((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۳

دختران روستا به شهر فکر می کنند!

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند!

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند!

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند!

کدامین پل درکجای جهان شکسته است

که هیچ کس به خانه اش نمی رسد!

***************************************************

سلام سلام سلام...

من برگشتم....

الان یک عدد آزی آفتاب سوخته....حساسیت زده (به خاطر استشمام بوی یه گیاه به اسم هَلَرگ) ...سرماخورده ( ناشی از شیطنت کودک درون) ولــــــــــــــــــــــــــی سرشار از انرژی مضاعف در خدمت شماست...هورا

اگه بدونین چقدر دلم تنگیده بود؟!

از صبح داشتم کامنتهاتون رو اینجا جواب می دادم(تازه هنوز فرصت سر زدن به وبلاگهای خودتون دست نداده و به شدت مشتاقم بیام و به تک تکتون سر بزنم)

یه عالمه لباس نشسته داشتم که البته الان نصفش مونده...

جاتون خیلی خیلی خالی بود ....

واقعاً دوپینگ خوبی بود و حالمون حسابی جا اومد....

سفر ما از یکشنبه شروع شد و تا دیروز یکشنبه طول کشید...

قرار بود دوشنبه برگردیم که یه دفعه یادمون اومد مدرسه پسر خواهرم برای دوشنبه جلسه گذاشته و باید برگردیم...با این حال خواهرم و شوهرخواهرم بدشون نمیومد بیخیال جلسه بشن و بمونیم....

راستی اون عده از دوست جونام که در مورد روزه سوال کرده بودین...

تو خانواده ما الان کسی نمی تونه روزه بگیره(نه اینکه نخواد...نمی تونه)

من به خاطر معده ام و بقیه هم هر کدوم به یه علتی...

البته من چند روز اول رو گرفتم ولی دیدم یواش یواش داره بوی خطر میاد گفتم چند روزی به معده جان استراحت بدم و دوباره روزه رو بگیرم...چون من اهل بیدار شدن برای سحری هم نیستم و اگر بخوام سحری بخورم انقدر حالم بد میشه که ترجیح می دم اصلا چیزی نخورم...الانم روزا طولانیه و یه کم داشتم اذیت می شدم...

ولی انشالله باز باقیش رو سعی می کنم(اگر خدا بخواد و بتونم) بگیرم...

به این علت همه می تونستیم مسافرت رو بریم...

حالا انشالله شروع می کنم به نوشتن خاطرات این چند روز....

__________________________________________________________________

سفر ما روز یکشنبه ٨ شهریور ساعت ۶ صبح با حرکت ما و خواهرم اینا که شب قبل اومده بودن خونه ما تا با هم حرکت کنیم شروع شد...

سر راه نزدیک خونه ی عمه جان نگه داشتیم و شوهرخواهرم رفت که نون سنگک بگیره....منم رفتم به خواهرم بگم اگر احیاناً قبل از ما رسیدن به آسارا لواشک یادشون نره....(آخه ما سالهاست مشتری ثابت لواشکهای محلی و ترش و نمک زده و البته تمیز  مغازه آقای نوری هستیم  و نمیشه جاده چالوس بریم و لواشک نخریم ..حالا در موردش بیشتر می گم)

خواهرم رو صندلی جلوی ماشین نشسته بود و منم داشتم باهاش صحبت می کردم که یه دفعه دیدیم یه بنده خدای روانشاد (شما بخونین دیوانه) داره میاد سمتمون....استرس

من که داشتم سکته می کردم ناخودآگاه در جلوی ماشین رو باز کردم و کم مونده بود تو بغل خواهرم بشینم که دیدم طفلک می خواد نون تعارف کنه....انقدر مهربون بود....ولی خوب ترسیده بودم و نمی دونم چطور یهو بهش گفتم دستت درد نکنه...ما روزه ایم....اونم قبول کرد و رفت....بعد از حرکت یه دفعه ای من ، دو تایی زدیم زیر خنده...خواهرم گفت  حالا چرا هول شدی تو بغل من می خواستی بشینی ؟!خنده

وای که قلبم داشت می زد از دهنم بیرون....ترسیدم برگرده و بدو بدو رفتم تو ماشین بابام مثل دخترای خوب نشستم...

حرکت کردیم..

سر راه کمی خرید کردیم و بابا و شوهرخواهرم ماشینهاش رو بردن برای تنظیم باد(که البته ظاهرا بدتر خرابکاری کرده بود )

دلم برای سد کرج هم تنگ شده بود...

بار آخری که دیده بودمش سطح آب خیلی پایین بود ولی امسال شکر خدا خیلی پایین نبود...

سوپر مارکت  اقای نوری که گفتم ما لواشکهامون رو از ایشون می خریم و واقعا هم معرکه است قبل از جاده شهرستانک و تو منطقه آسارا قرار داره...

وقتی رفتیم مغازه اش گفت لواشکهای مخصوص رو برای مشتریهای ثابت نگه داشتم و خونه است ...اگر منتظر می مونید برم از خونه براتون بیارم اگر نه موقع برگشتن براتون آماده می کنم بیاین سر راه ببرین....

یه عالمه هم از ترشیجات مختلفش مثل یه نوع  لواشک دیگه و رب آلو  داد که تست کنیم و ما هم که همیشه پایه هله هوله و ترشیجات این مدلی هستیم خوشمزه،  ناشتا تستش کردیم و دیدیم این لواشکش هم خوشمزه است خریدیم تا برگشتنی لواشک اصلیش رو بیاره...(لواشک ترش و نمک زده اش مخصوص شهریور ماهه ...البته ماههای دیگه سال هم لواشکهای خوشمزه ای  داره ولی چون میوه هاش ترش نیست لواشکهاش شیرینه )

اگر رفتین جاده چالوس  سعی کنین این مغازه رو از دست ندین...

ساعت ٨:١۵ دقیقه بود که برای صبحانه تصمیم گرفتیم بریم به جاده شهرستانک که قبلاً هم چند باری رفته بودیم و جای با صفایی هستش...

نزدیک رودخانه بساط کردیم و نشستیم و صبحانه رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت جاده اصلی...

از گچسر رد شدیم ...

سیاه بیشه و هزار چم مناظر بی نظیری داشت که قدرت توصیفش در یک عکس چند عکس و یا  حتی فیلم نمی گنجه...

انگار انسان قدرت هضم این همه زیبایی رو نداره....

کوههای سرسبز و مه گرفته ، کوهستان رنگ به رنگ و هوای خنک و دلچسب ....

مگه میشه این همه زیبایی رو به زبون آورد؟!خیال باطل

فقط باید دید و دید و دید تا اشباع شد از این همه زیبایی..چی دارم می گم...مگه اصلاً میشه انسان از دیدن این همه زیبایی اشباع بشه؟!

خدایا مرسی که انقدر خدای با سلیقه ای هستی و هر چیزی رو به بهترین شکلش آفریدی..ماچ

به مرزن آباد که رسیدیم چشممون خورد به تابلوی امامزاده خلیل (ع).

البته خواهرم می گفت قبلا من یک بار رفتم .

تصمیم گرفتیم بریم زیارت امامزاده خلیل (ع)....

امامزاده جالبی  بود....خلوت ...دنج و در عین حال ساده....محوطه بیرونش هم خیلی با صفا بود...

پشت امامزاده هم قبرستانی بود که نوع قبرهای تازه درگذشته ها خیلی جلب توجه می کرد...

اونا روی قبرهاشون یه پارچه سیاه می ندازن که حس می کنی طرف زیرش زنده است و داره نفس می کشه...خلاصه اینکه یه کمی آدم می ترسه...اوه

بابام اونجا یه سوسک درختی پیدا کرد ( که ظاهرش مثل سوسکهای تهران چندش نبود)ولی به هر حال سوسک سوسکه دیگه...

به کمربندی چالوس -نور بارون قشنگی شروع به باریدن کرد...

وای که این بوی بارون و بوی جنگل نمدار و حتی بوی هیزم سوخته چقدر مستم می کنه....چه مناظری..به نظر من کسی که همچین جایی زندگی می کنه خیلی دیر تر از حالت عادی باید پیر بشه...

چون از کمربندی رفتیم ،تا سی سنگان دریا رو ندیده بودیم....

اونجا دریا رو که دیدم دیگه رسماً غش کردم...(اگر عکس خوب نیست ببخشید ..چون در حال حرکت گرفتم ...می خواستم دقیقا عکس اول از دریا رو بزارم و الا عکسهای واضح تر رو بعدا می زارم)

من هنوز نفهمیدم چطور دودو و خانواده اش نسبت به طبیعت احساسی نداشتن...

وقتی می گفتی گل انگار فقط خار گل رو می دیدن....

وقتی می گفتی درخت انگار فقط خاکستر هیزمهای خشک درخت براشون تداعی می شد...

وقتی می گفتی دریا انگار از یه برکه آب راکد و بد بود داری براشون حرف می زنی....

نمی دونم والله ...

من که هنوز نتونستم این مساله رو هضم کنم...متفکر

بالاخره به منطقه وازیوار رسیدیم...

وازیوار اسم منطقه ای نزدیک رویان (علمده) هستش  و منطقه بسیار زیبایی هستش....جنگل و دریا هر دو در دسترس هستن و به چشم زدنی می تونی بهشون برسی...

قرار بود یکهفته مهمون شهرک ویلا سرا باشیم ...

شهرک محوطه و ویلاهای زیبایی داشت...

یه بلوار اصلی داشت پر از گل و گیاه و اطرافش هم انواع و اقسام درختان مثل کاج و  کیوی و ویلاهای مختلف...یکی از ویلاها متعلق به یکی از شهرداران بود.

ویلای همسایه ما( دو تا ویلا قبل از ما) مال یه عرب بود (نمی دونم عرب امارات بود یا عربستان..به هر حال ایرانی نبود)..این آقا 64 سالش بود و تا اون سن ازدواج نکرده بود و بعد با یه دختر 30 ساله که دختر کارگرش بوده ازدواج می کنه و الان یه نوزاد دارن....شوهر خواهرم موقع خرید پمپرز دیده بودش!!!!

ویلای مورد نظر ما یه ویلای سه خوابه با همه امکانات بود با یه حیاط زیبا پر از گلهای رنگارنگ و درختان پرتقال(شایدم نارنگی یا لیمو)و درخت کامکوات .داخل ویلا هم تمیز و مرتب بود .

شکر خدا همه چیزش عالی بود...البته به غیر از آبش که افتضاح بود ....

من روز اول نمی دونستم و روز اول هر چی دستم رو می شستم می دیدم هم نوچم و هم بوی اهن می دم....باز می شستم...فکر می کردم شاید مشکل از مایع دستشویی هستش و گفتم شاید تاریخش گذشته و فاسد شده...نگاه کردیم دیدیم نه مشکل از اون نیست...اب رو بو کردیم دیدم انگار تو شیر اب شربت فروگلوبین جریان داره و دقیقا بوی آهن می ده...اونجا هر چقدر حموم می رفتم اصلا انگار تمیز نمی شدم و به خواهرم می گفتم فکر کنم از بس اینجا بهمون آهن چسبیده احتمالا وقتی بخوایم برگردیم تهران کلی وزنمون زیاد شده ...

من نمی دونم اونجا خودشون چه کار می کنن...خوب این همه آب معدنی که صرف نمی کنه برای کسی که اونجا ساکن باشه....

من روز اول مسواکم رو هم با این آب زدم و بعد دیدم دندونامم رنگش عوض شد....سکته کردم والله ...

این شد که رفتیم و یه عالمه آب معدنی خریدیم و  دیگه حتی مسواکمون رو هم با آب معدنی می زدیم( در اینجا جا داره شرکت پلور از ما تشکر ویژه ای به عمل بیاره)

ناهار خوردیم و بعد از چای من و بابام و مامانم غش کردیم و خواهرم و شوهر خواهرم و پسرشون هم تا شهر نور رفتن تا خریداهای لازم رو انجام بدن و ساعت 5 برگشتن و ما هم بیدار شدیم ...چای و میوه رو برداشتیم و بردیم تو تراس که واقعاً جاتون خالی ...خیلی مزه داد. 

بعد از انجام دادن کارهامون برای خرید و گشت به شهر نور رفتیم که شاید تا وازیوار15-10 دقیقه فاصله داشته باشه (دوست قدیمی جون اونجا همه اش به یادت بودما...از جلوی دانشگاهتون هم رد شدم...البته دارن یه ساختمون جدید براش می سازن تو جاده چمستان..یادته  جلوی خوابگاهتون ماشینمون افتاد تو چاله؟!) ...

کمی خرید کردیم و دوباره برگشتیم و برای شام عجیب همه مون گرسنه شده بودیم (فکر کنم مال آب و هوای خوب اونجا باشه ...من که اگر چند روز دیگه بیشتر مونده بودم مطمئناً وقتی بر می گشتم از بس چاق شده بودم دیگه کسی من رو نمی شناخت)

 اونجا اکثر رستورانها باز بودن و تابلو زده بودن آماده پذیرایی از مسافران در ماه مبارک رمضان هستن...

برادرم هم که 2 روز بعد از ما رفته بود مشهد می گفت اونجا هم همینطور بود...

جالب بود برام چون سالهای قبل خیلی سخت می گرفتن....

بعد از شام چای خوردیم و با خواهرم قرآنهامون رو خوندیم و بعد هم خوابیدیم...

آخر خاطرات روز اول سفر تو سر رسیدم نوشتم..

خدا جون دستت درد نکنه...خیلی باحالی

فکر کنم آخر احساسم بوده

ادامه دارد...

**********************************************

پ.ن.1: من امسال برای رشته حقوق دانشگاه آزاد شرکت کرده بودم...ولی اگر شما لای کتاب رو باز کرده بودین منم باز کردم...از دروس دبیرستانی رشته علوم انسانی هم هیچی هیچی نمی دونستم(بازم روانشناسی و ادبیات و زبان قابل تحمل بود) ..مخصوصا فلسفه و منطق (که هنوز فرقشون رو نمی دونم)و عربی!!!!

حقوق رو قبول نشدم(یعنی انتظار داشتم درس نخونده قبول بشم؟!)....ولی رشته زبان شناسی تهران مرکز قبول شدم...دانشگاهش هم خیلی نزدیکه و تو بلوار فرحزادی شهرک غربه...

حالا مامان و بابام و خواهر و مخصوصاً برادرم اصرار دارن برم ثبت نام کنم و یکسال برم تا سال آینده که انشالله حقوق شرکت کنم ...ولی خودم می گم چون هیچ شناختی از رشته اش ندارم نمی رم و اگر خدا بخواد بخونم برای سال آینده...از طرفی می گم سرگرمم می کنه و باز می رم تو حال و هوای درس...حالا نمی دونم چی پیش بیاد....

پ.ن.2: بالاخره طرز کار با google reader  رو یاد گرفتم و آدرس وبلاگاتون رو زدم اونجا و دوستان به روزم رو می بینم ...حالا 141 پست نخونده دارم...باید بهم فرصت بدین تا به تک تکتون سر بزنم...ولی قول شرف که زود برای عرض ادب خدمت همه دوست جونای گلم برسم(البته این وسط کارهای دادگاهم رو هم مد نظر داشته باشین)...

پ.ن.3: عکسهای متفرقه رو (که ربطی به مطالب وبلاگ نداره ولی دلم نمیاد نزارمشون) بعدا تو یه پست جداگانه یا صفحه جدیدی خواهم گذاشت...

پ.ن.4: بابت همراهیتون تو ختم قران یک دنیا ممنون...هر بار موقع خوندن قران اسم تک تک دوستای گلم مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشن...به یاد همه تون هستم و تو شبهای عزیز قدر ازتون التماس دعا دارم.

پ.ن.5: مناجات نامه استاد حسن زاده ی آملی

الهی ، عقل گوید «الحَذَر، الحَذَر!» و عشق گوید «العَجَل، العَجَل!»، آن گوید دور باش و این گوید زود باش!

الهی ، عقل و عشق سنگ و شیشه اند، عاشقان از عاقلان می نالند نه از جاهلان...

الهی، وای بر آن که در شب قدر فرشته بر او فرود نیامده ، با دیو همدم و همنشین گردد..

الهی ، امشب که شب قدر است همه قران به سر می کنند، حسن را توفیق ده که قران را به دل کند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد