((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۴۷

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم

بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر

به پیش هر کس و ناکس، پی مرهم نمی گردم

در این دنیای تنهایی ، که لبریزست ز دیوانه

عجین سایه ی خویشم، پی آدم نمی گردم

***************************************************

سلام دوستای گلم..

اول خبرای این چند روز..

1- این چند روز مخصوصاً دادگاه نرفتم ولی از دادگاه تجدید نظر برام ابلاغ اومد که آذر برم اونجا (ظاهراً دودو برای ماهی یک سکه تقاضای اعاده دادرسی کرده....من نمی دونم مگه اعاده دادرسی نباید طبق ماده 426 و 427 آئین دادرسی مدنی بررسی بشه.؟!)به هر حال مهم نیست...حتی اگر رای بدن ماهی یه ربع سکه اصلاً اهمیتی نداره...(هر چند سعیم رو می کنم که حقم رو بگیرم)...چون برای من قضیه فعلاً قضیه ی خرسه و موی خرسه و کندن اون مو و ایناست...والا شکر خدا محتاج سکه ی اون نیستم..(همونطور که تا به حال نبودم)

2-با خواهرم و ٢ تا دخترای برادرم 4  نفری رفتیم استخر..حســـــابی چسبید...بچه های شمال غرب تهران ،استخر مجموعه ورزشی توحید  استخر تمیز و خوبیه و چون وابسته به شهرداریه قیمتش هم فوق العاده مناسبه(3000 تومان با سونای خشک و بخار و جکوزی،من استخرای زیادی رو تست کردم...حتی قصر موج و مجموعه انقلاب ولی اینجا فرق فوکوله)...نکات قابل اهمیتش یکی نزدیکیش به خونه است و دومیش تخصیص دو تا استخر مجزا به خانمها و آقایونه ...(که از نظر من خیلی مهمه)...کسی اگر خواست بگه تا آدرس بدم...

3- با خواهرم رفتیم نمایشگاه رسانه ....خیلی عالی بود...هم تنوعش...هم  قیمتش و تخفیفهای خیلی خوبش..به طور مثال دو بسته ، هر بسته شامل۴ عدد DVD نرم افزارهای 2009 king که بیرون16000 تومان قیمت داشتن خریدم 10000 تومان...خلاصه من اینها رو خریدم و  80-70 هزار تومان هم پیاده شدم...ولی CD  هایی رو که می خواستم و مدتها دنبالش بودم رو پیدا کردم.ضمناً غرفه بازیهاش هم جالبه...تا 18 مهر از ساعت 9 صبح تا 9 شب دایر هست...تونستین حتماً یه سر برین.در ضمن اگر دانشجو باشین بعضی غرفه هاش تخفیفهای عالی دانشجویی هم دارن.

4- با خواهرم یهو هوسی  اینها رو درست کردیم...

5- نامزدی پسر عموی گلم هم دعوت شدیم که متاسفانه چون روی کارت زدن از 9 تا پاسی از شب جمعه و شنبه هم نمی تونیم برگردیم تهران من احتمالاً نمی تونم برم(چه با مزه ..من نمی دونستم و برای همین وقتی کارت رو دیدم تعجب کردم...ظاهراً شمالیها رسم دارن یه سری مهمونها رو بعد از شام دعوت کنن...البته ما از شام دعوتیما فقط روی کارت اینطوری نوشتن..ولی خوب  بیشتر مهمونا از بعد شام میان...نامزد پسرعموم شمالیه)..مراسم دقیقاً نزدیک زمان دادگاه منه...حیف شد...ولی از صمیم قلب امیدوارم خوشبخت بشن...

6-یه کار دیگه هم با خواهرم در شرف انجام داریم که هر وقت قطعی شد می گم...

خلاصه فعلاًحسابی سر خودمون رو گرم کردیم.

حالا ادامه سفر نامه...

****************************************************

جمعه 13 شهریور ساعت 9 از خواب بیدار شدیم.

بعد از انجام کارها وسایل رو برداشتیم و حرکت کردیم به سمت جنگل ونوشه...یه جای فوق العاده دنج تو دل جنگل و دور از جاده پیدا کردیم...نزدیک جاده یه کم شلوغ بود و ما به دنبال آرامش بودیم...برای همین تا می تونستیم از جاده و شلوغی دور شدیم...ناهار رو خوردیم و با خواهرم قرانهامون رو خوندیم و و شوهر خواهرم تو این فاصله این بلالها رو برامون کبابی کرد...

یه قسمت جنگل  پر از قورباغه های ریز و کوچیک بود...که اگه نزدیکت نشن از دور خوشگلن...این هم نمای روبروش نیشخندکه چون رسیدم بپره روم زود عکس گرفتم....اگر کیفیتش خوب نیست ببخشید...اینم یکی دیگه..

این حشره هم بدجور دنبال من کرده بود...یعنی هر جا می رفتم دنبال من بود...منم که به شدت از زنبور وحشت دارم فکر کردم این بدبخت هم از این زنبور گنده هاست و جیغ می زدم و می دویدم...شوهر خواهرم هم اومد کمکم و با بادبزن زدش و  این بیچاره یه مدت رفت تو حس  و بیهوش شد و بعد نیم ساعت که حالش یه کم جا اومد پرواز کرد رفت...راستش رو بخواین بعد که فهمیدم زنبور نبوده و زدیمش حالم گرفته شد ولی وقتی حالش خوب شد خیالم راحت شد...

تا عصر نشستیم...

عصر حرکت کردیم سمت دریا...بازم همه رفتن تو آب و بازم من و خواهرم موندیم کنار دریا و در عوض خودمون رو به یه هات چاکلت اساسی مهمون کردیم ...تا غروب که چه عرض کنم تا شب کنار دریا موندیم و شب اومدیم نور و بابام و شوهر خواهرم یه عالمه ماهی خریدن (نمی دونین از این قضیه چقدر خوشحال شدمدروغگو!!!!آخه من عاشق ماهی و بوی خوششمسبز!!!!)

شام رو خوردیم و مامان اینا ماهی رو خوابوندن تو نمک و ادویه تا فردا...

بعد یه شب نشینی و چای و میوه و بعدم لالا...

شنبه ١۴ شهریور چندین بار از خواب بیدار شدم که چون می دیدم بقیه هنوز خوابن باز می خوابیدم...دیگه اون روز ترکوندیم و ساعت١١صبحانه خوردیم و بعد از انجام کارهامون حرکت کردیم به سمت لاویج...از این جاده گذشتیم و رسیدیم اینجا و ناهار رو نزدیک این پل خوردیم( من و پسر خواهرم همبرگر و بقیه ماهی)...بابام برای کوهنوردیش یه عالمه چوبدستی خوب پیدا کرد...بعدم همون جا قرانهامون رو خوندیم و تا بعد از ظهر نشستیم ...ولی چون دیگه آمادگی رفتن به آبگرم رو نداشتیم بیخیالش شدیم و برگشتیم...شوهرخواهرم تو جاده پنچر کرد ...زاپاسش هم پنچر بود ولی شکر خدا وسایل داشت وتونستیم تا شهر خودمون رو برسونیم..رسیدیم ویلا...چای خوردیم و قرارشد فردا به سمت تهران حرکت کنیم....مامان و خواهر برای فردا ناهار کباب تابه ای درست کردن و من و بابام هم کمی اتاقها رو مرتب کردیم و جارو زدیم و وسایل رو آماده کردیم...شوهر خواهرم و پسرش هم رفتن ماهیگیری..

ما هم شب بعد از انجام کارهامون رفتیم تو محوطه برای قدم زنی و این عکسها رو گرفتیم

١ و ٢ و ٣

شوهر خواهرم وقتی برگشت با اینکه برای برای دوشنبه کار داشت می گفت فردا شب رو هم بمونیم و بعد حرکت کنیم ولی در نهایت قرار شد همون فردا (یکشنبه) برگردیم...

قسمت آخر سفرنامه انشالله در پست بعد....

****************************************************

پ.ن.١: اگه دلتون خواست به این لینک یه سر بزنین...این یه ختم قران جهانیه و نکته قابل توجهش اینه که بعد از ایران بیشترین شرکت کننده ها از امریکا و بعد انگلستان و بعد هم کانادا هستن...مقدارش هم دست خودتونه...یا شبی 10 آیه یا شبی یک صفحه یا شبی یک حزب که من شبی یک صفحه رو انتخاب کردم.

پ.ن.٢:سفرنامه که تموم بشه دیگه پستهام انقدر طولانی نخواهد بود .

پ.ن.٣: مناجات نامه حسن زاده آملی:

الهی ، هراس حسن از خویش بیش از اهرمن است،‌ که این دشمن بیگانه است و آن آشنا و همخانه...

الهی، حسن روزگاری نگذرانید ، بلکه روزگار بر او گذشت..

الهی، اگر حسن مال می یافت و حال نمی یافت، از حسرت چه می کرد؟!

برگشتنی هم تو جاده اینها و اینها و اینها رو دیدیم...وقتی بابام به صاحبشون گفت حاج آقا خوش به حالتون گفت همه زندگی ما همینه...

۴۶

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم...

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست...

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم...

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم..

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند..

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

خوبید؟!

اول اوضاع و احوال این چند روزه:

شنبه رفتم پیش قاضی محترم و شرح ماجرا رو گفتم...گفتم شما خودتون هم صورتجلسه کردین و ایشون خودشون هم تو جلسه رسیدگی صراحتاً عنوان کردن که جای دیگه همزمان پرونده داریم...گفت عجیبه ...بله...احتمالاً از زیر چشمم رد شده!!!!تعجبشما دادخواست تجدید نظر بدین در خدمتتون هستیم!!!متفکر(به همین سادگی به همین خوشمزگیزبان)

یکشنبه رفتم دادخواست تجدید نظر رو دادم...١٣ صفحه مدرک برای اثبات حرفامم پیوست کردم ...حالا تا ببینم چطور میشه!باقیش دیگه با خداست....از این بیشتر دیگه نمی تونستم مدرک ارائه بدم ...اگه کسی بخواد بخونه با همون صفحه اول متوجه میشه...کسی نخواد بخونه که دیگه واسه اش یه تریلی مدرک هم ببری فایده نداره...لبخند

دیروزم با یه دوست قدیمی جونم قرار گذاشتیم که بریم حسابی بگردیم...

یه دوست قدیمی جونم ساعت ١٠ اومد دنبالم و دیدیم هایپر استار خونمون اومده پایین و اول قرار شد بریم اونجا...هورا

جونم براتون بگه از ساعت ١٠:٣٠ اونجا بودیم تا ١٢:٣٠ ....

مواد خوراکی  و لوازم تحریر و یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدیم و اومدیم بیرون...

یادتون باشه اگه رفتین اونجا حتماً حتماً  هم شیرینی تَرهاش رو تست کنین(چون خیلی عالی و خوشمزه است)....هم نقل گشنیزش رو .....اول نقل گشنیز رو فقط من گرفته بودم و دوست جون می گفت من مزه اش رو تست کنم بعد می خرم...تو ماشین خورد گفت خیلی خوشمزه است بریم بالا دوباره بخریم...ولی از اونجایی که زورمون اومد واسه نقل بریم بالا طی یه عملیات بشردوستانه نقل رو با هم نصف کردیم...راستی اصلاً هم هوس خرید نوشابه شاه توت فانتا رو نکنینا ...به نظر ما (من و دوست جون)که خیلــــی بد مزه است...چون من درش رو که باز کردم دقیقاً بوی شربت ب کمپلکس می داد و یه دوست قدیمی هم که تستش کرد گفت دقیقاً همینطوره و مزه اش هم هیچ ربطی به شاه توت نداره و همون مزه ب کمپلکس می ده...قرار شد بریزیم تو شیشه شربت و بفروشیم به داروخانه یا بدیم به مریضا!!!

بعد با دوست جون قدیمی اومدیم سمت مطب برادرم و چون بعد از اونجا طرح ترافیک بود، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتیم و منم یه سر به خانم منشی زدم و بعد پیاده رفتیم به یاد قدیما یه گشتی تو پارک لاله زدیم....می گم الان رنگ یاسی مد شده؟!ما هر کسی رو دیروز دیدیم این رنگی بود!!!

بعد گفتیم بریم یه چیزی بخوریم....هر چند من معمولاً سعی می کنم غذای بیرون رو کمتر بخورم...ولی مگه یه دوست جون قدیمی بیشتر دارم؟!اول گفتیم بریم یه رستوران خوب که چون اطراف جای مناسبی رو نمی شناختیم گفتم بریم مطب برادرم از اونجا زنگ می زنیم برامون بیارن...خلاصه پیتزا رو زدیم به بدن و بعدم اومدیم سمت خونه...

روز خیلی خوبی بود...

دوست جون قدیمی برای دو هفته دیگه من رو دعوت کرده خونشون....

این مال تا اینجا...

حالا بریم سراغ سفرنامه...

**********************************************************

پنجشنبه ١٢ شهریور بعد از بیدار شدن از خواب و انجام کارها و خوردن صبحانه طی برنامه قبلی به سمت جنگل لاویج حرکت کردیم....قرار بود ناهار رو تو پارک جنگلی کشپل بخوریم و بعدم بریم سمت آبگرم لاویج....

تو پارک جنگلی کشپل ناهار رو خوردیم و بعدم من و خواهرم و پسرش رفتیم یه گشتی اطراف بزنیم که این اسب و کره اسب خوشگل رو دیدیم ....بعد رفتیم سراغ چشمه کشپل که چون دور چشمه رو دیوار شیشه ای کشیده بودن و شیشه اش خیـــــــــــــــلی تمیز بود!!!نشد عکس بندازم...ولی این تابلوی چشمه است...

بعد از این پله ها که تو دل جنگل می رفت بالا رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بالای پله ها که  یه منطقه صاف و تخت بود و یه سری اسب هم اون بالا بودن....بعد چون خلوت بود ترسیدیم و زود برگشتیم پایین...

بعد برگشتیم پیش بقیه و بعد از خوردن چای حرکت کردیم به سمت جاده لاویج و آبگرم لاویج...

از زیبایی مسیر راه هر چی بگم کم گفتم...فقط ازتون می خوام به این عکس و این عکس و این عکس و این عکس و این عکس و این عکس  یه نگاهی بندازین...

حتم دارم اینجا هم قطعه ای دیگه از بهشت خداست....

به گفته محلی ها حدود ٩ روستا در این مسیر وجود دارن....بعد از طی این مسیر زیبا به لاویج رسیدیم...

اینجا سه تا آبگرم اصلی وجود داره...با خواهرم رفتیم یه چک بکنیم که کدوم تمیزتره همون رو بریم...اولیش یعنی این ورودی گرونتری داشت ولی خیلی تمیز و خلوت بود....

بعدیش رو خواستیم بریم مسئولش گفت نمیشه...باید اول بلیط بخرین بعد برین...گفتیم خوب شاید خوشمون نیومد؟!گفت نمیشه...به خواهرم گفتم اینجا حتماً یه مشکلی داره که طرف حتی نمی زاره نگاش کنیم...چون اون قبلیه خیلی راحت این اجازه رو می داد...چون از همون اولی خوشمون اومد دیگه سومی رو هم نرفتیم....تو قسمت زنونه که فقط من و مامان و خواهرم بودیم...

یه جکوزی با آب ولرم که حالت رو حسابی جا میاورد....و یه حوضچه بزرگ آب گرم که چه عرض کنم جوووووووووووووش که صد رحمت به آب سماور...گفتیم چه کار کنیم چطوری بریم تو این آب...چون حتی شست پامون رو هم نمی تونستیم بزاریم توش...تا آخر خواهرم راهش رو پیدا کرد و گفت یه دفعه باید رفت توش و اگر بخوای ذره ذره بری بدنت عادت نمی کنه....راست می گفت...یه دفعه رفتیم داخل آب که اولش جیغمون رفت هوا ولی بعدش احساس می کردی آب خنک شده(احتمالا سلولها مرده بودن و دیگه چیزی حس نمی کردن)...آبگرم اینجا با آبگرم رامسر متفاوت بود...اینجا دقیقاً بوی گوگرد(شما بخونین تخم مرغ گندیدهسبز) به مشام آدم می خورد...اونجا احتمالاً مواد معدنیش فرق داشت....خلاصه من زودتر از مامان اینا اومدم بیرون و مامان اینا یه ربع بعد از من اومدن....

اومدیم بیرون دیدیم بازم بابا اینا زودتر از ما اومدن بیرون (بازم تحمل ما خانمها)...از سوپر اونجا بابا اینا ۴ کیلو عسل خریدن و ما هم بستنی و ایستک....نیشخند

بعد برگشتیم سمت نور و یه راست رفتیم کنار دریانیشخند...

بابام و مامانم و شوهرخواهرم و پسرشون بازم رفتن تو آب!!!!

من و خواهرم هم نشستیم تو ساحل و ضمن خوندن قرانهامون این مناظر زیبا رو هم نگاه کردیم....(آخ که چقدر می چسبه حرف زدن با خالق این همه زیبایی )

١ و ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧

(من نمی دونم چرا هر روز رنگ غروب با غروب روز قبل متفاوت بود....هر روز قشنگ تر از روز قبل بود)

بعد دوباره رفتیم بازار نور و کمی خرید کردیم وبعدم به ویلا برگشتیم و بعد ازخوردن شام و انجام کارهامون خوابیدیم...

می خواستم بازم ادامه بدم دیدم خیلی طولانی میشه و بازم جناب هیچکس میان دعوام می کنن نیشخند

پس ...

ادامه دارد....

***********************************************

پ.ن.١:یه نگاهی به این لینک بندازین..{#emotions_dlg.e4}سبز(ظاهراً امروز عکسهاش باز نمیشن...متنش رو از همون لینک بخونین..عکسهاش رو اینجا ببینین١ و ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧ و ٨)استرس

پ.ن.٢:نمی دونم چطور انقدر رااااااحت می تونی دروغ بگی و از اون راحتتر هم روی دروغت به قول خودت حاضر به ایتان سوگند هم هستی(اصلاً می دونی سوگند خوردن یعنی چی؟!می دونی عواقب سوگند دروغ چیه؟!)....برام یه علامت سوال بزرگ شده ...اون همه ریش و اون جای مهر پر ررررنگ رو پیشونیت چیه و این قسم خوردن دروغت چیه؟!اصلاً یه سوال دیگه تو می دونی قران رو با کدوم (ق ) می نویسن؟اگه جواب سوالم رو بدی لااقل می فهمم خودم به شخصه چطور باید راجع بهت قضاوت کنم..مهم نیست...خیلی زرنگ باشی سر زرنگ ترین بنده های خدا رو بتونی کلاه بزاری ،سر خدا که کلاه نمی ره !!!پس کلاه خودت رو قاضی کن برادر من...نه...عارم میاد کسی مثل تو برادر من باشه...شکر خودم برادرهای به این دسته گلی دارمماچ...فقط یه چیزی...امیدوارم اون روزی که پی به اشتباه به این بزرگیت بردی خیلی دیر نشده نباشه...نه برای من...فقط برای خودت...متفکر

پ.ن.٣:منم دلم آبگرم لاریجان می خواد...منم دلم الموت می خواد...منم دلم احتمالاً یه نامزدی می خوادخیال باطل...البته فکر نمی کنم این ماه وقتی برای انجام این کارها برام باقی بمونه...

پ.ن.۴:خدایا شکرتقلب

پ.ن.۵:مناجات نامه:

الهی، در این ظلمات و غفلت، فانوس هدایت خود را برایم روشن نگاه دار

الهی، تسیلم توام، هر جا که خودت می خواهی مرا قرار ده، ولی رهایم مکن

۴۵

خداوند به سه طریق به دعاهای ما جواب می دهد...

او می گوید آری و آنچه تو می خواهی به تو می دهد...

او می گوید نه و چیز بهتری به تو می دهد....

او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...

****************************************************

سلام دوست جونام...

بچه که زدن نداره....نیشخند

البته حق رو بهتون می دم چون یه ذره سرم شلوغ شده و باید کارا رو راست و ریس(ریست) کنم....

جونم براتون بگه .....

این چند روز یا کلانتری ١٣٣ بودیم برای بردن افسر  یا دادگاه مفتح ...

کلانتری که ماشالله!!!!انقدر سرشون شلوغ شده مامور نداشتن بدن و بالاخره دیروز(که آخرین مهلت جلب بود) افسره خودش همراهمون اومد و  به گفته همسایه هاشون دودو و خانواده اش چند ماهه از اونجا نقل مکان کردن...راست و دروغش رو نمی دونم.

این گزارش شاید به نفع من تموم بشه تا ببینیم چی پیش میاد و خدا چی می خواد...

دوشنبه هم رفتم دادگاه مفتح و قاضی اصلیمون مرخصی بود و گفتن احتمالا چهارشنبه بیان که امروز تماس گرفتم و گفتن نیومدن و شنبه میان.

اونجا مشکل رو به مدیر شعبه و دادرس جایگزین گفتم و هر دوشون خیلی از این رای قاضی تعجب کردن و تایید کردن که قاضی اشتباه کرده (البته قاضیش قاضی خوبیه و نمی دونم چطور این اشتباه رو کرده) صورتجلسه رو هم خوندم و دیدم دودو خودش هم علنا اقرار کرده جای دیگه پرونده ای به همین موضوع در حال رسیدگی داریم که قاضی این نکته رو با تاکید ازش سوال کرده بود و نوشته بود...

گفتن اول با خود قاضی صحبت کن شاید اشتباهش رو بپذیره و خودش برای دادگاه تجدید نظر گزارش رد کنه....اگر قبول نکرد برو پیش رییس مجتمع(چون ایشون هم همین اختیار رو دارن) و در نهایت اگر نشد خودت دادخواست تجدید نظر بده...حالا منتظر شنبه هستم

راستی دوشنبه غروب با خواهرم و پسرش به فروشگاه هایپر استار هم رفتیم....اون ساعتی که ما رفتیم (ساعت ۴  ) نسبتاً خلوت بود ولی بعدش کم کم شلوغ شد...

از کفش و لباسش خوشم نیومد....به قول خواهرم انگار از تن مرده در آوردن...

ولی مواد خوراکیش هم تنوعش زیاد بود و هم بعضاً خیلی ارزونتر از بیرون بود...مثلا ناگت مرغ که بیرون از فروشگاه نیم کیلوش ٣٨٠٠ تومانه اونجا ۵/١ رو زده بودن ١٠٠٠٠ تومان که بازم  چون به این قسمت فروشگاه تخفیف خورده بود ما خریدیم ٧٨٠٠ تومان .(هر بار به یه قسمت فروشگاه تخفیف خوبی تعلق می گیره)

در کل از اینجا بیشتر از شهروند خوشم اومد...شاید دوباره برم یه تلویزیون و دی وی دی برای اتاق خودم بگیرم...

و اما امروز...رفتم دادگاه ونک تا گزارش کلانتری رو ببرم و اگه بشه جلب سیار بگیرم...ولی دیدم متاسفانه برادرش سه تا سکه رو که نریخته بود اومده ریخته...اینکه می گم متاسفانه چون واسه من سکه و پولش مهم نیست .....می خواستم جلب سیارش رو بگیرم که نشد...حتماً خدا نخواسته و قسمت چیز دیگه ایه...راضی هستیم به رضای خدا

این مال تا اینجا ...

حالا ادامه سفرنامه....

**********************************************************

سه شنبه ١٠ شهریور بعد از بیدار شدن ازخواب و انجام کارها و خوردن صبحانه وسایل رو آماده کردیم و به سمت  پارک جنگلی رویان حرکت کردیم...

سر راه به تنها کافی نتی که اونجا بود رفتیم تا نتایج کنکور دانشگاه رو ببینیم که گفتن همین الان قطع شده و داشتن سعی می کردن درستش کنن...

این بود که به راهمون ادامه دادیم....

آبشار آب پری هم تو همین جنگل قرار داره که قبلا رفته بودیم و دیده بودیم ضمن اینکه خیلی پر آب نیست متاسفانه خیلی هم توسط مسافران فهیم!!!!!!!مزین به زباله شده...اینه که نرسیده به آب پری اتراق کردیم...

تو جنگل کلی از قارچهای مختلف عکس گرفتیم....

تنوع قارچها در کنار هم برام جالب بود...

این و این و این و این و این رو ببینین....

و کلی هم تو محوطه بازی اونجا الاکلنگ بازی کردیم...بعد با خواهرم قرانهامون رو خوندیم و بعد از ناهار و چای تصمیم گرفتیم برگردیم خونه و یه کم کارهامون رو انجام بدیم و وسایل رو برداریم و بریم کنار دریا.....

سر راه دوباره یه سر به کافی نت زدیم که درست شده بود ولی من در رشته مورد نظرم قبول نشده بودم(چون اصولا لای کتاب رو باز نکرده بودم که بخوام قبول بشم) ولی در رشته زبانشناسی دانشگاه ازاد واحد تهران مرکز قبول شدم....خانواده می گفتن برو و من می گفتم این رشته به درد من نمی خوره....(آخرش هم من ثبت نام نکردمنیشخند )

بعد به ویلا برگشتیم و وسایل کنار دریا و لباس و ....برداشتیم و رفتیم کنار دریا (البته ما برای رفتن به دریا شهر نور رو ترجیح می دادیم چون ساحلش بهتر بود)(یه دوست قدیمی جون ساحل کنار کلانتری بود که البته بعدا یه ساحل خلوت تر تو چند تا کوچه بعد از خیابون کلانتری پیدا کردیم و از اون به بعد اونجا رفتیم)

بابام و شوهرخواهرم و پسرش رفتن داخل آب ....هر چی هم اصرار کردن ما نرفتیم...آب بازی رو دوست دارم ولی بدم میاد ماسه به لباس خیسم بچسبه....خواهرم هم گفت تو نمیری منم نمی رم...و مامانم هم گفت شما نمیرین منم نمی رم...(هر کاری کردم بی خیال من بشن و برن راضی نشدن)اینه که زنونه نشستیم تو ساحل و کلی حرفیدیم...

خوبی این ساحل اینه که اولاً نجات غریق داره و آدم خیالش راحته...ثانیاً خلوته...

این عکسهای غروب دریا رو نگاه کنین...من که دلم نمی خواست چشم از این منظره بردارم....

١ و  ٢   و   ٣ 

بعد از آب تنی آقایون رفتیم بازار و کمی خرید کردیم و بعد برگشتیم خونه....

شام رو شوهر خواهرم آماده کرد و بعد از شام و چای و کمی شب نشینی  رفتیم خوابیدیم...

چهارشنبه 11 شهریور ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم ولی چون همه خواب بودن دوباره خوابیدم و این بار ساعت 8 همگی از خواب بیدار شدیم...بعد از خوردن صبحانه و انجام کارهامون طبق قرار قبلی به سمت رامسر و آبگرم سادات محله حرکت کردیم...

 سر راه یه سر به ساحل کلار آباد رفتیم که جای دنجی بود و کنار دریا یه سری آلاچیق درست کرده بودن تخت و پشتی و ...گذاشته بودن و آهنگ ابی پخش می شد و خلاصه فضای جالبی بود...قصد موندن اونجا رو نداشتیم و یه گشتی زدیم و حرکت کردیم(البته بابام گفت کاش یه چیزی اونجا می خوردیم...با صفا بود)

سرراه هم من و خواهرم نتونستیم در مقابل زغال لخته فروشا و پسته فروشا مقاومت کنیم و بالاخره خریدیم....ولی تا یه جا پیدا شه که بشوریمشون دیگه رسماً مردیم...

از نشتارود و عباس آباد و تنکابن (آخی از جلوی دانشگاهی که فوقم رو اونجا قبول شده بودم و از روز امتحانم کلی خاطره داشتم هم رد شدیم....لعنت به لجبازیهای بی موقع  و بی مورد که حالا بماند که موضوعش چی بود ) از شیرود هم رد شدیم و نرسیده به رامسر به فرعی سادات شهر پیچیدیم....

بعد از رد شدن از بازار شلوغ و جالب اونجا (که همه چی توش پیدا می شد و محلیها همه چیز برای فروش آورده بودن اونجا) به جنگل سادات محله رفتیم...

البته آبگرم سادات محله اول جاده جنگل اونجاست...ولی ما چون داشتیم از گرسنگی غش می کردیم تصمیم گرفتیم اول بریم ناهار رو بخوریم و یه کم استراحت کنیم و بعد بگردیم بریم ابگرم...

سرخ کردن کتلت تو جنگل هم حال و هوای جالبی داره...یه بار امتحانش کنین...می چسبه...

بابام یه کم انجیر وحشی چید.

بعد از ناهار و چای و ... برگشتیم سمت ابگرم....

ما قبلا هم سال ٩-٧٨ بود که این آبگرم رو اومده بودیم...

اون موقع شب ساعت ١١ بود و بارون ریزی هم می بارید و ویلایی که گرفته بودیم هم نزدیک اونجا بود و با برادرم و خانواده اش و مامان و بابام می رفتیم...اون موقع نمره بود ...

این بار ولی یه استخر درست کردن به عمق ۵/١ متر که من اینجوریش رو بیشتر دوست داشتم...چون اصولا عاشق اب بازی و استخر و این ژانگولر بازیام...اینجا دیگه ماسه هم نداشت که بچسبه بهمون...

اول که رفتیم فقط من و مامان و خواهرم بودیم...بعد ٣ تا خانم دیگه و ٢ تا دختر دانشجو هم اومدن....خانمها که نمی دونم واسه چی اومده بودن...چون کنار آب نشسته بودن و غیبت صغری خانم و کبری خانم رو می کردن(که صد البته برای این کار نیازی به اومدن به آبگرم و تهیه بلیط نبود...این کار رو می شه با یه بسته سبزی جلوی در خونه هم انجام داد!!!!)

آبش گرم بود و یه بارم ناخواسته رفت تو دهنم که دیدم شور هم هست...

رو تابلو کلی خواص نوشته بود و گفته بود بعد از آبگرم تا ١٢ ساعت دوش آب شیرین نگیرین....منم خیلی گوش دادم!!!!!!!!!

خانم مسئول اونجا می گفت تا هر وقت بخواین می تونین بمونین...چون می دونست بیشتر از نیم ساعت عمرا کسی نمی تونه اونجا دووم بیاره...هواش سنگین می شد و سر گیجه می گرفتی و نفست تنگ می شد...من که چند باری مجبور شدم برم زیر دوش آب یخ....

دیگه دیدیم داریم کم میاریم و اومدیم بیرون...دیدیم بابام اینا زودتر از ما اومدن بیرون...خلاصه به یه ایستک خنک مهمون شدیم که بعد از اون آب تنی داغ خیلی چسبید...

حرکت کردیم به سمت وازیوار .خسته و کوفته رسیدیم ویلا ولی اگر فکر کردین ما از رو رفتیم سخت در اشتباهین...

کارهامون رو کردیم و بابا و مامان و پسر خواهرم (که اون شب تولدش بود و فکر می کرد همه فراموش کردن و یه کم دپرس شده بود ) خونه موندن...من و خواهرم و شوهرخواهرم هم سه نفری به سمت نور حرکت کردیم...می خواستیم پسر خواهرم رو سورپرایز کنیم...طفلک یه کیک یزدی برداشته بود و روش چند تا کبریت گذاشته بود و می گفت خودم می خوام تولد بگیرم....در واقع باورش شده بود دیگه تولدی در کار نیست...

اول رفتیم نور و شوهرخواهرم یه قلاب ماهیگیری خرید(اگر عکسش خیلی واضح نیست شرمنده) بعد دنبال شیرینی فروشی خوب گشتیم که کیک بگیریم که کیکهاش جالب نبود ....پرسیدیم گفتن برین رویان بهتره...رفتیم رویان ...اونجا هم چند تا شیرینی فروشیش که اصلا کیک نمی فروختن!!!یکیشون هم که انگار ته جعبه میوه رو خالی کرده بود رو کیک (به عنوان تزیین)...خداییش این چه تزیینی بود؟!

بالاخره یه کیک ساده پیدا کردیم و شمع و فشفشه ها رو هم خریدیم....بعد رفتیم بازار رویان و اونجا راکت و توپ و عطر و هفت تیر براش خریدیم به اضافه دو لباس شنا برای خودمون .

وقتی رسیدیم ویلا هر جور بود بابام اینا سرش رو گرم کردن و من و خواهرم وسایل رو سریع بردیم قایم کردیم تا بعد شام....

بعد از شام شوهر خواهرم به بهانه سر زدن به موتورخونه پسرش رو از ویلا برد بیرون و ما هم سریع وسایل رو آماده کردیم و چیدیم روی میز و وقتی برگشت و میز رو دید حالش کلاً عوض شد (البته بازم یه کوچولو زود برگشت)...

خلاصه یه کم تولد بازی کردیم و چای خوردیم و رفتیم که به کارهامون برسیم.نکته قابل توجه اینکه ما هر نوع شیرینی اعم از کیک یزدی یا کیک معمولی اونجا خریدیم خیلی بد مزه بود و به قول خواهرم مزه سَم می داد و تصمیم گرفتیم دیگه اونجا شیرینی نخریم..(منم نمی دونم خواهرم ازکجا می دونه سَم چه مزه ایه)

بعد از انجام کارهای شخصی رفتم تو اتاقم و جزء ١٢ قران رو خوندم و بعدم غش کردم....

ادامه دارد...

*****************************************************

پ.ن.١: مانا جون از شنیدن صدات خوشحال شدم قربونت برم...انشالله بتونم جور کنم ببینمت

پ.ن.٢:خدایا از شر شیاطین انسانی محفوظمون بدار....چرا بعضیا فکر می کنن زود می تونن پسرخاله بشن؟!

پ.ن.٣:دیروز با خواهرم سوار یه ماشین شدیم راننده اش وحشتناک شبیه قاتلا بود...طوری که من و خواهرم وسط راه پیاده شدیم...

اولا مثــــــلا یه عکس فانتزی گذاشته بود جلوش...فکر می کنین عکسه چی بود؟!عکس یه خانم که نصف صورتش رو خون گرفته و از مژه های سمت دیگه صورتش هم داره خون می چکه!!!استرسبعدم به شدت عصبی ..می خواست کنترل ضبط رو از داشبورد در بیاره کلی به کنترل بیچاره فحش گفتکلافه..بعدم رو یه آهنگ نمی تونست متمرکز بمونه و مدام عوضش می کرد...از کریس دی برگ گرفته تا جلال همتی و شماعی زاده و سعید و آخرش هم جیپسی کینگ گذاشت(تناسب خواننده ها رو دارین؟!)...بعد از تو آینه نگاههای خفن می کرد(می گم خفن شما بخون وحشتنــــــــــــــــــــاکگریه) ..جوری که من و خواهرم دست هم رو سفت چسبیده بودیم...یه تیک شدید هم داشت و گردنش هی می پرید به سمت چپخنثی...بعدم تنش رو می خاروند(ااااااااایسبز) و همون بین یه ادامس در آورد و پوستش رو با عصبانیت پرت کرد و بعدم عصبی تر آهنگ رو باز عوض کرد و چند تا فحش دیگه داد ...قیافه اش به جون خودم قاتل قاتل بود...از اینهایی که اگه نخورتت حتما مُثله (مُصله ، مُسله ) می کنه می زاره تو فریزر واسه بعدشاوه(به خواهرم می گم ناگت آزی به نظرت خوشمزه میشه یا بد مزه؟!نیشخند)...خلاصه وسط راه گفتیم پیاده می شیم...دفعه اول که من گفتم نگه نداشت وقتی دوباره خواهرم گفت عصبی گفت خیلللللللی خووووبعصبانی(مـــامـــانوقت تمامگریه) پیاده شدیم هنوز تو همون حال و هوای وحشتناک بودیم که رسیدیم فلکه اول صادقیه دیدیم  یه نفر تو بانک سر خیابون گلناز مرده (نفهمیدم چرا مرده) و پلیس کرکره ها رو کشیده بود پایین و کارمندای بدبخت هم کنار جنازه بودن و نمی دونم چرا نذاشته بودن بیان بیرون ...حالا خواهرم گیر داده بریم ببینیم جنازه کیهخنثی!!!!مرده یا کشته شده؟!دستش رو کشیدم و به زووووووووربردمزبان...(روز قشنگی بود کلاًهیپنوتیزم)

پ.ن.۴: آیا من کی می تونم برم بوستان...ظاهراً  مانتو و کفش و لباساش رو حراج زده...مژه

پ.ن.۵: مناجات نامه استاد حسن زاده آملی:

الهی، تا کی عبدالهوی باشم ، به عزتت عبدالهو شدم....

الهی، حسن از دست خود چنان بود و در دست تو چنین شد، شکرت که آنچنان این چنین شد

الهی، دنی تر از دنیا ندیدم که همواره همنشین دونان است...