((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۵

خداوند به سه طریق به دعاهای ما جواب می دهد...

او می گوید آری و آنچه تو می خواهی به تو می دهد...

او می گوید نه و چیز بهتری به تو می دهد....

او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...

****************************************************

سلام دوست جونام...

بچه که زدن نداره....نیشخند

البته حق رو بهتون می دم چون یه ذره سرم شلوغ شده و باید کارا رو راست و ریس(ریست) کنم....

جونم براتون بگه .....

این چند روز یا کلانتری ١٣٣ بودیم برای بردن افسر  یا دادگاه مفتح ...

کلانتری که ماشالله!!!!انقدر سرشون شلوغ شده مامور نداشتن بدن و بالاخره دیروز(که آخرین مهلت جلب بود) افسره خودش همراهمون اومد و  به گفته همسایه هاشون دودو و خانواده اش چند ماهه از اونجا نقل مکان کردن...راست و دروغش رو نمی دونم.

این گزارش شاید به نفع من تموم بشه تا ببینیم چی پیش میاد و خدا چی می خواد...

دوشنبه هم رفتم دادگاه مفتح و قاضی اصلیمون مرخصی بود و گفتن احتمالا چهارشنبه بیان که امروز تماس گرفتم و گفتن نیومدن و شنبه میان.

اونجا مشکل رو به مدیر شعبه و دادرس جایگزین گفتم و هر دوشون خیلی از این رای قاضی تعجب کردن و تایید کردن که قاضی اشتباه کرده (البته قاضیش قاضی خوبیه و نمی دونم چطور این اشتباه رو کرده) صورتجلسه رو هم خوندم و دیدم دودو خودش هم علنا اقرار کرده جای دیگه پرونده ای به همین موضوع در حال رسیدگی داریم که قاضی این نکته رو با تاکید ازش سوال کرده بود و نوشته بود...

گفتن اول با خود قاضی صحبت کن شاید اشتباهش رو بپذیره و خودش برای دادگاه تجدید نظر گزارش رد کنه....اگر قبول نکرد برو پیش رییس مجتمع(چون ایشون هم همین اختیار رو دارن) و در نهایت اگر نشد خودت دادخواست تجدید نظر بده...حالا منتظر شنبه هستم

راستی دوشنبه غروب با خواهرم و پسرش به فروشگاه هایپر استار هم رفتیم....اون ساعتی که ما رفتیم (ساعت ۴  ) نسبتاً خلوت بود ولی بعدش کم کم شلوغ شد...

از کفش و لباسش خوشم نیومد....به قول خواهرم انگار از تن مرده در آوردن...

ولی مواد خوراکیش هم تنوعش زیاد بود و هم بعضاً خیلی ارزونتر از بیرون بود...مثلا ناگت مرغ که بیرون از فروشگاه نیم کیلوش ٣٨٠٠ تومانه اونجا ۵/١ رو زده بودن ١٠٠٠٠ تومان که بازم  چون به این قسمت فروشگاه تخفیف خورده بود ما خریدیم ٧٨٠٠ تومان .(هر بار به یه قسمت فروشگاه تخفیف خوبی تعلق می گیره)

در کل از اینجا بیشتر از شهروند خوشم اومد...شاید دوباره برم یه تلویزیون و دی وی دی برای اتاق خودم بگیرم...

و اما امروز...رفتم دادگاه ونک تا گزارش کلانتری رو ببرم و اگه بشه جلب سیار بگیرم...ولی دیدم متاسفانه برادرش سه تا سکه رو که نریخته بود اومده ریخته...اینکه می گم متاسفانه چون واسه من سکه و پولش مهم نیست .....می خواستم جلب سیارش رو بگیرم که نشد...حتماً خدا نخواسته و قسمت چیز دیگه ایه...راضی هستیم به رضای خدا

این مال تا اینجا ...

حالا ادامه سفرنامه....

**********************************************************

سه شنبه ١٠ شهریور بعد از بیدار شدن ازخواب و انجام کارها و خوردن صبحانه وسایل رو آماده کردیم و به سمت  پارک جنگلی رویان حرکت کردیم...

سر راه به تنها کافی نتی که اونجا بود رفتیم تا نتایج کنکور دانشگاه رو ببینیم که گفتن همین الان قطع شده و داشتن سعی می کردن درستش کنن...

این بود که به راهمون ادامه دادیم....

