((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۲

خداوندا !

تقدیرم را زیبا بنویس...

کمکم کن آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم...

و آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم....

***************************************************

صبح ساعت 6:30 از خواب بیدار شدیم...

همچنان بارون شدیدی می بارید...

بنده خدا اونایی که شب رو تو چادر خوابیده بودن...

بازم آش عبدل خریدیم و صبحانه رو خوردیم و وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم....

خیابونها به حدی آبگرفته شده بود که کارمندایی که می خواستن برن سر کار کنار خیابون شلواراشون رو بالا زده بودن و سامسونت به دست منتظر ماشین و یا سرویسشون بودن....

سر راه بالاخره یه کم سوغاتی تونستیم از بوشهر بخریم ...

از یه راننده کامیون وضع راه رو پرسیدیم گفت از جاده یاسوج نرین خطرناکه...

ما هم که حتما متوجه شدین چقدر حرف گوش کنیم...گفتیم باشه !!!!

تا قائمیه اومدیم و به جای شیراز در یک حرکت انتحاری به سمت یاسوج پیچیدیم...نیشخند

آخه می خواستیم جاهای ندیده بیشتری رو ببینیم و تا حد امکان مسیر تکراری نباشه(حالا می گم این حرف گوش نکردن چقدر به نفعمون بود)...

بارون  کم شده بود...

بین قائمیه و نورآباد هم عشایر زیادی زندگی می کنن و یه عروسی عشایری بود و همه دستمال به دست داشتن می رقصیدن...هر چی گشتیم ببینیم مسیری که بشه با ماشین رفت اونجا کجاست پیدا نکردیم...ظاهراً  جاده فرعیش رو رد کرده بودیم ...حیف شد..

وای که هر چقدر از زیبایی جاده قائمیه به یاسوج بگم کم گفتم...

واقعا انگار اینجا یه تکه از بهشته....

هر کس تا به حال نرفته حتماً حتماً تو یه فصل قشنگ ( مثل همون فروردین) سعی کنه بره....

به نظرم جاده چالوس رو از زیبایی می زاره تو جیبش...

(البته من جاده چالوس رو خیلی دوست دارم...)

آبشارهای زیادی تو این جاده هست که البته  ما چون هوا بارونی بود و احتمال سیل بود نرفتیم ....

ساعت 13:30 بود که رسیدیم یه یه منطقه زیبا...

اونجا سیب سمیرم (که خیلی خوش عطر و خوشمزه است ) خریدیم و در ضمن چون خواهر زاده ام خواب بود مامان و باباش تصمیم گرفتن سورپرایزش کنن و براش یه اسلحه دوربین دار خریدن که عشقشه..

اونجا از یه پسر جوون که  تو یه مغازه بود  پرسیدم اسم این منطقه چیه؟!

گفت بابا میدون...متوجه نشدم ...

گفتم بابا میگون؟!

دیدم انگار بهش برخورد و رفت....به خواهرم گفتم مگه چی گفتم انقدر ناراحت شد؟!

(خوب چه کار کنم متوجه لهجه اش نمی شدم)

بعد خواهرم که رفته بود اسلحه رو ازش بخره گفته بود حالا دیگه اینجا بابا میمونه؟!!!

خواهرم:جانم؟!

آقاهه: اون خانم گفت اینجا بابا میمونه!!!!(خود درگیری داشت طفلک)

خواهرم گفت ما واقعا اسم اینجا رو نفهمیدیم..چیزی نشده که انقدر بهتون برخورده...حالا هم خیلی اهمیتی نداره...نگین...

صاحب مغازه فهمید ما واقعاً متوجه نشدیم خندید و اسم اونجا رو هجی کرد و گفت اسم اینجا بابا میدونه...این آقا  فکر کرد شما می گی بابا میمون!!!خدا شفا بده....بعد که فهمید اشتباه فکر کرده حالش خوب شد...متفکر

استغفرالله...

بعد از بابا میدون یه دشت پر از شقایق بود....که چند تا قهوه خونه و مغازه هم اونجا بود..

شقایق ها طراوت اونجا رو صد برابر کرده بودن...

از یه مغازه بستنی و رانی و غاغا (قاقا )خریدیم ....

بازم می گم جاده یاسوج واقعا استثنائیه....

این و این و این رو ببینین...

من عاشق این روستا و این منظره زیباش شدم  .

هنوزم که هنوزه دلم می خواد برم اونجا زندگی کنم و به هیچ چیز هم فکر نکنم...

نمی دونم چرا جاهای به این زیبایی رو ترک می کنن  و میان تهران....هنوزم نمی دونم تهران چه خبره...من که هر شهری رفتم لذت بردم..

کنار جاده چند تا پسر جوون ایستاده بودن و سبزی های کوهی (مثل والک ) می فروختن...

ما هم ایستادیم و یه عالمه خریدیم....چون پلوش خیلی خوشمزه میشه...زبان

ساعت 4 به شهر زیبای یاسوج رسیدیم...بازم بارون شروع شده بود و حیف که نشد بریم ابشارهای زیبای این شهر رو ببینیم...

تو این شهر هم با پلیسها خیلی خندیدیم....

آخه یه مسیر و 50 بار رفتیم (دنبال پمپ بنزین بودیم ) و انقدر تابلو شدیم تا اومدیم رد بشیم و از سه تا پلیس که اونجا بودن سوال کنیم همه ناخودآگاه با هم زدیم زیر خنده...

خوب نمی شد یه سره بیایم تا تهران...

قرار شد شب رو در سمیرم بمونیم....از یاسوج تا سمیرم جاده فوق العاده سرد بود...

نزدیکیای سمیرم بود که دیدیم داره برف می باره...

فکر کن ...تو این سفر از گرمترین آب و هوا تا سردترینش رو تجربه کردیم....

یه روزایی آفتابِ آفتاب و یه روز هم مثل اون روز سرد و برفی!!!!

روی تابلوی ورودی شهر نوشته شده  بود به بام ایران شهر سمیرم خوش آمدین....ارتفاع از سطح دریا 2500 متر.

از شهر سمیرم هم خیلی خوشم اومد....این شهر در دامنه کوه دنا قرار گرفته و منطقه ی سردسیری هستش...

سیبهای سمیرم خیلی معروف و خوش عطره و صادر میشه....

اونجا به ستاد اسکان رفتیم و این بار مهمون  خانه فرهنگیان شهر سمیرم شدیم...

تختهای اتاق رو به هم چسبوندیم و چای خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم و غش کردیم....

تا صبح برف سنگینی بارید....

طوری که صبح وقتی می خواستیم در ماشین رو باز کنیم نمی شد و بالاخره با آبجوش تونستیم بازش کنیم...

خانه فرهنگیان سمیرم نزدیک آبشاره و گفتیم بریم اگر بتونیم آبشار رو ببینیم که تا نزدیکیاش رفتیم ولی از بس جاده لغزنده بود ترسیدیم همونجا بمونیم و برگشتیم...

تو سمیرم هم یه عالمه سوغاتی خریدیم و بازم یه نوع دیگه قره قوروت هم خریدیم که این بار رنگش کرم بود و خودشون بهش (قارا ) می گفتن....

بعد از سمیرم به طرف شهرضا حرکت کردیم و بعد از شهرضا هم به اصفهان اومدیم....

چون وقتی می رفتیم سوغاتی نخریده بودیم و گذاشته بودیم برای برگشت یه کم سوغاتی هم از اصفهان خریدیم و همه غیر از شوهر خواهرم که رانندگی می کرد خوابیدیم تا کاشان ....

کاشان ناهارمون رو تو پیتزا فروشی شهرتاش خوردیم که خیلی خوشمزه بود...

بعدم حرکت کردیم به سمت تهران....

قم هم ایستادیم و کمی سوغات خریدیم و بازم حرکت کردیم...

اتوبان قم بسته بود و ظاهرا سیل چند نفر رو هم با خودش برده بود ( اگر ما از جاده یاسوج نمیومدیم و شب سمیرم نمی موندیم شاید ما هم جزء اون چند نفر بودیم..هر چند اون چند نفر هم مطمئنا دلشون نمی خواسته از دنیا برن و خیلی ناراحت شدیم..)..کنار جاده پر از گِلهایی بود که سیل زده بود...

به هرحال از یه مسیر دیگه با راهنمایی پلیس مسافرا به سمت تهران اومدن...

تو راه یه چیز جالب دیدیم....قله دماوند از اون فاصله بالای دریاچه دیده می شد...

این عکس رو ببینین..(اگر واضح نیست ببخشید چون در حال حرکت گرفتم ...قسمت پایین دریاچه قم هستش و بالای عکس هم کوه دماوند که اصلا فکر نمی کردم از این فاصله قابل دیدن باشه)

ساعت 20:30 بود که رسیدیم تهران....

البته مامان اینا نبودن و رفته بودن باغ ....

خواهرم اینا هم هر چی اصرار کردن که برم خونه شون دیگه تشکر کردم و از اینکه کلی بهشون زحمت دادم عذر خواهی کردم و خواستم اگر همسفر بدی براشون بودم من رو ببخشن...

اون شب خونه تنها بودم و کاراهام رو که انجام دادم و لباسها رو تو ماشین ریختم از خستگی غش کردم....

ولی اگر فکر کردین ما از رو رفتیم اشتباه کردین...

چون صبح روز 12 فروردین دوباره بعد از انجام کارهام برادرزاده ام اومد دنبالم و رفتم پیش مامان و بابام که دلم براشون یه ذره شده بود...

قرار بود همه بچه ها 13 به در دور هم جمع بشیم و بریم باغ....

غروب  برادرهام و خانواده هاشون و مادر خانم برادرم و خواهرم اینا هم اومدن ...

شام دایی هم اومد و خلاصه خیلی عالی بود...

صبح روز 13 به در هم بعد از جمع کردن وسایل بار و بندیل رو جمع کردیم و به اتفاق بقیه به باغ رفتیم...

یه عالمه سیگارت ترکوندیم و بابا و برادرم هم یه کمی تیراندازی کردن نیشخند

شب دو تا برادرهام برگشتن تهران ولی بقیه موندیم و فردا غروب یعنی جمعه 14 فروردین بالاخره رضایت دادیم که برگردیم تهران...

خدا رو شکر می کنم که پدر و مادر نازنین و خانواده بی نظیری دارم...

خدا رو بابت این نعمت بزرگ همیشه شاکرم...

بالاخره این سفرنامه هم به پایان رسید...

اگر سرتون رو درد آورم معذرت می خوام...قلب

***************************************************

پ.ن.١: کسی می دونه چرا تو همه ی سریال های ایرانی حتماً حتماً حتماً باید یه دیوانه حضور داشته باشه؟!یعنی سریال بدون اون دیوونه برگزار نمیشه؟!البته خدا رو شکر من زیاد اهل نگاه کردن اینجور سریالها نیستم ...ولی واقعاً دقت کنین هر سریال ایرانی توش یه دیوانه داره...جالبه تو این سریالی که  داشت نشون می داد ( و اسمش رو هم نمی دونم) این دیوانه در حال آتاری بازی کردن بود!!!!!!!!

پ.ن.٢: در ادامه پ.ن.1 سوال دیگه ای دارم...فیلم "دلشکسته" رو دیدین؟!موضوعش جالبه...انکار نمی کنم..من بدم نیومد...ولی کسی می دونه اونجایی که "شهاب حسینی" داره رو چمنهای دانشگاهشون نماز می خونه چرا به جای دو بار سه بار سجده می ره؟!یه بار مثلا تو آینه ماشین  "نفس" دیده میشه و دو بار در حالت عادی نشون می دن...یعنی واقعاً توجه به مسائل به این سادگی انقدر سخته؟!من که هیچی از فیلم و سریال و این حرفا نمی دونم سریع فهمیدم. چطور کارگردانش متوجه نشده؟!

پ.ن.٣ : این لینک رو هم ببینیناسترس

پ.ن.۴:مناجات نامه:

الهی ،عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیدادکردم،گفتی و فرمان نکردم ، درماندم و درمان نکردم...

الهی ، اگر تو مرا خواستی ، من آن خواستم که تو خواستی...

الهی ، در دلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کِشته های ما جز باران رحمت خود مبار .ما را دست گیر و به کََرَم پای دار

الهی ، حجابها را از راه بردار و ما را به ما مگذار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد