-
۳۱
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 18:08
مطمئن باش و برو... ضربه ات کاری بود... دل من سخت شکست... و چه زشت... به من و سادگیم خندیدی... به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود.... و خیالم می گفت ... تا ابد مال تو بود... تو برو، برو تا راحتتر.... تکه های خود را آرام.... سر هم بند زنم... ********************************************************** اجرائیه جهیزیه...
-
۳۰
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 23:29
التماس به خدا لذّت است اگر برآورده شود رحمت است اگر برآورده نشودحکمت است التماس به خلق ذلّت است اگر برآورده شود منّت است *********************************************** خوب دوست جونای گلم دوباره سلام.... اینکه می گم ((دوباره))آخه حکمت داره... دیشب سه ساعت نشستم پست ٣٠ رو نوشتم و نوشتم و نوشتم و اتفاقا خیلی هم طولانی...
-
۲۹
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 18:14
سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زیبا نخواهد شد... از زخم تیشه خسته نشو .... که وجودت شایسته ی تندیسی زیباست.... *************************************************** سه شنبه ١۴ آبان طبق قرار باید وکیلش جلوی در شعبه میومد و تسویه حساب می کردیم... من حتی اگر با آژانس هم جایی رفته بودم فاکتور گرفته بودم ... خانم...
-
۲۸
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 18:10
خدایا ... به من آرامشی ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم .... به من شهامتی ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم .... و دانشی که تفاوت این دو را بدانم ... آمین ... ********************************************************** ١٣ مهر به همراه برادرم و یه افسر و یه سرباز از کلانتری ١۴٢ رفتیم جلوی در خونه...
-
۲۷
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 19:21
١١ شهریور حکم تقسیط مهریه اومد...مقرر شد ۴٠ تا سکه به عنوان پیش قسط به اضافه ماهی یک سکه...البته هر زمان مالی ازش پیدا شد قابل توقیفه.... ١٨ شهریور دیگه اوج شاهکار دودو و وکیل مغز فندقیش بود... البته از اون زمان که اجرائیه مهریه به دودو ابلاغ شده بود دیگه ایشون به کلی مفقود شده بودن و خودشون زحمت تشریف فرمایی به...
-
۲۶
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 20:04
آموخته ام که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم.... آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان .... آموخته ام باید همچو فولاد محکم باشم تا هرزمان چکش مصیبت بر سرم فرود آمد متانت خود را حفظ کنم ... آموخته ام که همه می خواهند روی قلّه زندگی کنند اما ..... تمام شادیها وقتی رخ میدهد که درحال بالا رفتن از...
-
۲۵
جمعه 12 تیرماه سال 1388 23:29
خواهرم و برادر کوچکم همه جا باهام همراه بودن...خواهرم به تمایل خودش و البته اصرار شوهرخواهرم (که برام مثل یه برادر مهربونه) میومد و برادرم هم از همه کار و زندگیش می زد و همراهیم می کرد... مادر و پدرم هم هر چقدر اصرار کردن حتی یک بار هم اجازه ندادم دنبالم بیان...چون محیط دادگاه رو در شانشون نمی دونستم و معتقد بودم...
-
۲۴
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 15:22
سلام سلام به همه دوست جونای گلم... من دیشب بر گشتم... جای همگی خالی ...سفر دوری نبود ولی برای تغییر حال و هوا بد نبود... امروزم بعد از یک ماه و نیم رفتم دادگاه خانواده ونک(گفته بودم که قبلاً تقریباً هر روز اونجا بودم ولی کارهام اونجا تقریبا و نه کاملا تموم شده و فقط برای دریافت سکه ماهیانه و ٢-١ کار کوچیک دیگه میرم...
-
۲۳
شنبه 6 تیرماه سال 1388 22:36
سلام به همه دوست جونای گلم ... اول یه کم از امروز می گم و بعد انشاالله می رم سراغ باقی ماجراهای قبلیمون... باید از همه تون به خاطر دعاها و انرژی های مثبتی که برام ارسال کردین تشکر کنم که بعد از لطف خدا خیلی کمک حالم شد... صبح خواهر بنده خدای مهربون من ساعت 7 اومد خونه مون....کارام رو کردم و رفتیم از لایحه ای که نوشته...
-
۲۲
شنبه 6 تیرماه سال 1388 22:35
سلام دوستان عزیزم دیشب لیله الرغائب بود که می گن شب برآورده شدن آرزوهاست... دیروز در یک حرکت انفجاری انتحاری و فوری تصمیم گرفتیم با پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و پسر گلشون بریم امامزاده عقیل(ع)...نمی دونم اسمش رو تا به حال شنیدین یا نه...تو زیارتنامه شون نوشته شده بود نوه امام زین العابدین هستن... من قبلا یکبار...
-
۲۱
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 15:57
١٢ تیر قرار بود دودو به خاطر شکایتی که ازش کرده بودم ساعت ١٠ بیاد کلانتری ١۴٢ که بازم نیومد و ما ابلاغ آخر رو به همراه دستور مساعدت برای کلانتری ١٣٣ گرفتیم و رفتیم اونجا...یه سرباز گرفتیم اول ابلاغ دودو رو بردیم خونه مادرش که طبق معمول در رو باز نکردن و الصاق شد...ابلاغ بعدی رو هم بردیم جلوی در خونه ی بابای صاحبخونه...
-
۲۰
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 13:39
١١ تیر سه تا دادگاه پشت سر هم داشتم... ساعت ١١ دادگاه مجدد اعسار مهریه بود...راستش اوایل کارم به هر چی قاضی و وکیل و...بود به شدت بدبین بودم...فکر می کردم حق رو همیشه به مردها می دن و از عدالت خبری نیست..اینه که حتی اگر بهم توصیه ای هم از طرف قاضی یا مشاورها می شد بشدت بهش شک می کردم و انجامش نمی دادم...یکی از اون...
-
۱۹
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 21:11
29 خرداد 87 اولین جلسه دادگاه مهریه بود... اون موقع کارمندای دادگاه هنوز به خوبی ما رو نمی شناختن و فکر می کردن پرونده های ما هم مثل هزار تا پرونده دیگه جریانی اونجاست... اون روز من رفتم تو دادگاه و خواهر و برادر و شوهر عمه ام (که تو این پرونده وکالتنامه نداشت و و لطف کرده بود و همراهمون اومده بود)هم توی راهرو نشسته...
-
۱۸
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:43
قرار بود یه گریزی به عید 87 بزنم ..... البته قبلا یه مختصر توضیحاتی دادم ولی اینجا یه کم کاملتر می گم... 8-7 روز مونده به عید دودو گفت جمعه هفدهمین سالگرد بابابزرگمه و دایی دعوت کرده برای ناهار(فکر کن از اون موقع که من عروس اینا شدم همه اش تو مجلس ختم بودیم...دریغ از حتی یه جشن تولد...روحشون مرده بود اصلا...هفدهمین...
-
۱۷
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:41
برای هزینه دادرسی مهریه هم دادخواست اعسار دادم.مبلغی نمی شد.نهایتا شد 451000 تومان.ولی خوب وقتی دیگه شاغل نبودم و منبع در آمدی از خودم نداشتم همین مبلغ هم می تونست قابل توجه باشه.خانواده ام اصرار داشتن کمک کنن.تنها پس اندازی که برام مونده بود 700000 تومان از یک میلیونی بود که به عنوان وام مهر رضا بهم تعلق گرفته بود و...
-
۱۶
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:40
بعد از اون مناظره تاریخی روز 30 اردیبهشت 87 !!!روز اول خرداد بود که برای بار اول با خواهرم رفتیم دادگاه خانواده 2 تو میدون ونک. تا اون موقع آدرس دقیقی از خونشون نداشتیم .دودو دیگه عملا به منزل مشترکمون هم نمی رفت .و وقتی به دادگاه مراجعه کردیم و با مشاورها صحبت کردیم گفتن آدرس محل کارش رو که تو حیطه کاری این دادگاهه...
-
۱۵
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:37
بعد از اون شب به خاطر فشارهای عصبی زیادی که تحمل کرده بودم تا چند روز(حدود ١٠ روز) تقریباً بیهوش بودم و خاطراتم رو یا یادم نمیاد و یا خیییلی کم به خاطر میارم.معده ام هم خونریزی کرده بود . ظاهراً یه روز دیگه حالم خیلی بد بوده و خانواده ام من رو می برن بیمارستان. دکتری که اونجا بوده به خانواده ام گفته شاید نیاز باشه حتی...
-
۱۴
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:35
سعی می کنم خاطراتم تا قبل از برگشتن به منزل پدرم رو تو همین پست تموم کنم. حالم دیگه افتضاح بد شده بود.رنگی به صورتم نمونده بود.مطمئن بودم من خودم به خونه پدرم بر نخواهم گشت و فقط و فقط به مرگ به فکر می کردم. راستش رو بخواین خواهرم می گه اون روزا اصلاً حتی حالت چهره من هم تغییر کرده بود و اونا از روی همین علایم بالاخره...
-
۱۳
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:31
خریدهای من هیچ شباهتی به خرید یک عروس نداشت. دودو و خانواده اش کوچکترین حرکتی نمی خواستند انجام بدهند.حتی برای خرید هم مادر و خواهرش مدام بهانه می آوردند.مادرش که می گفت عزادارم و خواهرش هم بهانه کار حتی در روز تعطیل را می اورد ٠ الته خواهرش راست می گفت .خوب وقتی آدم قرار باشه روز جمعه از ٨ صبح تا ٢ بعد از ظهر رو تو...
-
۱۲
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:29
نمی دونستم دلیل اون همه اصرارش برای شروع خیلی سریع زندگیمون چی بود؟! ولی الان دیگه می دونم .... هنوز چهلم برادرش نشده بود . دودو اومد و گفت می خوام با مادرم صحبت کنم تا یه مراسم مختصربگیریم و به ٢٠-١٠ نفر تو رستوران شام بدیم و بریم سر خونه زندگیمون(هر چند مادرش به همون هم شام خوردن تو رستوران بدون هیچچچچچ مراسمی هم...
-
۱۱
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:27
یادم نیست در مورد انتحار برادر دودو که شهریور ١٣٨٧ اتفاق افتاد چیزی نوشتم یا نه. حالا باز می نویسم تا برسم به جایی که ننوشتمشون. عجایبی در این خانواده بود که واقعا موندم چطور من خرررر همون موقع نامزدیمون رو به هم نزدم.البته ٢-١ بار خواستم این کار رو بکنم ولی یه دفعه یه اتفاقی می افتاد و یه زبونی می ریخت که می...
-
۱۰
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:25
روحیه ام خیلی خراب شده بود. هر کار می کردم همسرم رو راضی نگه دارم نمی شد.یعنی اصلا به قصد زندگی کردن نیومده بود که حالا کارای من براش بخواد پشیزی ارزش داشته باشه و این برای من که یعنی رسیدن به بن بست. خودش بارها علنا ًبهم گفته بود تو اگر هر کاری هم بکنی من ازت راضی نیستم!!!! اون فقط مادرش رو به زنیّت قبول داشت و بعدعا...
-
۹
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:23
اینکه می گم دودو مشکل روانی داشت بی علت نیست.قبلا یه سری دلایل رو گفتم حالا بازم به مرور می گم تا بدونید من فقط از روی عناد و اینکه الان ازش متنفرم این حرف رو نمی زنم.همه حرفام رو با دلیل می گم.مثلاً: دودو: من دوست ندارم با مردا روبوسی کنی. من: خوب خودت که من رو می شناسی ، من تا به حال با کدوم نامحرمی روبوسی کردم؟...
-
۸
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:21
دودو دیوانه ام کرده بود. چون آدم لامذهبی بود که تیپ و ظاهرش بسیار گول زننده بود ولی در باطن اعتقاداتش چیز دیگه ای بود اینه که کلا آدم درگیری بود. من خودم به شخصه آدمی هستم که اهل لاک زدن بودم و هستم.قبلا خیلی خیلی بیشتر الان کمتر و گاها نمی زنم . شرایط و زمان لاک زدن برام مهمه. یه کلکسیون کامل هم از انواع اقسام لاک با...
-
۷
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:16
دودو هیچ وقت حاضر نبود حلقه اش رو دستش کنه. سر خرید حلقه می گفت یه چیزی باشه که بتونم دستم کنم.(منظورش این بود که چون من خیلی مسلمونم !!!حرامه طلا دستم کنم.گفتیم باشه.گفت در ضمن بدم میاد حلقه طلا بخریم و بعد از ازدواج نقره دستم کنم.چون اونوقت به اون حلقه طلا خمس تعلق میگیره.اینم مال مسلمون بودنش بود آخه!!!! قرار شد دو...
-
۶
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:03
رو تختی و رو بالشی باید روزی یکبار شسته می شد. من می دیدم شستشوی لباس اونم سه بار خیلی اسراف کاریه و واقعا از اسراف کاری به شدت متنفر بودم و هستم.می گفتم دودو جان من لباسای شما رو همونطور که می خوای سه بار می شورم ولی من به شستشوی تمیز ماشین اعتقاد دارم.چون اولا به آب کُر وصله .بعدم که عین نجاستی به لباسامون نیست!!من...
-
۵
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 23:16
دودو تو هیچ کار خونه کمکم نمی کرد.خودم از قبل عادت داشتم که ظرفهام رو بلافاصله باید می شستم.دوست نداشتم سینک پر ظرف باشه.(مامانم اینجوری عادتمون داده بود) دودو مدام چای می خورد و میشستم، میوه می خورد و میشستم.اینکه می گم مدام یعنی نیم ساعت یه بار. شبا هم که اون می رفت پای کامپیوتر و ساعت ٢ میومد که بخوابه و بالطبع تو...
-
۴
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 17:48
دودو غیر از اینکه من و تنها می ذاشت و دائم می رفت خونه مادرش اون زمانی هم که اونجا نمی رفت با دایی بزرگش قرار می ذاشتن و می رفتن لاله زار تا بده براش کت و شلوار بدوزن و بارها بابت این مساله هم من رو تا دیر وقت تنها می زاشت و می رفت( توجه داشته باشین که این اتفاق یک هفته بعد از شروع زندگی مشترک میفتاد و در حالی بود که...
-
۳
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 17:07
آدم بعضی وقتا تو زندگیش یه اشتباهاتی مرتکب میشه که یا جبران نمی شن یا اگرم بشن خیلی سخت جبران میشن. مثل همین ازدواج من با دو دو. لجبازیهای احمقانه ای که آدم با خودش می کنه گاهی ممکنه آدم رو تا مرز نابودی ببره و می تونه بر گردونه یا بر نگردونه. گرچه عمر زندگی مشترک ما بیشتر از 5 ماه نشد و خدا رو بابت اینکه قبل از اومدن...
-
۲
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 16:28
خوبی دیگه تموم شده منم مثه خودت بدم منم می خوام دروغ بگم منم دورنگی بلدم کاری به کارت ندارم قصه ی من گلایه نیست طعنه به تو نمی زنم طعنه به ماجرا زدم خوب میدونم که این روزا یکی دیگه کنارتِ مبارکِ هم واسه تو هم واسه اون که یارتِ بیاوخاطراتتو برداروازاینجاببر من یادگاری نمی خوام نگوکه یادگارتِ دستتوخوندم عزیزم بازی دیگه...