آبشار آب پری هم تو همین جنگل قرار داره که قبلا رفته بودیم و دیده بودیم ضمن اینکه خیلی پر آب نیست متاسفانه خیلی هم توسط مسافران فهیم!!!!!!!مزین به زباله شده...اینه که نرسیده به آب پری اتراق کردیم...

تو جنگل کلی از قارچهای مختلف عکس گرفتیم....

تنوع قارچها در کنار هم برام جالب بود...

این و این و این و این و این رو ببینین....

و کلی هم تو محوطه بازی اونجا الاکلنگ بازی کردیم...بعد با خواهرم قرانهامون رو خوندیم و بعد از ناهار و چای تصمیم گرفتیم برگردیم خونه و یه کم کارهامون رو انجام بدیم و وسایل رو برداریم و بریم کنار دریا.....

سر راه دوباره یه سر به کافی نت زدیم که درست شده بود ولی من در رشته مورد نظرم قبول نشده بودم(چون اصولا لای کتاب رو باز نکرده بودم که بخوام قبول بشم) ولی در رشته زبانشناسی دانشگاه ازاد واحد تهران مرکز قبول شدم....خانواده می گفتن برو و من می گفتم این رشته به درد من نمی خوره....(آخرش هم من ثبت نام نکردمنیشخند )

بعد به ویلا برگشتیم و وسایل کنار دریا و لباس و ....برداشتیم و رفتیم کنار دریا (البته ما برای رفتن به دریا شهر نور رو ترجیح می دادیم چون ساحلش بهتر بود)(یه دوست قدیمی جون ساحل کنار کلانتری بود که البته بعدا یه ساحل خلوت تر تو چند تا کوچه بعد از خیابون کلانتری پیدا کردیم و از اون به بعد اونجا رفتیم)

بابام و شوهرخواهرم و پسرش رفتن داخل آب ....هر چی هم اصرار کردن ما نرفتیم...آب بازی رو دوست دارم ولی بدم میاد ماسه به لباس خیسم بچسبه....خواهرم هم گفت تو نمیری منم نمی رم...و مامانم هم گفت شما نمیرین منم نمی رم...(هر کاری کردم بی خیال من بشن و برن راضی نشدن)اینه که زنونه نشستیم تو ساحل و کلی حرفیدیم...

خوبی این ساحل اینه که اولاً نجات غریق داره و آدم خیالش راحته...ثانیاً خلوته...

این عکسهای غروب دریا رو نگاه کنین...من که دلم نمی خواست چشم از این منظره بردارم....

١ و  ٢   و   ٣ 

بعد از آب تنی آقایون رفتیم بازار و کمی خرید کردیم و بعد برگشتیم خونه....

شام رو شوهر خواهرم آماده کرد و بعد از شام و چای و کمی شب نشینی  رفتیم خوابیدیم...

چهارشنبه 11 شهریور ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم ولی چون همه خواب بودن دوباره خوابیدم و این بار ساعت 8 همگی از خواب بیدار شدیم...بعد از خوردن صبحانه و انجام کارهامون طبق قرار قبلی به سمت رامسر و آبگرم سادات محله حرکت کردیم...

 سر راه یه سر به ساحل کلار آباد رفتیم که جای دنجی بود و کنار دریا یه سری آلاچیق درست کرده بودن تخت و پشتی و ...گذاشته بودن و آهنگ ابی پخش می شد و خلاصه فضای جالبی بود...قصد موندن اونجا رو نداشتیم و یه گشتی زدیم و حرکت کردیم(البته بابام گفت کاش یه چیزی اونجا می خوردیم...با صفا بود)

سرراه هم من و خواهرم نتونستیم در مقابل زغال لخته فروشا و پسته فروشا مقاومت کنیم و بالاخره خریدیم....ولی تا یه جا پیدا شه که بشوریمشون دیگه رسماً مردیم...

از نشتارود و عباس آباد و تنکابن (آخی از جلوی دانشگاهی که فوقم رو اونجا قبول شده بودم و از روز امتحانم کلی خاطره داشتم هم رد شدیم....لعنت به لجبازیهای بی موقع  و بی مورد که حالا بماند که موضوعش چی بود ) از شیرود هم رد شدیم و نرسیده به رامسر به فرعی سادات شهر پیچیدیم....

بعد از رد شدن از بازار شلوغ و جالب اونجا (که همه چی توش پیدا می شد و محلیها همه چیز برای فروش آورده بودن اونجا) به جنگل سادات محله رفتیم...

البته آبگرم سادات محله اول جاده جنگل اونجاست...ولی ما چون داشتیم از گرسنگی غش می کردیم تصمیم گرفتیم اول بریم ناهار رو بخوریم و یه کم استراحت کنیم و بعد بگردیم بریم ابگرم...

سرخ کردن کتلت تو جنگل هم حال و هوای جالبی داره...یه بار امتحانش کنین...می چسبه...

بابام یه کم انجیر وحشی چید.

بعد از ناهار و چای و ... برگشتیم سمت ابگرم....

ما قبلا هم سال ٩-٧٨ بود که این آبگرم رو اومده بودیم...

اون موقع شب ساعت ١١ بود و بارون ریزی هم می بارید و ویلایی که گرفته بودیم هم نزدیک اونجا بود و با برادرم و خانواده اش و مامان و بابام می رفتیم...اون موقع نمره بود ...

این بار ولی یه استخر درست کردن به عمق ۵/١ متر که من اینجوریش رو بیشتر دوست داشتم...چون اصولا عاشق اب بازی و استخر و این ژانگولر بازیام...اینجا دیگه ماسه هم نداشت که بچسبه بهمون...

اول که رفتیم فقط من و مامان و خواهرم بودیم...بعد ٣ تا خانم دیگه و ٢ تا دختر دانشجو هم اومدن....خانمها که نمی دونم واسه چی اومده بودن...چون کنار آب نشسته بودن و غیبت صغری خانم و کبری خانم رو می کردن(که صد البته برای این کار نیازی به اومدن به آبگرم و تهیه بلیط نبود...این کار رو می شه با یه بسته سبزی جلوی در خونه هم انجام داد!!!!)

آبش گرم بود و یه بارم ناخواسته رفت تو دهنم که دیدم شور هم هست...

رو تابلو کلی خواص نوشته بود و گفته بود بعد از آبگرم تا ١٢ ساعت دوش آب شیرین نگیرین....منم خیلی گوش دادم!!!!!!!!!

خانم مسئول اونجا می گفت تا هر وقت بخواین می تونین بمونین...چون می دونست بیشتر از نیم ساعت عمرا کسی نمی تونه اونجا دووم بیاره...هواش سنگین می شد و سر گیجه می گرفتی و نفست تنگ می شد...من که چند باری مجبور شدم برم زیر دوش آب یخ....

دیگه دیدیم داریم کم میاریم و اومدیم بیرون...دیدیم بابام اینا زودتر از ما اومدن بیرون...خلاصه به یه ایستک خنک مهمون شدیم که بعد از اون آب تنی داغ خیلی چسبید...

حرکت کردیم به سمت وازیوار .خسته و کوفته رسیدیم ویلا ولی اگر فکر کردین ما از رو رفتیم سخت در اشتباهین...

کارهامون رو کردیم و بابا و مامان و پسر خواهرم (که اون شب تولدش بود و فکر می کرد همه فراموش کردن و یه کم دپرس شده بود ) خونه موندن...من و خواهرم و شوهرخواهرم هم سه نفری به سمت نور حرکت کردیم...می خواستیم پسر خواهرم رو سورپرایز کنیم...طفلک یه کیک یزدی برداشته بود و روش چند تا کبریت گذاشته بود و می گفت خودم می خوام تولد بگیرم....در واقع باورش شده بود دیگه تولدی در کار نیست...

اول رفتیم نور و شوهرخواهرم یه قلاب ماهیگیری خرید(اگر عکسش خیلی واضح نیست شرمنده) بعد دنبال شیرینی فروشی خوب گشتیم که کیک بگیریم که کیکهاش جالب نبود ....پرسیدیم گفتن برین رویان بهتره...رفتیم رویان ...اونجا هم چند تا شیرینی فروشیش که اصلا کیک نمی فروختن!!!یکیشون هم که انگار ته جعبه میوه رو خالی کرده بود رو کیک (به عنوان تزیین)...خداییش این چه تزیینی بود؟!

بالاخره یه کیک ساده پیدا کردیم و شمع و فشفشه ها رو هم خریدیم....بعد رفتیم بازار رویان و اونجا راکت و توپ و عطر و هفت تیر براش خریدیم به اضافه دو لباس شنا برای خودمون .

وقتی رسیدیم ویلا هر جور بود بابام اینا سرش رو گرم کردن و من و خواهرم وسایل رو سریع بردیم قایم کردیم تا بعد شام....

بعد از شام شوهر خواهرم به بهانه سر زدن به موتورخونه پسرش رو از ویلا برد بیرون و ما هم سریع وسایل رو آماده کردیم و چیدیم روی میز و وقتی برگشت و میز رو دید حالش کلاً عوض شد (البته بازم یه کوچولو زود برگشت)...

خلاصه یه کم تولد بازی کردیم و چای خوردیم و رفتیم که به کارهامون برسیم.نکته قابل توجه اینکه ما هر نوع شیرینی اعم از کیک یزدی یا کیک معمولی اونجا خریدیم خیلی بد مزه بود و به قول خواهرم مزه سَم می داد و تصمیم گرفتیم دیگه اونجا شیرینی نخریم..(منم نمی دونم خواهرم ازکجا می دونه سَم چه مزه ایه)

بعد از انجام کارهای شخصی رفتم تو اتاقم و جزء ١٢ قران رو خوندم و بعدم غش کردم....

ادامه دارد...

*****************************************************

پ.ن.١: مانا جون از شنیدن صدات خوشحال شدم قربونت برم...انشالله بتونم جور کنم ببینمت

پ.ن.٢:خدایا از شر شیاطین انسانی محفوظمون بدار....چرا بعضیا فکر می کنن زود می تونن پسرخاله بشن؟!

پ.ن.٣:دیروز با خواهرم سوار یه ماشین شدیم راننده اش وحشتناک شبیه قاتلا بود...طوری که من و خواهرم وسط راه پیاده شدیم...

اولا مثــــــلا یه عکس فانتزی گذاشته بود جلوش...فکر می کنین عکسه چی بود؟!عکس یه خانم که نصف صورتش رو خون گرفته و از مژه های سمت دیگه صورتش هم داره خون می چکه!!!استرسبعدم به شدت عصبی ..می خواست کنترل ضبط رو از داشبورد در بیاره کلی به کنترل بیچاره فحش گفتکلافه..بعدم رو یه آهنگ نمی تونست متمرکز بمونه و مدام عوضش می کرد...از کریس دی برگ گرفته تا جلال همتی و شماعی زاده و سعید و آخرش هم جیپسی کینگ گذاشت(تناسب خواننده ها رو دارین؟!)...بعد از تو آینه نگاههای خفن می کرد(می گم خفن شما بخون وحشتنــــــــــــــــــــاکگریه) ..جوری که من و خواهرم دست هم رو سفت چسبیده بودیم...یه تیک شدید هم داشت و گردنش هی می پرید به سمت چپخنثی...بعدم تنش رو می خاروند(ااااااااایسبز) و همون بین یه ادامس در آورد و پوستش رو با عصبانیت پرت کرد و بعدم عصبی تر آهنگ رو باز عوض کرد و چند تا فحش دیگه داد ...قیافه اش به جون خودم قاتل قاتل بود...از اینهایی که اگه نخورتت حتما مُثله (مُصله ، مُسله ) می کنه می زاره تو فریزر واسه بعدشاوه(به خواهرم می گم ناگت آزی به نظرت خوشمزه میشه یا بد مزه؟!نیشخند)...خلاصه وسط راه گفتیم پیاده می شیم...دفعه اول که من گفتم نگه نداشت وقتی دوباره خواهرم گفت عصبی گفت خیلللللللی خووووبعصبانی(مـــامـــانوقت تمامگریه) پیاده شدیم هنوز تو همون حال و هوای وحشتناک بودیم که رسیدیم فلکه اول صادقیه دیدیم  یه نفر تو بانک سر خیابون گلناز مرده (نفهمیدم چرا مرده) و پلیس کرکره ها رو کشیده بود پایین و کارمندای بدبخت هم کنار جنازه بودن و نمی دونم چرا نذاشته بودن بیان بیرون ...حالا خواهرم گیر داده بریم ببینیم جنازه کیهخنثی!!!!مرده یا کشته شده؟!دستش رو کشیدم و به زووووووووربردمزبان...(روز قشنگی بود کلاًهیپنوتیزم)

پ.ن.۴: آیا من کی می تونم برم بوستان...ظاهراً  مانتو و کفش و لباساش رو حراج زده...مژه

پ.ن.۵: مناجات نامه استاد حسن زاده آملی:

الهی، تا کی عبدالهوی باشم ، به عزتت عبدالهو شدم....

الهی، حسن از دست خود چنان بود و در دست تو چنین شد، شکرت که آنچنان این چنین شد

الهی، دنی تر از دنیا ندیدم که همواره همنشین دونان است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد