رو برابر با اصل کرده؟!گفتم یعنی اگر من الان یه کپی رنگی از یه اسکناس بگیرم و بعد تو اون کپیه هر بلایی خواستم سر اون اسکناس بیارم کارم جرم نیست دیگه؟!قاضی آدم خوبی بود...خنده اش گرفت

(احتمالا کانون هم همین رو خواهد گفت ...واسه همینم اینا روشون انقدر زیاده که قرارداد صوری میارن و تو نامه دست می برن و ...چون می دونن کسی به کسی نیست)

آخر نتیجه این شد که بی خیال شکایت کیفری بشم ...وقتی نظرشون اینه که قانون این رو می گه خوب منم تمکین می کنم...

قرار شد هر چی قانون و قانونگذار گفت منم مثل دخترای خوب بگم چشم..مژه

این تا اینجا.....

**********************************************************

روز 8 فروردین از خواب بیدار شدیم و صبحانه رو خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم و وسایل رو تو ماشین چیدیم و حرکت کردیم...

طبق آخرین برنامه قرار بود بریم سمت یاسوج و برگردیم تهران...

تو ماشین فقط صدای حمید عسگری میومد...چقدر دلمون می خواست این سفر هرگز تموم نشه...داشتیم روزهای سفر رو مرور می کردیم ....

خوب راه یاسوج کجا بود؟!

نمی دونستیم ...

اومدیم سمت میدون کوزه گری....

اونجا پشت چراغ قرمز بودیم و یه لندرور که دو تا آقا سوارش بودن کنارمون ایستاده بودن...

شوهر خواهرم ازشون پرسید آقا راه یاسوج از کدوم طرفه؟!

گفت ما هم داریم یاسوج ...دنبالمون بیاین...شوهر خواهرم گفت پس خیلی تند نرین که گمتون نکنیم...

یعنی الان فکر کردین شوهر خواهرم دنبال اون لندرور تا یاسوج رفت؟!

نه دیگه ...اشتباه فکر کردین...

تا یه مسیری باهاشون هم مسیر بودیم....بعد رسیدیم به یه جا که مستقیم رو به یاسوج بود و یه بریدگی داشت به سمت بوشهر...

شوهر خواهر بنده هم در یه عمل بسیار سورپرایزانه و ضربتی پیچید سمت بوشهر....

و به این ترتیب یخ و نیش ما تواماً با هم  باز شد و شروع کردیم به ابراز احساسات و خوشحالی!!!!

شوهر خواهرم گفت می خواستم برم سمت یاسوج بعد دیدم انگار شما دو تا یه کم افسرده شدین و گناه دارین...اینه که گفتم سورپرایز کنم و بریم بوشهر...

هورااااااااااااااااهورا

یعنی اون لندور فهمید که ما پیچیدیم ؟!

سوالی بود که هرگز پاسخش رو پیدا نکردیم...آخه اونا همچین آروم هم نمی رفتن که بخوایم لااقل ازشون تشکر کنیم ...

سر راه از دشت ارژن رد شدیم...بوی گوگرد همه جا پیچیده بود...یه جاده مارپیچ که می پیچید و به دامنه کوه می رسید...

جاده شیراز به بوشهر جاده ی زیباییه...کوههای صخره ای زیبایی که درختهایی تک تک توش سبز شدن منحصر به فردش کرده... 

سر راه از شهرهای زیادی گذشتیم...

قائمیه که شهدای زیادی داشت....خانمها با لباس محلی بلند تو خیابونها راه می رفتن(حیف اون موقع دوربینم شارژ نداشت تا عکس بگیرم)

تو قائمیه چند تا بستنی قیفی پاستوریزه  نامعروف خریدیم و اشهدمون رو خوندیم و خوردیم و الحق که خیلی هم چسبید....

از کُنار تخته هم عبور کردیم....

سر راه عشایر زیادی دیدیم...البته بعضیاشون رو فقط از سیاه چادر می شد تشخیص داد که عشایر هستن...والا اگر این سیاه چادرها نبود آدم با دیدن ماشینهای وانت تویوتا و پرشیا و سمندی که پارک بود ممکن بود به عشایر بودنشون شک کنه....متفکر

راستش رو بخواین من تا به حال نه جنوب رفته بودم و نه یه نخل و نخلستان واقعی رو از نزدیک دیده بودم ..اینه که از این به بعد سفر یه جورایی برام استثنایی تر شده بود...مخصوصا که با یه سورپرایز عالی می رفتیم که مهمون بوشهریهای خونگرم بشیم...واقعا زیبا بود...هر جای ایران زیبایی منحصر به فرد خودش رو داره...شمال یه جور زیباست...جنوب زیباییش از نوع دیگه ای هستش..

بیشتر احشامی که سر راه می دیدیم بز بودن که تو یه فضای مدور که دورش رو فنس کشیده بودن نگه می داشتن...نکته وحشتناکش اینجا بود که بز بیچاره و بینوایی که قرار بود به قتل برسه جلوی چشم بقیه بزها کشته می شد!!!

راستش تصمیم گرفتیم از اینجا به بعد دیگه کباب نخوریم...چون احتمال دادیم که با گوشت بز تهیه شده باشه و شواهد هم این رو تایید می کرد و اینجای قضیه یه کم برامون غیر جذاب بود ...

چون حتی تصور خوردن گوشت بز هم برامون سخت بود....

به شهر دالکی رسیدیم . ناهار ماکاررونی درست کرده بودیم و تو یکی از پارکهای این شهر خوردیم و جاتون خالی با سلاد شیرازی خیلی چسبید...

توی این پارک گلهای زیبایی بود...مثل گل شیشه شور و این گل که اسمش رو نمی دونم...

به مامان و بابام زنگ زدیم...گفتیم برنامه مون عوض شده و داریم می ریم سمت بوشهر...

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا دیدیم یه تابلو زده بوشهر 5 کیلومتر....

انقدر همه مون خوشحال بودیم که شوهر خواهرم متناسب با نزدیک شدن به بندر یه آهنگ بندری هم گذاشت و.....

ساعت 3:15 بود که رسیدیم به بوشهر....

اولین چیزی که تو این شهر توجهمون رو جلب کرد این میدون زیبا بود...

البته یه میدون دیگه هم تو بوشهر هست که به شکل دیگه ای طراحی شده....

می خواستیم به دلوار که همه جا پلاکارد زده بودن جشن نوروزی درش اجرا میشه بریم ولی ترسیدیم برای برگشت وقت کم بیاریم...اینه که خیلی از جاها موند برای سفر بعد انشالله ...

تصمیم گرفتیم بیشتر از خود بوشهر و علی الخصوص از خلیج زیبای فارس لذت ببریم...

اول رفتیم ستاد اسکان و به مدت دو شب مهمون دبیرستان نجابت شدیم...

کارهامون رو کردیم و وسایل رو جابجا کردیم و بعد رفتیم خانه معلم و غذا رزرو کردیم و بعد از میدان رئیسعلی دلواری گذشتیم و رفتیم کنار اسکله....

وای که چقدر زیباست آبی خلیج...

اونجا پسر خواهرم کایت اسپایدرمنش رو که از شمال خریده بود آورد و فرستادنش به آسمون....

چقدر زیباست دم دمای غروب  وقتی  ماهیگیرای خسته  دارن کم کم بر می گردن...

چقدر گیراست ابهت خلیج همیشه فارس....

من که آثار به جا مانده از رشادتهای امیر کبیر و تصوف شاه عباس و شهامت کوروش و اقتدار داریوش رو دیده و پشت سر گذاشته بودم و از دیدن اون همه تمدن به خودم بالیده بودم حالا با غرور در غروب ،  کنار خلیج فارس  ایستاده بودم و با افتخار به فرهنگ غنی کشورم فکر می کردم...

یه لنج تازه از ماهیگیری برگشته بود...

شوهر خواهرم از یه تخته چوب باریک که در واقع پل بین لنج و اسکله بود رد شد و رفت داخل لنج تا اگر ماهیاش خوب بود بگیره...

بعد برگشت و به ما هم اصرار که بیاین با هم بریم داخل لنج...

من که گفتم شرمنده....چون حتی بوی ماهی بهم بخوره بنفش میشم...ضمن اینکه جرات رد شدن از روی اون پل لرزان رو هم ندارم...

خواهرم هم گفت منم می ترسم و نمیام...ولی من و شوهر خواهرم اصرار که تو می تونی...تو باید بتونی و خلاصه کلی بهش اعتماد به نفس دادیم (یکی نبود به خودم بگه اگه راست می گی چرا خودت نمی ری)

خواهر بنده خدای من هم باورش شد...از اون ور شوهر خواهرم تو لنج بود و می گفت بپر بیا !!!!!!!!!!!از این ور من با بدجنسی تمام از ژانگولر بازی خواهر جان فیلم می گرفتم...

خواهرم رفت روی پل و وسط پل که رسید ترسش دو برابر شد...حالا دیگه نه جرات داشت بره جلو و نه می تونست برگرده....

اون وسط وایستاده بود و پشت سر هم می گفت واااای....وای ی ینیشخند

رفتار خواهرم  همه رو به خنده انداخته بود...شوهر خواهرم از اون ور می خندید و می گفت دستت رو بده و بیا و از این ور من می گفتم دستت رو بده ...و مردم هم می خندیدن...

خلاصه با هر زور و زحمتی بود خواهر جان رضایت دادن کل شجاعت چندین و چند ساله شون رو جمع کنن و برگردن به اسکله...

خوب حق هم داشت...لنج تکون می خورد...پل هم باریک بود...زیر پا هم یه عالمه آب ...

خلاصه عطای خرید ماهی به لقاش بخشیده شد و کمی قدم زدیم و چون باید ساعت 7 در خانه معلم می بودیم رفتیم اونجا...

البته چون اون شب یه جشن عروسی در خانه معلم قرار بود برگزار بشه ما غذا ها رو گرفتیم و دیگه اونجا نموندیم و برگشتیم ...

بعد از شام چای رو خوردیم و دوباره راه افتادیم قدم زنان به سمت خلیج...چون محل اقامتمون فاصله زیادی با خلیج نداشت....

تا دلتون بخواد چادری بود که مسافرا گوشه  و کنار زده بودن...

شب خلیج هم یه کم ابهتش آدم رو می گیره...چون خلیج سیاه مطلق بود و فقط نور چند تا چراغ اطراف رو روشن کرده بود...یه کم قدم زدیم و بستنی خوردیم و تو یه پارک خلوت کلی تاب و سرسره بازی کردیم و بعد برگشتیم و بعد از انجام کارهای شخصیمون رفتیم که غش کنیم...

روز 9 فروردین ساعت 8:30 از خواب بیدار شدیم....اونجا شوهر خواهرم تا صبحانه آماده بشه رفت نون بگیره و وقتی برگشت یه ظرف هم آش محلی خوشمزه گرفته بود.

البته اسم اصلی آش رو متوجه نشدیم چیه ولی اونجا به آش عبدل معروف بود...

شوهر خواهرم و خواهرزاده ام بعد از صبحانه برای کایت بازی به خلیج رفتن و ما هم  به حمام رفتیم و الحق والانصاف هم حمام خیلی مرتب و تمیزی بود...

 بعد شوهر خواهرم و پسرش هم برگشتن و با هم راه افتادیم به سمت بنادر صیادی بوشهر رفتیم تا ببینیم میگوی خوب گیرمون میاد یا نه.....

از میدان شیلات  رد شدیم و رفتیم سمت اسکله..

متوجه شدیم که میگو ندارن !!! نمی دونم فصل خاصی داره یا اینکه اون روز هنوز براشون میگو نرسیده بود....به هر حال نداشتن و فقط ماهی بود...اونم چون من اصلا لب به ماهی نمی زنم خواهرم اینا هم نگرفتن و هر چی اصرار کردم به خاطر من نباشه ...خوب من چیز دیگه می خورم قبول نکردن که نکردن...

داشتیم بر می گشتیم که دیدیم یه کشتی کوچیک اونجا هست که برای یه سفر کوتاه دریایی یک ساعته بلیط می فروشه و صندلی چیدن و قرار بود اجرای زنده موسیقی هم داشته باشن...

ما هم چون دیدیم چیزی به حرکت کشتی نمونده و ساعت 14:30 حرکت داره وسوسه شدیم و بلیط خریدیم و یه سفر دریایی کوتاه ولی عالی شروع شد...

نی انبان رو اولین بار بود که از نزدیک می دیدم....

خواننده یه پسر خیلی جوون بود که متاسفانه معلولیت جسمی شدیدی داشت(دست و پاش خیلی خیلی کوتاه بود و حتی به سختی نشسته بود )...ولی صداش خیلی خوب بود و خیلی هم با مزه بود و من به روحیه ی بالاش خیلی غبطه خوردم و برای خودم متاسف شدم که با وجود اینکه تنم سلامته باز این همه ناشکرم و به خدا غر می زنم..

برنامه مفرح و جالبی بود...

کشتی آروم آروم شروع به حرکت کرد و قرار بود تا 6 کیلومتر بره جلو....

خدمه کشتی های ایرانی و اندونزیایی و... که در حال بارگیری بودن با مسافرا از دور خوش و بش می کردن... 

یکی از خدمه یه کشتی ایرانی هم یه ذره زیادی جو گیر شد و از اون ارتفاع بالا به افتخار مسافرای کشتی کوچیک ما شیرجه زد تو خلیج!!!تعجب

تا وقتی نزدیک اسکله بودیم صلوات و خوش آمدگویی بود...

یه کم که دور شدیم ساز و دهل شروع شد و حرکات موزون بندری آقایوننیشخند

اینجا هم کابین ناخدا ست ..

ناخدا به شوهر خواهرم گفته بود امشب بارون شدیدی می باره...

ولی هوا که خیلی آفتابی بود!!!سوال

خلاصه سفر بدی نبود و برای تجربه اول کشتی سواری خیلی خوش گذشت...

فقط برای رفت و امد به داخل و خارج کشتی همون مشکل قبلی (تکون خوردن کشتی رو داشتیم) ...البته این بار یه کم بهتر بود ..چون یه پلکان داشت...

غروب رفتیم یه دوری تو بازار بزنیم و یه کم سوغاتی و صنایع دستی بخریم که همه ی مغازه ها بسته بودن...آخه صبحم که که میومدیم بسته بودن...پس کاسبی چی میشه.؟!گفتن اینجا شب باز میشه....

بعد دوباره رفتیم کنار ساحل و من از یه پسر بچه یه ماهی بادکنکی  و اینا رو خریدم ...

اینجا بچه هاشون رو با سن کم می فرستن سر کار که هم کمکی باشن برای خرج خانواده و هم اینکه تنبل بار نیان...واقعا هم بچه ها با اینکه خیلی زرنگ و کاسبن ولی در عین حال خیلی مودب هستن....

من با این بچه ها از دیروز دوست شده بودم و ازشون یه تخفیف حسابی گرفتم...هر چند در حالت عادی هم قیمتش گرون نبود...

تا ساعت 8 شب کنار ساحل بودیم...یه طوطیا هم دیدیم که البته من فکر کردم مرده است و بهش دست زدم ( ظاهرا طوطیا سَمیّه )...به خواهرم گفتم اگر دیدین مردم ،تو اعلامیه ام بزنین علت مرگ فضولی و دست زدن به طوطیا...نیشخند

برای شام رفتیم از گوشتیران خرید کنیم که از بس شیشه اش تمیز بود یه اقاهه با شدت هر چه تمامتر خورد به شیشه....شیطاننیشخند

اول خود آقاهه خندید ...بعد کارگرا و بعدم بقیه....کارگرا می گفتن صاحب مغازه خیلی وسواس داره و حتی نمی زاره یه برچسب هم روی در شیشه ای بزنیم...این بنده خدا اولین نفر نیست که این بلا سرش میاد...بیچاره اصلا یادش رفت برای چی اومده بود تو مغازه و خرید نکرده رفت... 

اومدیم از یه سوپر آب معدنی یخ زده بگیریم که نداشت....ولی از بس مهمون نواز بود دیگه نمی زاشت بیایم بیرون...هرچی می گفتیم دستتون درد نکنه راضی به زحمت نیستیم می گفت نه شما مسافرین یخ لازمتون میشه...بعد رو به خانمش می کرد و می گفت خانم برو اون فلاسکی که به مادرت دادیم و بگیر بیار و بدیم به این مهمونامون!!!!گفتیم نه آقا نمی خواد زحمت بکشن(حالا یه فلاسک به مادرش داده اونم بره به خاطر ما پس بگیره ) خلاصه هر جور بود راضیش کردیم که شوخی کردیم و نمی خواد...

شام و چای رو که خوردیم وسایل رو جمع کردیم و کارهامون رو انجام دادیم....شوهرخواهرم و خواهر زاده ام رفتن خوابیدن و ما هم رفتیم که مسواک بزنیم...

پیش بینی ناخدا درست از آب دراومد و بارون گرفت چه بارونی...

رعد و برق می زد چه رعد و برقی...

نمی دونم اونجا چرا انقدر رعد و برقاش نزدیک زمین بود...

حس می کردی هر آن مثل این کارتونها رعد و برق بهت می خوره و مسواک به دست با موهای سیخ سیخی وسط حیاط خشکت می زنه.....

راستش رو بخواین یه کم وحشتناک بود....

 ادامه دارد....

****************************************************

پ.ن.1: دو سه شب پیش با خواهرم نصفه شبی داشتیم تو اتاق من صحبت می کردیم..خواهرم گفت به نظرت من چکار کنم که تو دلم کینه ای نباشه؟!گفت نمی دونم...ولی اگه راهش رو پیدا کردی به منم بگو...می خوام دلم رو یه خونه تکونی اساسی بکنم...زباله هاش رو بریزم دور و هر روز نگم پیف پیف بو می ده و بازیافتی هاشم بازیافت کنم...

پ.ن 2: این لینک رو ببینین...موضوع خیلی جالبی داره..بهم بگین چه احساسی بهتون دست داد وقتی خوندینش؟!!!!!!به نظرتون خانمه چه فکری راجع به خودش کرده که این کار رو کرده؟!متفکر

پ.ن.3:کاش می شد آدمهای بی معرفت رو ریخت دور...

پ.ن.4: چقدر زود چهار روزش گذشت...

پ.ن.5 : چطوری یه نفر با search((جوراب شلواری)) به وبلاگ من رسیده؟! اصلاQ من کجای وبلاگم از جوراب شلواری صحبت کردم که google محترم ایشون رو به اینجا هدایت کرده؟! جل الخالق!!!آخه جوراب شلواری هم search کردن داره؟!خنده

پ.ن.6: عکسهای بیشتر از بندر بوشهر در ادامه مطلب

پ.ن.7:مناجات نامه:

الهی، لذت ترک لذت را در کامم لذیذتر گردان.

الهی، آن که دنبال درک مقام است غافل است که مقام در ترک مقام است.

الهی نماینده ات فرمود ((القلب حَرَم الله)) ، حرمت را حفظ بفرما.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد